مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)

بیا که عاشق ماهست وز اختران پیداست (475)

بیا که عاشق ماهست وز اختران پیداست
بدانک مست تجلی به ماه راه نماست

میان روز شتر بر سر مناره رود
هر آنک گوید کو کو بدانک نابیناست

بگرد عاشق اگر صد هزار خام بود
مرا دو چشم ببندی بگویمت که کجاست

بیا به پیش من آ تا به گوش تو گویم
که از دهان و لب من پری رخی گویاست

کسی که عاشق روی پری من باشد
نزاده است ز آدم نه مادرش حواست

عجب مدار از آن کس که ماه ما را دید
چو آفتاب در آتش چو چرخ بی‌سر و پاست

سر بریده نگر در میان خون غلطان
دمی قرار ندارد مگر سر یحیاست

او آفتاب و چو ماهست آن سر بی‌تن
که روز و شب متقلب در این نشیب و علاست

بر این بساط خرد را اگر خرد بودی
بیامدی و بگفتی که این چه کارافزاست

کسی که چهره دل دید اوست اهل خرد
کسی که قامت جان یافت اوست کاهل صلاست

در این چمن نظری کن به زعفران رویان
که روی زرد و دل درد داغ آن سیماست

خموش باش مگو راز اگر خرد داری
ز ما خرد مطلب تا پری ما با ماست

که برد مفخر تبریز شمس تبریزی
خرد ز حلقه مغزم که سخت حلقه رباست

بخند بر همه عالم که جای خنده تو راست (476)

بخند بر همه عالم که جای خنده تو راست
که بندهٔ قد و ابروی تست هر کژ و راست

فتد به پای تو دولت نهد به پیش تو سر
که آدمی و پری در ره تو بی‌سر و پاست

پریر جان من از عشق سوی گلشن رفت
تو را ندید به گلشن دمی نشست و نخاست

برون دوید ز گلشن چو آب سجده کنان
که جویبار سعادت که اصل جاست کجاست

چو اهل دل ز دلم قصه تو بشنیدند
ز جمله نعره برآمد که مست دلبر ماست

پس آدمی و پری جمع گشت بر من و گفت
بده ز شرق نشان‌ها که این دمت چو صباست

جفات نیز شکروار چاشنی دارد
زهی جفا که در او صد هزار گنج وفاست

قفا بداد و سفر کرد شمس تبریزی
بگو مرا تو که خورشید را چه رو و قفاست

ز آفتاب سعادت مرا شراباتست (477)

ز آفتاب سعادت مرا شراباتست
که ذره‌های تنم حلقه خراباتست

صلای چهره خورشید ما که فردوسست
صلای سایه زلفین او که جناتست

به آسمان و زمین لطف ایتیا فرمود
که آسمان و زمین مست آن مراعاتست

ز هست و نیست برون‌ست تختگاه ملک
هزار ساله از آن سوی نفی و اثباتست

هزار در ز صفا اندرون دل بازست
شتاب کن که ز تأخیرها بس آفاتست

حیات‌های حیات آفرین بود آن جا
از آنک شاه حقایق نه شاه شهماتست

ز نردبان درون هر نفس به معراجند
پیاله‌های پر از خون نگر که آیاتست

در آن هوا که خداوند شمس تبریزیست
نه لاف چرخه چرخ‌ست و نی سماواتست

وجود من به کف یار جز که ساغر نیست (478)

وجود من به کف یار جز که ساغر نیست
نگاه کن به دو چشمم اگرت باور نیست

چو ساغرم دل پرخون من و تن لاغر
به دست عشق که زرد و نزار و لاغر نیست

به غیر خون مسلمان نمی‌خورد این عشق
بیا به گوش تو گویم عجب که کافر نیست

هزار صورت زاید چو آدم و حوا
جهان پرست ز نقش وی او مصور نیست

صلاح ذره صحرا و قطره دریا
بداند و مدد آرد که علم او کر نیست

به هر دمی دل ما را گشاید و بندد
چرا دلش نشناسد به فعلش ار خر نیست

خر از گشادن و بستن به دست خربنده
شدست عارف و داند که اوست دیگر نیست

چو بیندش سر و گوش خرانه جنباند
ندای او بشناسد که او منکر نیست

ز دست او علف و آب‌های خوش خوردست
عجب عجب ز خدا مر تو را چنان خور نیست

هزار بار ببستت به درد و ناله زدی
چه منکری که خدا در خلاص مضطر نیست

چو کافران ننهی سر مگر به وقت بلا
به نیم حبه نیرزد سری کز آن سر نیست

هزار صورت جان در هوا همی‌پرد
مثال جعفر طیار اگر چه جعفر نیست

ولیک مرغ قفس از هوا کجا داند
گمان برد ز نژندی که خود مرا پر نیست

سر از شکاف قفس هر نفس کند بیرون
سرش بگنجد و تن نی از آنک کل سر نیست

شکاف پنج حس تو شکاف آن قفس است
هزار منظر بینی و ره به منظر نیست

تن تو هیزم خشکست و آن نظر آتش
چو نیک درنگری جمله جز که آذر نیست

نه هیزمست که آتش شدست در سوزش
بدانک هیزم نورست اگر چه انور نیست

برای گوش کسانی که بعد ما آیند
بگویم و بنهم عمر ما مأخر نیست

که گوششان بگرفتست عشق و می‌آرد
ز راه‌های نهانی که عقل رهبر نیست

بخفت چشم محمد ضعیف گشت رباب
مخسب گنج زرست این سخن اگر زر نیست

خلایق اختر و خورشید شمس تبریزی
کدام اختر کز شمس او منور نیست

ستیزه کن که ز خوبان ستیزه شیرینست (479)

ستیزه کن که ز خوبان ستیزه شیرینست
بهانه کن که بتان را بهانه آیینست

از آن لب شکرینت بهانه‌های دروغ
به جای فاتحه و کاف‌ و ها و یاسین است

وفا طمع نکنم زانک جور خوبان را
طبیعت است و سرشت است و عادت و دینست

اگر ترش کنی و رو ز ما بگردانی
به قاصد است و به مکر است و آن دروغینست

ز دست غیر تو اندر دهان من حلوا
به جان پاک عزیزان که گرز رویینست

هزار وعده ده آنگه خلاف کن همه را
که آن سراب که ارزد صد آب خوش اینست

زر او دهد که رخش از فراق همچو زر است
چرا دهد زر و سیم آن پری که سیمینست

جواب همچو شکر او دهد که محتاج است
جواب تلخ تو را صد هزار تمکینست

جمال و حسن تو گنج است و خوی بد چون مار
بقای گنج تو بادا که آن برونینست

قماش هستی ما را به ناز خویش بسوز
که آن زکات لطیفت نصیب مسکینست

برون در همه را چون سگان کو بنشان
که در شرف سر کوی تو طور سینینست

خورند چوب خلیفه شهان چو شاه شوند
جفای عشق کشیدن فن سلاطین است

امام فاتحه خواند ملک کند آمین
مرا چو فاتحه خواندم امید آمینست

هر آن فریب کز اندیشه تو می‌زاید
هزار گوهر و لعلش بها و کابینست

چنانک مدرسه فقه را برون شوها است
بدانک مدرسه عشق را قوانینست

خمش کنیم که تا شرح آن بگوید شاه
که زنده شخص جهان زان گزیده تلقینست

به حق آن که در این دل به جز ولای تو نیست (480)

به حق آن که در این دل به جز ولای تو نیست
ولی او نشوم کو ز اولیای تو نیست

مباد جانم بی‌غم اگر فدای تو نیست
مباد چشمم روشن اگر سقای تو نیست

وفا مباد امیدم اگر به غیر تو است
خراب باد وجودم اگر برای تو نیست

کدام حسن و جمالی که آن نه عکس تو است
کدام شاه و امیری که او گدای تو نیست

رضا مده که دلم کام دشمنان گردد
ببین که کام دل من به جز رضای تو نیست

قضا نتانم کردن دمی که بی‌تو گذشت
ولی چه چاره که مقدور جز قضای تو نیست

دلا بباز تو جان را بر او چه می‌لرزی
بر او ملرز فدا کن چه شد خدای تو نیست

ملرز بر خود تا بر تو دیگران لرزند
به جان تو که تو را دشمنی ورای تو نیست

چه گوهری تو که کس را به کف بهای تو نیست (481)

چه گوهری تو که کس را به کف بهای تو نیست
جهان چه دارد در کف که آن عطای تو نیست

سزای آنک زید بی‌رخ تو زین بترست
سزای بنده مده گرچه او سزای تو نیست

نثار خاک تو خواهم به هر دمی دل و جان
که خاک بر سر جانی که خاک پای تو نیست

مبارکست هوای تو بر همه مرغان
چه نامبارک مرغی که در هوای تو نیست

میان موج حوادث هر آنک استادست
به آشنا نرهد چونک آشنای تو نیست

بقا ندارد عالم وگر بقا دارد
فناش گیر چو او محرم بقای تو نیست

چه فرخست رخی کو شهیت را ماتست
چه خوش لقا بود آن کس که بی‌لقای تو نیست

ز زخم تو نگریزم که سخت خام بود
دلی که سوخته آتش بلای تو نیست

دلی که نیست نشد روی در مکان دارد
ز لامکانش برانی که رو که جای تو نیست

کرانه نیست ثنا و ثناگران تو را
کدام ذره که سرگشته ثنای تو نیست

نظیر آنک نظامی به نظم می‌گوید
جفا مکن که مرا طاقت جفای تو نیست

برات عاشق نو کن رسید روز برات (482)

برات عاشق نو کن رسید روز برات
زکات لعل ادا کن‌، رسید وقت زکات

برات و قدر خیالت دو عید چیست وصال
چو این و آن نبود هست نوبت حسرات

به باغ‌های حقایق برات دوست رسید
ز تخته‌بند زمستان شکوفه یافت نجات

چو طوطیان خبر قند دوست آوردند
ز دشت و کوه برویید صد هزار نبات

دو شادی‌ست عروسان باغ را امروز
وفات در بگشاد و خریف یافت وفات

بیا که نور سماوات خاک را آراست
شکوفه نور حق است و درخت چون مشکات

جهان پر از خضر سبزپوش دانی چیست
که جوش کرد ز خاک و درخت آب حیات

ز لامکان برسیده‌ست حور سوی ملک
ز بی‌جهت برسیده‌ست خلد سوی جهات

طیور نعره ارنی همی‌زنند چرا
که طور یافت ربیع و کلیم جان میقات

به باغ آی و قیامت ببین و حشر عیان
که رعد نفخهٔ صور آمد و نشور موات

اذان فاخته دیدیم و قامت اشجار
خموش کن که سخن شرط نیست وقت صلات

هر آنک از سبب وحشت غمی تنهاست (483)

هر آنک از سبب وحشت غمی تنهاست
بدانک خصم دلست و مراقب تن‌هاست

به چنگ و تنتن این تن نهاده‌ای گوشی
تن تو توده خاکست و دمدمه ش چو هواست

هوای نفس تو همچون هوای گردانگیز
عدو‌ِ دیده و بینایی‌ست و خصم ِ ضیاست

توی مگر مگس این مطاعم عسلین
که زامقلو تو را درد و زانقلوه عناست

در آن زمان که در این دوغ می‌فتی چو مگس
عجب که توبه و عقل و رأیت تو کجاست

به عهد و توبه چرا چون فتیله می‌پیچی
که عهد تو چو چراغی رهین هر نکباست

بگو به یوسف یعقوب هجر را دریاب
که بی ز پیرهن نصرت تو حبس عماست

چو گوشت پاره ضریریست مانده بر جایی
چو مرده‌ای‌ست ضریر و عقیله احیاست

به جای دارو او خاک می‌زند در چشم
بدان گمان که مگر سرمه است و خاک و دواست

چو لا تعاف من الکافرین دیارا
دعای نوح نبیست و او مجاب دعاست

همیشه کشتی احمق غریق طوفان‌ست
که زشت صنعت و مبغوض گوهر و رسواست

اگر چه بحر کرم موج می‌زند هر سو
به حکم عدل خبیثات مر خبیثین راست

قفا همی‌خور و اندرمکش کلا گردن
چنان گلو که تو داری سزای صفع و قفاست

گلو گشاده چو فرج فراخ ماده خران
که کیر خر نرهد زو چو پیش او برخاست

بخور تو ای سگ گرگین شکنبه و سرگین
شکمبه و دهن سگ بلی سزا به سزاست

بیا بخور خر مرده سگ شکار نه‌ای
ز پوز و ز شکم و طلعت تو خود پیداست

سگ محله و بازار صید کی گیرد
مقام صید سر کوه و بیشه و صحراست

رها کن این همه را نام یار و دلبر گو
که زشت‌ها که بدو دررسد همه زیباست

که کیمیاست پناه وی و تعلق او
مصرف همه ذرات اسفل و اعلاست

نهان کند دو جهان را درون یک ذره
که از تصرف او عقل گول و نابیناست

بدانک زیرکی عقل جمله دهلیزیست
اگر به علم فلاطون بود برون سراست

جنون عشق به از صد هزار گردون عقل
که عقل دعوی سر کرد و عشق بی‌سر و پاست

هر آنک سر بودش بیم سر همش باشد
حریف بیم نباشد هر آنک شیر وغاست

رود درونه سم الخیاط رشته عشق
که سر ندارد و بی‌سر مجرد و یکتاست

قلاوزی کندش سوزن و روان کندش
که تا وصال ببخشد به پاره‌ها که جداست

حدیث سوزن و رشته بهل که باریکست
حدیث موسی جان کن که با ید بیضاست

حدیث قصه آن بحر خوشدلی‌ها گو
که قطره قطره او مایه دو صد دریاست

چو کاسه بر سر بحری و بی‌خبر از بحر
ببین ز موج تو را هر نفس چه گردشهاست

هر آنچ دور کند مر تو را ز دوست بدست (484)

هر آنچ دور کند مر تو را ز دوست بدست
به هر چه روی نهی بی‌وی ار نکوست بدست

چو مغز خام بود در درون پوست نکوست
چو پخته گشت از این پس بدانک پوست بدست

درون بیضه چو آن مرغ پر و بال گرفت
بدانک بیضه از این پس حجاب اوست بدست

به خلق خوب اگر با جهان بسازد کس
چو خلق حق نشناسد نه نیک خوست بدست

فراق دوست اگر اندک‌ست اندک نیست
درون چشم اگر نیم تای موست بدست

در این فراق چو عمری به جست و جو بگذشت
به وقت مرگ اگر نیز جست و جوست بدست

غزل رها کن از این پس صلاح دین را بین
از آنک خلعت نو را غزل رفوست بدست