مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
سُلَیمیٰ مُنذُ حَلَّت بِالْعراقِ
أُلاقی مِن نَواها ما أُلاقی
الا ای ساروان منزل دوست
إِلی رُکبانِکُم طالَ اشْتیاقی
خِرَد در زندهرود انداز و می نوش
به گلبانگ جوانان عراقی
رَبیعُ العُمرِ فی مَرعیٰ حِماکُم
حَماکَ اللّهُ یا عَهدَ التَّلاقی
بیا ساقی بده رَطْل گرانم
سَقاکَ اللّهُ مِن کَأسٍ دِهاقِ
جوانی باز میآرد به یادم
سماع چنگ و دست افشان ساقی
می باقی بده تا مست و خوشدل
به یاران برفَشانم عمر باقی
درونم خون شد از نادیدن دوست
أَلا تَعْساً لِأیّامِ الفِراقِ
دُموعی بَعدَکُم لا تَحْقِروها
فَکَم بحرٍ عَمیقٍ مِن سَواقِ
دمی با نیکخواهان متفق باش
غنیمت دان امور اتفاقی
بساز ای مطرب خوشخوان خوشگو
به شعر فارسی، صوت عراقی
عروسی بس خوشی ای دختر رَز
ولی گه گه سزاوار طلاقی
مسیحای مجرد را برازد
که با خورشید سازد هموُثاقی
وصال دوستان روزی ما نیست
بخوان حافظ غزلهای فراقی
سلام الله ما کر اللیالی
و جاوبت المثانی و المثالی
علی وادی الاراک و من علیها
و دار باللوی فوق الرمال
دعاگوی غریبان جهانم
و ادعو بالتواتر و التوالی
به هر منزل که رو آرد خدا را
نگه دارش به لطف لایزالی
منال ای دل که در زنجیر زلفش
همه جمعیت است آشفته حالی
ز خطت صد جمال دیگر افزود
که عمرت باد صد سال جلالی
تو میباید که باشی ور نه سهل است
زیان مایه جاهی و مالی
بر آن نقاش قدرت آفرین باد
که گرد مه کشد خط هلالی
فحبک راحتی فی کل حین
و ذکرک مونسی فی کل حال
سویدای دل من تا قیامت
مباد از شوق و سودای تو خالی
کجا یابم وصال چون تو شاهی
من بدنام رند لاابالی
خدا داند که حافظ را غرض چیست
و علم الله حسبی من سؤالی
سحرگه رهروی در سرزمینی
همیگفت این معما با قرینی
که ای صوفی شراب آنگه شود صاف
که در شیشه برآرد اربعینی
خدا زان خرقه بیزار است صد بار
که صد بت باشدش در آستینی
مروت گرچه نامی بینشان است
نیازی عرضه کن بر نازنینی
ثوابت باشد ای دارای خرمن
اگر رحمی کنی بر خوشهچینی
نمیبینم نشاط عیش در کس
نه درمان دلی نه درد دینی
درونها تیره شد باشد که از غیب
چراغی برکند خلوتنشینی
گر انگشت سلیمانی نباشد
چه خاصیت دهد نقش نگینی؟
اگرچه رسم خوبان تندخوییست
چه باشد گر بسازد با غمینی
ره میخانه بنما تا بپرسم
مآل خویش را از پیشبینی
نه حافظ را حضور درس خلوت
نه دانشمند را علم الیقینی
بهاء الحق و الدین طاب مثواه
امام سنت و شیخ جماعت
چو میرفت از جهان این بیت میخواند
بر اهل فضل و ارباب براعت
به طاعت قرب ایزد میتوان یافت
قدم در نه گرت هست استطاعت
بدین دستور تاریخ وفاتش
برون آر از حروف قرب طاعت
برادر خواجه عادل طاب مثواه
پس از پنجاه و نه سال از حیاتش
به سوی روضهٔ رضوان سفر کرد
خدا راضی ز افعال و صفاتش
خلیل عادلش پیوسته بر خوان
وز آنجا فهم کن سال وفاتش
دلا دیدی که آن فرزانه فرزند
چه دید اندر خم این طاق رنگین
به جای لوح سیمین در کنارش
فلک بر سر نهادش لوح سنگین
غمش تا در دلم مَأوا گرفته است
سرم چون زلف او سودا گرفته است
لب چون آتشش آب حیات است
از آن آب آتشی در ما گرفته است
هُمای همتم عمری است کز جان
هوای آن قد و بالا گرفته است
شدم عاشق به بالای بلندش
که کار عاشقان بالا گرفته است
چو ما در سایهٔ الطاف اوییم
چرا او سایه از ما وا گرفته است؟
نسیم صبح، عنبر بوست امروز
مگر یارم ره صحرا گرفته است؟
ز دریای دو چشمم گوهر اشک
جهان در لؤلؤ لالا گرفته است
حدیث حافظ ای سرو سمنبوی
به وصف قد تو بالا گرفته است
دریغا خلعت حسن جوانی
گرش بودی طراز جاودانی
دریغا حسرتا دردا کزین جوی
نخواهد رفت آب زندگانی
همی باید برید از خویش و پیوند
چنین رفته است حکم آسمانی
و کل اخ یفارقه اخوه
لعمر ابیک الا الفرقدان
پدید آمد رسوم بی وفایی
نماند از کس نشان آشنایی
برند از فاقه نزد هر خسیسی
کنون اهل هنر دست گدایی
کسی کـاو فاضل است امروز در دهر
نمی بیند زغم یک دم رهایی
ولیکن جاهل است اندر تنعم
متاع او چو هست این دم بهایی
وگر شاعر بگوید شعر چون آب
که دل را زآن فزاید روشنایی
نبخشندش جویی از بخل و امساک
اگر خود فی المثل باشد سنایی
خرد در گوش هوشم دی همی گفت
برو صبری بکن در بینوایی
قناعت را بضاعت ساز و میسوز
در این درد و عنا چون بینوایی
بیا حافظ به جان این پند بشنو
که گر از پا درافتی با سر آیی
برو زاهد به امیدی که داری
که دارم همچو تو امیدواری
به جز ساغر چه دارد لاله در دست
بیا ساقی بیاور آنچه داری
مرا در رسته دیوانگان کش
که مستی خوشتر است از هوشیاری
بپرهیز از من ای صوفی بپرهیز
که کردم توبه از پرهیزکاری
بیا دل در خم گیسوی او بند
اگر خواهی خلاصی رستگاری
به دور گل خدا را توبه بشکن
که عهد گل ندارد استواری
عزیزا نوبهار عمر بگذشت
چو بر طرف چمن باد بهاری
بیا حافظ به پند تلخ کن نوش
چرا عمری به غفلت می گذاری