مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)

ز خاک من اگر گندم برآید (683)

ز خاک من اگر گندم برآید
از آن گر نان پزی مستی فزاید

خمیر و نانبا دیوانه گردد
تنورش بیت مستانه سراید

اگر بر گور من آیی زیارت
تو را خرپشته‌ام رقصان نماید

میا بی‌دف به گور من برادر
که در بزم خدا غمگین نشاید

زنخ بربسته و در گور خفته
دهان افیون و نقل یار خاید

بدری زان کفن بر سینه بندی
خراباتی ز جانت درگشاید

ز هر سو بانگ جنگ و چنگ مستان
ز هر کاری به لابد کار زاید

مرا حق از می عشق آفریده‌ست
همان عشقم اگر مرگم بساید

منم مستی و اصل من می عشق
بگو از می به جز مستی چه آید

به برج روح شمس الدین تبریز
بپرد روح من یک دم نپاید

ز رویت دسته گل می‌توان کرد (684)

ز رویت دسته گل می‌توان کرد
ز زلفت شاخ سنبل می‌توان کرد

ز قد پرخم من در ره عشق
بر آب چشم من پل می‌توان کرد

ز اشک خون همچون اطلس من
براق عشق را جل می‌توان کرد

ز هر حلقه از آن زلفین پربند
پر گردن کشان غل می‌توان کرد

تو دریایی و من یک قطره ای جان
ولیکن جزو را کل می‌توان کرد

دلم صدپاره شد هر پاره نالان
که از هر پاره بلبل می‌توان کرد

تو قاف قندی و من لام لب تلخ
ز قاف و لام ما قل می‌توان کرد

مرا همشیره است اندیشه تو
از این شیره بسی مل می‌توان کرد

رهی دورست و جان من پیاده
ولی دل را چو دلدل می‌توان کرد

خمش کن زان که بی‌گفت زبانی
جهان پربانگ و غلغل می‌توان کرد

به حسن تو نباشد یار دیگر (1038)

به حسن تو نباشد یار دیگر
درآ ای ماه خوبان بار دیگر

مرا غیر تماشای جمالت
مبادا در دو عالم کار دیگر

بدزدیدی ز حسن تو یکی چیز
اگر بودی چو تو عیار دیگر

چو خورشید جمالت روی بنمود
ز هر ذره شنو اقرار دیگر

زهی دریا که آگندی ز گوهر
که هر قطره نمود انبار دیگر

به یک خانه دو بیمارند و عاشق
منم بیمار و دل بیمار دیگر

خدایا هر دو را تیمار کردی
ولیکن ماند آن تیمار دیگر

چه داند جان منکر این سخن را
که او را نیست آن دیدار دیگر

که منکر گفت سنایی خود همینست
سنایی گفت نی خروار دیگر

بدان خروار تو خروار منگر
گشا دو چشم عیسی وار دیگر

بگرد فتنه می‌گردی دگربار (1039)

بگرد فتنه می‌گردی دگربار
لب بامست و مستی هوش می‌دار

کجا گردم دگر کو جای دیگر
که ما فی الدار غیر الله دیار

نگردد نقش جز بر کلک نقاش
بگرد نقطه گردد پای پرگار

چو تو باشی دل و جان کم نیاید
چو سر باشد بیاید نیز دستار

گرفتارست دل در قبضه حق
گرفته صعوه را بازی به منقار

ز منقارش فلک سوراخ سوراخ
ز چنگالش گران جانان سبکبار

رها کن این سخن‌ها را ندا کن
به مخموران که آمد شاه خمار

غم و اندیشه را گردن بریدند
که آمد دور وصل و لطف و ایثار

هلا ای ساربان اشتر بخوابان
از این خوشتر کجا باشد علف زار

چو مهمانان بدین دولت رسیدند
بیا ای خازن و بگشای انبار

شب مشتاق را روزی نیاید
چنین پنداشتی دیگر مپندار

خمش کن تا خموش ما بگوید
ویست اصل سخن سلطان گفتار

جفا از سر گرفتی یاد می‌دار (1040)

جفا از سر گرفتی یاد می‌دار
نکردی آن چه گفتی یاد می‌دار

نگفتی تا قیامت با تو جفتم
کنون با جور جفتی یاد می‌دار

مرا بیدار در شب‌های تاریک
رها کردی و خفتی یاد می‌دار

به گوش خصم می‌گفتی سخن‌ها
مرا دیدی نهفتی یاد می‌دار

نگفتی خار باشم پیش دشمن
چو گل با او شکفتی یاد می‌دار

گرفتم دامنت از من کشیدی
چنین کردی و رفتی یاد می‌دار

همی‌گویم عتابی من به نرمی
تو می‌گویی به زفتی یاد می‌دار

فتادی بارها دستت گرفتم
دگرباره بیفتی یاد می‌دار

مرا یارا چنین بی‌یار مگذار (1041)

مرا یارا چنین بی‌یار مگذار
ز من مگذر مرا مگذار مگذار

به زنهارت درآمد جان چاکر
مرا در هجر بی‌زنهار مگذار

طبیبی بلک تو عیسی وقتی
مرو ما را چنین بیمار مگذار

مرا گفتی که ما را یار غاری
چنین تنها مرا در غار مگذار

تو را اندک نماید هجر یک شب
ز من پرس اندک و بسیار مگذار

مینداز آتش اندک به سینه
که نبود آتش اندک خوار مگذار

دمم بگسست لیکن بار دیگر
ز من بشنو مرا این بار مگذار

منم از جان خود بیزار بیزار (1042)

منم از جان خود بیزار بیزار
اگر باشد تو را از بنده آزار

مرا خود جان و دل بهر تو باید
که قربان تو باشد ای نکوکار

ز آزار دلت گرچه نگویی
درون جان من پیداست آثار

بهار از من بگردد چون ندانم
چو در دل جای گلشن پر شود خار

گناهم پیش لطفت سجده آرد
که ای مسجود جان زنهار زنهار

گنه را لطف تو گوید که تا کی
گنه گوید بدو کاین بار این بار

تن و جانی که خاک تو نباشد
تن او سله باشد جان او مار

تو خورشیدی و مرغ روز خواهی
چو مرغ شب بیاید نبودش بار

چو برگیری تو رسم شب ز عالم
چه پرها برکند مرغ شب ای یار

به حق آن که لطف تو جهانست
که آن جا گم شود این چرخ دوار

به چشم جان چه دریا و چه صحرا
در آن عالم چه اقرار و چه انکار

به تنگی درفتد هرک از تو ماند
فروکن دست و او را زود بردار

به قصد از شمس تبریزی نگردم
چگونه زهر نوشد مرد هشیار

مرا اقبال خندانید آخر (1043)

مرا اقبال خندانید آخر
عنان این سو بگردانید آخر

زمانی مرغ دل بربسته پر بود
بدادش پر و پرانید آخر

زهی باغی که خندانید از فضل
بدان ابری که گریانید آخر

زهی نصرت که مر اسلام را داد
زهی ملکی که استانید آخر

به چوگان وفا یک گوی زرین
در این میدان بغلطانید آخر

کمر بگشاد مریخ و بینداخت
سلح‌ها را بدرانید آخر

بخندد آسمان زیرا زمین را
خدا از خوف برهانید آخر

به ساقی درنگر در مست منگر (1044)

به ساقی درنگر در مست منگر
به یوسف درنگر در دست منگر

ایا ماهی جان در شست قالب
ببین صیاد را در شست منگر

بدان اصلی نگر کغاز بودی
به فرعی کان کنون پیوست منگر

بدان گلزار بی‌پایان نظر کن
بدین خاری که پایت خست منگر

همایی بین که سایه بر تو افکند
به زاغی کز کف تو جست منگر

چو سرو و سنبله بالاروش کن
بنفشه وار سوی پست منگر

چو در جویت روان شد آب حیوان
به خم و کوزه گر اشکست منگر

به هستی بخش و مستی بخش بگرو
منال از نیست و اندر هست منگر

قناعت بین که نرست و سبک رو
به طمع ماده آبست منگر

تو صافان بین که بر بالا دویدند
به دردی کان به بن بنشست منگر

جهان پر بین ز صورت‌های قدسی
بدان صورت که راهت بست منگر

به دام عشق مرغان شگرفند
به بومی که ز دامش رست منگر

به از تو ناطقی اندر کمین هست
در آن کاین لحظه خاموشست منگر

بگردان ساقیا آن جام دیگر (1045)

بگردان ساقیا آن جام دیگر
بده جان مرا آرام دیگر

به جان تو که امروزم ببینی
که صبرم نیست تا ایام دیگر

اگر یک ذره رحمت هست بر من
مکن تأخیر تا هنگام دیگر

خلاصم ده خلاصم ده خلاصی
که سخت افتاده‌ام در دام دیگر

اگر امروز در بر من ببندی
درافتم هر دمی از بام دیگر

مرا در دست اندیشه بمسپار
که اندیشه‌ست خون آشام دیگر

می خام ار نگردانی تو ساقی
مرا زحمت دهد صد خام دیگر

بگیر این دلق اگر چه وام دارم
گرو کن زود بستان وام دیگر

بنه نامم غلام دردنوشان
نمی‌خواهم خدایا نام دیگر