مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)

به گوش دل پنهانی بگفت رحمت کل (1358)

به گوش دل پنهانی بگفت رحمت کل
که هر چه خواهی می‌کن ولی ز ما مسکل

تو آن ما و من آن تو همچو دیده و روز
چرا روی ز بر من به هر غلیظ و عتل

بگفت دل که سکستن ز تو چگونه بود
چگونه بی ز دهلزن کند غریو دهل

همه جهان دهلند و توی دهلزن و بس
کجا روند ز تو چونک بسته است سبل

جواب داد که خود را دهل شناس و مباش
گهی دهلزن و گاهی دهل که آرد ذل

نجنبد این تن بیچاره تا نجنبد جان
که تا فرس بنجنبد بر او نجنبد جل

دل تو شیر خدایست و نفس تو فرس است
چنان که مرکب شیر خدای شد دلدل

چو درخور تک دلدل نبود عرصه عقل
ز تنگنای خرد تاخت سوی عرصه قل

تو را و عقل تو را عشق و خارخار چراست
که وقت شد که بروید ز خار تو آن گل

از این غم ار چه ترش روست مژده‌ها بشنو
که گر شبی سحر آمد وگر خماری مل

ز آه آه تو جوشید بحر فضل اله
مسافر امل تو رسید تا آمل

دمی رسید که هر شوق از او رسد به مشوق
شهی رسید کز او طوق می شود هر غل

حطام داد از این جیفه دایه تبدیل
در آفتاب فکنده‌ست ظل حق غلغل

از این همه بگذر بی‌گه آمدست حبیب
شبم یقین شب قدرست قل للیلی طل

چو وحی سر کند از غیب گوش آن سر باش
از آنک اذن من الراس گفت صدر رسل

تو بلبل چمنی لیک می توانی شد
به فضل حق چمن و باغ با دو صد بلبل

خدای را بنگر در سیاست عالم
عقول را بنگر در صناعت انمل

چو مست باشد عاشق طمع مکن خمشی
چو نان رسد به گرسنه مگو که لاتأکل

ز حرف بگذر و چون آب نقش‌ها مپذیر
که حرف و صوت ز دنیاست و هست دنیا پل

ز خود شدم ز جمال پر از صفا ای دل (1359)

ز خود شدم ز جمال پر از صفا ای دل
بگفتمش که زهی خوبی خدا ای دل

غلام تست هزار آفتاب و چشم و چراغ
ز پرتو تو ظلالست جان‌ها ای دل

نهایتیست که خوبی از آن گذر نکند
گذشت حسن تو از حد و منتها ای دل

پری و دیو به پیش تو بسته‌اند کمر
ملک سجود کند و اختر و سما ای دل

کدام دل که بر او داغ بندگی تو نیست
کدام داغ غمی کش نه‌ای دوا ای دل

به حکم تست همه گنج‌های لم یزلی
چه گنج‌ها که نداری تو در فنا ای دل

نظر ز سوختگان وامگیر کز نظرت
چه کوثرست و دوا دفع سوز را ای دل

بگفتم این مه ماند به شمس تبریزی
بگفت دل که کجایست تا کجا ای دل

تعال یا مدد العیش و السرور تعال (1369)

تعال یا مدد العیش و السرور تعال
تعال یا فرج الهم فاتح الاقفال

لقاء وجهک فی الهم فالق الاصباح
سقا جودک فی الفقر منتهی الاقبال

تعال انک عیسی فاحی موتانا
تعال و ادفع عنا خدیعه الدجال

تعال انک داوود فاتخذ زردا
تصون مهجتنا من اصابه الانصال

تعال انک موسی تشق بحر ردی
لکی تغرق فرعون سییء الافعال

تعال انک نوح و نحن فی الطوفان
اما سفینه نوح تعد للاهوال

فهم صفاتک لکن تصورت بشرا
فکم لفضلک امثالهم بلا امثال

یحیل طالب دنیا وجودک الاعلی
و فی وجودک دنیاه باطل و محال

بدار دست ز ریشم که باده‌ای خوردم (1722)

بدار دست ز ریشم که باده‌ای خوردم
ز بیخودی سر و ریش و سبال گم کردم

ز پیشگاه و ز درگاه نیستم آگاه
به پیشگاه خرابات روی آوردم

خرد که گرد برآورد از تک دریا
هزار سال دود درنیابد او گردم

فراختر ز فلک گشت سینه تنگم
لطیفتر ز قمر گشت چهره زردم

دکان جمله طبیبان خراب خواهم کرد
که من سعادت بیمار و داروی دردم

شرابخانه عالم شده‌ست سینه من
هزار رحمت بر سینه جوامردم

هزار حمد و ثنا مر خدای عالم را
که دنگ عشقم و از ننگ خویشتن فردم

چو خاک شاه شدم ارغوان ز من رویید
چو مات شاه شدم جمله لعب را بردم

چو دانه‌ای که بمیرد هزار خوشه شود
شدم به فضل خدا صد هزار چون مردم

منم بهشت خدا لیک نام من عشق است
که از فشار رهد هر دلی کش افشردم

رهد ز تیر فلک وز سنان مریخش
هر آن مرید که او را به عشق پروردم

چو آفتاب سعادت رسید سوی حمل
دو صد تموز بجوشید از دی سردم

خموش باش که گر نی ز خوف فتنه بدی
هزار پرده دریدی زبان من هر دم

نیَم ز کار تو فارغ، همیشه در کارم (1723)

نیَم ز کار تو فارغ، همیشه در کارم
که لحظه لحظه تو را من عزیزتر دارم

به ذات پاک من و آفتاب سلطنتم
که من تو را نگذارم، به لطف بردارم

رخ تو را ز شعاعات خویش نور دهم
سر تو را به ده انگشت مغفرت خارم

هزار ابر عنایت بر آسمان رضاست
اگر ببارم از آن ابر بر سرت بارم

ببسته‌ست میان لطف من به تیمارت
که دیده برکات وصال و تیمارم

هزار شربت شافی به مهر می‌‌جوشد
از آن شبی که بگفتی به من که «بیمارم»

بیا به پیش که تا سرمه نوت بکشم
که چشم‌روشن باشی به فهم ِ اسرارم

ز خاص خاص خودم لطف کی دریغ آید؟
که از کمال کرم دستگیر اغیارم

تو را که دزد گرفتم سپردمت به عوان
که یافت شد به جوال تو صاع انبارم

تو خیره در سبب قهر و گفت ممکن نی
هزار لطف در آن بود اگر چه قهارم

نه ابن یامین زان زخم یافت یوسف خویش؟
به چشم لطف نظر کن به جمله آثارم

به خلوتش همه تأویل آن بیان فرمود
که من گزاف کسی را به غم نیازارم

خموش کردم تا وقت خلوت تو رسد
ولی مبر تو گمان بد، ای گرفتارم!

همه جمال تو بینم چو چشم باز کنم (1724)

همه جمال تو بینم چو چشم باز کنم
همه شراب تو نوشم چو لب فراز کنم

حرام دارم با مردمان سخن گفتن
و چون حدیث تو آید سخن دراز کنم

هزار گونه بلنگم به هر رهم که برند
رهی که آن به سوی تو است ترک تاز کنم

اگر به دست من آید چو خضر آب حیات
ز خاک کوی تو آن آب را طراز کنم

ز خارخار غم تو چو خارچین گردم
ز نرگس و گل صدبرگ احتراز کنم

ز آفتاب و ز مهتاب بگذرد نورم
چو روی خود به شهنشاه دلنواز کنم

چو پر و بال برآرم ز شوق چون بهرام
به مسجد فلک هفتمین نماز کنم

همه سعادت بینم چو سوی نحس روم
همه حقیقت گردد اگر مجاز کنم

مرا و قوم مرا عاقبت شود محمود
چو خویش را پی محمود خود ایاز کنم

چو آفتاب شوم آتش و ز گرمی دل
چو ذره‌ها همه را مست و عشقباز کنم

پریر عشق مرا گفت من همه نازم
همه نیاز شو آن لحظه‌ای که ناز کنم

چو ناز را بگذاری همه نیاز شوی
من از برای تو خود را همه نیاز کنم

خموش باش زمانی بساز با خمشی
که تا برای سماع تو چنگ ساز کنم

نگفتمت مرو آنجا که آشنات منم (1725)

نگفتمت مرو آنجا که آشنات منم
در این سراب فنا چشمهٔ حیات منم

وگر به خشم روی صدهزار سال ز من
به‌ عاقبت به من آیی که منتهات منم

نگفتمت که به نقش‌ جهان مشو راضی
که نقش‌بند سراپردهٔ رضات منم

نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی
مرو به خشک که دریای با صَفات منم

نگفتمت که چو مرغان به‌ سوی دام مرو
بیا که قدرت پرواز و پرّ و پات منم

نگفتمت که تو را ره‌ زنند و سرد کنند
که آتش و تبش و گرمی هوات منم

نگفتمت که صفت‌های زشت در تو نهند
که گم کنی که سرِ چشمه صفات منم

نگفتمت که مگو کار بنده از چه جهت
نظام گیرد؟ خلّاق بی‌جهات منم

اگر چراغ دلی، دان که راه خانه کجاست
وگر خداصفتی، دان که کدخدات منم

بیار باده که دیر است در خمار توام (1726)

بیار باده که دیر است در خمار توام
اگرچه دلق کشانم نه یار غار توام

بیار رطل و سبو کارم از قدح بگذشت
غلام همت و داد بزرگوار توام

در این زمان که خمارم مطیع من می باش
چو مست گشتم از آن پس به اختیار توام

بیار جام اناالحق شراب منصوری
در این زمان که چو منصور زیر دار توام

به یاد آر سخن‌ها و شرط‌ها که ز الست
قرار دادی با من بر آن قرار توام

بگو به ساغرش ای کف تو گر سوار منی
عجبتر اینک در این لحظه من سوار توام

میان حلقه به ظاهر تو در دوار منی
ولی چو درنگرم نیک در دوار توام

به زیر چرخ ننوشم شراب ای زهره
که من عدو قدح‌های زهربار توام

چو شیشه زان شده‌ام تا که جام شه باشم
شها بگیر به دستم که دست کار توام

عجب که شیشه شکافید و می نمی‌ریزد
چگونه ریزد داند که بر کنار توام

اگر به قد چو کمانم ولی ز تیر توام
چو زعفران شدم اما به لاله زار توام

چگونه کافر باشم چو بت پرست توام
چگونه فاسق باشم شرابخوار توام

بیا بیا که تو راز زمانه می دانی
بپوش راز دل من که رازدار توام

چو آفتاب رخ تو بتافت بر رخ من
گمان فتاد رخم را که هم عذار توام

شمرد مرغ دلم حلقه‌های دام تو را
از آن خویش شمارم که در شمار توام

اگرچه در چه پستم نه سربلند توام
وگرچه اشتر مستم نه در قطار توام

میان خون دل پرخون بگفت خاک تو را
اگرچه غرقه خونم نه در تغار توام

اگرچه مال ندارم نه دستمال توام
اگرچه کار ندارم نه مست کار توام

برآی مفخر آفاق شمس تبریزی
که عاشق رخ پرنور شمس وار توام

به غم فرونروم باز سوی یار روم (1727)

به غم فرونروم باز سوی یار روم
در آن بهشت و گلستان و سبزه زار روم

ز برگ ریز خزان فراق سیر شدم
به گلشن ابد و سرو پایدار روم

من از شمار بشر نیستم وداع وداع
به نقل و مجلس و سغراق بی‌شمار روم

نمی‌شکیبد ماهی ز آب من چه کنم
چو آب سجده کنان سوی جویبار روم

به عاقبت غم عشقم کشان کشان ببرد
همان به‌ست که اکنون به اختیار روم

ز داد عشق بود کار و بار سلطانان
به عشق درنروم در کدام کار روم

شنیده‌ام که امیر بتان به صید شده‌ست
اگر چه لاغرم سوی مرغزار روم

چو شیر عشق فرستد سگان خود به شکار
به عشق دل به دهان سگ شکار روم

چو بر براق سعادت کنون سوار شدم
به سوی سنجق سلطان کامیار روم

جهان عشق به زیر لوای سلطانی است
چو از رعیت عشقم بدان دیار روم

منم که در نظرم خوار گشت جان و جهان
بدان جهان و بدان جان بی‌غبار روم

غبار تن نبود ماه جان بود آن جا
سزد سزد که بر آن چرخ برق وار روم

اگر کلیم حلیمم بدان درخت شوم
وگر خلیل جلیلم در آن شرار روم

خموش کی هلدم تشنگی این یاران
مگر که از بر یاران به یار غار روم

جوار مفخر آفاق شمس تبریزی
بهشت عدن بود هم در آن جوار روم

مرا اگر تو نخواهی منت به جان خواهم (1728)

مرا اگر تو نخواهی منت به جان خواهم
وگر درم نگشایی مقیم درگاهم

چو ماهیم که بیفکند موج بیرونش
به غیر آب نباشد پناه و دلخواهم

کجا روم به سر خویش کی دلی دارم
من و تن و دل من سایه شهنشاهم

به توست بیخودیم گر خراب و سرمستم
به توست آگهی من اگر من آگاهم

نه دلربام توی گر مرا دلی باقی است
نه کهربام توی گر مثل پر کاهم

نه از حلاوت حلوای بی‌حد لب توست
که چون کلیچه فتاده کنون در افواهم

ز هر دو عالم پهلوی خود تهی کردم
چو هی نشسته به پهلوی لام اللهم

ز جاه و سلطنت و سروری نیندیشم
بس است دولت عشق تو منصب و جاهم

چو قل هو الله مجموع غرق تنزیهم
نه چون مشبهیان سرنگون اشباهم

اگر تتار غمت خشم و ترکیی آرد
به عشق و صبر کمربسته همچو خرگاهم

اگر چه کاهل و بی‌گاه خیز قافله‌ام
به سوی توست سفرهای گاه و بی‌گاهم

برآ چو ماه تمام و تمام این تو بگو
که زیر عقده هجرت بمانده چون ماهم