مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)

چو کارزار کند شاه روم با شمشاد (918)

چو کارزار کند شاه روم با شمشاد
چگونه گردم خرم چگونه باشم شاد

جهان عقل چو روم و جهان طبع چو زنگ
میان هر دو فتاده‌ست کارزار و جهاد

شما و هر چه مراد شماست در عالم
من و طریق خداوند مبدا و ایجاد

به اختلاف دو شمشیر نیست امن طریق
که اختلاف مقرر ز شورش اضداد

ولیک ملک مقرر نصیبه خردست
که امن و خوف نداند کلوخ و سنگ و جماد

چراغ عقل در این خانه نور می‌ندهد
ز پیچ پیچ که دارد لهب ز یاغی باد

فرشته رست به علم و بهیمه رست به جهل
میان دو به تنازغ بماند مردم زاد

گهی همی‌کشدش علم سوی علیین
گهیش جهل به پستی که هر چه بادا باد

نشسته جان که به یک سو کند ظفر این را
که تا رهم ز کشاکش شوم خوش و منقاد

چو نیم کاره شد این قصه چون دهان بستی
ز بیم ولوله و شر و فتنه و فریاد

ببرد خواب مرا عشق و عشق خواب برد (919)

ببرد خواب مرا عشق و عشق خواب برد
که عشق جان و خرد را به نیم جو نخرد

که عشق شیر سیاه‌ست تشنه و خون خوار
به غیر خون دل عاشقان همی‌نچرد

به مهر بر تو بچفسد به سوی دام آرد
چو درفتادی از آن پس ز دور می‌نگرد

امیر دست درازست و شحنه بی‌باک
شکنجه می‌کند و بی‌گناه می‌فشرد

هر آنک در کفش آید چو ابر می‌گرید
هر آنک دور شد از وی چو برف می‌فسرد

هزار جام به هر لحظه خرد درشکند
هزار جامه به یک دم بدوزد و بدرد

هزار چشم بگریاند و فروخندد
هزار کس بکشد زار زار و یک شمرد

به کوه قاف اگر چه که خوش پرد سیمرغ
چو دام عشق ببیند فتد دگر نپرد

ز بند او نرهد کس به شید یا به جنون
ز دام او نرهد هیچ عاقلی به خرد

مخبط‌ست سخن‌های من از او گر نی
نمودمی به تو آن راه‌ها که می‌سپرد

نمودمی به تو کو شیر را چه سان گیرد
نمودمی که چگونه شکار را شکرد

کسی که عاشق آن رونق چمن باشد (920)

کسی که عاشق آن رونق چمن باشد
عجب مدار که در بی‌دلی چو من باشد

حدیث صبر مگویید صبر را ره نیست
در آن دلی که بدان یار ممتحن باشد

چو عشق سلسله خویش را بجنباند
جنون عقل فلاطون و بوالحسن باشد

به جان عشق که جانی ز عشق جان نبرد
وگر درونه صد برج و صد بدن باشد

اگر چو شیر شوی عشق شیرگیر قویست
وگرچه پیل شوی عشق کرکدن باشد

وگر به قعر چهی درروی برای گریز
چو دلو گردن از او بسته رسن باشد

وگر چو موی شوی موی می‌شکافد عشق
وگر کباب شوی عشق بابزن باشد

امان عالم عشقست و معدلت هم از اوست
وگرچه راهزن عقل مرد و زن باشد

خموش کن که سخن را وطن دمشق دلست
مگو غریب ورا کش چنین وطن باشد

سخن که خیزد از جان ز جان حجاب کند (921)

سخن که خیزد از جان ز جان حجاب کند
ز گوهر و لب دریا زبان حجاب کند

بیان حکمت اگر چه شگرف مشعله ایست
ز آفتاب حقایق بیان حجاب کند

جهان کفست و صفات خداست چون دریا
ز صاف بحر کف این جهان حجاب کند

همی‌شکاف تو کف را که تا به آب رسی
به کف بحر بمنگر که آن حجاب کند

ز نقش‌های زمین و ز آسمان مندیش
که نقش‌های زمین و زمان حجاب کند

برای مغز سخن قشر حرف را بشکاف
که زلف‌ها ز جمال بتان حجاب کند

تو هر خیال که کشف حجاب پنداری
بیفکنش که تو را خود همان حجاب کند

نشان آیت حقست این جهان فنا
ولی ز خوبی حق این نشان حجاب کند

ز شمس تبریز ار چه قراضه‌ایست وجود
قراضه‌ایست که جان را ز کان حجاب کند

چو عشق را هوس بوسه و کنار بود (922)

چو عشق را هوس بوسه و کنار بود
که را قرار بود جان که را قرار بود

شکارگاه بخندد چو شه شکار رود
ولی چه گویی آن دم که شه شکار بود

هزار ساغر می‌نشکند خمار مرا
دلم چو مست چنان چشم پرخمار بود

گهی که خاک شوم خاک ذره ذره شود
نه ذره ذره من عاشق نگار بود

ز هر غبار که آوازهای و هو شنوی
بدانک ذره من اندر آن غبار بود

دلم ز آه شود ساکن و ازو خجلم
اگر چه آه ز ماه تو شرمسار بود

به از صبوری اندر زمانه چیزی نیست
ولی نه از تو که صبر از تو سخت عار بود

ایا به خویش فرورفته در غم کاری
تو تا برون نروی از میان چه کار بود

چو عنکبوت زدود لعاب اندیشه
دگر مباف که پوسیده پود و تار بود

برو تو بازده اندیشه را بدو که بداد
به شه نگر نه به اندیشه کان نثار بود

چو تو نگویی گفت تو گفت او باشد
چو تو نبافی بافنده کردگار بود

رسید ساقی جان ما خمار خواب‌آلود (923)

رسید ساقی جان ما خمار خواب‌آلود
گرفت ساغر زرین سر سبو بگشود

صلای بادهٔ جان و صلای رطل گران
که می‌دهد به خماران به گاه زودازود

زهی صباح مبارک زهی صبوح عزیز
ز شاه جام شراب و ز ما رکوع و سجود

شراب صافی و سلطان ندیم و دولت یار
دگر نیارم گفتن که در میانه چه بود

هر آنک می نخورد بر سرش فروریزد
بگویدش که برو در جهان کور و کبود

در این جهان که در او مرده می‌خورد مرده
نخورد عاقل و ناسود و یک دمی نغنود

چو پاک داشت شکم را‌، رسید بادهٔ پاک
زهی شراب و زهی جام و بزم و گفت و شنود

شراب را تو نبینی و مست را بینی
نبینی آتش دل را و خانه‌ها پر‌دود

دل خسان چو بسوزد چه بوی بد آید
دل شهان چو بسوزد فزود عنبر و عود

نبشته بر رخ هر مست رو که جان بردی
نبشته بر لب ساغر که عاقبت محمود

نبشته بر دف مطرب که زُهره بندهٔ تو
نبشته بر کف ساقی که طالعت مسعود

بخند موسی عمران به کوری فرعون
بخور خلیلِ خدا‌ نوش‌ کوری نمرود

بلیس اگر ز شراب خدای مست بدی
ز صد گنه نشدی هیچ طاعتش مردود

خمش کنم که خمش بِه به‌پیش هشیاران
که خلق خیره شدند و خیالشان افزود

به روح‌های مقدس ز من سلام برید (924)

به روح‌های مقدس ز من سلام برید
به عاشقان مقدم ز من پیام برید

به روز وصل چو برقم شب فراق چو ابر
از این دو حال مشوش بگو کدام برید

خدای خصم شما گر به پیش آن خورشید
ز ماه و شمع و ستاره و چراغ نام برید

سیاه کاسه شوی ار ز مطبخ عشقش
به سوی خوان کرم دیگ‌های خام برید

نشان دهم که شما آتش از کجا آرید
ز برق نعل شهنشاه خوش خرام برید

ولیک مرکب تندست هان و هان زنهار
نه زین هلد نه لگام ار شما لگام برید

حیات یابد آن جا اگر چه مُرده برید
حلال گردد آن جا اگر حرام برید

هزار بند چو عشقش ز پای جان بگشاد
مرا دو دست گرفته به آن مقام برید

ز لوح عشق نبشتیم این غزل‌ها را
به شمس مفخر تبریز از این غلام برید

دو ماه پهلوی همدیگرند بر در عید (925)

دو ماه پهلوی همدیگرند بر در عید
مه مصور یار و مه منور عید

چو هر دو سر به هم آورده‌اند در اسرار
هزار وسوسه افکنده‌اند در سر عید

ز موج بحر برقصند خلق همچو صدف
ولیک همچو صدف بی‌خبر ز گوهر عید

ز عید باقی این عید آمده‌ست رسول
چو دل به عید سپاری تو را برد بر عید

به روز عید بگویم دهل چه می‌گوید
اگر تو مردی برجه رسید لشکر عید

قراضه دو که دادی برای حق بنگر
جزای حسن عمل گیر گنج پرزر عید

وگر چو شیشه شکستی ز سنگ صوم و جهاد
می حلال سقا هم بکش ز ساغر عید

از این شکار سوی شاه بازپر چون باز
که درپرید به مژده ز شه کبوتر عید

تو گاو فربه حرصت به روزه قربان کن
که تا بری به تبرک هلال لاغر عید

وگر نکردی قربان عنایت یزدان
امید هست که ذبحش کند به خنجر عید

حبیب کعبه جانست اگر نمی‌دانید (926)

حبیب کعبه جانست اگر نمی‌دانید
به هر طرف که بگردید رو بگردانید

که جان ویست به عالم اگر شما جسمید
که جان جمله جان‌هاست اگر شما جانید

ندا برآمد امشب که جان کیست فدا
بجست جان من از جا که نقد بستانید

هزار نکته نبشتست عشق بر رویم
ز حال دل چو شما عاشقید برخوانید

چه ساغرست که هر دم به عاشقان آید
شما کشید چنین ساغری که مردانید

که عشق باغ و تماشاست اگر ملول شوید
هواش مرکب تازیست اگر فرومانید

چو آب و نان همه ماهیان ز بحر بود
چو ماهیید چرا عاشق لب نانید

قرابه ایست پر از رنج و نام او جسمست
به سنگ بربزنید و تمام برهانید

چو مرغ در قفسم بهر شمس تبریزی
ز دشمنی قفسم بشکنید و بدرانید

به باغ بلبل از این پس حدیث ما گوید (927)

به باغ بلبل از این پس حدیث ما گوید
حدیث خوبی آن یار دلربا گوید

چو باد در سر بید افتد و شود رقصان
خدای داند کو با هوا چه‌ها گوید

چنار فهم کند اندکی ز سوز چمن
دو دست پهن برآرد خوش و دعا گوید

بپرسم از گل کان حسن از که دزدیدی
ز شرم سست بخندد ولی کجا گوید

اگر چه مست بود گل خراب نیست چو من
که راز نرگس مخمور با شما گوید

چو رازها طلبی در میان مستان رو
که راز را سر سرمست بی‌حیا گوید

که باده دختر کرمست و خاندان کرم
دهان کیسه گشادست و از سخا گوید

خصوص باده عرشی ز ذوالجلال کریم
سخاوت و کرم آن مگر خدا گوید

ز شیردانه عارف بجوشد آن شیره
ز قعر خم تن او تو را صلا گوید

چو سینه شیر دهد شیره هم تواند داد
ز سینه چشمه جاریش ماجرا گوید

چو مستتر شود آن روح خرقه باز شود
کلاه و سر بنهد ترک این قبا گوید

چو خون عقل خورد باده لاابالی وار
دهان گشاید و اسرار کبریا گوید

خموش باش که کس باورت نخواهد کرد
که مس بد نخورد آنچ کیمیا گوید

خبر ببر سوی تبریز مفخر آفاق
مگر که مدح تو را شمس دین ما گوید