مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
الا ای طوطیِ گویایِ اسرار
مبادا خالیات شِکَّر ز مِنقار
سَرَت سبز و دلت خوش باد جاوید
که خوش نقشی نمودی از خطِ یار
سخن سربسته گفتی با حریفان
خدا را زین معما پرده بردار
به رویِ ما زن از ساغر گلابی
که خواب آلودهایم ای بختِ بیدار
چه رَه بود این که زد در پرده مطرب
که میرقصند با هم مست و هشیار
از آن افیون که ساقی در مِی افکند
حریفان را نه سَر مانَد نه دَستار
سِکَندَر را نمیبخشند آبی
به زور و زر مُیَسَّر نیست این کار
بیا و حالِ اهلِ درد بشنو
به لفظِ اندک و معنی بسیار
بُتِ چینی عدویِ دین و دلهاست
خداوندا دل و دینم نگه دار
به مستوران مگو اسرارِ مستی
حدیثِ جان مگو با نقشِ دیوار
به یُمنِ دولتِ منصور شاهی
عَلَم شد حافظ اندر نظمِ اشعار
خداوندی به جایِ بندگان کرد
خداوندا ز آفاتش نگه دار
شبِ وصل است و طی شد نامهٔ هَجر
«سلامٌ فیهِ حَتّی مَطْلَعِ الفَجْر»
دلا در عاشقی ثابتقدم باش
که در این رَه نباشد کار بیاجر
من از رندی نخواهم کرد توبه
و لو آذَیتَنی بِالهَجرِ و الحَجر
برآی ای صبحِ روشندل خدا را
که بس تاریک میبینم شبِ هَجر
دلم رفت و ندیدم رویِ دلدار
فَغان از این تَطاول، آه از این زَجر
وفا خواهی، جفاکَش باش حافظ
فَاِنَّ الرِبْحَ و الْخُسرانَ فِی التَّجْر
خوشا شیراز و وضعِ بیمثالش
خداوندا نگه دار از زَوالش
ز رکن آباد ما صد لوحش الله
که عمرِ خضر میبخشد زلالش
میانِ جعفرآباد و مُصَلّا
عبیرآمیز میآید شِمالش
به شیراز آی و فیضِ روحِ قدسی
بجوی از مردمِ صاحب کمالش
که نامِ قند مصری برد آنجا؟
که شیرینان ندادند اِنفِعالش
صبا زان لولیِ شنگولِ سرمست
چه داری آگهی؟ چون است حالش؟
گر آن شیرین پسر خونم بریزد
دلا چون شیرِ مادر کن حلالش
مکن از خواب بیدارم خدا را
که دارم خلوتی خوش با خیالش
چرا حافظ چو میترسیدی از هجر
نکردی شُکرِ ایامِ وصالش؟
بِبُرد از من قرار و طاقت و هوش
بتِ سنگین دلِ سیمین بناگوش
نگاری چابکی شِنگی کُلَه دار
ظریفی مَه وشی تُرکی قباپوش
ز تابِ آتشِ سودایِ عشقش
به سانِ دیگ دایم میزنم جوش
چو پیراهن شوَم آسوده خاطر
گَرَش همچون قبا گیرم در آغوش
اگر پوسیده گردد استخوانم
نگردد مِهرت از جانم فراموش
دل و دینم دل و دینم بِبُردهست
بَر و دوشش بَر و دوشش بَر و دوش
دوایِ تو دوایِ توست حافظ
لبِ نوشش لبِ نوشش لبِ نوش
ز دستِ کوتهِ خود زیرِ بارم
که از بالابلندان شرمسارم
مگر زنجیرِ مویی گیردَم دست
وگر نه سر به شیدایی برآرم
ز چشمِ من بپرس اوضاعِ گردون
که شب تا روز اختر میشمارم
بدین شکرانه میبوسم لبِ جام
که کرد آگه ز رازِ روزگارم
اگر گفتم دعایِ مِی فروشان
چه باشد؟ حقِّ نعمت میگزارم
من از بازویِ خود دارم بسی شُکر
که زورِ مردم آزاری ندارم
سری دارم چو حافظ مست لیکن
به لطف آن سری امیدوارم
به تیغم گَر کشد دستش نگیرم
وگر تیرم زَنَد منّت پذیرم
کمانِ ابرویت را گو بزن تیر
که پیشِ دست و بازویت بمیرم
غمِ گیتی گر از پایم درآرد
بجز ساغر که باشد دستگیرم؟
برآی ای آفتابِ صبحِ امّید
که در دستِ شبِ هجران اسیرم
به فریادم رَس ای پیرِ خرابات
به یک جرعه جوانم کن که پیرم
به گیسویِ تو خوردم دوش سوگند
که من از پایِ تو سر بر نگیرم
بسوز این خرقهٔ تقوا تو حافظ
که گر آتش شَوَم در وی نگیرم
مزن بر دل ز نوکِ غمزه تیرم
که پیشِ چشمِ بیمارت بمیرم
نِصاب حُسن در حدِّ کمال است
زکاتم دِه که مسکین و فقیرم
چو طفلان تا کِی ای زاهد، فریبی
به سیبِ بوستان و شهد و شیرم
چُنان پُر شد فضایِ سینه از دوست
که فکرِ خویش گم شد از ضمیرم
قدح پُر کن که من در دولتِ عشق
جوانبخت جهانم گرچه پیرم
قراری بستهام با مِی فروشان
که روزِ غم به جز ساغر نگیرم
مبادا جز حسابِ مُطرب و مِی
اگر نقشی کشد کِلکِ دبیرم
در این غوغا که کَس کَس را نپُرسد
من از پیرِ مُغان منّت پذیرم
خوشا آن دَم کز اِستغنایِ مستی
فَراغت باشد از شاه و وزیرم
من آن مرغم که هر شام و سحرگاه
ز بامِ عرش میآید صَفیرم
چو حافظ گنج او در سینه دارم
اگرچه مُدَّعی بیند حقیرم
خدا را کم نشین با خرقه پوشان
رخ از رندان بیسامان مپوشان
در این خرقه بسی آلودگی هست
خوشا وقت قبای می فروشان
در این صوفیوشان دردی ندیدم
که صافی باد عیش دردنوشان
تو نازکطبعی و طاقت نیاری
گرانیهای مشتی دلقپوشان
چو مستم کردهای مستور منشین
چو نوشم دادهای زهرم منوشان
بیا وز غَبْن این سالوسیان بین
صراحی خوندل و بربط خروشان
ز دلگرمی حافظ بر حذر باش
که دارد سینهای چون دیگ جوشان
چو گل هر دم به بویت جامه در تن
کنم چاک از گریبان تا به دامن
تنت را دید گل گویی که در باغ
چو مستان جامه را بدرید بر تن
من از دست غمت مشکل برم جان
ولی دل را تو آسان بردی از من
به قول دشمنان برگشتی از دوست
نگردد هیچ کس با دوست دشمن
تنت در جامه چون در جام باده
دلت در سینه چون در سیم آهن
ببار ای شمع اشک از چشم خونین
که شد سوز دلت بر خلق روشن
مکن کز سینهام آه جگرسوز
برآید همچو دود از راه روزن
دلم را مشکن و در پا مینداز
که دارد در سر زلف تو مسکن
چو دل در زلف تو بستهست حافظ
بدین سان کار او در پا میفکن
وصال او ز عمر جاودان به
خداوندا مرا آن ده که آن به
به شمشیرم زد و با کس نگفتم
که راز دوست از دشمن نهان به
به داغ بندگی مردن بر این در
به جان او که از ملک جهان به
خدا را از طبیب من بپرسید
که آخر کی شود این ناتوان به
گلی کان پایمال سرو ما گشت
بود خاکش ز خون ارغوان به
به خلدم دعوت ای زاهد مفرما
که این سیب زنخ زان بوستان به
دلا دایم گدای کوی او باش
به حکم آن که دولت جاودان به
جوانا سر متاب از پند پیران
که رای پیر از بخت جوان به
شبی میگفت چشم کس ندیدهست
ز مروارید گوشم در جهان به
اگر چه زنده رود آب حیات است
ولی شیراز ما از اصفهان به
سخن اندر دهان دوست شِکَّر
ولیکن گفته حافظ از آن به