مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
سه روز شد که نگارین من دگرگونست
شکر ترش نبود آن شکر ترش چونست
به چشمهای که در او آب زندگانی بود
سبو ببردم و دیدم که چشمه پرخونست
به روضهای که در او صد هزار گل میرست
به جای میوه و گل خار و سنگ و هامونست
فسون بخوانم و بر روی آن پری بدمم
از آنک کار پریخوان همیشه افسونست
پری من به فسونها زبون شیشه نشد
که کار او ز فسون و فسانه بیرونست
میان ابروی او خشمهای دیرینهست
گره در ابروی لیلی هلاک مجنونست
بیا بیا که مرا بیتو زندگانی نیست
ببین ببین که مرا بیتو چشم جیحونست
به حق روی چو ماهت که چشم روشن کن
اگر چه جرم من از جمله خلق افزونست
به گرد خویش برآید دلم که جرمم چیست
از آنک هر سببی با نتیجه مقرونست
ندا همیرسدم از نقیب حکم ازل
که گرد خویش مجو کاین سبب نه زاکنونست
خدای بخشد و گیرد بیارد و ببرد
که کار او نه به میزان عقل موزونست
بیا بیا که هم اکنون به لطف کن فیکون
بهشت در بگشاید که غیر ممنونست
ز عین خار ببینی شکوفههای عجیب
ز عین سنگ ببینی که گنج قارونست
که لطف تا ابدست و از آن هزار کلید
نهان میانه کاف و سفینهٔ نونست
به حق چشم خمار لطیف تابانت
به حلقه حلقهٔ آن طرهٔ پریشانت
بدان حلاوت بیمر و تنگهای شکر
که تعبیهست در آن لعل شکرافشانت
به کهربایی کاندر دو لعل تو درج است
که گشت از آن مه و خورشید و ذره جویانت
به حق غنچه و گلهای لعل روحانی
که دام بلبل عقلست در گلستانت
به آب حسن و به تاب جمال جانپرور
کز آن گشاد دهان را انار خندانت
بدان جمال الهی که قبلهٔ دلهاست
که دم به دم ز طرب سجده میبرد جانت
تو یوسفی و تو را معجزات بسیار است
ولی بسست خود آن روی خوب برهانت
چه جای یوسف بس یوسفان اسیر توند
خدای عز و جل کی دهد بدیشانت
ز هر گیاه و ز هر برگ رویدی نرگس
برای دیدنت از جا بدی به بستانت
چو سوخت ز آتش عشق تو جان گرمروان
کجا دهد شه سردان به دست سردانت
شعاع روی تو پوشیده کرد صورت تو
که غرقه کرد چو خورشید نور سبحانت
هزار صورت هر دم ز نور خورشیدت
برآید از دل پاک و نماید احسانت
درون خویش اگر خواهدت دل ناپاک
ز ابلهی و خری میکشد به زندانت
نه هیچ عاقل بفریبدت به حیلتِ عقل
نه پایبند کند جادهٔ هیچ سلطانت
تو را که در دو جهان مینگنجی از عظمت
ابوهریره گمان چون برد در انبانت؟!
به هر غزل که ستایم تو را ز پردهٔ شعر
دلم ز پرده ستاید هزار چندانت
دلم کی باشد؟ و من کیستم؟ ستایش چیست؟
ولیک جان را گلشن کنم به ریحانت
بیا تو مفخر آفاقْ شمس تبریزی
که تو غریب مهی و غریب ارکانت
چو عید و چون عرفه عارفان این عرفات
به هر که قدر تو دانست میدهند برات
هلالوار ز راه دراز میآیند
برای کارگزاری ز قاضیالحاجات
به مفلسان که ز بازارشان نصیبی نیست
ز مخزن زر سلطان همیکشند زکات
پی گشادن درهای بسته میآیند
گرفته زیر بغلها کلیدهای نجات
به دست هر جان زنبیل زفت میآید
شنیده بانگ تعالو لتأخذوا الصدقات
بیا بیا گذری کن ببین زکات ملک
به طور موسی عمران و غلغل میقات
دریده پهلوی همیان از آن زر بسیار
دریده قوصرههاشان ز بار قند و نبات
ز خرمن دو جهان مور خود چه تاند برد
خمش کن و بنشین دور و میشنو صلوات
در این سلام مرا با تو دار و گیر جداست
دمی عظیم نهانست و در حجاب خداست
ز چنگ سخت عجیبست آن ترنگ ترنگ
چههاست نعره برآورده کان چههاست چههاست
شراب لعل بیاورد شاه کاین رکنیست
خمش که وقت جنون و نه وقت کشف غطاست
اگر تو مست وصالی، رخ تو ترش چراست؟
برون شیشه ز حال درون شیشه گواست
پدید باشد مستی میان صد هشیار
ز بوی رنگ و ز چشم و فتادن از چپ و راست
علیالخصوص شرابی که اولیا نوشند
که جوش و نوش و قوامش ز خم لطف خداست
خم شراب میان هزار خُّم دگر
به کف و تف و به جوش و به غلغله پیداست
چو جوش دیدی میدان که آتشست ز جان
خروش دیدی میدانک شعلهٔ سوداست
بدانک سرکه فروشی شراب کی دهدت
که جرعهاش را صد من شکر به نقد بهاست
بهای باده من المؤمنین انفسهم
هوای نفس بمان گر هوات بیع و شراست
هوای نفس رها کردی و عوض نرسید
مگو چنین که بر آن مکرم این دروغ خطاست
کسی که شب به خرابات قاب قوسینست
درون دیده پرنور او خمار لقاست
طهارتیست ز غم باده شراب طهور
در آن دماغ که باده است باد غم ز کجاست؟
ابیت عند ربی نام آن خرابات است
نشان یطعم و یسقن هم از پیمبر ماست
مرا چو زندگی از یاد روی چون مه توست
همیشه سجده گهم آستان خرگه توست
به هر شبی کشدم تا به روز زنده کند
نوای آن سگ کو پاسبان درگه توست
ز پیش آب و گل من بدید روح تو را
خرد بگفت که سجده کنش که او شه توست
سجود کرد و در آن سجده ماند تا به ابد
نهاده روی بر آن خاک خوش که او ره توست
چه باشدت اگر این شوره خاک را که منم
به نعل بازنوازی که آن گذرگه توست
ایا دو دیده تبریز شمس دین به حق
تو کهربای دلی دل به عاشقی که توست
جهان و کار جهان سر به سر اگر بادست
چرا ز باد مکافات داد و بیدادست
به باد و بود محمد نگر که چون باقیست
ز بعد ششصد و پنجاه سخت بنیادست
ز باد بولهب و جنس او نمیبینی
که از برای فضیحت فسانهشان یادست
چنین ثبات و بقا باد را کجا باشد
در این ثبات که قاف کمتر آحادست
نبود باد دم عیسی و دعای عزیر
عنایت ازلی بُد که نور استادست
اگر چه باد سخن بگذرد سخن باقیست
اگر چه باد صبا بگذرد چمن شادست
ز بیم باد جهان همچو برگ میلرزد
درون باد ندانی که تیغ پولادست
کهی بود که به جز باد در جهان نشناخت
کُهی کهی نکند ز آنک کُه نه فرهادست
تو باخبر نشوی گر کنم بسی فریاد
که از درون دلم موجهای فریادست
اگر تو بحر ببینی و موج بر تو زند
یقین شود که نه بادست ملک آبادست
ز دام چند بپرسی و دانه را چه شدست
به بام چند برآیی و خانه را چه شدست
فسرده چند نشینی میان هستی خویش
تنور آتش عشق و زبانه را چه شدست
بگرد آتش عشقش ز دور میگردی
اگر تو نقره صافی میانه را چه شدست
ز دردی غم و اندیشه سیر چون نشوی
جمال یار و شراب مغانه را چه شدست
اگر چه سرد وجودیت گرم درپیچید
به ره کنش به بهانه بهانه را چه شدست
شکایت ار ز زمانه کند بگو تو برو
زمانه بیتو خوشست و زمانه را چه شدست
درخت وار چرا شاخ شاخ وسوسهای
یگانه باش چو بیخ و یگانه را چه شدست
در آن ختن که در او شخص هست و صورت نیست
مگو فلان چه کس است و فلانه را چه شدست
نشان عشق شد این دل ز شمس تبریزی
ببین ز دولت عشقش نشانه را چه شدست
تو مردی و نظرت در جهان جان نگریست
چو باز زنده شدی زین سپس بدانی زیست
هر آن کسی که چو ادریس مرد و بازآمد
مدرس ملکوتست و بر غیوب حفیست
بیا بگو به کدامین ره از جهان رفتی
و زان طرف به کدامین ره آمدی که خفیست
رهی که جمله جانها به هر شبی بپرند
که شهر شهر قفسها به شب ز مرغ تهیست
چو مرغ پای ببستهست دور مینپرد
به چرخ مینرسد وز دوار او عجمیست
علاقه را چو ببرد به مرگ و بازپرد
حقیقت و سر هر چیز را ببیند چیست
خموش باش که پرست عالم خمشی
مکوب طبل مقالت که گفت طبل تهیست
چو درد گیرد دندان تو عدو گردد
زبان تو به طبیبی بگرد او گردد
یکی کدو ز کدوها اگر شکست آرد
شکسته بند همه گرد آن کدو گردد
ز صد سبو چو سبوی سبوگری برد آب
همیشه خاطر او گرد آن سبو گردد
شکستگان تویم ای حبیب و نیست عجب
تو پادشاهی و لطف تو بنده جو گردد
به قند لطف تو کاین لطفها غلام ویند
که زهر از او چو شکر خوب و خوب خو گردد
اگر حلاوت لاحول تو به دیو رسد
فرشته خو شود آن دیو و ماه رو گردد
عنایتت گنهی را نظر کند به رضا
چو طاعت آن گنه از دل گناه شو گردد
پلید پاک شود مرده زنده مار عصا
چو خون که در تن آهوست مشک بو گردد
روندهای که سوی بیسوییش ره دادی
کجا چو خاطر گمراه سو به سو گردد
تو جان جان جهانی و نام تو عشق است
هر آنک از تو پری یافت بر علو گردد
خمش که هر کی دهانش ز عشق شیرین شد
روا نباشد کو گرد گفت و گو گردد
خموش باش که آن کس که بحر جانان دید
نشاید و نتواند که گرد جو گردد