مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)

سماع صوفیان می درنگیرد (667)

سماع صوفیان می درنگیرد
که آتش هیزمی را تر نگیرد

یقین می‌دانک جسمانیست آفت
مکوپ این دست تا پا برنگیرد

بیابد خلوت عشرت مسیحا
اگر مجلس ز گاو و خر نگیرد

چرا در بزم خلوت بی‌گرانان
دل ما عیش را از سر نگیرد

نه اصل این بنا باشد کلوخی
کلوخی لطف آن دلبر نگیرد

که چشم حقد یوسف را نداند
که بانگ چنگ گوش کر نگیرد

ز هر آهو نه صحرا مشک یابد
ز هر گاوی جهان عنبر نگیرد

ز هر نی ناله مشتاق ناید
و هر مرغی ز نی شکر نگیرد

چه داند لطف زهره زهره رفته
که او را گوشه چادر نگیرد

می جان را به جز جانی ننوشد
که جسمانی می انور نگیرد

نه هر ابری حریف ماه گردد
که اختر را به جز اختر نگیرد

اگر دلدار گیرد در جهان کس
از این دلدار ما خوشتر نگیرد

خداوند شمس دین آن نور تبریز
که هر کس را چو من چاکر نگیرد

رجب بیرون شد و شعبان درآمد (668)

رجب بیرون شد و شعبان درآمد
برون شد جان ز تن جانان درآمد

دم جهل و دم غفلت برون شد
دم عشق و دم غفران درآمد

بروید دل گل و نسرین و ریحان
چو از ابر کرم باران درآمد

دهان جمله غمگینان بخندد
بدین قندی که در دندان درآمد

چو خورشید آدمی زربفت پوشد
چو آن مه روی زرافشان درآمد

بزن دست و بگو ای مطرب عشق
که آن سرفتنه پاکوبان درآمد

اگر دی رفت باقی باد امروز
وگر عمر بشد عثمان درآمد

همه عمر گذشته بازآید
چو این اقبال جاویدان درآمد

چو در کشتی نوحی مست خفته
چه غم داری اگر طوفان درآمد

منور شد چو گردون خاک تبریز
چو شمس الدین در آن میدان درآمد

چو شب شد جملگان در خواب رفتند (669)

چو شب شد جملگان در خواب رفتند
همه چون ماهیان در آب رفتند

دو چشم عاشقان بیدار تا روز
همه شب سوی آن محراب رفتند

چو ایشان را حریف از اندرونست
چه غم دارند اگر اصحاب رفتند

همه در غصه و در تاب و عشاق
به سوی طره پرتاب رفتند

همه اندر غم اسباب و ایشان
قلنداروار بی‌اسباب رفتند

که یابد گرد ایشان را که ایشان
چو برق و باد سخت اشتاب رفتند

تو چون دلوی بر بن دولاب می‌گرد
که ایشان برتر از دولاب رفتند

ببین آن‌ها که بند سیم بودند
درون خاک چون سیماب رفتند

ببین آن‌ها که سیمین بر گزیدند
به روی سرخ چون عناب رفتند

پریر آن چهره یارم چه خوش بود (670)

پریر آن چهره یارم چه خوش بود
عتاب و ناز دلدارم چه خوش بود

به یادم نیست هیچ آن ماجراها
ولیکن زین خبر دارم چه خوش بود

در آن بزم و در آن جمع و در آن عیش
میان باغ و گلزارم چه خوش بود

اگر چه مست جام عشق بودم
رخ معشوق هشیارم چه خوش بود

دلم را ناله سرنای باید (671)

دلم را ناله سرنای باید
که از سرنای بوی یار آید

به جان خواهم نوای عاشقانه
کز آن ناله جمال جان نماید

همی‌نالم که از غم بار دارم
عجب این جان نالان تا چه زاید

بگو ای نای حال عاشقان را
که آواز تو جان می‌آزماید

ببین ای جان من کز بانگ طاسی
مه بگرفته چون وا می‌گشاید

بخوان بر سینه دل این عزیمت
که تا فریاد از پریان برآید

چو ناله مونس رنجور گردد
گرش گویی خمش کن هم نشاید

بگویم خفیه تا خواجه نرنجد (672)

بگویم خفیه تا خواجه نرنجد
که آن دلبر همی در بر نگنجد

ز مستی من ترازو را شکستم
ترازو کان گوهر را نسنجد

بتان را جمله زو بدرید سربند
که ماده گرگ با یوسف نغنجد

هم از جمله سیه روییست آن نیز
که پیش رومیی زنجی بزنجد

قراضه کیست پیش شمس تبریز
که گنج زر بیارد یا بگنجد

کسی کز غمزه‌ای صد عقل بندد (673)

کسی کز غمزه‌ای صد عقل بندد
گر او بر ما نخندد پس که خندد

اگر تسخر کند بر چرخ و خورشید
بود انصاف و انصاف آن پسندد

دلا می‌جوش همچون موج دریا
که گر دریا بیارامد بگندد

چو خورشیدی و از خود پاک گشتی
ز تو چنگ اجل جز غم نرندد

شکرشیرینی گفتن رها کن
ولیکن کان قندی چون نقندد

چنان کز غم دل دانا گریزد (674)

چنان کز غم دل دانا گریزد
دو چندان غم ز پیش ما گریزد

مگر ما شحنه‌ایم و غم چو دزدست
چو ما را دید جا از جا گریزد

بغرد شیر عشق و گله غم
چو صید از شیر در صحرا گریزد

ز نابینا برهنه غم ندارد
ز پیش دیده بینا گریزد

مرا سوداست تا غم را ببینم
ولیکن غم از این سودا گریزد

همه عالم به دست غم زبونند
چو او بیند مرا تنها گریزد

اگر بالا روم پستی گریزد
وگر پستی روم بالا گریزد

خمش باشم بود کاین غم درافتد
غلط خود غم ز ناگویا گریزد

هر آن دل‌ها که بی‌تو شاد باشد (675)

هر آن دل‌ها که بی‌تو شاد باشد
چو خاشاکی میان باد باشد

چو مرغ خانگی کز اوج پرد
چو شاگردی که بی‌استاد باشد

چه ماند صورتی کز خود تراشی
بدان شاهی که حوری زاد باشد

چه ماند هیبت شمشیر چوبین
به شمشیری که از پولاد باشد

تو عهدی کرده‌ای چون روح بودی
ولیکن کی تو را آن یاد باشد

اگر منکر شوی من صبر دارم
بدان روزی که روز داد باشد

سگ ار چه بی‌فغان و شر نباشد (676)

سگ ار چه بی‌فغان و شر نباشد
سگ ما چون سگ دیگر نباشد

شنو از مصطفی کو گفت دیوم
مسلمان شد دگر کافر نباشد

سگ اصحاب کهف و نفس پاکان
اگر بر در بود بر در نباشد

سگ اصحاب را خوی سگی نیست
گر این سر سگ نمود آن سر نباشد

که موسی را درخت آن شب چو اختر
نمود آذر ولیک آذر نباشد