مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)

نگاهبان دو دیده‌ست چشم دلداری (3069)

نگاهبان دو دیده‌ست چشم دلداری
نگاه دار نظر از رخ دگر یاری

وگر به سینه درآید به غیر آن دلبر
بگو برو که همی‌ترسم از جگرخواری

هلا مباد که چشمش به چشم تو نگرد
درون چشم تو بیند خیال اغیاری

به من نگر که مرا یار امتحان‌ها کرد
به حیله برد مرا کشکشان به گلزاری

گلی نمود که گل‌ها ز رشک او می‌ریخت
بتی که جمله بتان پیش او گرفتاری

چنین چنین به تعجب سری بجنبانید
که نادرست و غریبست درنگر باری

چنانک گفت طراریم دزد در پی توست
چو من سپس نگریدم ربود دستاری

ز آب دیده داوود سبزه‌ها بررست
به عذر آنک به نقشی بکرد نظاری

براند مر پدرت را کشان کشان ز بهشت
نظر به سنبله تر یکی ستمکاری

حذر ز سنبل ابرو که چشم شه بر توست
هلا که می‌نگرد سوی تو خریداری

چو مشتری دو چشم تو حی قیومست
به چنگ زاغ مده چشم را چو مرداری

دهی تو کاله فانی بری عوض باقی
لطیف مشتریی سودمند بازاری

خمش خمش که اگر چه تو چشم را بستی
ریای خلق کشیدت به نظم و اشعاری

ولیک مفخر تبریز شمس دین با توست
چه غم خوری ز بد و نیک با چنین یاری

اگر به خشم شود چرخ هفتم از تو بری (3070)

اگر به خشم شود چرخ هفتم از تو بری
به جان من که نترسی و هیچ غم نخوری

اگر دلت به بلا و غمش مشرح نیست
یقین بدانک تو در عشق شاه مختصری

ز رنج گنج بترس و ز رنج هر کس نی
که خشم حق نبود همچو کینه بشری

چو غیر گوهر معشوق گوهری دانی
تو را گهر نپذیرد ازانک بدگهری

وگر چو حامله لرزان شوی به هر بویی
ز حاملان امانت بدانک بو نبری

پسند خویش رها کن پسند دوست طلب
که ماند از شکر آن کس که او کند شکری

ز ذوق خویش مگو با کسی که همدل نیست
ازانک او دگرست و تو خود کسی دگری

دلا همای وصالی بپر چرا نپری (3071)

دلا همای وصالی بپر چرا نپری
تو را کسی نشناسد نه آدمی نه پری

تو دلبری نه دلی لیک به هر حیله و مکر
به شکل دل شده‌ای تا هزار دل ببری

دمی به خاک درآمیزی از وفا و دمی
ز عرش و فرش و حدود دو کون برگذری

روان چرات نیابد چو پر و بال ویی
نظر چرات نبیند چو مایه نظری

چه زهره دارد توبه که با تو توبه کند
خبر کی باشد تا با تو ماندش خبری

چه باشد آن مس مسکین چو کیمیا آید
که او فنا نشود از مسی به وصف زری

کیست دانه مسکین چو نوبهار آید
که دانگیش نگردد فنا پی شجری

کیست هیزم مسکین که چون فتد در نار
بدل نگردد هیزم به شعله شرری

ستاره‌هاست همه عقل‌ها و دانش‌ها
تو آفتاب جهانی که پرده شان بدری

جهان چو برف و یخی آمد و تو فصل تموز
اثر نماند از او چون تو شاه بر اثری

کیم بگو من مسکین که با تو من مانم
فنا شوم من و صد من چو سوی من نگری

کمال وصف خداوند شمس تبریزی
گذشته‌ست ز اوهام جبری و قدری

به من نگر که به جز من به هر کی درنگری (3072)

به من نگر که به جز من به هر کی درنگری
یقین شود که ز عشق خدای بی‌خبری

بدان رخی بنگر که کو نمک ز حق دارد
بود که ناگه از آن رخ تو دولتی ببری

تو را چو عقل پدر بوده‌ست و تن مادر
جمال روی پدر درنگر اگر پسری

بدانک پیر سراسر صفات حق باشد
وگرچه پیر نماید به صورت بشری

به پیش تو چو کفست و به وصف خود دریا
به چشم خلق مقیمست و هر دم او سفری

هنوز مشکل مانده‌ست حال پیر تو را
هزار آیت کبری در او چه بی‌هنری

رسید صورت روحانیی به مریم دل
ز بارگاه منزه ز خشکی و ز تری

از آن نفس که در او سر روح پنهان شد
بکرد حامله دل را رسول رهگذری

ایا دلی که تو حامل شدی از آن خسرو
به وقت جنبش آن حمل تا در او نگری

چو حمل صورت گیرد ز شمس تبریزی
چو دل شوی تو و چون دل به سوی غیب پری

بیا بیا که پشیمان شوی از این دوری (3073)

بیا بیا که پشیمان شوی از این دوری
بیا به دعوت شیرین ما چه می‌شوری

حیات موج زنان گشته اندر این مجلس
خدای ناصر و هر سو شراب منصوری

به دست طره خوبان به جای دسته گل
به زیر پای بنفشه به جای محفوری

هزار جام سعادت بنوش ای نومید
بگیر صد زر و زور ای غریب زرزوری

هزار گونه زلیخا و یوسفند این جا
شراب روح فزای و سماع طنبوری

جواهر از کف دریای لامکان ز گزاف
به پیش مؤمن و کافر نهاده کافوری

میان بحر عسل بانگ می‌زند هر جان
صلا که بازرهیدم ز شهد زنبوری

فتاده‌اند به هم عاشقان و معشوقان
خراب و مست رهیده ز ناز مستوری

قیامت‌ست همه راز و ماجراها فاش
که مرده زنده کند ناله‌های ناقوری

برآر باز سر ای استخوان پوسیده
اگر چه سخره ماری و طعمه موری

ز مور و مار خریدت امیر کن فیکون
بپوش خلعت میری جزای مأموری

تو راست کان گهر غصه دکان بگذار
ز نور پاک خوری به که نان تنوری

شکوفه‌های شراب خدا شکفت بهل
شکوفه‌ها و خمار شراب انگوری

جمال حور به از بردگان بلغاری
شراب روح به از آش‌های بلغوری

خیال یار به حمام اشک من آمد
نشست مردمک دیده‌ام به ناطوری

دو چشم ترک خطا را چه ننگ از تنگی
چه عار دارد سیاح جان از این عوری

درخت شو هله ای دانه‌ای که پوسیدی
توی خلیفه و دستور ما به دستوری

کی دیده‌ست چنین روز با چنان روزی
که واخرد همه را از شبی و شب‌کوری

کرم گشاد چو موسی کنون ید بیضا
جهان شده‌ست چو سینا و سینه نوری

دلا مقیم شو اکنون به مجلس جان‌ها
که کدخدای مقیمان بیت معموری

مباش بسته مستی خراب باش خراب
یقین بدانک خرابیست اصل معموری

خراب و مست خدایی در این چمن امروز
هزار شیشه اگر بشکنی تو معذوری

به دست ساقی تو خاک می‌شود زر سرخ
چو خاک پای ویی خسروی و فغفوری

صلای صحت جان هر کجا که رنجوریست
تو مرده زنده شدن بین چه جای رنجوری

غلام شعر بدانم که شعر گفته توست
که جان جان سرافیل و نفخه صوری

سخن چو تیر و زبان چو کمان خوارزمی است
که دیر و دور دهد دست وای از این دوری

ز حرف و صوت بباید شدن به منطق جان
اگر غفار نباشد بس است مغفوری

کز آن طرف شنوااند بی‌زبان دل‌ها
نه رومیست و نه ترکی و نی نشابوری

بیا که همره موسی شویم تا که طور
که کلم الله آمد مخاطبه طوری

که دامنم بگرفته‌ست و می‌کشد عشقی
چنانک گرسنه گیرد کنار کندوری

ز دست عشق کی جسته‌ست تا جهد دل من
به قبض عشق بود قبضه قلاجوری

مسلم آمد یار مرا دل افروزی (3074)

مسلم آمد یار مرا دل افروزی
چه عشق داد مرا فضل حق زهی روزی

اگر سرم برود گو برو مرا سر اوست
رهیدم از کله و از سر و کله دوزی

دهان به گوش من آورد و گفت در گوشم
یکی حدیث بیاموزمت بیاموزی

چو آهوی ختنی خون تو شود همه مشک
اگر دمی بچری تو ز ما به خوش پوزی

چو جان جان شده‌ای ننگ جان و تن چه کشی
چو کان زر شده‌ای حبه‌ای چه اندوزی

به سوی مجلس خوبان بکش حریفان را
به خضر و چشمه حیوان بکن قلاوزی

شراب لعل رسیده‌ست نیست انگوری
شکر نثار شد و نیست این شکر خوزی

هوا و حرص یکی آتشیست تو بازی
بپر گزاف پر و بال را چه می‌سوزی

خمش که خلق ندانند بانگ را ز صدا
توی که دانی پیروزه را ز پیروزی

بیا بیا که تو از نادرات ایامی (3075)

بیا بیا که تو از نادرات ایامی
برادری پدری مادری دلارامی

به نام خوب تو مرده ز گور برخیزد
گزاف نیست برادر چنین نکونامی

تو فضل و رحمت حقی که هر که در تو گریخت
قبول می‌کنیش با کژی و با خامی

همی‌زیم به ستیزه و این هم از گولی‌ست
که تا مرا نکشی ای هوس نیارامی

به هیچ نقش نگنجی ولیک تقدیرا
اگر به نقش درآیی عجب گل‌اندامی

گهی فراق نمایی و چاره آموزی
گهی رسول فرستی و جان پیغامی

درون روزن دل چون فتاد شعلهٔ شمع
بداند این دل شب‌رو که بر سر بامی

مرادم آنکه شود سایه و آفتاب یکی
که تا ز عشق نمایم تمام خوش‌کامی

محال‌جوی و محالم بدین گناه مرا
قبول می‌نکند هیچ عالم و عامی

تو هم محال ننوشی و معتقد نشوی
برو برو که مرید عقول و احلامی

اگر ز خسرو جان‌ها حلاوتی یابی
محال هر دو جهان را چو من درآشامی

ور از طبیب طبیبان گوارشی یابی
مکاشفی تو بخوان خدا نه اوهامی

برآ ز مشرق تبریز شمس دین بخرام
که بر ممالک هر دو جهان چو بهرامی

بلندتر شده‌ست آفتاب انسانی (3076)

بلندتر شده‌ست آفتاب انسانی
زهی حلاوت و مستی و عشق و آسانی

جهان ز نور تو ناچیز شد‌، چه چیزی تو‌؟
طلسم دلبری‌یی یا تو گنج جانانی‌؟

زهی قلم که تو را نقش کرد در صورت
که نامه همه را نانبشته می‌خوانی

برون بری تو ز خرگاه‌ِ شش‌جهت جان را
چو جان نماند‌، بر جاش عشق بنشانی

دلا چو باز شهنشاه صید کرد تو را
تو ترجمان‌بگ سرّ زبان مرغانی

چه ترجمان که کنون بس بلند سیمرغی
که آفت نظر جان صد سلیمانی

درید چارق ایمان و کفر در طلبت
هزارساله از آن سوی کفر و ایمانی

به هر سحر که درخشی خروس جان گوید
بیا که جان و جهانی‌، برو که سلطانی

چو روح من بفزوده‌ست شمس تبریزی
به سوی او برم از باغ روح ریحانی

ایا مربی جان از صداع جان چونی (3077)

ایا مربی جان از صداع جان چونی
ایا ببرده دل از جمله دلبران چونی

ز زحمت شب ما و ز ناله‌های صبوح
که می‌رسد به تو ای ماه مهربان چونی

ایا کسی که نخفت و نخفت چشم خوشت
ز لکلک جرس و بانگ پاسبان چونی

ایا غریب فلک تو بر این زمین حیفی
ایا جهان ملاحت در این جهان چونی

ز آفتاب کی پرسد که چون همی‌گردی
به گلستان که بگوید که گلستان چونی

ز روی زرد بپرسند درد دل چونست
ولی کسی بنپرسد که ارغوان چونی

چو روی زشت به آیینه گفت چونی تو
بگفت من چو چراغم تو قلتبان چونی

جواب گفت که من بازگونه می‌پرسم
مثال کشت که گوید به آسمان چونی

دهان گشادم یعنی ببین که لب خشکم
که تا شراب تو گوید که ای دهان چونی

ز گفت چون تو جویی روان شود در حال
میان جان و روانم که ای روان چونی

بگو تو باقی این را که از خمار لبت
سرم گران شد پرسش که سرگران چونی

ز آب تشنه گرفته‌ست خشم می‌بینی (3078)

ز آب تشنه گرفته‌ست خشم می‌بینی
گرسنه آمد و با نان همی‌کند بینی

ز آفتاب گرفته‌ست خشم گازر نیز
زهی حماقت و ادبیر و جهل و گر کینی

تو را که معدن زر پیش خود همی‌خواند
نمی‌روی و قراضه ز خاک می‌چینی

قراضه‌هاست ز حسن ازل در این خوبان
در آب و گل به چه آمد پی خوش آیینی

چو کان حسن بچیند قراضه‌ها ز بتان
به آب و گل بنماید که آن نه‌ای اینی

تو جهد کن که سراسر همه قراضه شوی
روی به معدن خود زانک جمله زرینی

به شهد جذبه من آب جفا بیامیزم
که شهد صرف گلو گیردت ز شیرینی

کشیدمت نه دعاها کشند آمین را
کشانه شو سوی من گرچه لنگ تخمینی

به سوی بحر رو ای ماهی و مکش خود را
تو با سعادت و اقبال خود چه در کینی

اگر تو می‌نروی آن کرم تو را بکشد
چنین کند کرم و رحمت سلاطینی

وگر درشت کشد مر تو را مترسان دل
که یوسفست کشنده تو ابن یامینی

به تهمت و به درشتی و دزدیش بکشید
که صاع زر تو ببردی به بد تو تعیینی

چو خلوت آمد گفتش که من قرین توام
تو لایقی بر من من دعا تو آمینی

در آن مکان که مکان نیست قصرها داری
در این مکان فنا چون حریص تمکینی

هزار بارت گفتم خمش کن و تن زن
تو از لجاج کنون احمدی و پارینی

فداح روح حیاتی فانت تحیینی
و انت تخلص دیباجتی من الطین

و انت تلبس روحی مکرما حللا
بها اعیش و تکفیننی لتکفینی

ایا مفجر عین تقر عینینی
سقاها سکراتی و شربها دینی