مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
دلِ من در هوایِ روی فَرُّخ
بُوَد آشفته همچون مویِ فَرُّخ
بجز هندویِ زلفش هیچ کس نیست
که برخوردار شد از روی فَرُّخ
سیاهی نیکبخت است آن که دایم
بُوَد همراز و هم زانوی فَرُّخ
شَوَد چون بید لرزان سروِ آزاد
اگر بیند قدِ دلجویِ فَرُّخ
بده ساقی شرابِ ارغوانی
به یادِ نرگسِ جادوی فَرُّخ
دوتا شد قامتم همچون کمانی
ز غم پیوسته چون ابروی فَرُّخ
نسیم مُشک تاتاری خِجِل کرد
شمیم زلف عَنبربوی فَرُّخ
اگر میلِ دلِ هر کس به جایست
بُوَد میلِ دلِ من سوی فَرُّخ
غلامِ همتِ آنم که باشد
چو حافظ بنده و هندوی فَرُّخ
جمالت آفتابِ هر نظر باد
ز خوبی رویِ خوبت خوبتر باد
هُمای زلفِ شاهین شهپرت را
دلِ شاهانِ عالم زیرِ پَر باد
کسی کو بستهٔ زلفت نباشد
چو زلفت درهم و زیر و زبر باد
دلی کو عاشقِ رویت نباشد
همیشه غرقه در خونِ جگر باد
بُتا چون غَمزهات ناوَک فشاند
دلِ مجروحِ من پیشش سپر باد
چو لعل شکَّرینَت بوسه بخشد
مذاقِ جانِ من زو پُرشکَر باد
مرا از توست هر دم تازه عشقی
تو را هر ساعتی حُسنی دگر باد
به جان مشتاق روی توست حافظ
تو را در حالِ مشتاقان نظر باد
سحر بلبل حکایت با صبا کرد
که عشقِ رویِ گل با ما چهها کرد
از آن رنگِ رُخَم، خون در دل افتاد
وز آن گلشن، به خارم مبتلا کرد
غلامِ همتِ آن نازنینم
که کار خیر بی روی و ریا کرد
من از بیگانگان دیگر ننالم
که با من هرچه کرد آن آشنا کرد
گر از سلطان طمع کردم، خطا بود
ور از دلبر وفا جُستَم، جفا کرد
خوشش باد آن نسیمِ صبحگاهی
که دردِ شب نشینان را دوا کرد
نقابِ گل کَشید و زلفِ سُنبل
گره بندِ قبای غنچه وا کرد
به هر سو بلبلِ عاشق در افغان
تَنَعُّم از میان، بادِ صبا کرد
بشارت بَر به کویِ می فروشان
که حافظ توبه از زهدِ ریا کرد
وفا از خواجگانِ شهر با من
کمالِ دولت و دین بوالوفا کرد
دل از من بُرد و روی از من نهان کرد
خدا را با که این بازی توان کرد
شب تنهاییَم در قصدِ جان بود
خیالش لطفهایِ بیکران کرد
چرا چون لاله خونین دل نباشم؟
که با ما نرگسِ او سر گران کرد
که را گویم که با این دردِ جانسوز؟
طبیبم قصدِ جانِ ناتوان کرد
بدان سان سوخت چون شمعم که بر من
صُراحی گریه و بَربَط فغان کرد
صبا گر چاره داری وقت، وقت است
که دردِ اشتیاقم قصدِ جان کرد
میان مهربانان کی توان گفت؟
که یارِ ما چُنین گفت و چُنان کرد
عدو با جانِ حافظ آن نکردی
که تیرِ چشمِ آن ابروکمان کرد
خوش آمد گُل وز آن خوشتر نباشد
که در دستت به جز ساغر نباشد
زمانِ خوشدلی دریاب و دُر یاب
که دایم در صدف گوهر نباشد
غنیمت دان و مِی خور در گلستان
که گُل تا هفتهٔ دیگر نباشد
ایا پُرلعل کرده جامِ زَرّین
ببخشا بر کسی کش زر نباشد
بیا ای شیخ و از خُمخانهٔ ما
شرابی خور که در کوثر نباشد
بشوی اوراق اگر همدرسِ مایی
که عِلمِ عشق در دفتر نباشد
ز من بنیوش و دل در شاهدی بند
که حُسنش بستهٔ زیور نباشد
شرابی بیخمارم بخش یا رب
که با وی هیچ دردِ سر نباشد
من از جان بندهٔ سلطان اویسم
اگر چه یادش از چاکر نباشد
به تاجِ عالم آرایش که خورشید
چنین زیبندهٔ افسر نباشد
کسی گیرد خطا بر نظمِ حافظ
که هیچش لطف در گوهر نباشد
مسلمانان مرا وقتی دلی بود
که با وی گفتمی گر مشکلی بود
به گِردابی چو میافتادم از غم
به تدبیرش امیدِ ساحلی بود
دلی همدرد و یاری مصلحت بین
که اِستِظهارِ هر اهلِ دلی بود
ز من ضایع شد اندر کویِ جانان
چه دامنگیر یا رب منزلی بود
هنر بیعیبِ حِرمان نیست لیکن
ز من محرومتر کِی سائلی بود؟
بر این جانِ پریشان رحمت آرید
که وقتی کاردانی کاملی بود
مرا تا عشق تعلیمِ سخن کرد
حدیثم نکتهٔ هر محفلی بود
مگو دیگر که حافظ نکتهدان است
که ما دیدیم و محکم جاهلی بود
الا ای طوطیِ گویایِ اسرار
مبادا خالیات شِکَّر ز مِنقار
سَرَت سبز و دلت خوش باد جاوید
که خوش نقشی نمودی از خطِ یار
سخن سربسته گفتی با حریفان
خدا را زین معما پرده بردار
به رویِ ما زن از ساغر گلابی
که خواب آلودهایم ای بختِ بیدار
چه رَه بود این که زد در پرده مطرب
که میرقصند با هم مست و هشیار
از آن افیون که ساقی در مِی افکند
حریفان را نه سَر مانَد نه دَستار
سِکَندَر را نمیبخشند آبی
به زور و زر مُیَسَّر نیست این کار
بیا و حالِ اهلِ درد بشنو
به لفظِ اندک و معنی بسیار
بُتِ چینی عدویِ دین و دلهاست
خداوندا دل و دینم نگه دار
به مستوران مگو اسرارِ مستی
حدیثِ جان مگو با نقشِ دیوار
به یُمنِ دولتِ منصور شاهی
عَلَم شد حافظ اندر نظمِ اشعار
خداوندی به جایِ بندگان کرد
خداوندا ز آفاتش نگه دار
شبِ وصل است و طی شد نامهٔ هَجر
«سلامٌ فیهِ حَتّی مَطْلَعِ الفَجْر»
دلا در عاشقی ثابتقدم باش
که در این رَه نباشد کار بیاجر
من از رندی نخواهم کرد توبه
و لو آذَیتَنی بِالهَجرِ و الحَجر
برآی ای صبحِ روشندل خدا را
که بس تاریک میبینم شبِ هَجر
دلم رفت و ندیدم رویِ دلدار
فَغان از این تَطاول، آه از این زَجر
وفا خواهی، جفاکَش باش حافظ
فَاِنَّ الرِبْحَ و الْخُسرانَ فِی التَّجْر
خوشا شیراز و وضعِ بیمثالش
خداوندا نگه دار از زَوالش
ز رکن آباد ما صد لوحش الله
که عمرِ خضر میبخشد زلالش
میانِ جعفرآباد و مُصَلّا
عبیرآمیز میآید شِمالش
به شیراز آی و فیضِ روحِ قدسی
بجوی از مردمِ صاحب کمالش
که نامِ قند مصری برد آنجا؟
که شیرینان ندادند اِنفِعالش
صبا زان لولیِ شنگولِ سرمست
چه داری آگهی؟ چون است حالش؟
گر آن شیرین پسر خونم بریزد
دلا چون شیرِ مادر کن حلالش
مکن از خواب بیدارم خدا را
که دارم خلوتی خوش با خیالش
چرا حافظ چو میترسیدی از هجر
نکردی شُکرِ ایامِ وصالش؟
بِبُرد از من قرار و طاقت و هوش
بتِ سنگین دلِ سیمین بناگوش
نگاری چابکی شِنگی کُلَه دار
ظریفی مَه وشی تُرکی قباپوش
ز تابِ آتشِ سودایِ عشقش
به سانِ دیگ دایم میزنم جوش
چو پیراهن شوَم آسوده خاطر
گَرَش همچون قبا گیرم در آغوش
اگر پوسیده گردد استخوانم
نگردد مِهرت از جانم فراموش
دل و دینم دل و دینم بِبُردهست
بَر و دوشش بَر و دوشش بَر و دوش
دوایِ تو دوایِ توست حافظ
لبِ نوشش لبِ نوشش لبِ نوش