مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
برفتیم ای عقیق لامکانی
ز شهر تو تو باید که بمانی
سفر کردیم چون استارگان ما
ز تو هم سوی تو که آسمانی
یکی صورت رود دیگر بیاید
به مهمانخانهات زیرا که جانی
که مهمانان مثال چار فصلند
تو اصل فصلهایی که جهانی
خیال خوب تو در سینه بردیم
شفق از آفتاب آمد نشانی
به پیشت ماند دل با ما نیامد
دل از تو کی رود چون دلستانی
سر دلها به زیر سایهات باد
که دلها را در این مرعا شبانی
فروریزید دندانهای گرگان
از آنگه که نمودی مهربانی
بهل تا بحر گوید قصه خویش
که تا باری ببینی قصه خوانی
خوشی آخر بگو ای یار چونی
از این ایام ناهموار چونی
به روز و شب مرا اندیشه توست
کز این روز و شب خون خوار چونی
از این آتش که در عالم فتادهست
ز دود لشکر تاتار چونی
در این دریا و تاریکی و صد موج
تو اندر کشتی پربار چونی
منم بیمار و تو ما را طبیبی
بپرس آخر که ای بیمار چونی
منت پرسم اگر تو مینپرسی
که ای شیرین شیرین کار چونی
وجودی بین که بیچون و چگونهست
دلا دیگر مگو بسیار چونی
بگو در گوش شمس الدین تبریز
که ای خورشید خوب اسرار چونی
بر من نیستی یارا کجایی
به هر جایی که هستی جان فزایی
ز خشم من به هر ناکس بسازی
به رغم من به هر آتش درآیی
چو بینی مر مرا نادیده آری
چنین باشد وفا و آشنایی
عزیزی بودم خوارم ز عشقت
در این خواری نگر کبر خدایی
برای تو جدا گردم ز عالم
که تا ناید مرا بوی جدایی
سبک روحا گران کردی تو رو را
که یعنی قصد دارم بیوفایی
تو در دل جورها داری همیکن
که تا روز قیامت جان مایی
الا ای چرخ زاینده چنین ماه
نزایی و نزایی و نزایی
به کوه قاف شمس الدین تبریز
همایی و همایی و همایی
دلا در روزه مهمان خدایی
طعام آسمانی را سرایی
در این مه چون در دوزخ ببندی
هزاران در ز جنت برگشایی
نخواهد ماند این یخ زود بفروش
بیاموز از خدا این کدخدایی
برون کن خرقه کان زین چار رقعهست
ترابی آتشی آبی هوایی
برهنه کن تو جزو جان و بنما
ز خرقه گر به کل بیرون نیایی
بیامد جان که عذر عشق خواهد
که عفوم کن که جان عذرهایی
در این مه عذر ما بپذیر ای عشق
خطا کردیم ای ترک خطایی
به خنده گوید او دستت گرفتم
که میدانم که بس بیدست و پایی
تو را پرهیز فرمودم طبیبم
که تو رنجور این خوف و رجایی
بکن پرهیز تا شربت بسازم
که تا دور ابد باخود نیایی
خمش کردم که شرحش عشق گوید
که گفت او است جان را جان فزایی
سؤالی دارم ای خواجه خدایی
که امروز این چنین شیرین چرایی
کی باشد مه که گویم ماه رویی
کی باشد جان که گویم جان فزایی
مثالی لایق آن روی خوبت
بسی شبها ز حق کردم گدایی
رها کن این همه با ما تو چونی
تو جانی و به چونی درنیایی
تو صدساله ره از چونی گذشتی
میان موجهای کبریایی
هوای خویشتن را سر بریدی
ز میل نفس خود کردی جدایی
همه میل دل معشوق گشتی
به تسلیم و رضا و مرتضایی
از این هم درگذشتم چونی ای جان
که این دم رستخیز سحرهایی
همیپیچی به صد گون چشم ما را
به صد صورت جهان را مینمایی
زمانی صورت زندان و چاهی
زمانی گلستان و دلربایی
همان یک چیز را گه مار سازی
گهی بخشی درختی و عصایی
به دست توست بوقلمون همه چیز
ز انسان و ز حیوان و نمایی
گهی نیل است و گاهی خون بسته
گهی لیل است و گه صبح ضیایی
بدین خوف و رجاها منعقد شد
که از هر ضد ضد بر میگشایی
سؤالی چند دارم از تو حل کن
که مشکلهای ما را مرتجایی
سؤال اول آن است ای سخندان
که هم اول هم آخر جان مایی
چو اول هم توی و آخر توی هم
ز کی دانم وفا و بیوفایی
دوم آن است ای آن کت دوم نیست
که رنج احولی را توتیایی
هلا ای آب حیوان از نوایی
همیگردان مرا چون آسیایی
چنین میکن که تا بادا چنین باد
پریشان دل به جایی من به جایی
نجنبد شاخ و برگی جز به بادی
نپرد برگ که بیکهربایی
چو کاهی جز به بادی مینجنبد
کجا جنبد جهانی بیهوایی
همه اجزای عالم عاشقانند
و هر جزو جهان مست لقایی
ولیک اسرار خود با تو نگویند
نشاید گفت سر جز با سزایی
چراخواران چراشان هم چراخوار
ز کاسه و خوان شیرین کدخدایی
نه موران با سلیمان راز گفتند
نه با داوود میزد که صدایی
اگر این آسمان عاشق نبودی
نبودی سینه او را صفایی
وگر خورشید هم عاشق نبودی
نبودی در جمال او ضیایی
زمین و کوه اگر نه عاشق اندی
نرستی از دل هر دو گیاهی
اگر دریا ز عشق آگه نبودی
قراری داشتی آخر به جایی
تو عاشق باش تا عاشق شناسی
وفا کن تا ببینی باوفایی
نپذرفت آسمان بار امانت
که عاشق بود و ترسید از خطایی
بیاموز از پیمبر کیمیایی
که هر چت حق دهد میده رضایی
همان لحظه در جنت گشاید
چو تو راضی شوی در ابتلایی
رسول غم اگر آید بر تو
کنارش گیر همچون آشنایی
جفایی کز بر معشوق آید
نثارش کن به شادی مرحبایی
که تا آن غم برون آید ز چادر
شکرباری لطیفی دلربایی
به گوشه چادر غم دست درزن
که بس خوب است و کردهست او دغایی
در این کو روسبی باره منم من
کشیده چادر هر خوش لقایی
همه پوشیده چادرهای مکروه
که پنداری که هست او اژدهایی
من جان سیر اژدرها پرستم
تو گر سیری ز جان بشنو صلایی
نبیند غم مرا الا که خندان
نخوانم درد را الا دوایی
مبارکتر ز غم چیزی نباشد
که پاداشش ندارد منتهایی
به نامردی نخواهی یافت چیزی
خمش کردم که تا نجهد خطایی
سبک بنواز ای مطرب ربایی
بگردان زوتر ای ساقی شرابی
که آورد آن پری رو رنگ دیگر
ز چشمه زندگی جوشید آبی
چه آتش زد نهان دلبر به دلها
که مجلس پر شد از بوی کبابی
چرا ای پیر مجلس چنگ پرفن
نگویی ناله نی را جوابی
نی نه چشم زان چشمان چه گوید
چنین بیدار باشد مست خوابی
دل سنگین چو یابد تاب آن چشم
شود در حال او در خوشابی
گدازد هر دو عالم بحر گیرد
چون آن مه رو براندازد نقابی
ایا ساقی به اصحاب سعادت
بده حالی تو باری خمر نابی
قدم تا فرق پر دارید از این می
که بوی شمس تبریزی بیابی
سلام علیک ای مقصود هستی
هم از آغاز روز امروز مستی
توی می واجب آید باده خوردن
توی بت واجب آید بت پرستی
به دوران تو منسوخ است شیشه
بگردان آن سبوهای دودستی
بیا بشنو حدیث پوست کنده
همه مغزم چو در مغزم نشستی
هلا ای یوسف خوبان به مصر آ
ز قعر چه به حبل الله رستی
بگیر ای چرخ پیر چنبری پشت
رسن را سخت کز چنبر بجستی
منم لولی و سرنا خوش نوازم
بده شکر نیم را چون شکستی
به دو بوسه مخا از خشم لب را
تو ده نان چون دکانها را ببستی
بلی گو نی مگو ای صورت عشق
که سلطان بلی شاه الستی
بلی تو برآردمان به بالا
بلی ما فرود آرد به پستی
خمش کن عشق خود مجنون خویش است
نه لیلی گنجد و نی فاطمستی
اگر خورشید جاویدان نگشتی
درخت و رخت بازرگان نگشتی
دو دست کفشگر گر ساکنستی
همیشه گربه در انبان نگشتی
اگر نه عشوههای باد بودی
سر شاخ گل خندان نگشتی
چه گویم گر نبودی آن که دانی
به هر دم این نگشتی آن نگشتی
فلک چتر است و سلطان عقل کلی
نگشتی چتر اگر سلطان نگشتی
اگر آواز سرهنگان نبودی
نگشتی اختر و کیوان نگشتی
کریمی گر ندادی ابر و باران
یکی جرعه به گرد خوان نگشتی
درونت گر نبودی کیمیاگر
به هر دم خون و بلغم جان نگشتی
نهان از عالم ار نی عالمستی
دل تاریک تو میدان نگشتی
نهان دار این سخن را ز آنک زرها
اگر پنهان نبودی کان نگشتی