مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)

منم فانی و غرقه در ثبوتی (2649)

منم فانی و غرقه در ثبوتی
به دریاهای حی لایموتی

مگر من یوسفم در قعر چاهی
مگر من یونسم در بطن حوتی

وجود ظاهرم تا چند بینی
که اطلس‌هاست اندر برگ توتی

فقیرم من ولیکن نی فقیری
که گردد در به در در عشق لوتی

ز بهر قهر جان لوت خوارم
بمالیده چو جلادان بروتی

به غیر عشق شمس الدین تبریز
نیرزد پیش بنده تره توتی

تو آن ماهی که در گردون نگنجی (2650)

تو آن ماهی که در گردون نگنجی
تو آن آبی که در جیحون نگنجی

تو آن دُرّی که از دریا فزونی
تو آن کوهی که در هامون نگنجی

چه خوانم من فسون ای شاه پریان
که تو در شیشه و افسون نگنجی

تو لیلیی ولیک از رشک مولی
به کنج خاطر مجنون نگنجی

تو خورشیدی قبایت نور سینه است
تو اندر اطلس و اکسون نگنجی

توی شاگرد جان افزا طبیبی
در استدلال افلاطون نگنجی

تو معجونی که نبود در ذخیره
ذخیره چیست در قانون نگنجی

بگوید خصم تا خود چون بود این
تو از بی‌چونی و در چون نگنجی

چنین بودی در اشکمگاه دنیا
بگنجیدی ولی اکنون نگنجی

مخوان در گوش‌ها این را خمش کن
تو اندر گوش هر مفتون نگنجی

کریما تو گلی یا جمله قندی (2651)

کریما تو گلی یا جمله قندی
که چون بینی مرا چون گل بخندی

عزیزا تو به بستان آن درختی
که چون دیدم تو را بیخم بکندی

چه کم گردد ز جاهت گر بپرسی
که چونی در فراقم دردمندی

من آنم کز فراقت مستمندم
تو آنی که خلاص مستمندی

در این مطبخ هزاران جان به خرج است
ببین تو ای دل پرخون که چندی

چو حلقه بر درت گرچه مقیمم
چه چاره چون تو بر بام بلندی

بیا ای زلف چوگان حکم داری
که چون گویم در این میدان فکندی

سپند از بهر آن باشد که سوزد
دلا می‌سوز دلبر را سپندی

بیا ای جام عشق شمس تبریز
که درد کهنه را تو سودمندی

نگارا تو در اندیشه درازی (2652)

نگارا تو در اندیشه درازی
بیاوردی که با یاران نسازی

نه عاشق بر سر آتش نشیند
مگر که عاشقی باشد مجازی

به من بنگر که بودم پیش از این عشق
ز عالم فارغ اندر بی‌نیازی

قضا آمد بدیدم ماه رویی
گرفتم من سر زلفش به بازی

گناه این بود افتادم به عشقی
چو صد روز قیامت در درازی

ز خونم بوی مشک آید چو ریزد
شهید شرمسارم من ز غازی

نصیحت داد شمس الدین تبریز
که چون معشوق ای عاشق ننازی

گر این سلطان ما را بنده باشی (2653)

گر این سلطان ما را بنده باشی
همه گریند و تو در خنده باشی

وگر غم پر شود اطراف عالم
تو شاد و خرم و فرخنده باشی

وگر چرخ و زمین از هم بدرد
ورای هر دو جانی زنده باشی

به هفتم چرخ نوبت پنج داری
چو خیمه شش جهت برکنده باشی

همه مشتاق دیدار تو باشند
تو صد پرده فروافکنده باشی

چو اندیشه به جاسوسی اسرار
درون سینه‌ها گردنده باشی

دلا بر چشم خوبان چهره بگشا
که اندیشد که تو شرمنده باشی

بدیشان صدقه می‌ده چون هلالند
تو بدری از کجا گیرنده باشی

اگر خالی شوی از خویش چون نی
چو نی پر از شکر آکنده باشی

برو خرقه گرو کن در خرابات
چو سالوسان چرا در ژنده باشی

به عشق شمس تبریزی بده جان
که تا چون عشق او پاینده باشی

ببین این فتح ز استفتاح تا کی (2654)

ببین این فتح ز استفتاح تا کی
ز ساقی مست شو زین راح تا کی

در این اقداح صورت راح جانی است
نظاره صورت اقداح تا کی

چو مرغابی ز خود برساز کشتی
صداع کشتی و ملاح تا کی

تو سباحی و از سباح زادی
فسانه و باد هر سباح تا کی

نفخت فیه جان بخشی است هر صبح
فراق فالق الاصباح تا کی

چو جان بالغان لوحی است محفوظ
مثال کودکان ز الواح تا کی

چو فرموده‌ست رزقت ز آسمان است
زمین شوریدن ای فلاح تا کی

از آن باغ است این سیب زنخدان
قناعت بر یکی تفاح تا کی

جراحت راست دارو حسن یوسف
دوا جستن ز هر جراح تا کی

ز هر جزوت چو مطرب می‌توان ساخت
ز چشمت ساختن نواح تا کی

چو نفس واحدیم از خلق و از بعث
جدا باشیدن ارواح تا کی

دهان بربند در دریا صدف وار
دهان بگشاده چون تمساح تا کی

دهان بربند و قفلی بر دهان نه
ز ضایع کردن مفتاح تا کی

تو نقشی نقش بندان را چه دانی (2655)

تو نقشی نقش بندان را چه دانی
تو شکلی پیکری جان را چه دانی

تو خود می‌نشنوی بانگ دهل را
رموز سر پنهان را چه دانی

هنوز از کات کفرت خود خبر نیست
حقایق‌های ایمان را چه دانی

هنوزت خار در پای است بنشین
تو سرسبزی بستان را چه دانی

تو نامی کرده‌ای این را و آن را
از این نگذشته‌ای آن را چه دانی

چه صورت‌هاست مر بی‌صورتان را
تو صورت‌های ایشان را چه دانی

زنخ کم زن که اندر چاه نفسی
تو آن چاه زنخدان را چه دانی

درخت سبز داند قدر باران
تو خشکی قدر باران را چه دانی

سیه کاری مکن با باز چون زاغ
تو باز چتر سلطان را چه دانی

سلیمانی نکردی در ره عشق
زبان جمله مرغان را چه دانی

نگهبانی است حاضر بر تو سبحان
تو حیوانی نگهبان را چه دانی

تو را در چرخ آورده‌ست ماهی
تو ماه چرخ گردان را چه دانی

تجلی کرد این دم شمس تبریز
تو دیوی نور رحمان را چه دانی

نه آتش‌های ما را ترجمانی (2656)

نه آتش‌های ما را ترجمانی
نه اسرار دل ما را زبانی

برهنه شد ز صد پرده دل و عشق
نشسته دو به دو جانی و جانی

میان هر دو گر جبریل آید
نباشد ز آتشش یک دم امانی

به هر لحظه وصال اندر وصالی
به هر سویی عیان اندر عیانی

ببینی تو چه سلطانان معنی
به گوشه بامشان چون پاسبانی

سرشته وصل یزدان کوه طور است
در آن کان تاب نارد یک زمانی

اگر صد عقل کل بر هم ببندی
نگردد بامشان را نردبانی

نشانی‌های مردان سجده آرد
اگر زان بی‌نشان گویم نشانی

از آن نوری که حرف آن جا نگنجد
تو را این حرف گشته ارمغانی

کمر شد حرف‌ها از شمس تبریز
بیا بربند اگر داری میانی

دلا تا نازکی و نازنینی (2657)

دلا تا نازکی و نازنینی
برو که نازنینان را نبینی

در این رنگی دلا تا تو بلنگی
نیابی در چنان تا تو چنینی

در آیینه نبینی روی خوبان
که تا با خوی زشتت همنشینی

تو زیبا شو که این آیینه زیباست
تو بی‌چین شو که آیینه است چینی

مشو پنهان که غیرت در کمین است
همی‌بیند تو را کاندر کمینی

ز خود پنهان شدی سر درکشیدی
ببستی چشم تا خود را نبینی

به لب یاسین همی‌خوانی ولیکن
ز کینه جمله تن دندان چو سینی

اگر درد مرا درمان فرستی (2658)

اگر درد مرا درمان فرستی
وگر کشت مرا باران فرستی

وگر آن میر خوبان را به حیلت
ز خانه جانب میدان فرستی

وگر ساقی جان عاشقان را
میان حلقه مستان فرستی

همه ذرات عالم زنده گردد
چو جانم را بر جانان فرستی

وگر لب را به رحمت برگشایی
مفرح سوی بیماران فرستی

به دربان گفته‌ای مگذار ما را
مرا هر دم بر دربان فرستی

منم کشتی در این بحر و نشاید
که بر من باد سرگردان فرستی

همی‌خواهم که کشتیبان تو باشی
اگر بر عاشقان طوفان فرستی

مرا تا کی مها چون ارمغانی
به پیش این و پیش آن فرستی

دل بریان عاشق باده خواهد
تو او را غصه و گریان فرستی

یکی رطلی گران برریز بر وی
از آن رطلی که بر مردان فرستی

دل و جان هر دو را در نامه پیچم
اگر تو نامه پنهان فرستی

تو چون خورشید از مشرق برآیی
جهان بی‌خبر را جان فرستی

چه باشد ای صبا گر این غزل را
به خلوتخانه سلطان فرستی