مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)

دلا تو شهد منه در دهان رنجوران (2073)

دلا تو شهد منه در دهان رنجوران
حدیث چشم مگو با جماعت کوران

اگر چه از رگ گردن به بنده نزدیک است
خدای دور بود از بر خدادوران

درون خویش بپرداز تا برون آیند
ز پرده‌ها به تجلی چو ماه مستوران

اگر چه گم شوی از خویش و از جهان این جا
برون خویش و جهان گشته‌ای ز مشهوران

اگر تو ماه وصالی نشان بده از وصل
ز ساعد و بر سیمین و چهره حوران

وگر چو زر ز فراقی کجاست داغ فراق
چنین فسرده بود سکه‌های مهجوران

چو نیست عشق تو را بندگی به جا می‌آر
که حق فرونهلد مزدهای مزدوران

بدانک عشق خدا خاتم سلیمانی است
کجاست دخل سلیمان و مکسب موران

لباس فکرت و اندیشه‌ها برون انداز
که آفتاب نتابد مگر که بر عوران

پناه گیر تو در زلف شمس تبریزی
که مشک بارد تا وارهی ز کافوران

مکن مکن که روا نیست بی‌گنه کشتن (2074)

مکن مکن که روا نیست بی‌گنه کشتن
مرو مرو که چراغی و دیده روشن

چو برگشادی از لطف خویشتن سر خم
دماغ ما ز خمار تو است آبستن

مبند آن سر خم را چو کیسه مدخل
که خانه گردد تاری به بستن روزن

چو آدمی به غم آماج تیر را ماند
ندارد او جز مستی و بیخودی جوشن

دو دست عشق مثال دو دست داوود است
که همچو موم همی‌گردد از کفش آهن

حدیث عشق هم از عشقباز باید جست
که او چو آینه هم ناطق است و هم الکن

دلا دو دست برآور سبک به گردن عشق
اگر چه دارد او خون خلق در گردن

ز خونبها بنترسد که گنج‌ها دارد
که مرده زنده شود زان و وارهد ز کفن

گرفت خواب گریبان تو بپر سوی غیب
بگه ز غیب بیایی کشان کشان دامن

که تا تمام غزل را بگویمت فردا
که گل پگاه بچینند مردم از گلشن

توی که بدرقه باشی گهی گهی رهزن (2075)

توی که بدرقه باشی گهی گهی رهزن
توی که خرمن مایی و آفت خرمن

هزار جامه بدوزی ز عشق و پاره کنی
و آنگهان بنویسی تو جرم آن بر من

تو قلزمی و دو عالم ز توست یک قطره
قراضه‌ای است دو عالم توی دو صد معدن

تو راست حکم که گویی به کور چشم گشا
سخن تو بخشی و گویی که گفت آن الکن

بساختی ز هوس صد هزار مغناطیس
که نیست لایق آن سنگ خاص هر آهن

مرا چو مست کشانی به سنگ و آهن خویش
مرا چه کار که من جان روشنم یا تن

تو باده‌ای تو خماری تو دشمنی و تو دوست
هزار جان مقدس فدای این دشمن

تو شمس دین به حقی و مفخر تبریز
بهار جان که بدادی سزای صد بهمن

به جان تو که از این دلشده کرانه مکن (2076)

به جان تو که از این دلشده کرانه مکن
بساز با من مسکین و عزم خانه مکن

بهانه‌ها بمیندیش و عذر را بگذار
مرا مگیر ز بالا و خشک شانه مکن

شراب حاضر و دولت ندیم و تو ساقی
بده شراب و دغل‌های ساقیانه مکن

نظر به روی حریفان بکن که مست تواند
نظر به روزن و دهلیز و آستانه مکن

بجز به حلقه عشاق روزگار مبر
بجز به کوی خرابات آشیانه مکن

ببین که عالم دام است و آرزو دانه
به دام او مشتاب و هوای دانه مکن

ز دام او چو گذشتی قدم بنه بر چرخ
به زیر پای به جز چرخ آستانه مکن

به آفتاب و به مهتاب التفات مکن
یگانه باش و به جز قصد آن یگانه مکن

مکن قرار تو بی‌او چو کاسه بر سر آب
مگیر کاسه به هر مطبخی دوانه مکن

زمانه روشن و تاریک و گرم و سرد شود
مقام جز به سرچشمه زمانه مکن

مکن ستایش بر وی عتاب را بمپوش
مده قطایف و آن سیر در میانه مکن

ولی چه سود که کار بتان همین باشد
مگو به شعله آتش هلا زبانه مکن

بگو به هرچ بسوزی بسوز جز به فراق
روا نباشد و این یک ستم روانه مکن

به من نگر به دو رخسار زعفرانی من (2077)

به من نگر به دو رخسار زعفرانی من
به گونه گونه علامات آن جهانی من

به جان پیر قدیمی که در نهاد من است
که باد خاک قدم‌هاش این جوانی من

تو چشم تیز کن آخر به چشم من بنگر
مدزد این دل خود را ز دلستانی من

بر این لبم چو از آن بخت بوسه‌ای برسید
شکر کساد شد از قند خوش زبانی من

به گوش‌ها برسد حرف‌های ظاهر من
به هیچ کس نرسد نعره‌های جانی من

بس آتشی که فروزد از این نفس به جهان
بسی بقا که بجوشد ز حرف فانی من

ز شمس مفخر تبریز تا چه دیدستم
که بی‌قرار شدستند این معانی من

چهار روز ببودم به پیش تو مهمان (2078)

چهار روز ببودم به پیش تو مهمان
سه روز دیگر خواهم بدن یقین می‌دان

به حق این سه و آن چار رو ترش نکنی
که تا نیفتد این دل به صد هزار گمان

به هر طعام خوشم من جز این یکی ترشی
که سخت این ترشی کند می‌کند دندان

که جمله ترشی‌ها بدان گوار شود
که تو ترش نکنی روی ای گل خندان

گشای آن لب خندان که آن گوارش ماست
که تعبیه‌ست دو صد گلشکر در آن احسان

ترش مکن که نخواهد ترش شدن آن رو
که می‌دهد مدد قند هر دمش رحمان

چه جای این که اگر صد هزار تلخ و ترش
به نزد روی تو افتد شود خوش و شادان

مگر به روز قیامت نهان شود رویت
وگر نه دوزخ خوشتر شود ز صدر جنان

اگر میان زمستان بهار نو خواهی
درآ به باغ جمالت درخت‌ها بفشان

به روز جمعه چو خواهی که عیدها بینند
برآی بر سر منبر صفات خود برخوان

غلط شدم که تو گر برروی به منبر بر
پری برآرد منبر چو دل شود پران

مرا به قند و شکرهای خویش مهمان کن
علف میاور پیشم منه نیم حیوان

فرشته از چه خورد از جمال حضرت حق
غذای ماه و ستاره ز آفتاب جهان

غذای خلق در آن قحط حسن یوسف بود
که اهل مصر رهیده بدند از غم نان

خمش کنم که دگربار یار می‌خواهد
که درروم به سخن او برون جهد ز میان

غلط که او چو بخواهد که از خرم فکند
حذر چه سود کند یا گرفتن پالان

مگر همو بنماید ره حذر کردن
همو بدوزد انبان همو درد انبان

مرا سخن همه با او است گرچه در ظاهر
عتاب و صلح کنم گرم با فلان و فلان

خمش که تا نزند بر چنین حدیث هوا
از آنک باد هوا نیست محرم ایشان

مقام ناز نداری برو تو ناز مکن (2079)

مقام ناز نداری برو تو ناز مکن
چو میوه پخته نگشت از درخت بازمکن

به پیش قبله حق همچو بت میا منشین
نماز خود را از خویش بی‌نماز مکن

گهی که پخته شدی از درخت فارغ باش
ز گرم و سرد میندیش و احتراز مکن

چو هیچ خصم نماند برو به بزم نشین
سلاح رزم بینداز و ترک تاز مکن

چو صاف صاف برآمد ز کوره نقده تو
مده به کوره هر کوردل گداز مکن

جمال خود ز اسیران عشق هیچ مپوش
چو باغ لطف خدایی تو در فراز مکن

چهار شعر بگفتم بگفت نی به از این (2080)

چهار شعر بگفتم بگفت نی به از این
بلی ولیک بده اولا شراب گزین

بده به خمس مبارک مرا ششم جامی
بگو بگیر و درآشام خمس با خمسین

غزال خویش به من ده غزل ز من بستان
نمای چهره شعریت و شعر تازه ببین

خمار شعر نگویم خمار من بشکن
بدان میی که نگنجد در آسمان و زمین

ستیزه روی مرا لطف و دلبری تو کرد
وگر نه سخت ادبناک بودم و مسکین

هزارساله ادب را به یک قدح ببری
خمار عشق تو نگذاشت دیده شرمین

ز سایه تو جهان پر ز لیلی و مجنون
هزار ویسه بسازد هزار گون رامین

وگر نه سایه نمودی جمال وحدت تو
در این جهان نه قران هست آمدی نه قرین

تو آفتابی و جز تو چو سایه تابع توست
گهی رود به شمال و گهی دود به یمین

گهی محیط جهان و گهی به کل فانی
به دست توست مسخر چو مهره تکوین

جمال و حسن تو ساکن چو عشق ما پیچان
جبین هجر تو بی‌چین چو سفره ما پرچین

سکون حسن عجبتر که بی‌قراری ما
و باز از این دو عجبتر چو سر کنی ز کمین

نعیم تو نه از آن است که سیر گردد جان (2081)

نعیم تو نه از آن است که سیر گردد جان
مرا به خوان تو باید هزار حلق و دهان

بیا که آب حیاتی و بنده مستسقی
نه بنده راست ملالت نه لطف راست کران

بیا که بحر معلق توی و من ماهی
میان بحرم و این بحر را کی دید میان

ز بحر توست یکی قطره آب خاک آلود
که جان شده‌ست به پیش جماعتی بی‌جان

بیا بیا که توی آفتاب و من ذره
به پیش شعله رویت چو ذره چرخ زنان

برای چشم تو صد چشم بد توان دیدن (2082)

برای چشم تو صد چشم بد توان دیدن
چه چشم داری ای چشم ما به تو روشن

پی رضای تو آدم گریست سیصد سال
که تا ز خنده وصلش گشاده گشت دهن

به قدر گریه بود خنده تو یقین می‌دان
جزای گریه ابر است خنده‌های چمن

اگر نه از نسب آدمی برو مگری
که نیست از سیهی زنگ را بکا و حزن

چو خود سپید ندیده‌ست روسیه شاد است
چو پور قیصر رومی تو راه زنگ بزن

بسی خدنگ خورد اسپ تازی غازی
که تازی است نه پالانی است و نی کودن

خصوص مرکب تازی که تو بر او باشی
نشسته‌ای شه هیجا و پهلوان زمن

چو خارپشت شود پشت و پهلوش از تیر
که هست در صف هیجاش کر و فر وطن

چو شاه دست به پشت و سرش فرومالد
که ای گزیده سر آخر توی مخصص من

شوند آن همه تیرش چو چوب‌های نبات
همه حلاوت و لذت همه عطا و منن

خبر ندارد پالانیی از این لذت
سپر سلامت و محروم و بی‌بها و ثمن

ز گفت توبه کنم توبه سود نیست مرا
به پیش پنجه‌ات ای ارسلان توبه شکن