مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (هزج مثمن سالم)

به گرد دل همی‌گردی چه خواهی کرد می‌دانم (1435)

به گرد دل همی‌گردی چه خواهی کرد می‌دانم
چه خواهی کرد دل را خون و رخ را زرد می‌دانم

یکی بازی برآوردی که رخت دل همه بردی
چه خواهی بعد از این بازی دگر آورد می‌دانم

به یک غمزه جگر خستی پس آتش اندر او بستی
بخواهی پخت می‌بینم بخواهی خورد می‌دانم

به حق اشک گرم من به حق آه سرد من
که گرمم پرس چون بینی که گرم از سرد می‌دانم

مرا دل سوزد و سینه تو را دامن ولی فرق است
که سوز از سوز و دود از دود و درد از درد می‌دانم

به دل گویم که چون مردان صبوری کن دلم گوید
نه مردم نی زن ار از غم ز زن تا مرد می‌دانم

دلا چون گرد برخیزی ز هر بادی نمی‌گفتی
که از مردی برآوردن ز دریا گرد می‌دانم

جوابم داد دل کان مه چو جفت و طاق می‌بازد
چو ترسا جفت گویم گر ز جفت و فرد می‌دانم

چو در شطرنج شد قایم بریزد نرد شش پنجی
بگویم مات غم باشم اگر این نرد می‌دانم

تو خورشیدی و یا زهره و یا ماهی نمی‌دانم (1436)

تو خورشیدی و یا زهره و یا ماهی نمی‌دانم
وزین سرگشته مجنون چه می خواهی نمی‌دانم

در این درگاه بی‌چونی همه لطف است و موزونی
چه صحرایی چه خضرایی چه درگاهی نمی‌دانم

به خرمنگاه گردونی که راه کهکشان دارد
چو ترکان گرد تو اختر چه خرگاهی نمی‌دانم

ز رویت جان ما گلشن بنفشه و نرگس و سوسن
ز ماهت ماه ما روشن چه همراهی نمی‌دانم

زهی دریای بی‌ساحل پر از ماهی درون دل
چنین دریا ندیدستم چنین ماهی نمی‌دانم

شهی خلق افسانه محقر همچو شه دانه
بجز آن شاه باقی را شهنشاهی نمی‌دانم

زهی خورشید بی‌پایان که ذراتت سخن گویان
تو نور ذات اللهی تو اللهی نمی‌دانم

هزاران جان یعقوبی همی‌سوزد از این خوبی
چرا ای یوسف خوبان در این چاهی نمی‌دانم

خمش کن کز سخن چینی همیشه غرق تلوینی
دمی هویی دمی‌هایی دمی آهی نمی‌دانم

خمش کردم که سرمستم از آن افسون که خوردستم
که بی‌خویشی و مستی را ز آگاهی نمی‌دانم

چو رعد و برق می خندد ثنا و حمد می خوانم (1437)

چو رعد و برق می خندد ثنا و حمد می خوانم
چو چرخ صاف پرنورم به گرد ماه گردانم

زبانم عقده‌ای دارد چو موسی من ز فرعونان
ز رشک آنک فرعونی خبر یابد ز برهانم

فروبندید دستم را چو دریابید هستم را
به لشکرگاه فرعونی که من جاسوس سلطانم

نه جاسوسم نه ناموسم من از اسرار قدوسم
رها کن چونک سرمستم که تا لافی بپرانم

ز باده باد می خیزد که باده باد انگیزد
خصوصا این چنین باده که من از وی پریشانم

همه زهاد عالم را اگر بویی رسد زین می
چه ویرانی پدید آید چه گویم من نمی‌دانم

چه جای می که گر بویی از آن انفاس سرمستان
رسد در سنگ و در مرمر بلافد کآب حیوانم

وجود من عزبخانه‌ست و آن مستان در او جمعند
دلم حیران کز ایشانم عجب یا خود من ایشانم

اگر من جنس ایشانم وگر من غیر ایشانم
نمی‌دانم همین دانم که من در روح و ریحانم

ندارد پای عشق او دل بی‌دست و بی‌پایم (1438)

ندارد پای عشق او دل بی‌دست و بی‌پایم
که روز و شب چو مجنونم سر زنجیر می خایم

میان خونم و ترسم که گر آید خیال او
به خون دل خیالش را ز بی‌خویشی بیالایم

خیالات همه عالم اگر چه آشنا داند
به خون غرقه شود والله اگر این راه بگشایم

منم افتاده در سیلی اگر مجنون آن لیلی
ز من گر یک نشان خواهد نشانی‌هاش بنمایم

همه گردد دل پاره همه شب همچو استاره
شده خواب من آواره ز سحر یار خودرایم

ز شب‌های من گریان بپرس از لشکر پریان
که در ظلمت ز آمدشد پری را پای می سایم

اگر یک دم بیاسایم روان من نیاساید
من آن لحظه بیاسایم که یک لحظه نیاسایم

رها کن تا چو خورشیدی قبایی پوشم از آتش
در آن آتش چو خورشیدی جهانی را بیارایم

که آن خورشید بر گردون ز عشق او همی‌سوزد
و هر دم شکر می گوید که سوزش را همی‌شایم

رها کن تا که چون ماهی گدازان غمش باشم
که تا چون مه نکاهم من چو مه زان پس نیفزایم

من این ایوان نه تو را نمی‌دانم نمی‌دانم (1439)

من این ایوان نه تو را نمی‌دانم نمی‌دانم
من این نقاش جادو را نمی‌دانم نمی‌دانم

مرا گوید مرو هر سو تو استادی بیا این سو
که من آن سوی بی‌سو را نمی‌دانم نمی‌دانم

همی‌گیرد گریبانم همی‌دارد پریشانم
من این خوش خوی بدخو را نمی‌دانم نمی‌دانم

مرا جان طرب پیشه‌ست که بی‌مطرب نیارامد
من این جان طرب جو را نمی‌دانم نمی‌دانم

یکی شیری همی‌بینم جهان پیشش گله آهو
که من این شیر و آهو را نمی‌دانم نمی‌دانم

مرا سیلاب بربوده مرا جویای جو کرده
که این سیلاب و این جو را نمی‌دانم نمی‌دانم

چو طفلی گم شدستم من میان کوی و بازاری
که این بازار و این کو را نمی‌دانم نمی‌دانم

مرا گوید یکی مشفق بدت گویند بدگویان
نکوگو را و بدگو را نمی‌دانم نمی‌دانم

زمین چون زن فلک چو شو خورد فرزند چون گربه
من این زن را و این شو را نمی‌دانم نمی‌دانم

مرا آن صورت غیبی به ابرو نکته می گوید
که غمزه چشم و ابرو را نمی‌دانم نمی‌دانم

منم یعقوب و او یوسف که چشمم روشن از بویش
اگر چه اصل این بو را نمی‌دانم نمی‌دانم

جهان گر رو ترش دارد چو مه در روی من خندد
که من جز میر مه رو را نمی‌دانم نمی‌دانم

ز دست و بازوی قدرت به هر دم تیر می پرد
که من آن دست و بازو را نمی‌دانم نمی‌دانم

در آن مطبخ درافتادم که جان و دل کباب آمد
من این گندیده تزغو را نمی‌دانم نمی‌دانم

دکان نانبا دیدم که قرصش قرص ماه آمد
من این نان و ترازو را نمی‌دانم نمی‌دانم

چو مردان صف شکستم من به طفلی بازرستم من
که این لالای لولو را نمی‌دانم نمی‌دانم

تو گویی شش جهت منگر به سوی بی‌سوی برپر
بیا این سو من آن سو را نمی‌دانم نمی‌دانم

خمش کن چند می گویی چه قیل و قال می جویی
که قیل و قال و قالو را نمی‌دانم نمی‌دانم

به دستم یرلغی آمد از آن قان همه قانان
که من با چو و با تو را نمی‌دانم نمی‌دانم

دوایی دارم آخر من ز جالینوس پنهانی
که من این درد پهلو را نمی‌دانم نمی‌دانم

مرا دردی است و دارویی که جالینوس می گوید
که من این درد و دارو را نمی‌دانم نمی‌دانم

برو ای شب ز پیش من مپیچان زلف و گیسو را
که جز آن جعد و گیسو را نمی‌دانم نمی‌دانم

برو ای روز گلچهره که خورشیدت چه گلگون است
که من جز نور یاهو را نمی‌دانم نمی‌دانم

برو ای باغ با نقلت برو ای شیره با شیرت
که جز آن نقل و طزغو را نمی‌دانم نمی‌دانم

اگر صد منجنیق آید ز برج آسمان بر من
بجز آن برج و بارو را نمی‌دانم نمی‌دانم

چه رومی چهرگان دارم چه ترکان نهان دارم
چه عیب است ار هلاوو را نمی‌دانم نمی‌دانم

هلاوو را بپرس آخر از آن ترکان حیران کن
کز آن حیرت هلا او را نمی‌دانم نمی‌دانم

دلم چون تیر می پرد کمان تن همی‌غرد
اگر آن دست و بازو را نمی‌دانم نمی‌دانم

رها کن حرف هندو را ببین ترکان معنی را
من آن ترکم که هندو را نمی‌دانم نمی‌دانم

بیا ای شمس تبریزی مکن سنگین دلی با من
که با تو سنگ و لولو را نمی‌دانم نمی‌دانم

بنه ای سبز خنگ من فراز آسمان‌ها سم (1440)

بنه ای سبز خنگ من فراز آسمان‌ها سم
که بنشست آن مه زیبا چو صد تنگ شکر پیشم

روان شد سوی ما کوثر پر از شیر و پر از شکر
بدران مشک سقا را بزن سنگی و بشکن خم

یکی آهوی جان پرور برآمد از بیابانی
که شیر نر ز بیم او زند بر ریگ سوزان دم

همه مستیم ای خواجه به روز عید می ماند
دهل مست و دهلزن مست و بیخود می زند لم لم

درآمد عقل در میدان سر انگشت در دندان
که با سرمست و با حیران چه گفتم من که الهاکم

یکی عاقل میان ما به دارو هم نمی‌یابد
در این زنجیر مجنونان چه مجنون می شود مردم

به نزد من یکی ساغر به از صد خانه پرزر
بریزم بر تن لاغر از آن باده یکی قمقم

میان روزه داران خوش شراب عید در می کش
نه آن مستی که شب آیی ز ترس خلق چون کزدم

بخور بی‌رطل و بی‌کوزه میی کو بشکند روزه
نه ز انگورست و نی شیره نی از طزغو نی از گندم

شرابی نی که درریزی سحر مخمور برخیزی
دروغین است آن باده از آن افتاده کوته دم

دهان بربند و محرم شو به کعبه خامشان می رو
پیاپی اندر این مستی نی اشتر جو و نی جم جم

بنه ای سبز خنگ من فراز آسمان‌ها سم (1441)

بنه ای سبز خنگ من فراز آسمان‌ها سم
که بنوشت آن مه بی‌کیف دعوت نامه‌ای پیشم

روان شد سوی ما کوثر که گنجا نیست ظرف اندر
بدران مشک سقا را بزن سنگی و بشکن خم

یکی آهوی چون جانی برآمد از بیابانی
که شیر نر ز بیم او زند بر ریگ سوزان دم

همه مستیم ای خواجه به روز عید می ماند
دهل مست و دهلزن مست و بیخود می زند لم لم

درآمد عقل در میدان سر انگشت در دندان
که بر سرمست و با حیران چه برخوانیم الهاکم

یکی عاقل میان ما به دارو هم نمی‌یابند
در این زنجیر مجنونان چه مجنون می شود مردم

بر مخمور یک ساغر به از صد خانه پرزر
بریزم بر تن لاغر از آن باده یکی قمقم

میان روزه داران خوش شراب عشق در می کش
نه آن مستی که شب آیی ز شرم خلق چون کزدم

بخور بی‌رطل و بی‌کوزه میی کو نشکند روزه
نه ز انگور است و نه از شیره نه از بَگْنی نه از گندم

شرابی نی که درریزی سر مخمور برخیزی
دروغین است آن باده از آن افتاد کوته دم

رسید از باده خانه پر به زیر مشک می اشتر
رها کن خواب خراخر که قمقم بانگ زد قم قم

دهان بربند و محرم شو به کعبه خامشان می رو
پیاپی اندر این مستی نه اشتر جو و نی جم جم

زهی سرگشته در عالم سر و سامان که من دارم (1442)

زهی سرگشته در عالم سر و سامان که من دارم
زهی در راه عشق تو دل بریان که من دارم

وگر در راه بازار غم عشقت خریدارم
به صد جان‌ها بنفروشم ز عشقت آنچ من دارم

بشستم تخته هستی سر عالم نمی‌دارم (1443)

بشستم تخته هستی سر عالم نمی‌دارم
دریدم پرده بی‌چون سر آن هم نمی‌دارم

مرا چون دایه قدسی به شیر لطف پرورده‌ست
ملامت کی رسد در من که برگ غم نمی‌دارم

چنان در نیستی غرقم که معشوقم همی‌گوید
بیا با من دمی بنشین سر آن هم نمی‌دارم

دمی کاندر وجود آورد آدم را به یک لحظه
از آن دم نیز بیزارم سر آن هم نمی‌دارم

چه گویی بوالفضولی را که یک دم آن خود نبود
هزاران بار می گوید سر آن هم نمی‌دارم

اتیناکم اتیناکم فحیونا نحییکم (1779)

اتیناکم اتیناکم فحیونا نحییکم
و لو لاکم و لقیاکم لما کنا بودایکم

دخلنا دارکم سکری فشکرا ربنا شکرا
ذکرتم عهدنا ذکرا و نادانا منادیکم

خرجنا من قری الوادی دخلنا القصر یا حادی
توافیتم بمیعادی و باح الراح ساقیکم

فاخف القصر لا تبدی و من یسئلک لا تهدی
فانت الغوث و المجدی اذا ناجی مناجیکم

و تسقینا و تشفینا و مثل السر تخفینا
و هذا کله فضل فانا لا نکافیکم