مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)

عجب آن دلبر زیبا کجا شد (677)

عجب آن دلبر زیبا کجا شد
عجب آن سرو خوش بالا کجا شد

میان ما چو شمعی نور می‌داد
کجا شد ای عجب بی‌ما کجا شد

دلم چون برگ می‌لرزد همه روز
که دلبر نیم شب تنها کجا شد

برو بر ره بپرس از رهگذاران
که آن همراه جان افزا کجا شد

برو در باغ پرس از باغبانان
که آن شاخ گل رعنا کجا شد

برو بر بام پرس از پاسبانان
که آن سلطان بی‌همتا کجا شد

چو دیوانه همی‌گردم به صحرا
که آن آهو در این صحرا کجا شد

دو چشم من چو جیحون شد ز گریه
که آن گوهر در این دریا کجا شد

ز ماه و زهره می‌پرسم همه شب
که آن مه رو بر این بالا کجا شد

چو آن ماست چون با دیگرانست
چو این جا نیست او آن جا کجا شد

دل و جانش چو با الله پیوست
اگر زین آب و گل شد لاکجا شد

بگو روشن که شمس الدین تبریز
چو گفت الشمس لا یخفی کجا شد

به صورت یار من چون خشمگین شد (678)

به صورت یار من چون خشمگین شد
دلم گفت اه مگر با من به کین شد

به صد وادی فرورفتم به سودا
که چه چاره که چاره گر چنین شد

به سوی آسمان رفتم چو دیوان
از این درد آسمان من زمین شد

مرا گفتند راه راست برگیر
چه ره گیرم که یار راستین شد

مرا هم راه و همراهست یارم
که روی او مرا ایمان و دین شد

به زیر گلبنش هر کس که بنشست
سعادت با نشستش همنشین شد

در این گفتارم آن معنی طلب کن
نفس‌های خوشم او را کمین شد

ازیرا اسم‌ها عین مسماست
ز عین اسم آدم عین بین شد

اگر خواهی که عین جمع باشی
همین شد چاره و درمان همین شد

مخوان این گنج نامه دیگر ای جان
که این گنج از پی حکمت دفین شد

به کهگل چون بپوشم آفتابی
جهانی کی درون آستین شد

اگر تو زین ملولی وای بر تو
که تو پیرار مردی این یقین شد

زره بر آب می‌دان این سخن را
همان آبست الا شکل چین شد

ز خود محجوبشان کردم به گفتن
به پیش حاسدان واجب چنین شد

خمش باشم لب از گفتن ببندم
که مشتی بیس با پیری قرین شد

چو دیوم عاشق آن یک پری شد (679)

چو دیوم عاشق آن یک پری شد
ز دیو خویشتن یک سر بری شد

چو ناگاهان بدیدش همچو برقی
برون پرید عقلش را سری شد

در انگشت پری مُهر سلیمان
چو دید آن جان و دل در چاکری شد

چو سر چاکری عشق دریافت
فراز هفت چرخ مهتری شد

چو لب تر کرد او از جام عشقش
بدان خشکی لب او از تری شد

چو شد او مشتری عشق جنی
کمینه بندگانش مشتری شد

چو گاوی بود بی‌جان و زبان دیو
بداد جان و عشقش سامری شد

همه جور و جفا و محنت عشق
بر او شیرین چو مهر مادری شد

مگر درد فراق و جور هجران
که تاب آن نبودش زان بری شد

ز دست هجر او تا پیش مخدوم
که شمس‌الدین است بهر داوری شد

چو دیو آمد به پیشش خاک بوسید
از آتش با ملایک همپری شد

از آن مستی به تبریز است گردان
که از جانش هوای کافری شد

نگارا مردگان از جان چه دانند (680)

نگارا مردگان از جان چه دانند
کلاغان قدر تابستان چه دانند

بر بیگانگان تا چند باشی
بیا جان قدر تو ایشان چه دانند

بپوشان قد خوبت را از ایشان
که کوران سرو در بستان چه دانند

خرامان جانب میدان خویش آ
مباش آن جا خران میدان چه دانند

بزن چوگان خود را بر در ما
که خامان لطف آن چوگان چه دانند

بهل ویرانه بر جغدان منکر
که جغدان شهر آبادان چه دانند

چه دانند ملک دل را تن پرستان
گدایان طبع سلطانان چه دانند

یکی مشتی از این بی‌دست و بی‌پا
حدیث رستم دستان چه دانند

کسی که غیر این سوداش نبود (681)

کسی که غیر این سوداش نبود
ز ذوق ماش یاد ماش نبود

مثال گوی در میدان حیرت
دوان باشد، اگر چه پاش نبود

وجودی که نَرست از سایهٔ خوش
پناه سایهٔ عنقاش نبود

نماید آینه سیمای هر کس
ازیرا صورت و سیماش نبود

به روزی صد هزاران عیب و خوبی
بگوید آینه، غوغاش نبود

ندارد آینه با زشت بُغضی
هوای چهرهٔ زیباش نبود

دهانی زین شکر مجروح گردد
که دندان‌های شکّر خاش نبود

به پرهای عجب دل بر پریدی
ولیک از دام او پرواش نبود

برو چون مه پی خورشید می‌کاه
که بی‌کاهش جمال افزاش نبود

یکی لحظه از او دوری نباید (682)

یکی لحظه از او دوری نباید
کز آن دوری خرابی‌ها فزاید

تو می‌گویی که بازآیم چه باشد
تو بازآیی اگر دل در گشاید

بسی این کار را آسان گرفتند
بسی دشوارها آسان نماید

چرا آسان نماید کار دشوار
که تقدیر از کمین عقلت رباید

به هر حالی که باشی پیش او باش
که از نزدیک بودن مهر زاید

اگر تو پاک و ناپاکی بمگریز
که پاکی‌ها ز نزدیکی فزاید

چنانک تن بساید بر تن یار
به دیدن جان او بر جان بساید

چو پا واپس کشد یک روز از دوست
خطر باشد که عمری دست خاید

جدایی را چرا می‌آزمایی
کسی مر زهر را چون آزماید

گیاهی باش سبز از آب شوقش
میندیش از خری کو ژاژ خاید

سرک بر آستان نه همچو مسمار
که گردون این چنین سر را نساید

ز خاک من اگر گندم برآید (683)

ز خاک من اگر گندم برآید
از آن گر نان پزی مستی فزاید

خمیر و نانبا دیوانه گردد
تنورش بیت مستانه سراید

اگر بر گور من آیی زیارت
تو را خرپشته‌ام رقصان نماید

میا بی‌دف به گور من برادر
که در بزم خدا غمگین نشاید

زنخ بربسته و در گور خفته
دهان افیون و نقل یار خاید

بدری زان کفن بر سینه بندی
خراباتی ز جانت درگشاید

ز هر سو بانگ جنگ و چنگ مستان
ز هر کاری به لابد کار زاید

مرا حق از می عشق آفریده‌ست
همان عشقم اگر مرگم بساید

منم مستی و اصل من می عشق
بگو از می به جز مستی چه آید

به برج روح شمس الدین تبریز
بپرد روح من یک دم نپاید

ز رویت دسته گل می‌توان کرد (684)

ز رویت دسته گل می‌توان کرد
ز زلفت شاخ سنبل می‌توان کرد

ز قد پرخم من در ره عشق
بر آب چشم من پل می‌توان کرد

ز اشک خون همچون اطلس من
براق عشق را جل می‌توان کرد

ز هر حلقه از آن زلفین پربند
پر گردن کشان غل می‌توان کرد

تو دریایی و من یک قطره ای جان
ولیکن جزو را کل می‌توان کرد

دلم صدپاره شد هر پاره نالان
که از هر پاره بلبل می‌توان کرد

تو قاف قندی و من لام لب تلخ
ز قاف و لام ما قل می‌توان کرد

مرا همشیره است اندیشه تو
از این شیره بسی مل می‌توان کرد

رهی دورست و جان من پیاده
ولی دل را چو دلدل می‌توان کرد

خمش کن زان که بی‌گفت زبانی
جهان پربانگ و غلغل می‌توان کرد

به حسن تو نباشد یار دیگر (1038)

به حسن تو نباشد یار دیگر
درآ ای ماه خوبان بار دیگر

مرا غیر تماشای جمالت
مبادا در دو عالم کار دیگر

بدزدیدی ز حسن تو یکی چیز
اگر بودی چو تو عیار دیگر

چو خورشید جمالت روی بنمود
ز هر ذره شنو اقرار دیگر

زهی دریا که آگندی ز گوهر
که هر قطره نمود انبار دیگر

به یک خانه دو بیمارند و عاشق
منم بیمار و دل بیمار دیگر

خدایا هر دو را تیمار کردی
ولیکن ماند آن تیمار دیگر

چه داند جان منکر این سخن را
که او را نیست آن دیدار دیگر

که منکر گفت سنایی خود همینست
سنایی گفت نی خروار دیگر

بدان خروار تو خروار منگر
گشا دو چشم عیسی وار دیگر

بگرد فتنه می‌گردی دگربار (1039)

بگرد فتنه می‌گردی دگربار
لب بامست و مستی هوش می‌دار

کجا گردم دگر کو جای دیگر
که ما فی الدار غیر الله دیار

نگردد نقش جز بر کلک نقاش
بگرد نقطه گردد پای پرگار

چو تو باشی دل و جان کم نیاید
چو سر باشد بیاید نیز دستار

گرفتارست دل در قبضه حق
گرفته صعوه را بازی به منقار

ز منقارش فلک سوراخ سوراخ
ز چنگالش گران جانان سبکبار

رها کن این سخن‌ها را ندا کن
به مخموران که آمد شاه خمار

غم و اندیشه را گردن بریدند
که آمد دور وصل و لطف و ایثار

هلا ای ساربان اشتر بخوابان
از این خوشتر کجا باشد علف زار

چو مهمانان بدین دولت رسیدند
بیا ای خازن و بگشای انبار

شب مشتاق را روزی نیاید
چنین پنداشتی دیگر مپندار

خمش کن تا خموش ما بگوید
ویست اصل سخن سلطان گفتار