مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)

سفر کردم به هر شهری دویدم (1508)

سفر کردم به هر شهری دویدم
به لطف و حسن تو کس را ندیدم

ز هجران و غریبی بازگشتم
دگرباره بدین دولت رسیدم

از باغ روی تو تا دور گشتم
نه گل دیدم نه یک میوه بچیدم

به بدبختی چو دور افتادم از تو
ز هر بدبخت صد زحمت کشیدم

چه گویم مرده بودم بی‌تو مطلق
خدا از نو دگربار آفریدم

عجب گویی منم روی تو دیده
منم گویی که آوازت شنیدم

بهل تا دست و پایت را ببوسم
بده عیدانه کامروز است عیدم

تو را ای یوسف مصر ارمغانی
چنین آیینه روشن خریدم

سفر کردم به هر شهری دویدم (1509)

سفر کردم به هر شهری دویدم
چو شهر عشق من شهری ندیدم

ندانستم ز اول قدر آن شهر
ز نادانی بسی غربت کشیدم

رها کردم چنان شکرستانی
چو حیوان هر گیاهی می چریدم

پیاز و گندنا چون قوم موسی
چرا بر من و سلوی برگزیدم

به غیر عشق آواز دهل بود
هر آوازی که در عالم شنیدم

از آن بانگ دهل از عالم کل
بدین دنیای فانی اوفتیدم

میان جان‌ها جان مجرد
چو دل بی‌پر و بی‌پا می پریدم

از آن باده که لطف و خنده بخشد
چو گل بی‌حلق و بی‌لب می چشیدم

ندا آمد ز عشق ای جان سفر کن
که من محنت سرایی آفریدم

بسی گفتم که من آن جا نخواهم
بسی نالیدم و جامه دریدم

چنانک اکنون ز رفتن می گریزم
از آن جا آمدن هم می رمیدم

بگفت ای جان برو هر جا که باشی
که من نزدیک چون حبل الوریدم

فسون کرد و مرا بس عشوه‌ها داد
فسون و عشوه او را خریدم

فسون او جهان را برجهاند
کی باشم من که من خود ناپدیدم

ز راهم برد وان گاهم به ره کرد
گر از ره می نرفتم می رهیدم

بگویم چون رسی آن جا ولیکن
قلم بشکست چون این جا رسیدم

اگر عشقت به جای جان ندارم (1510)

اگر عشقت به جای جان ندارم
به زلف کافرت ایمان ندارم

چو گفتی ننگ می داری ز عشقم
غم عشق تو را پنهان ندارم

تو می گفتی مکن در من نگاهی
که من خون‌ها کنم تاوان ندارم

من سرگشته چون فرمان نبردم
از آن بر نیک و بد فرمان ندارم

چو هر کس لطف می یابند از تو
من بیچاره آخر جان ندارم

بیا ای آنک بردی تو قرارم (1511)

بیا ای آنک بردی تو قرارم
درآ چون تنگ شکر در کنارم

دل سنگین خود را بر دلم نه
نمی‌بینی که از غم سنگسارم

بیا نزدیک و بر رویم نظر کن
نشانی‌ها نگر کز عشق دارم

بسوزم پرده هفت آسمان را
اگر از سوز دل دودی برآرم

خزان گر باغ و بستان را بسوزد
بخنداند جهان را نوبهارم

جهان گوید که بازآ ای بهاران
که از ظلم خزان صد داغ دارم

بگردان ساقیا جام خزانی
که از عشق بهار اندر خمارم

بده چیزی که پنهان است چون جان
به جان تو مده بیش انتظارم

گهی در گیرم و گه بام گیرم (1512)

گهی در گیرم و گه بام گیرم
چو بینم روی تو آرام گیرم

زبون خاص و عامم در فراقت
بیا تا ترک خاص و عام گیرم

دلم از غم گریبان می دراند
که کی دامان آن خوش نام گیرم

نگیرم عیش و عشرت تا نیاید
وگر گیرم در آن هنگام گیرم

چو زلف انداز من ساقی درآید
به دستی زلف و دستی جام گیرم

اگر در خرقه زاهد درآید
شوم حاجی و راه شام گیرم

وگر خواهد که من دیوانه باشم
شوم خام و حریف خام گیرم

وگر چون مرغ اندر دل بپرد
شوم صیاد مرغان دام گیرم

چو گویم شب نخسپم او بگوید
که من خواب از نماز شام گیرم

وگر گویم عنایت کن بگوید
که نی من جنگیم دشنام گیرم

مراد خویش بگذارم همان دم
مراد دلبر خودکام گیرم

اگر سرمست اگر مخمور باشم (1513)

اگر سرمست اگر مخمور باشم
مهل کز مجلس تو دور باشم

رخم از قبلهٔ جان نور گیرد
چو با یاد تو اندر گور باشم

قرارم کی بود خود در تک گور
چو بر دمگاه نفخ صور باشم

صد افسنتین و دارو‌های نافع
توی جان را چو من رنجور باشم

شوم شیرین ز لطف گوهر تو
اگر چون بحر تلخ و شور باشم

اگر غم همچو شب عالم بگیرد
برآ ای صبح تا منصور باشم

توی روز و منم استارهٔ روز
عجب نبود اگر مشهور باشم

به من شاد‌ند جمله روزجویان
چو پیش آهنگ چون تو نور باشم

مرا مخمور می‌داری نه از بخل
ولی تا ساکن و مستور باشم

بدان مستور می‌داری چو حوتم
که تا از عقربت مهجور باشم

چه غم دارم ز نیش عقرب ای ماه
چو غرق شهد چون زنبور باشم

خمش کردم ولیکن عشق خواهد
که پیش زخمه‌اش تنبور باشم

خداوندا مده آن یار را غم (1514)

خداوندا مده آن یار را غم
مبادا قامت آن سرو را خم

تو می دانی که جان باغ ما اوست
مبادا سرو جان از باغ ما کم

همیشه تازه و سرسبز دارش
بر او افشان کرامت‌ها دمادم

معظم دارش اندر دین و دنیا
به حق حرمت اسمای اعظم

وجودش در بنی آدم غریب است
بدو صد فخر دارد جان آدم

مخلد دار او را همچو جنت
که او جنات جنات است مبهم

ز رنج اندرون و رنج بیرون
معافش دار یا رب و مسلم

جهان شاد است وز او صد شکر دارد
که عیسی شکرها دارد ز مریم

دعاهایی که آن در لب نیاید
که بر اجزای روح است آن مقسم

مجاب و مستجابش کن پی او
که تو داناتری والله اعلم

چه نزدیک است جان تو به جانم (1515)

چه نزدیک است جان تو به جانم
که هر چیزی که اندیشی بدانم

از این نزدیکتر دارم نشانی
بیا نزدیک و بنگر در نشانم

به درویشی بیا اندر میانه
مکن شوخی مگو کاندر میانم

میان خانه‌ات همچون ستونم
ز بامت سرفرو چون ناودانم

منم همراز تو در حشر و در نشر
نه چون یاران دنیا میزبانم

میان بزم تو گردان چو خمرم
گه رزم تو سابق چون سنانم

اگر چون برق مردن پیشه سازم
چو برق خوبی تو بی‌زبانم

همیشه سرخوشم فرقی نباشد
اگر من جان دهم یا جان ستانم

به تو گر جان دهم باشد تجارت
که بدهی بهر جانی صد جهانم

در این خانه هزاران مرده بیش اند
تو بنشسته که اینک خان و مانم

یکی کف خاک گوید زلف بودم
یکی کف خاک گوید استخوانم

شوی حیران و ناگه عشق آید
که پیشم آ که زنده جاودانم

بکش در بر بر سیمین ما را
که از خویشت همین دم وارهانم

خمش کن خسروا هم گو ز شیرین
ز شیرینی همی‌سوزد دهانم

چه نزدیک است جان تو به جانم (1516)

چه نزدیک است جان تو به جانم
که هر چیزی که اندیشی بدانم

ضمیر همدگر دانند یاران
نباشم یار صادق گر ندانم

چو آب صاف باشد یار با یار
که بنماید در او عکس بنانم

اگر چه عامه هم آیینه‌هااند
که بنماید در او سود و زیانم

ولیکن آن به هر دم تیره گردد
که او را نیست صیقل‌های جانم

ولی آیینه ای عارف نگردد
اگر خاک جهان بر وی فشانم

از این آیینه روی خود مگردان
که می گوید که جانت را امانم

من و گفت من آیینه‌ست جان را
بیابد حال خویش اندر بیانم

خمش کن تا به ابرو و به غمزه
هزاران ماجرا بر وی بخوانم

مرا گویی که‌رایی؟ من چه دانم (1517)

مرا گویی که‌رایی؟ من چه دانم
چنین مجنون چرایی؟ من چه دانم

مرا گویی بدین زاری که هستی
به عشقم چون برآیی؟ من چه دانم

منم در موج دریاهای عشقت
مرا گویی کجایی؟ من چه دانم

مرا گویی به قربان‌گاهِ جان‌ها
نمی‌ترسی که آیی؟ من چه دانم

مرا گویی اگر کشتهٔ خدایی
چه داری از خدایی؟ من چه دانم

مرا گویی چه می‌جویی دگر تو
ورای روشنایی؟ من چه دانم

مرا گویی تو را با این قفس چیست
اگر مرغ هوایی؟ من چه دانم

مرا راه صوابی بود گم شد
ار آن تُرکِ خَتایی من چه دانم

بلا را از خوشی نشناسم ایرا
به غایت خوش بلایی من چه دانم

شبی بربود ناگه شمس تبریز
ز من یکتا دو تایی من چه دانم