مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
ز روی تست عید آثار ما را
بیا ای عید و عیدی آر ما را
تو جان عید و از روی تو جانا
هزاران عید در اسرار ما را
چو ما در نیستی سر درکشیدیم
نگیرد غصه دستار ما را
چو ما بر خویشتن اغیار گشتیم
نباشد غصه اغیار ما را
شما را اطلس و شعر خیالی
خیال خوب آن دلدار ما را
کتاب مکر و عیاری شما را
عتاب دلبر عیار ما را
شما را عید در سالی دو بارست
دو صد عیدست هر دم کار ما را
شما را سیم و زر بادا فراوان
جمال خالق جبار ما را
شما را اسب تازی باد بیحد
براق احمد مختار ما را
اگر عالم همه عیدست و عشرت
برو عالم شما را یار ما را
بیا ای عید اکبر شمس تبریز
به دست این و آن مگذار ما را
چو خاموشانه عشقت قوی شد
سخن کوتاه شد این بار ما را
تعالوا کلنا ذا الیوم سکری
باقداح تخامرنا و تتری
سقانا ربنا کاسا دهاقا
فشکرا ثم شکرا ثم شکرا
تعالوا ان هذا یوم عید
تجلی فیه ما ترجون جهرا
طوارق زرننا و اللیل ساجی
فما ابقین فی التضییق صدرا
ز کف هر یکی دریای بخشش
نثرن جواهرا جما و وفرا
بریده شد از این جوی جهان آب
بهارا بازگرد و وارسان آب
از آن آبی که چشمه خضر و الیاس
ندیدست و نبیند آن چنان آب
زهی سرچشمهای کز فر جوشش
بجوشد هر دمی از عین جان آب
چو باشد آبها نانها برویند
ولی هرگز نرست ای جان ز نان آب
برای لقمهای نان چون گدایان
مریز از روی فقر ای میهمان آب
سراسر جمله عالم نیم لقمهست
ز حرص نیم لقمه شد نهان آب
زمین و آسمان دلو و سبویند
برونست از زمین و آسمان آب
تو هم بیرون رو از چرخ و زمین زود
که تا بینی روان از لامکان آب
رهد ماهی جان تو از این حوض
بیاشامد ز بحر بیکران آب
در آن بحری که خضرانند ماهی
در او جاوید ماهی جاودان آب
از آن دیدار آمد نور دیده
از آن بامست اندر ناودان آب
از آن باغست این گلهای رخسار
از آن دولاب یابد گلستان آب
از آن نخلست خرماهای مریم
نه ز اسبابست و زین ابواب آن آب
روان و جانت آنگه شاد گردد
کز این جا سوی تو آید روان آب
مزن چوبک دگر چون پاسبانان
که هست این ماهیان را پاسبان آب
الا ای روی تو صد ماه و مهتاب
مگو شب گشت و بیگه گشت بشتاب
مرا در سایهات ای کعبه جان
به هر مسجد ز خورشیدست محراب
غلط گفتم که اندر مسجد ما
برون در بود خورشید بواب
از این هفت آسیا ما نان نجوییم
ننوشیم آب ما زین سبز دولاب
مسبب اوست اسباب جهان را
چه باشد تار و پود لاف اسباب
ز مستی در هزاران چَه فتادیم
برون مان میکشد عشقش به قلاب
چه رونق دارد از تو مجلس جان
زهی چشم و چراغ جان اصحاب
بخندد باغ دل زان سرو مقبل
بجوشد خون ما زین شاخ عناب
فتوح اندر فتوح اندر فتوحی
توی مفتاح و حق، مفتاحِ ابواب
ز نفط انداز عشق آتشینت
زمین و آسمان لرزان چو سیماب
بر مستانش آید می به دعوی
خلق گردد برانندش به مضراب
خمش کن ختم کن ای دل چو دیدی
که آن خوبی نمیگنجد در القاب
مخسب ای یار مهمان دار امشب
که تو روحی و ما بیمار امشب
برون کن خواب را از چشم اسرار
که تا پیدا شود اسرار امشب
اگر تو مشترییی گرد مه گرد
بگرد گنبد دوار امشب
شکار نسر طایر را به گردون
چو جان جعفر طیار امشب
تو را حق داد صیقل تا زدایی
ز هجران ازرق زنگار امشب
بحمدالله که خلقان جمله خفتند
و من بر خالقم بر کار امشب
زهی کر و فر و اقبال بیدار
که حق بیدار و ما بیدار امشب
اگر چشمم بخسبد تا سحرگه
ز چشم خود شوم بیزار امشب
اگر بازار خالی شد تو بنگر
به راه کهکشان بازار امشب
شب ما روز آن استارگانست
که درتابید در دیدار امشب
اسد بر ثور برتازد به جمله
عطارد برنهد دستار امشب
زحل پنهان بکارد تخم فتنه
بریزد مشتری دینار امشب
خمش کردم زبان بستم ولیکن
منم گویای بیگفتار امشب
همه خوف آدمی را از درونست
ولیکن هوش او دایم برونست
برون را مینوازد همچو یوسف
درون گرگیست کاو در قصد خونست
بدرّد زَهره او گر ببیند
درون را کاو به زشتی شکل چونست
بدان زشتی به یک حمله بمیرد
ولیکن آدمی او را زبونست
الف گشتهست نون میبایدش ساخت
که تا گردد الف چیزی که نونست
اگر نه خود عنایات خداوند
بدیدهستی چه امکان سکونست؟
نه عالم بُد نه آدم بُد نه روحی
که صافی و لطیف و آبگونست
که او را بود حکم و پادشاهی
نپنداری که این کار از کنونست
نمیگویم که در تقدیر شه بود
حقیقت بود و صد چندین فزونست
خداوندی شمسالدین تبریز
ورای هفت چرخ نیلگونست
به زیر ران او تقدیر رامست
اگر چه نیک تندست و حرونست
چو عقل کل بویی برد از وی
شب و روز از هوس اندر جنونست
که پیش همت او عقل دیدهست
که همتهای عالی جمله دونست
کدامین سوی جویم خدمتش را؟
که منزلگاه او بالای سونست
هر آن مشکل که شیران حل نکردند
بر او جمله بازی و فسونست
نگفتم هیچ رمزی تا بدانی
ز عین حال او اینها شجونست
ایا تبریز، خاک توست کحلم
که در خاکت عجایبها فنونست
بده یک جام ای پیر خرابات
مگو فردا که فی التأخیر آفات
به جای باده درده خون فرعون
که آمد موسی جانم به میقات
شراب ما ز خون خصم باشد
که شیران را ز صیادیست لذات
چه پرخونست پوز و پنجه شیر
ز خون ما گرفتست این علامات
نگیرم گور و نی هم خون انگور
که من از نفی مستم نی ز اثبات
چو بازم گرد صید زنده گردم
نگردم همچو زاغان گرد اموات
بیا ای زاغ و بازی شو به همت
مصفا شو ز زاغی پیش مصفات
بیفشان وصفهای باز را هم
مجردتر شو اندر خویش چون ذات
نه خاکست این زمین طشتیست پرخون
ز خون عاشقان و زخم شهمات
خروسا چند گویی صبح آمد
نماید صبح را خود نور مشکات
ببستی چشم یعنی وقت خواب است
نه خوابست آن حریفان را جواب است
تو میدانی که ما چندان نپاییم
ولیکن چشم مستت را شتاب است
جفا میکن جفاات جمله لطف است
خطا میکن خطای تو صواب است
تو چشم آتشین در خواب میکن
که ما را چشم و دل باری کباب است
بسی سرها ربوده چشم ساقی
به شمشیری که آن یک قطره آب است
یکی گوید که این از عشق ساقیست
یکی گوید که این فعل شراب است
می و ساقی چه باشد نیست جز حق
خدا داند که این عشق از چه باب است
سماع از بهر جانِ بیقرارست
سبک بَرجَه چه جای انتظارست؟
مشین این جا تو با اندیشهٔ خویش
اگر مردی برو آن جا که یارست
مگو «باشد که او ما را نخواهد»
که مرد تشنه را با این چه کارست؟
که پروانه نیندیشد ز آتش
که جان عشق را اندیشه عارست
چو مرد جنگ بانگ طبل بشنید
در آن ساعت هزار اندر هزارست
شنیدی طبل برکش زود شمشیر
که جان تو غلاف ذوالفقارست
بزن شمشیر و مُلک عشق بستان
که ملک عشق ملک پایدارست
حسین کربلایی، آب بگذار
که آب امروز تیغ آبدارست
سماع آرام جان زندگانست
کسی داند که او را جان جانست
کسی خواهد که او بیدار گردد
که او خفته میان بوستانست
ولیک آن کاو به زندان خفته باشد
اگر بیدار گردد در زیانست
سماع آن جا بکن کان جا عروسیست
نه در ماتم که آن جای فغانست
کسی کاو جوهر خود را ندیدهست
کسی کان ماه از چشمش نهانست
چنین کس را سماع و دف چه باید؟!
سماع از بهر وصل دلستانست
کسانی را که روشان سوی قبلهست
سماع این جهان و آن جهانست
خصوصا حلقهای کاندر سماعند
همیگردند و کعبه در میانست
اگر کان شکر خواهی همان جاست
ور انگشت شکر خود رایگانست