مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)

اگر دل از غم دنیا جدا توانی کرد (959)

اگر دل از غم دنیا جدا توانی کرد
نشاط و عیش به باغ بقا توانی کرد

اگر به آب ریاضت برآوری غسلی
همه کدورت دل را صفا توانی کرد

ز منزل هوسات ار دو گام پیش نهی
نزول در حرم کبریا توانی کرد

درون بحر معانی لا نه آن گهری
که قدر و قیمت خود را بها توانی کرد

به همت ار نشوی در مقام خاک مقیم
مقام خویش بر اوج علا توانی کرد

اگر به جیب تفکر فروبری سر خویش
گذشته‌های قضا را ادا توانی کرد

ولیکن این صفت ره روان چالاکست
تو نازنین جهانی کجا توانی کرد

نه دست و پای اجل را فرو توانی بست
نه رنگ و بوی جهان را رها توانی کرد

تو رستم دل و جانی و سرور مردان
اگر به نفس لئیمت غزا توانی کرد

مگر که درد غم عشق سر زند در تو
به درد او غم دل را دوا توانی کرد

ز خار چون و چرا این زمان چو درگذری
به باغ جنت وصلش چرا توانی کرد

اگر تو جنس همایی و جنس زاغ نه‌ای
ز جان تو میل به سوی هما توانی کرد

همای سایه دولت چو شمس تبریزیست
نگر که در دل آن شاه جا توانی کرد

به حارسان نکوروی من خطاب کنید (960)

به حارسان نکوروی من خطاب کنید
که چشم بد را از یوسفان به خواب کنید

گهی به خاطر بیگانگان سؤال دهید
گهی دل همه را سخره جواب کنید

و چون شدند همه سخره سؤال و جواب
شما به خلوت ساغر پر از شراب کنید

دلی که نیست در اندیشه سؤال و جواب
وی آفتاب جهان شد بدو شتاب کنید

زنید خاک به چشمی که باد در سر اوست
دو چشم آتشی حاسدان پرآب کنید

از آن که هر که جز این آب زندگی باشد
سراب مرگ بود پشت بر سراب کنید

چو زندگی ابد هست اندر آب حیات
به ترک عمر به صد رنگ شیخ و شاب کنید

گداز عاشق در تاب عشق کی ماند
به خدمتی که شما از پی ثواب کنید

چو کف جود و سخاوت به لطف بگشاید
نشاید این که شما قصه سحاب کنید

وگر ز تن حشم زنگبار خون آرد
سپاه قیصر رومی شما حراب کنید

به یک نظر چو بکرد او جهان جان معمور
چرا چو جغد حدیث تن خراب کنید

که صد هزار اسیرند پیش زنگ از روم
مخنثی چه بود فک آن رقاب کنید

لوای دولت مخدوم شمس دین آمد
گروه بازصفت قصد آن جناب کنید

اگر حریف منی پس بگو که دوش چه بود (1013)

اگر حریف منی پس بگو که دوش چه بود
میان این دل و آن یار می فروش چه بود

فدیت سیدنا انه یری و یجود
الی البقاء یبلغ من الفناء یذود

اگر به چشم بدیدی جمال ماهم دوش
مرا بگو که در آن حلقه‌های گوش چه بود

معاد کل شرود طغی و منه نی
مثال ظلک ان طال هو الیک یعود

وگر تو با من هم خرقه‌ای و همرازی
بگو که صورت آن شیخ خرقه پوش چه بود

بامر حافظ الله المکان یعی
بمس عاطفه الله الزمان ولود

اگر فقیری و ناگفته راز می‌شنوی
بگو اشارت آن ناطق خموش چه بود

ایا فؤاد فذب فی لظی محبته
ایا حیاه فدومی فقد اتاک خلود

وگر نخفتی و از حال دوش آگاهی
بگو که نیم شب آن نعره و خروش چه بود

ترید جبر جبیر الفؤاد فانکسرن
ترید نحله تاج فلا تنی به سجود

از آنچ جامه و تن پاره پاره می‌کردیم
بیار پارگکی تا که رنگ و بوش چه بود

برغم انفک لا تنکسر کما الحیوان
به نصف وجهک لا تسجدن شبیه یهود

وگر چو یونس رستی ز حبس ماهی و بحر
بگو که معنی آن بحر و موج و جوش چه بود

یقول لیت حبیبی یحبنی کرما
الیس حبک تأثیر حب ود ودود

وگر شناخته‌ای کاصل انس و جان ز کجاست
یکیست اصل پس این وحشت وحوش چه بود

ایا نضاره عیشی بما تهیجنی
متی تقر عیونی و صاحبی مفقود

وگر بدیدی جانی که پشت و رویش نیست
گه تصور عشاق پشت و روش چه بود

لئن سکرت بما قد سقیتنی یا دهر
اکون مثلک لدا لربه لکنود

وگر ز عشق تو سردفتر غرض ماییم
هزار دفتر و پیغام و گفت و گوش چه بود

نه در وفات گذارد نه در جفا دلدار (1133)

نه در وفات گذارد نه در جفا دلدار
نه منکرت بگذارد نه بر سر اقرار

به هر کجا که نهی دل به قهر برکندت
به هیچ جای منه دل دلا و پا مفشار

به شب قرار نهی روز آن بگرداند
بگیر عبرت از این اختلاف لیل و نهار

ز جهل توبه و سوگند می‌تند غافل
چه حیله دارد مقهور در کف قهار

برادرا سر و کار تو با کی افتادست
کز اوست بی‌سر و پا گشته گنبد دوار

برادرا تو کجا خفته‌ای نمی‌دانی
که بر سر تو نشستست افعی بیدار

چه خواب‌هاست که می‌بینی ای دل مغرور
چه دیگ بهر تو پختست پیر خوان سالار

هزار تاجر بر بوی سود شد به سفر
ببرد دمدمه حکم حق ز جانش قرار

چنانش کرد که در شهرها نمی‌گنجید
ملول شد ز بیابان و رفت سوی بحار

رود که گیرد مرجان ولیک بدهد جان
که در کمین بنشستست بر رهش جرار

دوید در پی آب و نیافت غیر سراب
دوید در پی نور و نیافت الا نار

قضا گرفته دو گوشش کشان کشان که بیا
چنین کشند به سوی جوال گوش حمار

بتر ز گاوی کاین چرخ را نمی‌بینی
که گردن تو ببستست از برای دوار

در این دوار طبیبان همه گرفتارند
کز این دوار بود مست کله بیمار

به بر و بحر و به دشت و به کوه می‌کشدش
که تا کجاش دراند به پنجه شیر شکار

ولیک عاشق حق را چو بردراند شیر
هلا دریدن او را چو دیگران مشمار

دل و جگر چو نیابد درونه تن او
همان کسی که دریدش همو شود معمار

چو در حیات خود او کشته گشت در کف عشق
به امر موتوا من قبل ان تموتوا زار

که بی‌دلست و جگرخون عاشقست یقین
شکار را ندرانید هیچ شیر دو بار

وگر درید به سهوش بدوزدش در حال
در او دمد دم جان و بگیردش به کنار

حرام کرد خدا شحم و لحم عاشق را
که تا طمع نکند در فناش مردم خوار

تو عشق نوش که تریاق خاک فاروقیست
که زهر زهره ندارد که دم زند ز ضرار

سخن رسید به عشق و همی‌جهد دل من
کجا جهد ز چنین زخم بی‌محابا تار

چو قطب می‌نجهد از میان دور فلک
کجا جهد تو بگو نقطه از چنین پرگار

خموش باش که این هم کشاکش قدرست
تو را به شعر و به اطلس مرا سوی اشعار

چرا ز قافله یک کس نمی‌شود بیدار (1134)

چرا ز قافله یک کس نمی‌شود بیدار
که رخت عمر ز کی باز می‌برد طرار

چرا ز خواب و ز طرار می‌نیازاری
چرا از او که خبر می‌کند کنی آزار

تو را هر آنک بیازرد شیخ و واعظ توست
که نیست مهر جهان را چو نقش آب قرار

یکی همیشه همی‌گفت راز با خانه
مشو خراب به ناگه مرا بکن اخبار

شبی به ناگه خانه بر او فرود آمد
چه گفت گفت کجا شد وصیت بسیار

نگفتمت خبرم کن تو پیش از افتادن
که چاره سازم من با عیال خود به فرار

خبر نکردی ای خانه کو حق صحبت
فروفتادی و کشتی مرا به زاری زار

جواب گفت مر او را فصیح آن خانه
که چند چند خبر کردمت به لیل و نهار

بدان طرف که دهان را گشادمی بشکاف
که قوتم برسیدست وقت شد هش دار

همی‌زدی به دهانم ز حرص مشتی گل
شکاف‌ها همه بستی سراسر دیوار

ز هر کجا که گشادم دهان فروبستی
نهشتیم که بگویم چه گویم ای معمار

بدان که خانه تن توست و رنج‌ها چو شکاف
شکاف رنج به دارو گرفتی ای بیمار

مثال کاه و گلست آن مزوره و معجون
هلا تو کاه گل اندر شکاف می‌افشار

دهان گشاید تن تا بگویدت رفتم
طبیب آید و بندد بر او ره گفتار

خمار درد سرت از شراب مرگ شناس
مده شراب بنفشه بهل شراب انار

وگر دهی تو به عادت دهش که روپوشست
چه روی پوشی زان کوست عالم الاسرار

بخور شراب انابت بساز قرص ورع
ز توبه ساز تو معجون غذا ز استغفار

بگیر نبض دل و دین خود ببین چونی
نگاه کن تو به قاروره عمل یک بار

به حق گریز که آب حیات او دارد
تو زینهار از او خواه هر نفس زنهار

اگر کسیت بگوید که خواست فایده نیست
بگو که خواست از او خاست چون بود بی‌کار

مرید چیست به تازی مرید خواهنده
مرید از آن مرادست و صید از آن شکار

اگر نخواست مرا پس چرام خواهان کرد
که زرد کرد رخم را فراق آن رخسار

وگر نه غمزه او زد به تیغ عشق مرا
چراست این دل من خون و چشم من خونبار

خزان مرید بهارست زرد و آه کنان
نه عاقبت به سر او رسید شیخ بهار

چو زنده گشت مرید بهار و مرده نماند
مرید حق ز چه ماند میان ره مردار

به سوی باغ بیا و جزای فعل ببین
شکوفه لایق هر تخم پاک در اظهار

چو واعظان خضرکسوه بهار ای جان
زبان حال گشا و خموش باش ای یار

بیار ساقی بادت فدا سر و دستار (1135)

بیار ساقی بادت فدا سر و دستار
ز هر کجا که دهد دست جام جان دست آر

درآی مست و خرامان و ساغر اندر دست
روا مبین چو تو ساقی و ما چنین هشیار

بیار جام که جانم ز آرزومندی
ز خویش نیز برآمد چه جای صبر و قرار

بیار جام حیاتی که هم مزاج توست
که مونس دل خسته‌ست و محرم اسرار

از آن شراب که گر جرعه‌ای از او بچکد
ز خاک شوره بروید همان زمان گلزار

شراب لعل که گر نیم شب برآرد جوش
میان چرخ و زمین پر شود از او انوار

زهی شراب و زهی ساغر و زهی ساقی
که جان‌ها و روان‌ها نثار باد نثار

بیا که در دل من رازهای پنهانست
شراب لعل بگردان و پرده‌ای مگذار

مرا چو مست کنی آنگهی تماشا کن
که شیرگیر چگونست در میان شکار

تبارک الله آن دم که پر شود مجلس
ز بوی جام و ز نور رخ چنان دلدار

هزار مست چو پروانه جانب آن شمع
نهاده جان به طبق بر که این بگیر و بیار

ز مطربان خوش آواز و نعره مستان
شراب در رگ خمار گم کند رفتار

ببین به حال جوانان کهف کان خوردند
خراب سیصد و نه سال مست اندر غار

چه باده بود که موسی به ساحران درریخت
که دست و پای بدادند مست و بیخودوار

زنان مصر چه دیدند بر رخ یوسف
که شرحه شرحه بریدند ساعد چو نگار

چه ریخت ساقی تقدیس بر سر جرجیس
که غم نخورد و نترسید ز آتش کفار

هزار بارش کشتند و پیشتر می‌رفت
که مستم و خبرم نیست از یکی و هزار

صحابیان که برهنه به پیش تیغ شدند
خراب و مست بدند از محمد مختار

غلط محمد ساقی نبود جامی بود
پر از شراب و خدا بود ساقی ابرار

کدام شربت نوشید پوره ادهم
که مست وار شد از ملک و مملکت بیزار

چه سکر بود که آواز داد سبحانی
که گفت رمز اناالحق و رفت بر سر دار

به بوی آن می‌شد آب روشن و صافی
چو مست سجده کنان می‌رود به سوی بحار

ز عشق این می خاکست گشته رنگ آمیز
ز تف این می آتش فروخت خوش رخسار

وگر نه باد چرا گشت همدم و غماز
حیات سبزه و بستان و دفتر گفتار

چه ذوق دارند این چار اصل ز آمیزش
نبات و مردم و حیوان نتیجه این چار

چه بی‌هشانه میی دارد این شب زنگی
که خلق را به یکی جام می‌برد از کار

ز لطف و صنعت صانع کدام را گویم
که بحر قدرت او را پدید نیست کنار

شراب عشق بنوشیم و بار عشق کشیم
چنانک اشتر سرمست در میان قطار

نه مستیی که تو را آرزوی عقل آید
ز مستی که کند روح و عقل را بیدار

ز هر چه دارد غیر خدا شکوفه کند
از آنک غیر خدا نیست جز صداع و خمار

کجا شراب طهور و کجا می انگور
طهور آب حیاتست و آن دگر مردار

دمی چو خوک و زمانی چو بوزنه کندت
به آب سرخ سیه روی گردی آخر کار

دلست خنب شراب خدا سرش بگشا
سرش به گل بگرفتست طبع بدکردار

چو اندکی سر خم را ز گل کنی خالی
برآید از سر خم بو و صد هزار آثار

اگر درآیم کآثار آن فروشمرم
شمار آن نتوان کرد تا به روز شمار

چو عاجزیم بلا احصیی فرود آریم
چو گشت وقت فروداشت جام جان بردار

درآ به مجلس عشاق شمس تبریزی
که آفتاب از آن شمس می‌برد انوار

نبشته‌ست خدا گِردِ چهره دلدار (1136)

نبشته‌ست خدا گِردِ چهره دلدار
خطی که فاعتبروا منه یا اولی‌الابصار

چو عشقْ مردم‌خوارست مردمی باید
که خویش لقمه کند پیش عشقِ مردم‌خوار

تو لقمه ترشی دیر دیر هضم شوی
ولیست لقمه شیرین‌نوشِ نوش‌گوار

تو لقمه‌ای بشکن زانک آن دهان تنگست
سه پیل هم نخورد مر تو را مگر به سه بار

به پیشِ حرص تو خود پیل لقمه‌ای باشد
توی چو مرغ ابابیل پیل کرده شکار

تو زاده عدمی آمده ز قحطِ دراز
تو را چه مرغ مسمن غذا چه کژدم و مار

به دیگ گرم رسیدی گهی دهان سوزی
گهی سیاه‌کنی جامه و لب و دستار

به هیچ سیر نگردی چو معده دوزخ
مگر که بر تو نهد پایْ خالق جبار

چنانک بر سر دوزخ قدم نهد خالق
ندا کند که شدم سیر هین قدم بردار

خداست سیرکنِ چشم اولیا و خواص
که رَسته‌اند ز خویش و ز حرص این مردار

نه حرص علم و هنر ماندشان نه حرص بهشت
نجوید او خر و اشتر که هست شیرسوار

خموش اگر شمرم من عطا و بخشش‌هاش
از آن شمار شود گیج و خیره روز شمار

بیا تو مفخرِ تبریز، شمسِ دین به‌حق
کمینه چاکرِ تو شمسِ گنبدِ دوّار

شده‌ست نور محمد هزار شاخ هزار (1137)

شده‌ست نور محمد هزار شاخ هزار
گرفته هر دو جهان از کنار تا به کنار

اگر حجاب بدرد محمد از یک شاخ
هزار راهب و قسیس بردرد زنار

تو را اگر سر ِکارست، روزگار مَبَر
شکار شو نفسی و دمی بگیر شکار

تو را سعادت بادا که ما ز دست شدیم
ز دست رفتن این بار نیست چون هر بار

پریر یار مرا گفت کاین جهان بلاست
بگفتمش که ولیکن نه چون تو بی‌زنهار

جواب داد تو باری چرا زنی تشنیع‌‌؟
که پات خار ندید و سرت نیافت خمار

بگفتمش که بلی لیک هم مگیر مرا
نیاحتی که کنم وفق نوحه اغیار

چو میرخوان توام ترش بنهم و شیرین
که هر کسی بخورد بای خود ز خوان کبار

به سوزنی که دهان‌ها بدوخت در رمضان
بیا بدوز دهانم که سیرم از گفتار

ولی چو جمله دهانم، کدام را دوزی‌‌؟
نیم چو سوزن کو را بود یکی سوفار

خیار امت محتاج شمس تبریزند
شکافت خربزه زین غم چه جای خیر و خیار

چه مایه رنج کشیدم ز یار تا این کار (1138)

چه مایه رنج کشیدم ز یار تا این کار
بر آب دیده و خون جگر گرفت قرار

هزار آتش و دود و غمست و نامش عشق
هزار درد و دریغ و بلا و نامش یار

هر آنک دشمن جان خودست بسم الله
صلای دادن جان و صلای کشتن زار

به من نگر که مرا او به صد چنین ارزد
نترسم و نگریزم ز کشتن دلدار

چو آب نیل دو رو دارد این شکنجه عشق
به اهل خویش چو آب و به غیر او خون‌خوار

چو عود و شمع نسوزد چه قیمتش باشد‌؟!
که هیچ فرق نماند ز عود و کنده خار

چو زخم تیغ نباشد به جنگ و نیزه و تیر
چه فرق حیز و مخنث ز رستم و جاندار‌‌؟!‌

به پیش رستم آن تیغ خوشتر از شکرست
نثار تیر بر او لذیذتر ز نثار

شکار را به دوصد ناز می‌برد این شیر
شکار در هوسِ او دوانْ قطار قطار

شکار کشته به خون اندرون همی‌زارد
که از برای خدایم بکُش تو دیگربار

دو چشمِ کشته به زنده بدان همی‌نگرد
که ای فسرده غافل، بیا و گوش مخار

خمش خمش که اشارات عشق معکوسست
نهان شوند معانی ز گفتنِ بسیار

مجوی شادی چون در غمست میل نگار (1139)

مجوی شادی چون در غمست میل نگار
که در دو پنجه شیری تو ای عزیز شکار

اگر چه دلبر ریزد گلابه بر سر تو
قبول کن تو مر آن را به جای مشک تتار

درون تو چو یکی دشمنیست پنهانی
بجز جفا نبود هیچ دفع آن سگسار

کسی که بر نمدی چوب زد نه بر نمدست
ولی غرض همه تا آن برون شود ز غبار

غبارهاست درون تو از حجاب منی
همی‌برون نشود آن غبار از یک بار

به هر جفا و به هر زخم اندک اندک آن
رود ز چهره دل گه به خواب و گه بیدار

اگر به خواب گریزی به خواب دربینی
جفای یار و سقط‌های آن نکوکردار

تراش چوب نه بهر هلاکت چوبست
برای مصلحتی راست در دل نجار

از این سبب همه شر طریق حق خیرست
که عاقبت بنماید صفاش آخر کار

نگر به پوست که دباغ در پلیدی‌ها
همی‌بمالد آن را هزار بار هزار

که تا برون رود از پوست علت پنهان
اگر چه پوست نداند ز اندک و بسیار

تو شمس مفخر تبریز چاره‌ها داری
شتاب کن که تو را قدرتیست در اسرار