مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)

من آن ماهم که اندر لامکانم (1518)

من آن ماهم که اندر لامکانم
مجو بیرون مرا در عین جانم

تو را هر کس به سوی خویش خواند
تو را من جز به سوی تو نخوانم

مرا هم تو به هر رنگی که خوانی
اگر رنگین اگر ننگین ندانم

گهی گویی خلاف و بی‌وفایی
بلی تا تو چنینی من چنانم

به پیش کور هیچم من چنانم
به پیش گوش کر من بی‌زبانم

گلابه چند ریزی بر سر چشم
فروشو چشم از گل من عیانم

لباس و لقمه‌ات گل‌های رنگین
تو گل خواری نشایی میهمانم

گل است این گل در او لطفی است بنگر
چو لطف عاریت را واستانم

من آب آب و باغ باغم ای جان
هزاران ارغوان را ارغوانم

سخن کشتی و معنی همچو دریا
درآ زوتر که تا کشتی برانم

بیا کامروز بیرون از جهانم (1519)

بیا کامروز بیرون از جهانم
بیا کامروز من از خود نهانم

گرفتم دشنه‌ای وز خود بریدم
نه آنِ خود نه آنِ دیگرانم

غلط کردم نبریدم من از خود
که این تدبیر بی‌من کرد جانم

ندانم کآتشِ دل بر چه سان است
که دیگر شکل می‌سوزد زبانم

به صد صورت بدیدم خویشتن را
به هر صورت همی‌گفتم من آنم

همی‌گفتم مرا صد صورت آمد
و یا صورت نی‌ام من بی‌نشانم

که صورت‌های دل چون میهمانند
که می‌آیند و من چون خانه بانم

مرا پرسی که چونی؟ بین که چونم (1520)

مرا پرسی که چونی؟ بین که چونم
خرابم بی‌خودم مستِ جنونم

مرا از کاف و نون آورد در دام
از آن هیبت دوتا چون کاف و نونم

پری‌زاده مرا دیوانه کرده‌ست
مسلمانان که می‌داند فسونم ؟

پری را چهره‌ای چون ارغوان است
بنالم کارغوان را ارغنونم

مگر من خانه‌ی ماهم چو گردون ؟
که چون گردون ز عشقش بی‌سکونم

غلط گفتم مزاجِ عشق دارم
ز دوران و سکونت‌ها برونم

درونِ خرقه‌ی صدرنگِ قالب
خیالِ بادشکلِ آبگونم

چه جای باد و آب است ای برادر ؟
که همچون عقلِ کلی ذوفنونم

ولیک آنگه که جزو آید به کلش
بخیزد تلِ مُشک از موجِ خونم

چه داند جزو راه کلّ ِ خود را ؟
مگر هم کل فرستد رهنمونم

بکِش ای عشقِ کلی جزوِ خود را
که این جا در کشاکش‌ها زبونم

ز هجرت می‌کشم بارِ جهانی
که گویی من جهانی را سُتونم

به صورت کمترم از نیم ِذره
ز روی عشق از عالم فزونم

یکی قطره که هم قطره‌ست و دریا
من این اشکال‌ها را آزمونم

نمی‌گویم من این، این گفتِ عشق است
در این نکته من از لایعلمونم

که این قصه هزاران سالِگان است
چه دانم من که من طفل از کنونم ؟

ولی طفلم طفیلِ آن قدیم است
که می‌دارد قرانش در قرونم

سخن مقلوب می‌گویم که کرده‌ست
جهانِ بازگونه بازِگونم

سخن آنگه شنو از من که بِجْهَد
از این گرداب‌ها جانِ حَرونم

حدیث آب و گِل جمله شُجون است
چه یک رنگی کنم؟ چون در شُجونم

غلط گفتم که یک رنگم چو خورشید
ولی در ابرِ این دنیایِ دونم

خمش کن خاکِ آدم را مشوران
که این جا چون پری من در کمونم

من از عالم تو را تنها گزینم (1521)

من از عالم تو را تنها گزینم
روا داری که من غمگین نشینم؟!

دل من چون قلم اندر کف توست
ز توست ار شادمان و گر حزینم

به جز آنچه تو خواهی من چه باشم؟
به جز آنچه نمایی من چه بینم؟

گه از من خار رویانی گهی گل
گهی گل بویم و گه خار چینم

مرا تو چون چنان داری چنانم
مرا تو چون چنین خواهی چنینم

در آن خمّی که دل را رنگ بخشی
چه باشم من، چه باشد مهر و کینم؟

تو بودی اوّل و آخر تو باشی
تو به کن آخرم از اولینم

چو تو پنهان شوی، از اهل کفرم
چو تو پیدا شوی، از اهل دینم

به جز چیزی که دادی من چه دارم؟
چه می جویی ز جیب و آستینم؟

ورا خواهم دگر یاری نخواهم (1522)

ورا خواهم دگر یاری نخواهم
چو گل را یافتم خاری نخواهم

تو را گر غیر او یار دگر هست
برو آن جا که من باری نخواهم

بجز دیدار او بختی نجویم
به غیر کار او کاری نخواهم

چو بازان ساعد سلطان گزیدم
چو کرکس بوی مرداری نخواهم

میان اهل دل جز دل نگنجد
جز این دلدار دلداری نخواهم

ز من جزوی ستاند کل ببخشد
از این به روز بازاری نخواهم

نه آن جزوم که غیر کل بود آن
نخواهم غیر را آری نخواهم

نه آن شیرم که با دشمن برآیم (1523)

نه آن شیرم که با دشمن برآیم
مرا این بس که من با من برآیم

چو خاک پای عشقم تو یقین دان
کز این گِل چون گل و سوسن برآیم

سیه‌پوشم چو شب من از غم عشق
وزین شب چون مه روشن برآیم

از این آتش چو دود‌م من سراسر
که تا چون دود از این روزن برآیم

منم طفلی که عشقم اوستاد است
بنگذارد که من کودن برآیم

شوم چون عشق دایم حی و قیوم
چو من از خواب و از خوردن برآیم

هلا تن زن چو بوبکر ربابی
که تا من جان شوم وز تن برآیم

چو آب آهسته زیر که درآیم (1524)

چو آب آهسته زیر که درآیم
به ناگه خرمن که درربایم

چکم از ناودان من قطره قطره
چو طوفان من خراب صد سرایم

سرا چه‌بْوَد‌؟ فلک را برشکافم
ز بی‌صبری قیامت را نپایم

بلا را من علف بودم ز اول
ولیک اکنون بلاها را بلایم

ز حبس جا میابا دل رهایی
اگر من واقفم که من کجایم

سر نخلم ندانی کز چه سوی است
در این آب ار نگونت می‌نمایم

نه قلماشی است لیکن ماند آن را
نه هجو‌ی می‌کنم نی می‌ستایم

دم عشق است و عشق از لطفْ پنهان
ولی من از غلیظی‌ های هایم

مگو کُه را اگر آرد صدایی
که‌ای کُه نامدی‌، گفتی که آیم

تو او را گو که بانگِ کُه از او بود
زهی گویندهٔ بی‌منتهایم

ز قند یار تا شاخی نخایم (1525)

ز قند یار تا شاخی نخایم
نماز شام روزه کی گشایم

نمی‌دانم کجا می روید آن قند
کز او خوردم نمی‌دانم کجایم

عجایب آنک نقلش عقل من برد
چو عقل نیست چونش می ستایم

کی دارد روزه همچون روزه من
کز او هر لحظه عیدی می ربایم

ز صبح روی او دارم صبوحی
نماز شام را هرگز نپایم

چو گل در باغ حسنش خوش بخندم
چو صبح از آفتابش خوش برآیم

زبانم از شراب او شکسته‌ست
ز دستانش شکسته دست و پایم

از آن باده ندانم، چون فنایم (1526)

از آن باده ندانم، چون فنایم
از آن بی‌جا نمی‌دانم کجایم

زمانی قعر دریایی درافتم
دمی دیگر چو خورشیدی برآیم

زمانی از من آبستن جهانی
زمانی چون جهان خلقی بزایم

چو طوطیْ جانْ شِکر خاید به ناگه
شوم سرمست و طوطی را بخایم

به جایی درنگنجیدم به عالم
بجز آن یارِ بی‌جا را نشایم

منم آن رندِ مستِ سخت شیدا
میانِ جمله رندان‌ْ هایْ هایم

مرا گویی: «چرا با خود نیایی؟!»
تو بنما خود که تا با خود بیایم

مرا سایه‌یْ هُما چندان نوازد
که گویی سایه او شد من هُمایم

بدیدم حُسن را سرمست می‌گفت:
«بلایم من، بلایم من، بلایم»

جوابش آمد از هر سو ز صد جان
تُرایم من، تُرایم من، تُرایم

تو آن نوری که با موسی همی‌گفت
«خدایم من، خدایم من، خدایم»

بگفتم: «شمس تبریزی! کِیی؟» گفت:
«شمایم من، شمایم من، شمایم»

بیا کامروز گرد یار گردیم (1527)

بیا کامروز گرد یار گردیم
به سر گردیم و چون پرگار گردیم

بیا کامروز گرد خود نگردیم
به گرد خانه خمار گردیم

مگو با ما که ما دیوانگانیم
بر آتش‌های بی‌زنهار گردیم

سبک گردیم چون باد بهاری
حریف سبزه و گلزار گردیم

چرا چون گوش جمله باد گیریم
چرا چون موش در انبار گردیم

در آن طبله شکر پر کرد عطار
به گرد طبله عطار گردیم

چو سرمه خدمت دیده گزینیم
چو دیده جملگی دیدار گردیم