مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)

منم غرقه درون جوی باری (2689)

منم غرقه درون جوی باری
نهانم می‌خلد در آب خاری

اگر چه خار را من می‌نبینم
نیم خالی ز زخم خار باری

ندانم تا چه خار است اندر این جوی
که خالی نیست جان از خارخاری

تنم را بین که صورتگر ز سوزن
بر او بنگاشت هر سویی نگاری

چو پیراهن برون افکندم از سر
به دریا درشدم مرغاب واری

که غسل آرم برون آیم به پاکی
به خنده گفت موج بحر کاری

مثال کاسه چوبین بگشتم
بر آن آبی که دارد سهم ناری

نمی‌دانم که آن ساحل کجا شد
که پیدا نیست دریا را کناری

تو شمس الدین تبریز ار ملولی
به هر لحظه چه افروزی شراری

چو عشق آمد که جان با من سپاری (2690)

چو عشق آمد که جان با من سپاری
چرا زوتر نگویی کآری آری

جهان سوزید ز آتش‌های خوبان
جمال عشق و روی عشق باری

چو جان بیند جمال عشق گوید
شدم از دست و دست از من نداری

بدیدم عشق را چون برج نوری
درون برج نوری اه چه ناری

چو اشترمرغ جان‌ها گرد آن برج
غذاشان آتشی بس خوشگواری

ز دور استاده جانم در تماشا
به پیش آمد مرا خوش شهسواری

یکی رویی چو ماهی ماه سوزی
یکی مریخ چشمی پرخماری

که جان‌ها پیش روی او خیالی
جهان در پای اسب او غباری

همی‌رست از غبار نعل اسبش
بیابان در بیابان خوش عذاری

همی‌تازید عقلم اندک اندک
همی‌پرید از سر چون طیاری

همین دانم دگر از من مپرسید
که صد من نیست آن جا در شماری

من آن آبم که ریگ عشق خوردش
چه ریگی بلک بحر بی‌کناری

چو لاله کفته‌ای در شهر تبریز
شدم بر دست شمس الدین نگاری

نگفتم دوش ای زین بخاری (2691)

نگفتم دوش ای زین بخاری
که نتوانی رضا دادن به خواری

در آن جان‌ها که شکر روید از حق
شکر باشد ز هر حسیش جاری

اگر صد خنب سرکه درکشد او
نه تلخی بینی او را نی نزاری

خدایت چون سر مستی نداده‌ست
حذر کن تا سر مستی نخاری

از آن سر چون سر جان را شراب است
همی‌نوشد شراب اختیاری

ز تو خنده همی پنهان کند او
که او خمری است و تو مسکین خماری

چو داد آن خواجه را سرکه فروشی
چه شیرین کرد بر وی سوکواری

گوارش خر از آن رخسار چون ماه
کز آن یابند مردان خوشگواری

درآید در تن تو نور آن ماه
چنان کاندر زمین لطف بهاری

ببخشد مر تو را هم خلعت سبز
رهاند مر تو را از خاکساری

تصورها همه زین بوی برده
برون روژیده از دل چون دراری

تفضل ایها الساقی و اوفر
و لکن لا براح مستعار

و صبحنا بخمر مستطاب
فان الیمن جما فی ابتکار

و مسینا بخمر من صبوح
و دم و اسلم ایا خیر المداری

به جان تو پس گردن نخاری (2692)

به جان تو پس گردن نخاری
نگویی می‌روم عذری نیاری

بسازی با دو سه مسکین بی‌دل
اگر چه بی‌دلان بسیار داری

نگویی کار دارم در پی کار
چه باشی بسته تو خاوندگاری

تو گویی می‌روم رنجور دارم
نه رنجوران ما را می‌گذاری

ز ما رنجورتر آخر کی باشد
که در چشمت نیاییم از نزاری

خوری سوگند که فردا بیایم
چه دامن گیردت سوگند خواری

تو با سوگند کاری پخته‌ای سر
که بر اسرار پنهانی سواری

تو ماهی ما شبیم از ما بمگریز
که بی‌مه شب بود دلگیر و تاری

تو آبی ما مثال کشت تشنه
مگرد از ما که آب خوشگواری

بپاش ای جان درویشان صادق
چه باشد گر چنین تخمی بکاری

چه درویشان که هر یک گنج ملکند
که شاهان راست ز ایشان شرمساری

به تو درویش و با غیر تو سلطان
ز تو دارند تاج شهریاری

که مه درویش باشد پیش خورشید
کند بر اختران مه شهسواری

منم نای تو معذورم در این بانگ
که بر من هر دمی دم می‌گماری

همه دم‌های این عالم شمرده‌ست
تو ای دم چه دمی که بی‌شماری

به تن با ما، به دل در مرغزاری (2693)

به تن با ما، به دل در مرغزاری
چو دربند شکاری تو شکاری

به تن این جا میان‌بسته چو نایی
به باطن همچو باد بی‌قراری

تنت چون جامه غوّاص بر خاک
تو چون ماهی روش در آب داری

در این دریا بسی رگ‌هاست صافی
بسی رگ‌هاست کان تیره است و تاری

صفای دل از آن رگ‌های صافی است
بدان رگ پی بری چون پر برآری

در آن رگ‌ها تو همچون خون نهانی
ور انگشتی نهم تو شرم داری

از آن رگ‌هاست بانگ چنگ خوش رگ
ز عکس و لطف آن زاری است زاری

ز بحر بی‌کنار است این نواها
کی می‌غرد به موج از بی‌کناری

مرا بگرفت روحانی نگاری (2694)

مرا بگرفت روحانی نگاری
کناری و کناری و کناری

بزد با من میان راه تنگی
دوچاری و دوچاری و دوچاری

ز جان برخاست ز آتش‌های عشقش
بخاری و بخاری و بخاری

مبادا هیچ دل را زین چنین عشق
قراری و قراری و قراری

سکست این کره تند دل من
فساری و فساری و فساری

نهاده بر سرش افسار سودا
غباری و غباری و غباری

فتاده در سرش از شمس تبریز
خماری و خماری و خماری

متاز ای دل سوی دریای ناری (2695)

متاز ای دل سوی دریای ناری
که می‌ترسم که تاب نار ناری

وجودت از نی و دارد نوایی
ز نی هر دم نوایی نو برآری

نیستانت ندارد تاب آتش
وگرچه تو ز نی شهری برآری

میان شهر نی منشین بر آذر
که هر سو شعله اندر شعله داری

اگر نی سوی آتش میل دارد
چو میل رزق سوی رزق خواری

نیاز آتش است آن میل تنها
که آتش رزق می‌خواهد به زاری

به هر چت نی بفرماید تو نی کن
خلاف نی بکن از شهریاری

خلافش کردی و نی در کمین است
چو نی کم شد سر دیگر نخاری

پدید آید تو را ناگه وجودی
نه نی دارد نه شکر آنچ داری

یکی نوری لطیفی جان فزایی
در او می‌های گوناگون کاری

گشایی پر و بالی کز حلاوت
نمایی لطف‌های لاله زاری

میان این چنین نوری نماید
دگر خورشید و جان‌ها چون ذراری

به نور او بسوزی پر خود را
ز شیرینی نورش گردی عاری

ز ناله واشکافد قرص خورشید
که گل گل وادهد هم خار خاری

زبان واماند زین پس از بیانش
زبان را کار نقش است و نگاری

نگار و نقش چون گلبرگ باشد
گدازیده شود چون آب واری

بر آن ساحل که‌ای‌ن گل‌ها گدازید
اگر خواهی تو مستی و خماری

همی‌گو نام شمس الدین تبریز
کز او این کارها را برگزاری

مرا در خنده می‌آرد بهاری (2696)

مرا در خنده می‌آرد بهاری
مرا سرگشته می‌دارد خماری

مرا در چرخ آورده‌ست ماهی
مرا بی‌یار گردانید یاری

چو تاری گشتم از آواز چنگی
نوایش فاش و پیدا نیست تاری

جهانی چون غباری او برانگیخت
که پنهان شد چو بادی در غباری

حیاتی چون شرار آن شه برافروخت
که پنهان شد چو سوزی در شراری

جمال گلستان آن کس برآراست
که پنهان شد چو گل در جان خاری

دلم گوید که ساقی را تو می‌گو
که جانم مست آن باقی است باری

دلم چون آینه خاموش گویاست
به دست بوالعجب آیینه داری

کز او در آینه ساعت به ساعت
همی‌تابد عجب نقش و نگاری

بدید این دل درون دل بهاری (2697)

بدید این دل درون دل بهاری
سحرگه دید طرفه مرغزاری

در او آرامگاه جان عاشق
در او بوس و کنار بی‌کناری

که فردوسش غلام آن گلستان
بهشت از سبزه زارش شرمساری

به هر جانب یکی حلقه سماعی
به زیر هر درختی خوش نگاری

اگر پیری درآید همچو کافور
شود گل عارضی مشکین عذاری

چو شیر اسکست جان زنجیرها را
رمید آن سو چو مجنون بی‌قراری

برفتم در پی جان تا کجا شد
در آن رفتن مرا بگشاد کاری

بدیدم طرفه منزل‌های دلکش
ولیک از جان ندیدم من غباری

بگو راز مرا تا بازآید
وگر ناید بیا واپس تو باری

نشانی‌ها بیاور ارمغانی
که تا تن را کنم من دارداری

کیست آن مه خداوند شمس تبریز
خداخلقی عجیبی نامداری

خداوندا زکات شهریاری (2698)

خداوندا زکات شهریاری
ز من مگذر شتاب ار مهر داری

هلا آهسته‌تر ای برق سوزان
که شد چشمم ز تو ابر بهاری

نمی‌تاند نظر کاندر رکابت
رسد در گرد مرکب از نزاری

عنان درکش پیاده پروری کن
که خورشیدی و عالم بی‌تو تاری

جدایی نیست این تلخی نزع است
گلوی ما به هجران می‌فشاری

چو سایه می‌دود جان در پی تو
گذشت از سایه جان در بی‌قراری

به روی او دلا بس باده خوردی
بدین تلخی از آن رو در خماری

چه باشد ای جمالت ساقی جان
خماری را به رحمت سر بخاری

نه دست من گرفتی عهد کردی
که ما را تا قیامت دست یاری

ز دست عهد تو از دست رفتم
به جان تو که دست از من نداری

کی یارد با تو دیگر عهد کردن
که تو سنگین دلی بی‌زینهاری

تو خیره کشتری یا چشم مستت
که بر خسته دلانش می‌گماری

حدیث چشم تو گفتم دلم رفت
به دریای فنا و جان سپاری

دل من رفت عشقت را بقا باد
در اقبال و مراد و کامکاری

بزی ای عشق بهر عاشقان را
ابد تا کارشان را می‌گذاری