مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن (رجز مثمن سالم)

والله ملولم من کنون از جام و سغراق و کدو (2139)

والله ملولم من کنون از جام و سغراق و کدو
کو ساقی دریادلی تا جام سازد از سبو

با آنچ خو کردی مرا اندرمدزد آن ده مها
با توست آن حیله مکن این جا مجو آن جا مجو

هر بار بفریبی مرا گویی که در مجلس درآ
هر آرزو که باشدت پیش آ و در گوشم بگو

خوش من فریب تو خورم نندیشم و این ننگرم
که من چو حلقه بر درم چون لب نهم بر گوش تو

من بر درم تو واصلی حاتم کف و دریادلی
بالله رها کن کاهلی می‌ریز چون خون عدو

تا هوش باشد یار من باطل شود گفتار من
هر دم خیالی باطلی سر برزند در پیش او

آن کز میت گلگون بود یا رب چه روزافزون بود
کز آب حیوان می‌کند آن خضر هر ساعت وضو

از آسمان آمد ندا کای بزمتان را ما فدا
طوبی لکم طوبی لکم طیبوا کراما و اشربوا

سقیا لهذا المفتتح القوم غرقی فی الفرح
زین سو قدح زان سو قدح تا شد شکم‌ها چارسو

کس را نماند از خود خبر بربند در بگشا کمر
از دست رفتیم ای پسر رو دست‌ها از ما بشو

من مست چشم شنگ تو و آن طره آونگ تو
کز باده گلرنگ تو وارسته‌ایم از رنگ و بو

خامش کن کز بیخودی گر های و هویی می‌زدی
این جا به فضل ایزدی نی های می گنجد نه هو

می‌گشته‌ام بی‌هوش من تا روز روشن دوش من
یک ساعتی ساران کو یک ساعتی پایان کو

ای شمس تبریزی بیا ای جان و دل چاکر تو را
گرچه نبشتی از جفا نام مرا بر آب جو

دل دی خراب و مست و خوش هر سو همی‌افتاد از او (2140)

دل دی خراب و مست و خوش هر سو همی‌افتاد از او
در گلبنش جان صدزبان چون سوسن آزاد از او

دل‌ها چو خسرو از لبش شیرین چو شکر تا ابد
گر یک زمان پنهان شود نالند چون فرهاد از او

چون صد بهشت از لطف او این قالب خاکی نگر
رشک دم عیسی شده در زنده کردن باد از او

در طبع همچون گولخن ناگه خلیفه رو نمود
از روی میر مؤمنان شد فخر صد بغداد از او

ای ذوق تسبیح ملک بر آسمان از فر او
چشم و چراغ رهبری جان همه عباد از او

جان صد هزاران گرد او چون انجم او مه در میان
مست و خرامان می‌رود چشم بدان کم باد از او

شعشاع ماه چارده از پرتو رخسار او
هم جعدهای عنبرین در طره شمشاد از او

گر یک جهان ویرانه شد از لشکر سلطان عشق
خود صد جهان جان جان شد در عوض بنیاد از او

گرچه که بیدادی کند بر عاشقان آن غمزه‌ها
داده جمال و حسن را در هر دو عالم داد از او

پا برنهادی بر فلک از ناز و نخوت این زمین
گر فهم کردی ذره‌ای کاین شاه خوبان زاد از او

عقل از سر گستاخیی پیشش دوید و زخم خورد
چون دید روح آن زخم را شد در ادب استاد از او

صد غلغله اندر بتان افتاد و اندر بتگران
تا دست‌ها برداشتند بر چرخ در فریاد از او

کآخر چه خورشید است این کز چرخ خوبی تافته‌ست
این آب حیوان چون چنین دریا شد و بگشاد از او

تا بردرید این عشق او پرده عروس جان‌ها
تا خان و مان بگذاشتند یک عالمی داماد از او

بر سر نهاده غاشیه مخدوم شمس الدین کسی
کز بس جمال عزتش جبریل پر بنهاد از او

زو برگشاید سر خود تبریز و جان بینا شود
تا کور گردد دیده نادیده حساد از او

یا عاشقین المقصد سیحوا الی ما ترشدوا (2268)

یا عاشقین المقصد سیحوا الی ما ترشدوا
و استفتشوا من یسعد یلقون این السید

العشق نور مرتفع و السر نعم المکترع
نهر الهوی لا ینقطع نار الهوی لا تخمد

لا عشق الا بالجوی من کان فی سقم الهوی
ان قیل طار فی الهوا لا تنکرو لا تعبدوا

العشق ما فی رقه خیر لکم من عتقه
جفن بکا فی عشقه لا تحسبوه ترمد

امر المحبین انطوی امراضهم خیر الدوا
ما لم یضلوا فی الهوی لا تزعمو ان یهتدوا

اصحابنا لا تیأسوا بعد الجوی مستانس
غیر الهوی لا تلبسو غیر الهوی لا ترتدوا

سحر الهوی مقعوده نار الجوی موقوده
ذانعمه مفقوده حرمان من لا یجهد

نادیت یوم الملتقی اذ حار عقلی و التقی
هذا بقاء فی البقا هذا نعیم سرمد

ان فاتکم لا تفعلوا و استفتشوه و اعقلوا
لا تَرقَدوا لا تأکُلوا ما لَم تَروا لا تَعبَدوا

امسی و اصبح بالجوی اتعذب (2273)

امسی و اصبح بالجوی اتعذب
قلبی علی نار الهوی یتقلب

ان کنت تهجرنی تهذبنی به
انت النهی و بلاک لا اتهذب

ما بال قلبک قد قسا فالی متی
ابکی و مما قد جری اتعتب

مما احب بان اقول فدیتکم
احیی بکم و قتیلکم اتلقب

و اشرتم بالصبر لی متسلیا
ما هکذی عشقی به لا تحسبوا

ما عشت فی هذا الفراق سویعه
لو لا لقائک کل یوم ارقب

انی اتوب مناجیا و منادیا
فانا المسیء بسیدی و المذنب

تبریز جل به شمس دین سیدی
ابکی دما مما جنیت و اشرب

امروز مستان را نگر در مست ما آویخته (2275)

امروز مستان را نگر در مست ما آویخته
افکنده عقل و عافیت و اندر بلا آویخته

گفتم که ای مستان جان می‌خورده از دستان جان
ای صد هزاران جان و دل اندر شما آویخته

گفتند شکر الله را کو جلوه کرد این ماه را
افتاده بودیم از بقا در قعر لا آویخته

بگریختیم از جور او یک مدتی وز دور او
چون دشمنان بودیم ما اندر جفا آویخته

جام وفا برداشته کار و دکان بگذاشته
و افسردگان بی‌مزه در کارها آویخته

بنشسته عقل سرمه کش با هر کی با چشمی است خوش
بنشسته زاغ دیده کش بر هر کجا آویخته

زین خنب‌های تلخ و خوش گر چاشنی داری بچش
ترک هوا خوشتر بود یا در هوا آویخته

عمری دل من در غمش آواره شد می‌جستمش
دیدم دل بیچاره را خوش در خدا آویخته

بر دار دنیا ای فتی گر ایمنی برخیز تا
بنمایم آزادانت را و هم تو را آویخته

بر دار ملک جاودان بین کشتگان زنده جان
مانند منصور جوان در ارتضا آویخته

عشقا توی سلطان من از بهر من داری بزن
روشن ندارد خانه را قندیل ناآویخته

من خاک پای آن کسم کو دست در مردان زند
جانم غلام آن مسی در کیمیا آویخته

برجه طرب را ساز کن عیش و سماع آغاز کن
خوش نیست آن دف سرنگون نی بی‌نوا آویخته

دف دل گشاید بسته را نی جان فزاید خسته را
این دلگشا چون بسته شد و آن جان فزا آویخته

امروز دستی برگشا ایثار کن جان در سخا
با کفر حاتم رست چون بد در سخا آویخته

هست آن سخا چون دام نان اما صفا چون دام جان
کو در سخا آویخته کو در صفا آویخته

باشد سخی چون خایفی در غار ایثاری شده
صوفی چو بوبکری بود در مصطفی آویخته

این دل دهد در دلبری جان هم سپارد بر سری
و آن صرفه جو چون مشتری اندر بها آویخته

آن چون نهنگ آیان شده دریا در او حیران شده
وین بحری نوآشنا در آشنا آویخته

گویی که این کار و کیا یا صدق باشد یا ریا
آن جا که عشاقند و ما صدق و ریا آویخته

شب گشت ای شاه جهان چشم و چراغ شب روان
ای پیش روی چون مهت ماه سما آویخته

من شادمان چون ماه نو تو جان فزا چون جاه نو
وی در غم تو ماه نو چون من دوتا آویخته

کوه است جان در معرفت تن برگ کاهی در صفت
بر برگ کی دیده است کس یک کوه را آویخته

از ره روان گردی روان صحبت ببر از دیگران
ور نی بمانی مبتلا در مبتلا آویخته

جان عزیزان گشته خون تا عاقبت چون است چون
از بدگمانی سرنگون در انتها آویخته

چون دید جان پاکشان آن تخم کاول کاشت جان
واگشت فکر از انتها در ابتدا آویخته

اصل ندا از دل بود در کوه تن افتد صدا
خاموش رو در اصل کن ای در صدا آویخته

گفت زبان کبر آورد کبرت نیازت را خورد
شو تو ز کبر خود جدا در کبریا آویخته

ای شمس تبریزی برآ از سوی شرق کبریا
جان‌ها ز تو چون ذره‌ها اندر ضیا آویخته

ای جبرئیل از عشق تو اندر سما پا کوفته (2276)

ای جبرئیل از عشق تو اندر سما پا کوفته
ای انجم و چرخ و فلک اندر هوا پا کوفته

تا گاو و ماهی زیر این هفتم زمین خرم شده
هر برج تا گاو و سمک اندر علا پا کوفته

انگور دل پرخون شده رفته به سوی میکده
تا آتشی در می‌زده در خنب‌ها پا کوفته

دل دیده آب روی خود در خاک کوی عشق او
چون آن عنایت دید دل اندر عنا پا کوفته

جان همچو ایوب نبی در ذوق آن لطف و کرم
با قالب پرکرم خود اندر بلا پا کوفته

خلقی که خواهند آمدن از نسل آدم بعد از این
جان‌های ایشان بهر تو هم در فنا پا کوفته

اندر خرابات فنا شاهنشهان محتشم
هم بی‌کله سرور شده هم بی‌قبا پا کوفته

قومی بدیده چیزکی عاشق شده لیک از حسد
از کبر و ناموس و حیا هم در خلاء پا کوفته

اصحاب کبر و نفس کی باشند لایق شاه را
کز عزت این شاه ما صد کبریا پا کوفته

قومی ببینی رقص کن در عشق نان و شوربا
قومی دگر در عشقشان نان و ابا پا کوفته

خوش گوهری کو گوهری هشت از هوای بحر او
تا بحر شد در سر خود در اصطفا پا کوفته

کو او و کو بیچاره‌ای کو هست در تقلید خود
در خون خود چرخی زده و اندر رجا پا کوفته

با این همه او به بود از غافل منکر که او
گه می‌کند اقرارکی گه او ز لا پا کوفته

قومی به عشق آن فتی بگذشت از هست و فنا
قومی به عشق خود که من هستم فنا پا کوفته

خفاش در تاریکیی در عشق ظلمت‌ها به رقص
مرغان خورشیدی سحر تا والضحی پا کوفته

تو شمس تبریزی بگو ای باد صبح تیزرو
با من بگو احوال او با من درآ پا کوفته

یک چند رندند این طرف در ظل دل پنهان شده (2277)

یک چند رندند این طرف در ظل دل پنهان شده
و آن آفتاب از سقف دل بر جانشان تابان شده

هر نجم ناهیدی شده هر ذره خورشیدی شده
خورشید و اختر پیششان چون ذره سرگردان شده

آن عقل و دل گم کردگان جان سوی کیوان بردگان
بی‌چتر و سنجق هر یکی کیخسرو و سلطان شده

بسیار مرکب کشته‌ای گرد جهان برگشته‌ای
در جان سفر کن درنگر قومی سراسر جان شده

با این عطای ایزدی با این جمال و شاهدی
فرمان پرستان را نگر مستغرق فرمان شده

چون آینه آن سینه شان آن سینه بی‌کینه شان
دلشان چو میدان فلک سلطان سوی میدان شده

از هیهی و هیهایشان وز لعل شکرخایشان
نقل و شراب و آن دگر در شهر ما ارزان شده

چون دوش اگر بی‌خویشمی از فتنه من نندیشمی
باقی این را بودمی بی‌خویشتن گویان شده

این دم فروبندم دهن زیرا به خویشم مرتهن
تا آن زمانی که دلم باشد از او سکران شده

سلطان سلطانان جان شمس الحق تبریزیان
هر جان از او دریا شده هر جسم از او مرجان شده

این کیست این این کیست این شیرین و زیبا آمده (2278)

این کیست این این کیست این شیرین و زیبا آمده
سرمست و نعلین در بغل در خانه ما آمده

خانه در او حیران شده اندیشه سرگردان شده
صد عقل و جان اندر پیش بی‌دست و بی‌پا آمده

آمد به مکر آن لعل لب کفچه به کف آتش طلب
تا خود که را سوزد عجب آن یار تنها آمده

ای معدن آتش بیا آتش چه می‌جویی ز ما
والله که مکر است و دغا ای ناگه این جا آمده

روپوش چون پوشد تو را ای روی تو شمس الضحی
ای کنج و خانه از رخت چون دشت و صحرا آمده

ای یوسف از بالای چه بر آب چه زد عکس تو
آن آب چه از عشق تو جوشیده بالا آمده

شاد آمدی شاد آمدی جادو و استاد آمدی
چون هدهد پیغامبری از پیش عنقا آمده

ای آب حیوان در جگر هر جور تو صد من شکر
هر لحظه‌ای شکلی دگر از رب اعلا آمده

ای دلنواز و دلبری کاندر نگنجی در بری
ای چشم ما از گوهرت افزون ز دریا آمده

چرخ و زمین آیینه‌ای وز عکس ماه روی تو
آن آینه زنده شده و اندر تماشا آمده

خاموش کن خاموش کن از راه دیگر جوش کن
ای دود آتش‌های تو سودای سرها آمده

این کیست این این کیست این در حلقه ناگاه آمده (2379)

این کیست این این کیست این در حلقه ناگاه آمده
این نور اللهی است این از پیش الله آمده

این لطف و رحمت را نگر وین بخت و دولت را نگر
در چاره بداختران با روی چون ماه آمده

لیلی زیبا را نگر خوش طالب مجنون شده
و آن کهربای روح بین در جذب هر کاه آمده

از لذت بوهای او وز حسن و از خوهای او
وز قل تعالوهای او جان‌ها به درگاه آمده

صد نقش سازد بر عدم از چاکر و صاحب علم
در دل خیالات خوشش زیبا و دلخواه آمده

تخییل‌ها را آن صمد روزی حقیقت‌ها کند
تا دررسد در زندگی اشکال گمراه آمده

از چاه شور این جهان در دلو قرآن رو برآ
ای یوسف آخر بهر توست این دلو در چاه آمده

کی باشد ای گفت زبان من از تو مستغنی شده
با آفتاب معرفت در سایه شاه آمده

یا رب مرا پیش از اجل فارغ کن از علم و عمل
خاصه ز علم منطقی در جمله افواه آمده

ای عاشقان ای عاشقان دیوانه‌ام کو سلسله (2280)

ای عاشقان ای عاشقان دیوانه‌ام کو سلسله
ای سلسله جنبان جان عالم ز تو پرغلغله

زنجیر دیگر ساختی در گردنم انداختی
وز آسمان درتاختی تا رهزنی بر قافله

برخیز ای جان از جهان برپر ز خاک خاکدان
کز بهر ما بر آسمان گردان شده‌ست این مشعله

آن را که باشد درد دل کی رهزند باران گل
از عشق باشد او بحل کو را نشد که خردله

روزی مخنث بانگ زد گفتا که ای چوبان بد
آن بز عجب ما را گزد در من نظر کرد از گله

گفتا مخنث را گزد هم بکشدش زیر لگد
اما چه غم زو مرد را گفتا نکو گفتی هله

کو عقل تا گویا شوی کو پای تا پویا شوی
وز خشک در دریا شوی ایمن شوی از زلزله

سلطان سلطانان شوی در ملک جاویدان شوی
بالاتر از کیوان شوی بیرون شوی زین مزبله

چون عقل کل صاحب عمل جوشان چو دریای عسل
چون آفتاب اندر حمل چون مه به برج سنبله

صد زاغ و جغد و فاخته در تو نواها ساخته
بشنیدیی اسرار دل گر کم شدی این مشغله

بی‌دل شو ار صاحب دلی دیوانه شو گر عاقلی
کاین عقل جزوی می‌شود در چشم عشقت آبله

تا صورت غیبی رسد وز صورتت بیرون کشد
کز جعد پیچاپیچ او مشکل شده‌ست این مسله

اما در این راه از خوشی باید که دامن برکشی
زیرا ز خون عاشقان آغشته‌ست این مرحله

رو رو دلا با قافله تنها مرو در مرحله
زیرا که زاید فتنه‌ها این روزگار حامله

از رنج‌ها مطلق روی اندر امان حق روی
در بحر چون زورق روی رفتی دلا رو بی‌گله

چون دل ز جان برداشتی رستی ز جنگ و آشتی
آزاد و فارغ گشته‌ای هم از دکان هم از غله

ز اندیشه جانت رسته شد راه خطرها بسته شد
آن کو به تو پیوسته شد پیوسته باشد در چله

در روز چون ایمن شدی زین رومی باعربده
شب هم مکن اندیشه‌ای زین زنگی پرزنگله

خامش کن ای شیرین لقا رو مشک بربند ای سقا
زیرا نگنجد موج‌ها اندر سبو و بلبله