مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)

دلاراما چنین زیبا چرایی (2709)

دلاراما چنین زیبا چرایی
چنین چست و چنین رعنا چرایی

گرفتم من که جانی و جهانی
چنین جان و جهان آرا چرایی

گرفتم من که الیاسی و خضری
چو آب خضر عمرافزا چرایی

گرفتم من که دنیایی و دینی
چو دنیا مایه سودا چرایی

گرفتم گنج قارونی به خوبی
چو موسی با ید بیضا چرایی

ز رشکت دوست خون دوست ریزد
بدین حد شنگ و سرغوغا چرایی

چو نور تو گرفت از قاف تا قاف
نهان از دیده چون عنقا چرایی

ندارد هیچ حلوا طبع صهبا
تو هم حلوا و هم صهبا چرایی

ز عشق گفت تو با خود بجنگم
که پیش چون ویی گویا چرایی

بیا ای غم که تو بس باوفایی (2710)

بیا ای غم که تو بس باوفایی
که ابر قطره‌های اشک‌هایی

زنی درویش آمد سوی عباس
که تعلیمم بده نوعی گدایی

در حیلت خدا بر تو گشاده‌ست
تو آموزی گدایان را دغایی

تو نعمانی در این مذهب بگو درس
که خوش تخریج و پاکیزه ادایی

من مسکین دمی دارم فسرده
ندارم روزیی از ژاژخایی

مرا یک کدیه گرمی بیاموز
که تو بس نرگدا و اوستایی

بدانک انبیا عباس دینند
در استرزاق آثار سمایی

ز انواع گدایی‌های طاعات
که برجوشد بدان بحر عطایی

ز صوم و از صلات و از مناسک
ز نهی منکر و شیر غزایی

که بی‌حد است انواع عبادات
و انواع ثقات و ابتلایی

بدو گفتا برو کاین دم ملولم
ببر زحمت مکن طال بقایی

مکرر کرد آن زن لابه کردن
که نومیدم مکن ای لالکایی

مکرر کرد استا دفع راهم
که سودت نیست این زحمت فزایی

ملولم خاطرم کند است این دم
ندارد این نفس مکرم کیایی

سجود آورد و گریان گشت آن زن
که طفلانم مرند از بی‌نوایی

بسی بگریست پس عباس گفتش
همین را باش کاستاتر ز مایی

دو عباسند با تو این دو چشمت
تلین القاسیین بالبکا

به آب دیده چون جنت توان یافت
روان شو چیز دیگر را چه پایی

که آب چشم با خون شهیدان
برابر می‌روند اندر روایی

کسی را که خدا بخشید گریه
بیاموزید راه دلگشایی

بجز این گریه را نفعی دگر هست
ولی سیرم ز شعر و خودنمایی

ولیکن خدمت دل به ز گریه‌ست
که اطلس می‌کند پنجه عبایی

که دل اصل است و اشک تو وسیلت
که خشک و تر نگنجد در خدایی

خمش با دل نشین و رو در او نه
که از سلطان دل صاحب لوایی

بیا ای یار کامروز آن مایی (2711)

بیا ای یار کامروز آن مایی
چو گل باید که با ما خوش برآیی

خدایا چشم بد را دور گردان
خداوندا نگه دار از جدایی

اگر چشم بد من راه من زد
به یک جامی ز خویشم ده رهایی

نهادم دست بر دل تا نپرد
تو دل از سنگ خارا درربایی

نه من مانم نه دل ماند نه عالم
اگر فردا بدین صورت درآیی

بیا ای جان ما را زندگانی
بیا ای چشم ما را روشنایی

به هر جایی ز سودای تو دودی است
کجایی تو کجایی تو کجایی

یکی شاخی ز نور پاک یزدان
که جان جان جمله میوه‌هایی

به لطف از آب حیوان درگذشتی
کند لطفش ز لطف تو گدایی

اگر کفر است اگر اسلام بشنو
تو یا نور خدایی یا خدایی

خمش کن چشم در خورشید درنه
که مستغنی است خورشید از گدایی

بیا جانا که امروز آن مایی (2712)

بیا جانا که امروز آن مایی
کجایی تو کجایی تو کجایی

به فر سایه‌ات چون آفتابیم
همایی تو همایی تو همایی

جهان فانی نماند ز آنک او را
بقایی تو بقایی تو بقایی

چه چنگ اندر تو زد عالم که او را
نوایی تو نوایی تو نوایی

چو عاشق بی‌کله گردد تو او را
قبایی تو قبایی تو قبایی

خمش کردم ولی بهر خدا را
خدایی کن خدایی کن خدایی

چنان گشتم ز مستی و خرابی (2713)

چنان گشتم ز مستی و خرابی
که خاکی را نمی‌دانم ز آبی

در این خانه نمی‌یابم کسی را
تو هشیاری بیا باشد بیابی

همین دانم که مجلس از تو برپاست
نمی‌دانم شرابی یا کبابی

به باطن جان جان جان جانی
به ظاهر آفتاب آفتابی

از آن رو خوش فسونی که مسیحی
از آن رو دیوسوزی که شهابی

مرا خوش خوی کن زیرا شرابی
مرا خوش بوی کن زیرا گلابی

صبایی که بخندانی چمن را
اگر چه تشنگان را تو عذابی

بیا مستان بی‌حد بین به بازار
اگر تو محتسب در احتسابی

چو نان خواهان گهی اندر سؤالی
چو رنجوران گهی اندر جوابی

مثال برق کوته خنده تو
از آن محبوس ظلمات سحابی

درآ در مجلس سلطان باقی
ببین گردان جفان کالجوابی

تو خوش لعلی ولیکن زیر کانی
تو بس خوبی ولیکن در نقابی

به سوی شه پری باز سپیدی
وگر پری به گورستان غرابی

جوان بختا بزن دستی و می‌گو
شبابی یا شبابی یا شبابی

مگو با کس سخن ور سخت گیرد
بگو والله اعلم بالصواب

چو اسم شمس دین اسما تو دیدی (2714)

چو اسم شمس دین اسما تو دیدی
خلاصه او است در اشیاء تو دیدی

چه دارد عقل‌ها پیشش ز دانش
برابر با سری کش پا تو دیدی

منورتر به هر دو کون ای دل
ز حلقه خاص او هیجا تو دیدی

به مانندش ز اول تا به آخر
بگو آخر کی دیده‌ست یا تو دیدی

در آن گوهر نبوده‌ست هیچ نقصان
اگر هستت خیال آن‌ها تو دیدی

به پیش خدمتش اندر سجودند
از آن سوی حجاب لا تو دیدی

خدیو سینه پهن و سروبالا
نه بالا است و نی پهنا تو دیدی

شهی کش جن و انس اندر سجودند
همه رویش در آن رعنا تو دیدی

ورا حلمی که خاک آن برنتابد
چنان حلمی در استغنا تو دیدی

ز وصف تلخ خود زهرا یکی وصف
به لعل شکر و زهرا تو دیدی

ز فرمان کردنش سوی سماوات
نهاده نردبان بالا تو دیدی

چنان لؤلؤ به تابانی و خوبی
که او را هست جان لالا تو دیدی

کسی خود این شبه فانی دون را
از او خواهد چنین کالا تو دیدی

به نرمی در هوای هرزه آبی
و یا آن عشق چون خارا تو دیدی

برونم جمله رنج و اندرون گنج
بدین وصف عجب ما را تو دیدی

خداوند شمس دین را در دو عالم
به ملک و بخت او همتا تو دیدی

ز بهر آتش ای باد صبا تا
رسانی خدمتی از ما تو دیدی

چو خاک سنب اسب جبرئیل است
همه تبریزیان احیا تو دیدی

مرا اندر جگر بنشست خاری (2715)

مرا اندر جگر بنشست خاری
بحمدالله ز باغ او است باری

یکی اقبال زفتی یافت جانم
وگرچه شد تنم در عشق زاری

کناری نیست این اقبال ما را
چو بگرفتم چنین مه در کناری

بگیر این عقل را بر دار او کش
تماشا کن از این پس گیر و داری

چو اندربافت این جانم به عشقش
ز هستم تا نماند پود و تاری

رخ گلنار گر در ره حجاب است
چو گل در جان زنیمش زود ناری

مشو غره به گلزار فنا تو
که او گنده شود روزی سه چاری

جمالی بین که حضرت عاشقستش
بشو بهر چنین جان جان سپاری

خداوندی شمس الدین تبریز
کز او دارد خداوند افتخاری

بگفتم با دلم آخر قراری (2716)

بگفتم با دلم آخر قراری
ز آتش‌های او آخر فراری

تو را می‌گویم و تو از سر طنز
اشارت می‌کنی خندان که آری

منم از دست تو بی‌دست و پایی
تو در کوی مهی شکرعذاری

دلم گفتا ندیدی آنچ دیدم
تو پنداری ز اکنون است کاری

منم جزوی و از خود کل کل است
وی است دریای آتش من شراری

ورا دیدم چو بحری موج می‌زد
و جان من ز بحر او بخاری

ز تبریز آفتابی رو نمودم
بشد رقاص جانم ذره واری

خداوند شمس دین چون یک نظر تافت
بجوشید آب خوش از جان ناری

ز هر قطره یکی جانی همی‌رست
همی‌پرید اندر لاله زاری

تو جانا بی‌وصالش در چه کاری (2717)

تو جانا بی‌وصالش در چه کاری
به دست خویش بی‌وصلش چه داری

همه لافت که زاری‌ها کنم من
به نزد او نیرزد خاک زاری

اگر سنگت ببیند بر تو گرید
که از وصل چه کس گشتی تو عاری

به وصلش مر سما را فخر بودی
به هجرش خاک را اکنون تو عاری

چنان مغرور و سرکش گشته بودی
زمان وصل یعنی یار غاری

از آن می‌ها ز وصلش مست بودی
نک آمد مر تو را دور خماری

ولیکن مرغ دولت مژده آورد
کز آن اقبال می‌آید بهاری

ز لطف و حلم او بوده‌ست آن وصل
نبود از عقل و فرهنگ و عیاری

به پیر هندوی بگذشت لطفش
چو ماهی گشت پیر از خوش عذاری

چنین‌ها دیده‌ای از لطف و حسنش
تو جانا کز پی او بی‌قراری

چه سودم دارد ار صد ملک دارم
که تو که جان آنی در فراری

خداوندی ز تو دور است ای دل
که بی‌او یاوه گشته و بی‌مهاری

هزاران زخم دارد از تو ای هجر
که این دم بر سر گنجش تو ماری

ایا روز فراقم همچو قیری
ایا روز وصالم همچو قاری

تو بودی در وصالش در قماری
کنون تو با خیالش در قماری

به هجر فخر ما شمس الحق و دین
ایا صبرا نکردی هیچ یاری

مگر صبری که رست از خاک تبریز
خورم یابم دمی زو بردباری

ببینا این فراق من فراقی
ببینا بخت لنگم راهواری

بیا ای آنک سلطان جمالی (2718)

بیا ای آنک سلطان جمالی
کمالات کمالان را کمالی

خیالی را امین خلق کردی
چنانک وهمشان شد که خیالی

خیالت شحنه شهر فراق است
تو زان پاکی تو سلطان وصالی

تو خورشیدی و جان‌ها سایه تو
نه چون خورشید گردون در زوالی

بخندانی جهان را تو نخندی
بنالانی روان را تو ننالی

تو دست و پای هر بی‌دست و پایی
تو پر و بال هر بی‌پر و بالی

هزاران مشفق غمخوار سازی
ولیک از ناز گویی لاابالی