مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن (رجز مثمن سالم)

هرگز ندانم راندن مستی که افتد بر درم (1381)

هرگز ندانم راندن مستی که افتد بر درم
در خانه گر می باشدم پیشش نهم با وی خورم

مستی که شد مهمان من جان منست و آن من
تاج من و سلطان من تا برنشیند بر سرم

ای یار من وی خویش من مستی بیاور پیش من
روزی که مستی کم کنم از عمر خویشش نشمرم

چون وقف کردستم پدر بر باده‌های همچو زر
در غیر ساقی ننگرم وز امر ساقی نگذرم

چند آزمایم خویش را وین جان عقل اندیش را
روزی که مستم کشتیم روزی که عاقل لنگرم

کو خمر تن کو خمر جان کو آسمان کو ریسمان
تو مست جام ابتری من مست حوض کوثرم

مستی بیاید قی کند مستی زمین را طی کند
این خوار و زار اندر زمین وان آسمان بر محترم

گر مستی و روشن روان امشب مخسب ای ساربان
خاموش کن خاموش کن زین باده نوش ای بوالکرم

ای ساقی روشن دلان بردار سغراق کرم (1382)

ای ساقی روشن دلان بردار سغراق کرم
کز بهر این آورده‌ای ما را ز صحرای عدم

تا جان ز فکرت بگذرد وین پرده‌ها را بردرد
زیرا که فکرت جان خورد جان را کند هر لحظه کم

ای دل خموش از قال او واقف نه‌ای ز احوال او
بر رخ نداری خال او گر چون مهی ای جان عم

خوبی جمال عالمان وان حال حال عارفان
کو دیده کو دانش بگو کو گلستان کو بوی و شم

زان می که او سرکه شود زو ترش رویی کی رود
این می مجو آن می بجو کو جام غم کو جام جم

آن می بیار ای خوبرو کاشکوفه‌اش حکمت بود
کز بحر جان دارد مدد تا درج در شد زو شکم

بر ریز آن رطل گران بر آه سرد منکران
تا سردشان سوزان شود گردد همه لاشان نعم

گر مجسم خالی بدی گفتار من عالی بدی
یا نور شو یا دور شو بر ما مکن چندین ستم

مانند درد دیده‌ای بر دیده برچفسیده‌ای
ای خواجه برگردان ورق ور نه شکستم من قلم

هر کس که هایی می کند آخر ز جایی می کند
شاهی بود یا لشکری تنها نباشد آن علم

خالی نمی‌گردد وطن خالی کن این تن را ز من
مستست جان در آب و گل ترسم که درلغزد قدم

ای شمس تبریزی ببین ما را تو این نعم المعین
ای قوت پا در روش وی صحت جان در سقم

تا من بدیدم روی تو ای ماه و شمع روشنم (1383)

تا من بدیدم روی تو ای ماه و شمع روشنم
هر جا نشینم خرمم هر جا روم در گلشنم

هر جا خیال شه بود باغ و تماشاگه بود
در هر مقامی که روم بر عشرتی بر می تنم

درها اگر بسته شود زین خانقاه شش دری
آن ماه رو از لامکان سر درکند در روزنم

گوید سلام علیک هی آوردمت صد نقل و می
من شاهم و شاهنشهم پرده سپاهان می زنم

من آفتاب انورم خوش پرده‌ها را بردرم
من نوبهارم آمدم تا خارها را برکنم

هر کس که خواهد روز و شب عیش و تماشا و طرب
من قندها را لذتم بادام‌ها را روغنم

گویم سخن را بازگو مردی کرم ز آغاز گو
هین بی‌ملولی شرح کن من سخت کند و کودنم

گوید که آن گوش گران بهتر ز هوش دیگران
صد فضل دارد این بر آن کان جا هوا این جا منم

رو رو که صاحب دولتی جان حیات و عشرتی
رضوان و حور و جنتی زیرا گرفتی دامنم

هم کوه و هم عنقا توی هم عروه الوثقی توی
هم آب و هم سقا توی هم باغ و سرو و سوسنم

افلاک پیشت سر نهد املاک پیشت پر نهد
دل گویدت مومم تو را با دیگران چون آهنم

عشقا، تو را قاضی برم کاشکستیم همچون صنم (1384)

عشقا، تو را قاضی برم کاشکستیم همچون صنم
از من نخواهد کس گوا که شاهدم، نی ضامنم

مقضی توی، قاضی توی، مستقبل و ماضی توی
خشمین توی، راضی توی، تا چون نمایی دم به دم

ای عشق زیبای منی، هم من توام هم تو منی
هم سیلی و هم خرمنی، هم شادیی هم درد و غم

آن‌ها توی، وین‌ها توی، وز این و آن تنها توی
وآن دشت با پهنا توی، وآن کوه و صحرای کرم

شیرینی خویشان توی، سرمستی ایشان توی
دریای دُرافشان توی، کان‌های پُر زرّ و درم

عشق سخن کوشی توی، سودای خاموشی توی
ادراک و بی‌هوشی توی، کفر و هدی عدل و ستم

ای خسرو شاهنشهان، ای تختگاهت عقل و جان
ای بی‌نشان با صد نشان، ای مخزنت بحر عدم

پیش تو خوبان و بتان چون پیش سوزن لعبتان
زشتش کنی، نغزش کنی، بردری از مرگ و سقم

هر نقش با نقشی دگر، چون شیر بودی و شکر
گر واقفندی نقش‌ها که آمدند از یک قلم

آن کس که آمد سوی تو تا جان دهد در کوی تو
رشک تو گوید که: «برو»، لطف تو خواند که: «نعم»

لطف تو سابق می‌شود، جذّاب عاشق می‌شود
بر قهر سابق می‌شود، چون روشنایی بر ظلم

هر زنده‌ای را می‌کشد وهم و خیالی سو به سو
کرده خیالی را کَفَت لشکرکش و صاحب علم

دیگر خیالی آوری، ز اوّل رباید سروری
آن را اسیر این کنی، ای مالک الملک و حشم

هر دم خیالی نو رسد از سوی جان اندر جسد
چون کودکان «قلعه بزم» گوید ز قسام القسم

خامش کنم، بندم دهان، تا برنشورد این جهان
چون می‌نگنجی در بیان، دیگر نگویم بیش و کم

بس جهد می‌کردم که من آیینهٔ نیکی شوم (1385)

بس جهد می‌کردم که من آیینهٔ نیکی شوم
تو حکم می‌کردی که من خمخانهٔ سیکی شوم

خمخانهٔ خاصان شدم، دریای غوّاصان شدم
خورشید بی‌نقصان شدم تا طبّ تشکیکی شوم

نقش ملایک ساختی، بر آب و گل افراختی
دورم بدان انداختی کاکسیر نزدیکی شوم

هاروتیی افروختی، پس جادویش آموختی
زآنم چنین می‌سوختی تا شمع تاریکی شوم

ترکی همه ترکی کند، تاجیک تاجیکی کند
من ساعتی ترکی شوم، یک لحظه تاجیکی شوم

گه تاج سلطانان شوم، گه مکر شیطانان شوم
گه عقل چالاکی شوم، گه طفل چالیکی شوم

خون روی را ریختم، با یوسفی آمیختم
در روی او سرخی شوم، در موش باریکی شوم

آمد بهار ای دوستان، منزل به سروستان کنیم (1386)

آمد بهار ای دوستان، منزل به سروستان کنیم
تا بختِ در رو خفته را، چون بخت سروْ اِستان کنیم

همچون غریبان چمن بی‌پا روان گشته به فن
هم بسته پا هم گام زن عزم غریبستان کنیم

جانی که رست از خاکدان نامش روان آمد روان
ما جان زانوبسته را هم منزل ایشان کنیم

ای برگ، قوّت یافتی تا شاخ را بشکافتی
چون رستی از زندان؟ بگو تا ما در این حبس آن کنیم

ای سرو، بر سرور زدی تا از زمین سر ورزدی
سرور چه سیر آموختت؟ تا ما در آن سیران کنیم

ای غنچه، گلگون آمدی، وز خویش بیرون آمدی
با ما بگو چون آمدی؟ تا ما ز خود خیزان کنیم

آن رنگ عبهر از کجا؟ وان بوی عنبر از کجا؟
وین خانه را در از کجا؟ تا خدمت دربان کنیم

ای بلبل آمد داد تو، من بندهٔ فریاد تو
تو شاد گل، ما شاد تو، کی شکر این احسان کنیم؟!

ای سبزپوشان چون خضر، ای غیب‌ها گویان به سر
تا حلقهٔ گوش از شما، پُر دُرّ و پُرمرجان کنیم

بشنو ز گلشن رازها، بی‌حرف و بی‌آوازها
برساخت بلبل سازها، گر فهم آن دستان کنیم

آواز قمری تا قمر بررفت و طوطی بر شکر
می‌آورد الحان‌تر، جان مست آن الحان کنیم

هین، خیره خیره می‌نگر اندر رخ صفراییم (1387)

هین، خیره خیره می‌نگر اندر رخ صفراییم
هر کس که او مکی بود داند که من بطحاییم

زان لاله روی دلستان روید ز رویم زعفران
هر لحظه زان شادی فزا بیش است کارافزاییم

مانند برف آمد دلم، هر لحظه می‌کاهد دلم
آن جا همی‌خواهد دلم زیرا که من آن جاییم

هر جا حیاتی بیشتر مردم در او بی‌خویشتر
خواهی بیا در من نگر کز شید جان شیداییم

آن برف گوید دم به دم: «بگدازم و سیلی شوم
غلطان سوی دریا روم، من بحری و دریاییم»

تنها شدم، راکد شدم، بُفسردم و جامد شدم
تا زیر دندان بلا چون برف و یخ می‌خاییم

چون آب باش و بی‌گره! از زخم دندان‌ها بجه
من تا گره دارم یقین می‌کوبی و می‌ساییم

برف آب را بگذار هین، فقّاع‌های خاص بین
می‌جوشد و بر می‌جهد که تیزم و غوغاییم

هر لحظه بخروشان‌ترم، برجسته و جوشان‌ترم
چون عقل بی‌پر می‌پرم، زیرا چو جان بالاییم

بسیار گفتم ای پدر، دانم که دانی این قدر
که چون نیم بی‌پا و سر، در پنجهٔ آن ناییم

گر تو ملولستی ز من، بنگر در آن شاه زمن
تا گرم و شیرینت کند آن دلبر حلواییم

ای بی‌نوایان را نوا، جان ملولان را دوا
پران کنندهٔ جان، که من از قافم و عنقاییم

من بس کنم بس از حنین، او بس نخواهد کرد از این
من طوطیم عشقش شکر، هست از شکر گویاییم

ای نفس کل صورت مکن وی عقل کل بشکن قلم (1388)

ای نفس کل صورت مکن وی عقل کل بشکن قلم
ای مرد طالب کم طلب بر آب جو نقش قدم

ای عاشق صافی روان رو صاف چون آب روان
کاین آب صافی بی‌گره جان می فزاید دم به دم

از باد آب بی‌گره گر ساعتی پوشد زره
بر آب جو تهمت منه کو را نه ترس است و نه غم

در نقش بی‌نقشی ببین هر نقش را صد رنگ و بو
در برگ بی‌برگی نگر هر شاخ را باغ ارم

زان صورت صورت گسل کو منبع جان است و دل
تن ریخته از شرم او بگریخته جان در حرم

از باده و از باد او بس بنده و آزاد او
چون کان فروبر نفس چون که برآورده شکم

از بحر گویم یا ز در یا از نفاذ حکم مر
نی از مقالت هم ببر می تاز تا پای علم

چپ راست دان این راه را در چاه دان این چاه را
چون سوی موج خون روی در خون بود خوان کرم

در آتش آبی تعبیه در آب آتش تعبیه
در آتشش جان در طرب در آب او دل در ندم

یا من ولی انعامنا ثبت لنا اقدامنا
ای بی‌تو راحت‌ها عنا ای بی‌تو صحت‌ها سقم

ای پاک رو چون جام جم وز عشق آن مه متهم (1389)

ای پاک رو چون جام جم وز عشق آن مه متهم
این مرگ خود پیدا کند پاکی تو را کم خور تو غم

ای جان من با جان تو جویای در در بحر خون
تا در که را پیدا شود پیدا شود ای جان عم

من چون شوم کوته نظر در عشق آن بحر گهر
کز ساحل دریای جان آید بشارت دم به دم

من ترک فضل و فاضلی کردم به عشق از کاهلی
کز عشق شه کم بیشی است وز عشق شه بیشی است کم

بیخ دل از صفرای او می خورد زد زردی به رخ
چون دیده عشقش بر رخم زد بر رخم آن شه رقم

تلوین این رخسار بین در عشق بی‌تلوین شهی
گاه از غمش چون زعفران گاه از خجالت چون بقم

من فانی مطلق شدم تا ترجمان حق شدم
گر مست و هشیارم ز من کس نشنود خود بیش و کم

بازار مصر اندرشدم تا جانب مهتر شدم
دیدم یکی یوسف رخی گفتم به غفلت ذابکم

گفتا عزیز مصر گر تو عاشقی بخشیدمت
من غایه الاحسان او من جوده او من کرم

من قدر آن نشناختم آن را هوس پنداشتم
یا حسرتی من هجره یا غبنتی یا ذا الندم

ای صد محال از قوتش گشته حقیقت عین حال
ما کان فی الدارین قط و الله مثل ذالقدم

تبریز این تعظیم را تو از الست آورده‌ای
از مفخر من شمس دین از اول جف القلم

باز آمدم، باز آمدم، از پیش آن یار آمدم (1390)

باز آمدم، باز آمدم، از پیش آن یار آمدم
در من نگر، در من نگر، بهر تو غم‌خوار آمدم

شاد آمدم، شاد آمدم، از جمله آزاد آمدم
چندین هزاران سال شد تا من به گفتار آمدم

آن جا روم، آن جا روم، بالا بُدم، بالا روم
بازم رهان، بازم رهان، کاین جا به زنهار آمدم

من مرغ لاهوتی بُدم، دیدی که ناسوتی شدم
دامش ندیدم ناگهان، در وی گرفتار آمدم

من نور پاکم ای پسر! نه مشت خاکم مختصر
آخر صدف من نیستم، من دُرّ شهوار آمدم

ما را به چشم سر مبین، ما را به چشم سر ببین
آن جا بیا ما را ببین، کاین جا سبک‌بار آمدم

از چار مادر برترم وز هفت آبا نیز هم
من گوهر کانی بدم، کاین جا به دیدار آمدم

یارم به بازار آمده‌ست چالاک و هشیار آمده‌ست
ور نه به بازارم چه کار؟ وی را طلبکار آمدم

ای شمس تبریزی نظر در کل عالم کی کنی؟
کاندر بیابان فنا جان و دل افگار آمدم