مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)

به خدمت لبت آمد به انتجاع شکر (1150)

به خدمت لبت آمد به انتجاع شکر
که از لب شکرین بخش یک دو صاع شکر

تو ارتقا به سخا جو مگو نه گو آری
نظر مکن که نیی یافت ارتفاع شکر

لب تو است که شکر ز عین او روید
نه منتظر که رسید نسیه از بقاع شکر

شکر به وقت شکر خوردنت نصیبی یافت
که بر مذاق دهان‌ها بود مطاع شکر

ببسته‌ای دو لب امروز زان همی‌ترسم
که از غم تو بماند ز انتفاع شکر

زهی نبات که دارد لب تو کز وی شد
امیر جمله نباتات بی‌نزاع شکر

دهان ببندم و بسته شکر همی‌خایم
که تا به جان برسد خوش به ابتلاع شکر

قدح شکست و شرابم نماند و من مخمور (1151)

قدح شکست و شرابم نماند و من مخمور
خراب کار مرا شمس دین کند معمور

خدیو عالم بینش چراغ عالم کشف
که روح‌هاش به جان سجده می‌کنند از دور

که تا ز بحر تحیر برآورد دستش
هزار جان و روان‌های غرقه مغمور

گر آسمان و زمین پر شود ز ظلمت کفر
چو او بتابد، پرتو بگیرد آن همه نور

از آن صفا که ملایک از او همی یابند
اگر رسد به شیاطین شوند هر یک حور

وگر نباشد آن نور دیو را روزی
به پرده‌های کرم دیو را کند مستور

به روز عیدی کو بخش کردن آغازد
به هر سوی‌ست عروسی به هر نواحی سور

ز سوی تبریز آن آفتاب درتابد
شوند زنده ذرایر مثال نفخه صور

ایا صبا به خدا و به حق نان و نمک
که هر سحر من و تو گشته‌ایم از او مسرور

که چون رسی به نهایت کران عالم غیب
از آن گذر کن و کاهل مباش چون رنجور

از آن پری که از او یافتی بکن پرواز
هزار ساله ره اندر پرت نباشد دور

بپر چو خسته شود آن پرت سجودی کن
برای حال من خسته جان و دل مهجور

به آب چشم بگویش که از زمان فراق
شدست روز سیاه و شدست مو کافور

تو آن کسی که همه مجرمان عالم را
به بحر رحمت غوطی دهی کنی مغفور

چو چشم بینا در جان تو همی‌نرسد
کسی که چشم ندارد یقین بود معذور

چنان بکن تو به لابه که خاک پایش را
بدیده آری کاین درد می‌شود ناسور

وزین سفر به سعادت صبا چو بازآیی
درافکنی به وجود و عدم شرار و شرور

چو سرمه‌اش به من آری هزار رحمت نو
به جانت بادا تا قرن‌های نامحصور

ببین دلی که نگردد ز جان سپاری سیر (1152)

ببین دلی که نگردد ز جان سپاری سیر
اسیر عشق نگردد ز رنج و خواری سیر

ز زخم‌های نهانی که عاشقان دانند
به خون درست و نگردد ز زخم کاری سیر

مقیم شد به خرابات و جمله رندان را
خراب کرد و نشد از شراب باری سیر

هزار جان مقدس سپرد هر نفسی
در آن شکار و نشد جان از آن شکاری سیر

مثال نی ز لب یار کام پرشکرست
ولیک نیست چو نی از فغان و زاری سیر

بگفت تو ز چه سیری بگفتم از جز تو
ولیک هیچ نگردم از آنچ داری سیر

نه شهر و یار شناسیم ای مسلمانان
از آنک نیست دل از جام شهریاری سیر

هوای تو چو بهارست و دل ز توست چو باغ
که باغ می‌نشود از دم بهاری سیر

چو شرمسارم از احسان شمس تبریزی
که جان مباد از این شرم و شرمساری سیر

مه تو یار ندارد جز او تو یار مگیر (1153)

مه تو یار ندارد جز او تو یار مگیر
رخش کنار ندارد از او کنار مگیر

جهان شکارگهی دان ز هر طرف صیدی
درآ چو شیر به جز شیر نر شکار مگیر

هوای نفس مهارست و خلق چون شتران
به غیر آن شتر مست را مهار مگیر

وجود جمله غبارست تابش از مه ماست
به ماه پشت میار و ره غبار مگیر

بران ز پیش جهان را که مار گنج تواست
تواش به حسن چو طاووس گیر و مار مگیر

چو خلق بر کف دستت نهند چون سیماب
ز عشق بر کف سیماب شو قرار مگیر

به حس دست بدان ار چه چشم تو بستست
ز گلشن ازلی گل بچین و خار مگیر

به بوی آن گل بگشاد دیده یعقوب
نسیم یوسف ما را ز کرته خوار مگیر

کیست یوسف جان شاه شمس تبریزی
به غیر حضرت او را تو اعتبار مگیر

چو دررسید ز تبریز شمس دین چو قمر (1154)

چو دررسید ز تبریز شمس دین چو قمر
ببست شمس و قمر پیش بندگیش کمر

چو روی انور او گشت دیده دیده
مقام دیدن حق یافت دیده‌های بشر

فرشته نعره زنان پیش او چو چاوشان
فلک سجودکنان پیش او به چشم و به سر

به چشم نفس نشد روی ماه او دیدن
که نفس می‌نگشاید به سوی شاه نظر

که لعل آن مه خاصیت زمرد داشت
از آن ببست از او اژدهای نفس به صبر

درخت هر که بدو سر کشید جان نبرد
ز اره‌های فنا و ز زخمه‌های تبر

کنون که ماه نهان شد ز ابر این هجران
ز ابرهای دو دیده فرودوید مطر

ز قطره‌های دو دیده زمین شدی سرسبز
اگر نه قطره برآمیختی به خون جگر

جگر چو آلت رحمست رحم از او خیزد
از این سبب مدد دیده‌ها بکرد مگر

ز عشق جمله اجزای خانه باخبرند
چو کدخدای بود از جمال شه مخبر

تو طالب خبری کم نشین به بی‌خبران
گروه بی‌خبران را به هیچ سگ مشمر

که جفت مرده تو را مرده شوی گرداند
که شوی مرده بود خود ز مرده شوی بتر

به چشم درد به عیسی نگر اگر نگری
سرک مپیچ بدان چشم و در خرش منگر

چو همنشین شود انگور با خم سرکه
شراب او ترشی شد حریف اوست کبر

به حیله حیله تو سوراخ کن خم ترشی
برون گریز و برو سوی بحر شهد و شکر

کدام بحر خداوند شمس دین به حق
به ذات پاک خدا اوست خسرو اکبر

از آن مقام که نبود گشاد زود گذر (1155)

از آن مقام که نبود گشاد زود گذر
برو به سوی خریدار خویش همچون زر

درخت اگر متحرک شدی ز جای به جا
نه رنج اره کشیدی نه زخمه‌های تبر

زمان چو حاکم تست و مکان چو معبر تو
مکان نیک گزین و زمان نکو بنگر

چنان شوی که مکان و زمان و اهل زمان
دگر نتاند کردن به فعل در تو اثر

تو تیره گردی از شب چو آینه گردون
نه زردروی خزان گردی از هوا چو شجر

برای عاشق و دزدست شب فراخ و دراز (1201)

برای عاشق و دزدست شب فراخ و دراز
هلا بیا شب لولی و کار هر دو بساز

من از خزینه سلطان عقیق و در دزدم
نیم خسیس که دزدم قماشه بزاز

درون پرده شب‌ها لطیف دزدانند
که ره برند به حیلت به بام خانه راز

طمع ندارم از شب روی و عیاری
بجز خزینه شاه و عقیق آن شه ناز

رخی که از کر و فرش نماند شب به جهان
زهی چراغ که خورشید سوزی و مه ساز

روا شود همه حاجات خلق در شب قدر
که قدر از چو تو بدری بیافت آن اعزاز

همه توی و ورای همه دگر چه بود
که تا خیال درآید کسی تو را انباز

هلا گذر کن از این پهن گوش‌ها بگشا
که من حکایت نادر همه کنم آغاز

مسیح را چو ندیدی فسون او بشنو
بپر چو باز سفیدی به سوی طبلک باز

چو نقده زر سرخی تو مهر شه بپذیر
اگر نه تو زر سرخی چراست چندین گاز

تو آن زمان که شدی گنج این ندانستی
که هر کجا که بود گنج سر کند غماز

بیار گنج و مکن حیله که نخواهی رست
به تف تف و به مصلا و ذکر و زهد و نماز

بدزدی و بنشینی به گوشه مسجد
که من جنید زمانم ابایزید نیاز

قماش بازده آن گاه زهد خود می‌کن
مکن بهانه ضعف و فرومکش آواز

خموش کن ز بهانه که حبه‌ای نخرند
در این مقام ز تزویر و حیله طناز

بگیر دامن اقبال شمس تبریزی
که تا کمال تو یابد ز آستینش طراز

به آفتاب شهم گفت هین مکن این ناز (1202)

به آفتاب شهم گفت هین مکن این ناز
که گر تو روی بپوشی کنیم ما رو باز

دمی که شعشعه این جمال درتابد
صد آفتاب شود آن زمان سیاه و مجاز

کسی شود به تو غره که روی دوست ندید
کسی که دید مرا کی کند تو را اعزاز

ز گازران مگریز و به زیر ابر مرو
که ابر را و تو را من درآورم به نیاز

اگر چه جان و جهانی خوش به توست جهان
نگون شوی چو رخم دلبری کند آغاز

مرا هزار جهانست پر ز نور و نعیم
چه ناز می‌رسدت با من ای کمین خباز

عباد را برهانم ز نان و از نانبا
حیات من بدهدشان حیات و عمر دراز

ز آفتاب گذشتیم خیز ای ناهید
بیار باده و نقل و نبات و نی بنواز

زمانه با تو نسازد تو سازوارش کن
به چنگ ما ده سغراق و چنگ را ده ساز

نبات و جامد و حیوان همه ز تو مستند
دمی بدین دو سه مخمور بی‌نوا پرداز

حیات با تو خوشست و ممات با تو خوشست
گهیم همچو شکر بفسران گهی بگداز

چو ماه همره من شد سفر مرا حضرست
به زیر سایه او می‌روم نشیب و فراز

ز آسمان شنوم من که عاقبت محمود
خموش باش که محمود گشت کار ایاز

برو برو که نفورم ز عشق عارآمیز (1203)

برو برو که نفورم ز عشق عارآمیز
برو برو گل سرخی ولیک خارآمیز

مقام داشت به جنت صفی حق آدم
جدا فتاد ز جنت که بود مارآمیز

میان چرخ و زمین بس هوای پرنورست
ولیک تیره شود چون شود غبارآمیز

چو دوست با عدو تو نشست از او بگریز
که احتراق دهد آب گرم نارآمیز

برون کشم ز خمیر تو خویش را چون موی
که ذوق خمر تو را دیده‌ام خمارآمیز

ولیک موی کشان آردم بر تو غمت
که اژدهاست غمت با دم شرارآمیز

هزار بار گریزم چو تیر و بازآیم
بدان کمان و بدان غمزه شکارآمیز

به گردنامه سحرم به خانه بازآرد
خیال یار به اکراه اختیارآمیز

غم تو بر سفرم زیر زیر می‌خندد
که واقفست از این عشق زینهارآمیز

به پیش سلطنت توبه‌ام چو مسخره ایست
که عشق را نبود صبر اعتبارآمیز

سخن مگوی چو گویی ز صبر و توبه مگوی
حدیث توبه مجنون بود فشارآمیز

بیا که دانه لطیفست رو ز دام مترس (1214)

بیا که دانه لطیفست رو ز دام مترس
قمارخانه درآ و ز ننگ وام مترس

بیا بیا که حریفان همه به گوش تواند
بیا بیا که حریفان تو را غلام مترس

بیا بیا به شرابی و ساقیی که مپرس
درآ درآ بر آن شاه خوش سلام مترس

شنیده‌ای که در این راه بیم جان و سر است
چو یار آب حیاتست از این پیام مترس

چو عشق عیسی وقتست و مرده می‌جوید
بمیر پیش جمالش چو من تمام مترس

اگر چه رطل گرانست او سبک روحست
ز دست دوست فروکش هزار جام مترس

غلام شیر شدی بی‌کباب کی مانی
چو پخته خوار نباشی ز هیچ خام مترس

حریف ماه شدی از عسس چه غم داری
صبوح روح چو دیدی ز صبح و شام مترس

خیال دوست بیاورد سوی من جامی
که گیر باده خاص و ز خاص و عام مترس

بگفتمش مه روزه‌ست و روز گفت خموش
که نشکند می جان روزه و صیام مترس

در این مقام خلیلست و بایزید حریف
بگیر جام مقیم و در این مقام مترس