مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)

کسی کاو را بود در طبع سستی (2659)

کسی کاو را بود در طبع سستی
نخواهد هیچ کس را تندرستی

مده دامن به دستان حسودان
که ایشان می‌کشندت سوی پستی

زیان‌تر خویش را و دیگران را
نباشد چون حسد در جمله هستی

هلا بشکن دل و دام حسودان
وگر نی پشت بخت خود شکستی

از این اخوان چو ببریدی چو یوسف
عزیز مصری و از گرگ رستی

اگر حاسد دو پایت را ببوسد
به باطن می‌زند خنجر دودستی

ندارد مهر مهره او چه گشتی
ندارد دل‌، دل اندر وی چه بستی‌؟

اگر در حصن تقوا راه یابی
ز حاسد وز حسد جاوید رستی

اگر چه شیرگیری، ترک او کن
نه آن شیر است کش گیری به مستی

چرا ز اندیشه‌ای بیچاره گشتی‌؟ (2660)

چرا ز اندیشه‌ای بیچاره گشتی‌؟
فرورفتی به خود غمخواره گشتی‌؟

تو را من پاره پاره جمع کردم
چرا از وسوسه صدپاره گشتی‌؟

ز دارالملک عشقم رخت بردی
در این غربت چنین آواره گشتی

زمین را بهر تو گهواره کردم
فسرده تخته گهواره گشتی

روان کردم ز سنگت آب حیوان
به سوی خشک رفتی خاره گشتی

توی فرزند جان کار تو عشق است
چرا رفتی تو و هرکاره گشتی‌؟

از آن خانه که تو صد زخم خوردی
به گرد آن در و درساره گشتی

در آن خانه که صد حلوا چشیدی
نگشتی مطمئن اماره گشتی

خمش کن گفت هشیاریت آرد
نه مست غمزهٔ خماره گشتی

کجا شد عهد و پیمانی که کردی (2661)

کجا شد عهد و پیمانی که کردی
کجا شد قول و سوگندی که خوردی

نگفتی چرخ تا گردان بوَد گرد
از این سرگشته هرگز برنگردی

نگفتی تا بود خورشید دلگرم
نکاهد گرم ما را هیچ سردی

نگفتی یک دل و مردانه باشیم
به جان جمله مردان و به مردی

مرا گویی اگر من جور کردم
بدان کردم که پیش از من تو کردی

چرا شاید که با چون من گدایی
چو تو شاهنشهی گیرد نبردی

میان ما و تو سرکنگبین است
ز من سرکه ز تو شکرنوردی

چو من سرکه فروشم پس تو شکر
بیفزا چون به شیرینی تو فردی

منم خاک و چو خاکی باد یابد
تو عذرش نِه‌، مگویش گَرد کردی

نباشد راه را عار از چو من گرد
که زر را عار نبود رنگ زردی

شهاب آتش ما زنده بادا
چو القاب شهاب سهروردی

دلا رو رو همان خون شو که بودی (2662)

دلا رو رو همان خون شو که بودی
بدان صحرا و هامون شو که بودی

در این خاکستر هستی چو غلطی
در آتشدان و کانون شو که بودی

در این چون شد چگونه چند مانی
بدان تصریف بی‌چون شو که بودی

نه گاوی که کشی بیگار گردون
بر آن بالای گردون شو که بودی

در این کاهش چو بیماران دقی
به عمر روزافزون شو که بودی

زبون طب افلاطون چه باشی
فلاطون فلاطون شو که بودی

ایم هو کی اسیرانه چه باشی
همان سلطان و بارون شو که بودی

اگر رویین تنی جسم آفت توست
همان جان فریدون شو که بودی

همان اقبال و دولت بین که دیدی
همان بخت همایون شو که بودی

رها کن نظم کردن درها را
به دریا در مکنون شو که بودی

مرا چون ناف بر مستی بریدی (2663)

مرا چون ناف بر مستی بریدی
ز من چه ساقیا دامن کشیدی

چنین عشقی پدید آری به هر دم
پدیدآرنده چون ناپدیدی

دهل پیدا دهلزن چون است پنهان
زهی قفل و زهی این بی‌کلیدی

جنون طرفه پیدا گشت در جان
جنون را عقل‌ها کرده مریدی

هزاران رنگ پیدا شد از آن خم
منزه از کبودی و سپیدی

دو دیده در عدم دوز و عجب بین
زهی اومیدها در ناامیدی

اگر دریای عمانی سراسر
در آن ابری نگر کز وی چکیدی

در آن دکان تو تخته تخته بودی
اگر خود این زمان عرش مجیدی

در اقلیم عدم ز آحاد بودی
در این ده گرچه مشهور و وحیدی

همان جا رو چنان ز آحاد می‌باش
از آن گلشن چرا بیرون پریدی

بر این سو صد گره بر پایت افتاد
ز فکر وهمی و نکته عمیدی

از این تنگین قفس جانا پریدی (2664)

از این تنگین قفس جانا پریدی
وزین زندان طراران رهیدی

ز روی آینه گل دور کردی
در آیینه بدیدی آنچ دیدی

خبرها می‌شنیدی زیر و بالا
بر آن بالا ببین آنچ شنیدی

چو آب و گل به آب و گل سپردی
قماش روح بر گردون کشیدی

ز گردش‌های جسمانی بجستی
به گردش‌های روحانی رسیدی

بجستی ز اشکم مادر که دنیاست
سوی بابای عقلانی دویدی

بخور هر دم می شیرینتر از جان
به هر تلخی که بهر ما چشیدی

گزین کن هر چه می‌خواهی و بستان
چو ما را بر همه عالم گزیدی

از این دیگ جهان رفتی چو حلوا
به خوان آن جهان زیرا پزیدی

اگر چه بیضه خالی شد ز مرغت
برون بیضه عالم پریدی

در این عالم نگنجی زین سپس تو
همان سو پر که هر دم در مزیدی

خمش کن رو که قفل تو گشادند
اجل بنمود قفلت را کلیدی

صلا ای صوفیان کامروز باری (2665)

صلا ای صوفیان کامروز باری
سماع است و نشاط و عیش آری

صلا کز شش جهت درها گشاده‌ست
ز قعر بحر پیدا شد غباری

صلا کاین مغزها امروز پر شد
ز بوی وصل جانی جان سپاری

صلا که یافت هر گوشی و هوشی
ز بی‌هوشی مطلق گوشواری

صلا که ساعتی دیگر نیابی
ز مشرق تا به مغرب هوشیاری

در آن میدان که دیاری نمی‌گشت
به هر گوشه‌ست روحانی سواری

چو هیزم اندر این آتش درآیید
که تا هفتم فلک دارد شراری

میان شوره خاک نفس جزوی
به هر سویی درختی جویباری

تو اندر باغ‌ها دیدی که گیرد
درختی مر درختی را کناری

به تن این جا به باطن در چه کاری (2666)

به تن این جا به باطن در چه کاری
شکاری می‌کنی یا تو شکاری

کز او در آینه ساعت به ساعت
همی‌تابد عجب نقش و نگاری

مثال باز سلطان است هر نقش
شکار است او و می‌جوید شکاری

چه ساکن می‌نماید صورت تو
درون پرده تو بس بی‌قراری

لباست بر لب جوی و تو غرقه
از این غرقه عجب سر چون برآری

حریفت حاضر است آن جا که هستی
ولیکن گر بگوید شرم داری

به هر شیوه که گردد شاخ رقصان
نباشد غایب از باد بهاری

مجه تو سو به سو ای شاخ از این باد
نمی‌دانی کز این باد است یاری

به صد دستان به کار توست این باد
تو را خود نیست خوی حق گزاری

از او یابی به آخر هر مرادی
همو مستی دهد هم هوشیاری

بپرس او کیست شمس الدین تبریز
بجز در عشق او تا سر نخاری

مبارک باد بر ما این عروسی (2667)

مبارک باد بر ما این عروسی
خجسته باد ما را این عروسی

چو شیر و چون شکر بادا همیشه
چو صهبا و چو حلوا این عروسی

هم از برگ و هم از میوه ممتع
مثال نخل خرما این عروسی

چو حوران بهشتی باد خندان
ابد امروز فردا این عروسی

نشان رحمت و توقیع دولت
هم این جا و هم آن جا این عروسی

نکونام و نکوروی و نکوفال
چو ماه و چرخ خضرا این عروسی

خمش کردم که در گفتن نگنجد
که بسرشت است جان با این عروسی

خبر واده کز این دنیای فانی (2668)

خبر واده کز این دنیای فانی
به تلخی می‌روی یا شادمانی

عجب یارا ز اصحاب شمالی
عجب ز اصحاب ایمان و امانی

عجب همراز نفس سگ پرستی
عجب همراه شیر راه دانی

عجب در آخرین بازی شدی مات
عجب بردی اگر بردی تو جانی

بسی کژباز کاندر آخر کار
ببرد از اتفاق آسمانی

بود رویت به قبله اندر آن گور
گر اهل قبله بودی در نهانی

ازیرا گور باشد چون صلایه
پی تحویل‌های امتحانی

چو دانه فاسدی را دفن کردی
بروید زو درخت بامعانی

بسی طبل اجل پیشین شنیدی
مگو مرگم درآمد ناگهانی

اگر در عمر آهی برکشیدی
یقین امروز کاندر ظل آنی

وگر با آه راهی نیز رفتی
شهنشاهی و شمع ره روانی