مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن (رجز مثمن سالم)

ای نور افلاک و زمین چشم و چراغ غیب بین (1812)

ای نور افلاک و زمین چشم و چراغ غیب بین
ای تو چنین و صد چنین مخدوم جانم شمس دین

تا غمزه‌ات خون ریز شد وان زلف عنبربیز شد
جان بنده تبریز شد مخدوم جانم شمس دین

خورشید جان همچون شفق در مکتب تو نوسبق
ای بنده‌ات خاصان حق مخدوم جانم شمس دین

ای بحر اقبال و شرف صد ماه و شاهت در کنف
برداشتم پیش تو کف مخدوم جانم شمس دین

ای هم ملوک و هم ملک در پیشت ای نور فلک
از همدگر مسکینترک مخدوم جانم شمس دین

مطلوب جمله جان‌ها جان را سوی اجلال‌ها
تو داده پر و بال‌ها مخدوم جانم شمس دین

دل را ز تو حالی دگر در سلطنت قالی دگر
تا پرد از بالی دگر مخدوم جانم شمس دین

ای عاشقان ای عاشقان آن کس که بیند روی او (2130)

ای عاشقان ای عاشقان آن کس که بیند روی او
شوریده گردد عقل او آشفته گردد خوی او

معشوق را جویان شود دکّان او ویران شود
بر رو و سر پویان شود چون آب اندر جوی او

در عشق چون مجنون شود سرگشته چون گردون شود
آن کو چنین رنجور شد نایافت شد داروی او

جان ملک سجده کند آن را که حق را خاک شد
ترک فلک چاکر شود آن را که شد هندوی او

عشقش دل پردرد را بر کف نهد بو می‌کند
چون خوش نباشد آن دلی کو گشت دستنبوی او

بس سینه‌ها را خست او بس خواب‌ها را بست او
بسته‌ست دست جادوان آن غمزه جادوی او

شاهان همه مسکین او خوبان قراضه چین او
شیران زده دم بر زمین پیش سگان کوی او

بنگر یکی بر آسمان بر قلعهٔ روحانیان
چندین چراغ و مشعله بر برج و بر باروی او

شد قلعه‌دارش عقل کل آن شاه بی‌طبل و دهل
بر قلعه آن کس بررود کو را نماند اوی او

ای ماه رویش دیده‌ای خوبی از او دزدیده‌ای
ای شب تو زلفش دیده‌ای نی نی و نی یک موی او

این شب سیه‌پوش است از آن کز تعزیه دارد نشان
چون بیوه‌ای جامه‌سیه در خاک رفته شوی او

شب فعل و دستان می‌کند او عیش پنهان می‌کند
نی چشم بندد چشم او کژ می‌نهد ابروی او

ای شب من این نوحه‌گری از تو ندارم باوری
چون پیش چوگان قدر هستی دوان چون گوی او

آن کس که این چوگان خورد گوی سعادت او برد
بی‌پا و بی‌سر می‌دود چون دل به گرد کوی او

ای روی ما چون زعفران از عشق لاله‌ستان او
ای دل فرورفته به سر چون شانه در گیسوی او

مر عشق را خود پشت کو سر تا به سر روی است او
این پشت و رو این سو بود جز رو نباشد سوی او

او هست از صورت بری کارش همه صورتگری
ای دل ز صورت نگذری زیرا نه‌ای یک توی او

داند دل هر پاک‌دل آواز دل ز آواز گل
غرّیدن شیر است این در صورت آهوی او

بافیدهٔ دست احد پیدا بود پیدا بود
از صنعت جولاهه‌ای وز دست وز ماکوی او

ای جان ما ماکوی او وی قبلهٔ ما کوی او
فرّاش این کو آسمان وین خاک کدبانوی او

سوزان دلم از رشک او گشته دو چشمم مشک او
کی ز آب چشم او تر شود ای بحر تا زانوی او

این عشق شد مهمان من زخمی بزد بر جان من
صد رحمت و صد آفرین بر دست و بر بازوی او

من دست و پا انداختم وز جست‌و‌جو پرداختم
ای مرده جست‌و‌جوی من در پیش جست‌و‌جوی او

من چند گفتم های دل خاموش از این سودای دل
سودش ندارد های من چون بشنود دل هوی او

حیلت رها کن عاشقا؛ دیوانه شو، دیوانه شو. (2131)

حیلت رها کن عاشقا؛ دیوانه شو، دیوانه شو.
و اندر دل آتش درآ؛ پروانه شو، پروانه شو.

هم خویش را بیگانه کن، هم خانه را ویرانه کن،
وآنگه بیا با عاشقان هم‌خانه شو؛ هم‌خانه شو.

رو سینه را چون سینه‌ها هفت آب شو از کینه‌ها،
وآنگه شراب عشق را پیمانه شو؛ پیمانه شو.

باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی؛
گر سوی مستان می‌روی مستانه شو؛ مستانه شو.

آن گوشوارِ شاهدان، هم‌صحبتِ عارض شده؛
آن گوش و عارض بایدت؛ دُردانه شو، دُردانه شو.

چون جانِ تو شُد در هوا، ز افسانه‌یِ شیرین ما،
فانی شو و چون عاشقان افسانه شو؛ افسانه شو.

تو «لیلة القبری» برو تا «لیلة القدری» شوی؛
چون قدر، مَر ارواح را کاشانه شو؛ کاشانه شو.

اندیشه‌ات جایی رَوَد، وآنگه تو را آن جا کِشَد؛
ز اندیشه بگذر، چون قضا؛ پیشانه شو، پیشانه شو.

قفلی بُوَد میل و هوا؛ بنهاده بر دل‌های ما.
مفتاح شو؛ مفتاح را دندانه شو؛ دندانه شو.

بِنْواخت نورِ مصطفی، آن اُستُنِ حنّانه را؛
کمتر ز چوبی نیستی؛ حنّانه شو؛ حنّانه شو.

گوید سلیمان مر تو را، بشنو «لسان الطّیر» را.
دامیّ و مرغ از تو رَمَد؛ رو لانه شو، رو لانه شو.

گر چهره بنماید صنم، پُر شو از او چون آینه.
ور زلف بگشاید صنم، رو شانه شو؛ رو شانه شو.

تا کی دوشاخه چون رُخی؟ تا کی چو بَیذَق کم تکی؟
تا کی چو فرزین کژ روی؟ فرزانه شو، فرزانه شو.

شکرانه دادی عشق را از تحفه‌ها و مال‌ها.
هِل مال را، خود را بده؛ شُکرانه شو، شُکرانه شو.

یک مدّتی ارکان بُدی، یک مدّتی حیوان بُدی،
یک مدّتی چون جان شدی؛ جانانه شو، جانانه شو.

ای ناطقه بر بام و در، تا کی روی در خانه پر؟
نطق زبان را ترک کن؛ بی‌چانه شو، بی‌چانه شو.

مستی ببینی رازدان می‌دانک باشد مست او (2132)

مستی ببینی رازدان می‌دانک باشد مست او
هستی ببینی زنده دل می‌دانک باشد هست او

گر سر ببینی پرطرب پر گشته از وی روز و شب
می‌دانک آن سر را یقین خاریده باشد دست او

عالم چو ضد یک دگر در قصد خون و شور و شر
لیکن نیارد دم زدن از هیبت پابست او

هر دم یکی را می‌دهد تا چون درختی برجهد
حیران شود دیو و پری در خیز و در برج است او

سبلت قوی مالیده‌ای از شیر نقشی دیده‌ای
ای فربه از بایست خود باری ببین بایست او

زو قالبت پیوسته شد پیوسته گردد حالتت
ای رغبت پیوندها از رحمت پیوست او

ای خوش بیابان که در او عشق است تازان سو به سو
جز حق نباشد فوق او جز فقر نبود پست او

شست سخن کم باف چون صیدت نمی‌گردد زبون
تا او بگیرد صیدها ای صید مست شست او

بیدار شو بیدار شو هین رفت شب بیدار شو (2133)

بیدار شو بیدار شو هین رفت شب بیدار شو
بیزار شو بیزار شو وز خویش هم بیزار شو

در مصر ما یک احمقی نک می‌فروشد یوسفی
باور نمی‌داری مرا اینک سوی بازار شو

بی‌چون تو را بی‌چون کند روی تو را گلگون کند
خار از کفت بیرون کند وآنگه سوی گلزار شو

مشنو تو هر مکر و فسون خون را چرا شویی به خون
همچون قدح شو سرنگون و آن گاه دردی خوار شو

در گردش چوگان او چون گوی شو چون گوی شو
وز بهر نقل کرکسش مردار شو مردار شو

آمد ندای آسمان آمد طبیب عاشقان
خواهی که آید پیش تو بیمار شو بیمار شو

این سینه را چون غار دان خلوتگه آن یار دان
گر یار غاری هین بیا در غار شو در غار شو

تو مرد نیک ساده‌ای زر را به دزدان داده‌ای
خواهی بدانی دزد را طرار شو طرار شو

خاموش وصف بحر و دُرّ، کم گوی در دریای او
خواهی که غواصی کنی دم دار شو دم دار شو

نبود چنین مه در جهان ای دل همین جا لنگ شو (2134)

نبود چنین مه در جهان ای دل همین جا لنگ شو
از جنگ می‌ترسانیم گر جنگ شد گو جنگ شو

ماییم مست ایزدی زان باده‌های سرمدی
تو عاقلی و فاضلی دربند نام و ننگ شو

رفتیم سوی شاه دین با جامه‌های کاغذین
تو عاشق نقش آمدی همچون قلم در رنگ شو

در عشق جانان جان بده بی‌عشق نگشاید گره
ای روح این جا مست شو وی عقل این جا دنگ شو

شد روم مست روی او شد زنگ مست موی او
خواهی به سوی روم رو خواهی به سوی زنگ شو

در دوغ او افتاده‌ای خود تو ز عشقش زاده‌ای
زین بت خلاصی نیستت خواهی به صد فرسنگ شو

گر کافری می‌جویدت ورمؤمنی می‌شویدت
این گو برو صدیق شو و آن گو برو افرنگ شو

چشم تو وقف باغ او گوش تو وقف لاغ او
از دخل او چون نخل شو وز نخل او آونگ شو

هم چرخ قوس تیر او هم آب در تدبیر او
گر راستی رو تیر شو ور کژروی خرچنگ شو

ملکی است او را زفت و خوش هر گونه ای می‌بایدش
خواهی عقیق و لعل شو خواهی کلوخ و سنگ شو

گر لعل و گر سنگی هلا می غلت در سیل بلا
با سیل سوی بحر رو مهمان عشق شنگ شو

بحری است چون آب خضر گر پر خوری نبود مضر
گر آب دریا کم شود آنگه برو دلتنگ شو

می‌باش همچون ماهیان در بحر آیان و روان
گر یاد خشکی آیدت از بحر سوی گنگ شو

گه بر لبت لب می‌نهد گه بر کنارت می‌نهد
چون آن کند رو نای شو چون این کند رو چنگ شو

هر چند دشمن نیستش هر سو یکی مستیستش
مستان او را جام شو بر دشمنان سرهنگ شو

سودای تنهایی مپز در خانه خلوت مخز
شد روز عرض عاشقان پیش آ و پیش آهنگ شو

آن کس بود محتاج می کو غافل است از باغ وی
باغ پرانگور ویی گه باده شو گه بنگ شو

خاموش همچون مریمی تا دم زند عیسی دمی
کت گفت کاندر مشغله یار خران عنگ شو

ای شعشعه نور فلق در قبه مینای تو (2135)

ای شعشعه نور فلق در قبه مینای تو
پیمانه خون شفق پنگان خون پیمای تو

ای میل‌ها در میل‌ها وی سیل‌ها در سیل‌ها
رقصان و غلطان آمده تا ساحل دریای تو

با رفعت و آهنگ مه مه را فتد از سر کله
چون ماه رو بالا کند تا بنگرد بالای تو

در هر صبوحی بلبلان افغان کنان چون بی‌دلان
بر پرده‌های واصلان در روضه خضرای تو

ای جان‌ها دیدارجو دل‌ها همه دلدارجو
ای برگشاده چارجو در باغ باپهنای تو

یک جو روان ماء معین یک جوی دیگر انگبین
یک جوی شیر تازه بین یک جو می حمرای تو

تو مهلتم کی می‌دهی می بر سر می می‌دهی
کو سر که تا شرحی کنم از سرده صهبای تو

من خود کی باشم آسمان در دور این رطل گران
یک دم نمی‌یابد امان از عشق و استسقای تو

ای ماه سیمین منطقه با عشق داری سابقه
وی آسمان هم عاشقی پیداست در سیمای تو

عشقی که آمد جفت دل شد بس ملول از گفت دل
ای دل خمش تا کی بود این جهد و استقصای تو

دل گفت من نای ویم نالان ز دم‌های ویم
گفتم که نالان شو کنون جان بنده سودای تو

انا فتحنا بابکم لا تهجروا اصحابکم
حمدا لعشق شامل بگرفته سر تا پای تو

ساقی اگر کم شد میت دستار ما بستان گرو (2136)

ساقی اگر کم شد میت دستار ما بستان گرو
چون می ز داد تو بود شاید نهادن جان گرو

بس اکدش و بس کدخدا کز شور می‌های خدا
کرده‌ست اندر شهر ما دکان و خان و مان گرو

آن شاه ابراهیم بین کادهم به دستش معرفت
مر تخت را و تاج را کرده‌ست آن سلطان گرو

بوبکر سر کرده گرو عمر پسر کرده گرو
عثمان جگر کرده گرو و آن بوهریره انبان گرو

پس چه عجب آید تو را چون با شهان این می‌کند
گر ز آنک درویشی کند از بهر می خلقان گرو

آن شاهد فرد احد یک جرعه‌ای در بت نهد
در عشق آن سنگ سیه کافر کند ایمان گرو

من مست آن میخانه‌ام در دام آن دردانه‌ام
در هیچ دامی پر خود ننهاده چون مرغان گرو

بهر چه لرزی بر گرو در کار او جان گو برو
جان شد گرو ای کاشکی گشتی دو صد چندان گرو

خامش رها کن بلبلی در گلشن آی و درنگر
بلبل نهاده پر و سر پیش گل خندان گرو

آن کون خر کز حاسدی عیسی بود تشویش او (2137)

آن کون خر کز حاسدی عیسی بود تشویش او
صد کیر خر در کون او، صد تیز سگ در ریش او

خر صید آهو کی کند؟ خر بوی نافه کی کشد؟
یا بول خر را بو کند یا گه بود تفتیش او

هر جوی آب اندر روَد، آن ماده خر بولی کند
جو را زیان نبود ولی واجب بود تعطیش او

خر ننگ دارد زآن دغل، از حق شنو بل هم اضل
ای چون مخنث غنج او، چون قحبگان تخمیش او

خامش کنم تا حق کند او را سیه روی ابد
من دست در ساقی زنم چون مستم از تجمیش او

ای عشق تو موزونتری یا باغ و سیبستان تو (2138)

ای عشق تو موزونتری یا باغ و سیبستان تو
چرخی بزن ای ماه تو جان بخش مشتاقان تو

تلخی ز تو شیرین شود کفر و ضلالت دین شود
خار خسک نسرین شود صد جان فدای جان تو

در آسمان درها نهی در آدمی پرها نهی
صد شور در سرها نهی ای خلق سرگردان تو

عشقا چه شیرین خوستی عشقا چه گلگون روستی
عشقا چه عشرت دوستی ای شادی اقران تو

ای بر شقایق رنگ تو جمله حقایق دنگ تو
هر ذره را آهنگ تو در مطمع احسان تو

بی‌تو همه بازارها پژمرده اندر کارها
باغ و رز و گلزارها مستسقی باران تو

رقص از تو آموزد شجر پا با تو کوبد شاخ تر
مستی کند برگ و ثمر بر چشمه حیوان تو

گر باغ خواهد ارمغان از نوبهار بی‌خزان
تا برفشاند برگ خود بر باد گل افشان تو

از اختران آسمان از ثابت و از سایره
عار آید آن استاره را کو تافت بر کیوان تو

ای خوش منادی‌های تو در باغ شادی‌های تو
بر جای نان شادی خورد جانی که شد مهمان تو

من آزمودم مدتی بی‌تو ندارم لذتی
کی عمر را لذت بود بی‌ملح بی‌پایان تو

رفتم سفر بازآمدم ز آخر به آغاز آمدم
در خواب دید این پیل جان صحرای هندستان تو

صحرای هندستان تو میدان سرمستان تو
بکران آبستان تو از لذت دستان تو

سودم نشد تدبیرها بسکست دل زنجیرها
آورد جان را کشکشان تا پیش شادروان تو

آن جا نبینم ماردی آن جا نبینم باردی
هر دم حیاتی واردی از بخشش ارزان تو

ای کوه از حلمت خجل وز حلم تو گستاخ دل
تا درجهد دیوانه‌ای گستاخ در ایوان تو

از بس که بگشادی تو در در آهن و کوه و حجر
چون مور شد دل رخنه جو در طشت و در پنگان تو

گر تا قیامت بشمرم در شرح رویت قاصرم
پیموده کی تاند شدن ز اسکره عمان تو