مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (هزج مثمن سالم)
گر آبت بر جگر بودی دل تو پس چه کاره ستی
تنت گر آن چنان بودی که گفتی دل نگاره ستی
وگر بر کار بودی دل درون کارگاه عشق
ملالت بر برون تو نمیگویی چه کاره ستی
غنیمت دار رمضان را چو عیدت روی ننمودهست
و عیدت گر کنارستی ز غم جان برکناره ستی
چو روشن گشتی از طاعت شدی تاریک از عصیان
دل بیچاره را میدان که او محتاج چاره ستی
وگر محتاج این طاعت نماندستی دل مسکین
ورای کفر و ایمان دل همیشه در نظاره ستی
تو گویی جان من لعل است مگر نبود بدین لعلی
ز تابشهای خورشیدش مبر گو سنگ خاره ستی
به گرد قلعه ظلمت نماندی سنگ یک پاره
اگر خود منجنیق صوم دایم سوی باره ستی
بزن این منجنیق صوم قلعه کفر و ظلمت بر
اگر بودی مسلمانی مؤذن بر مناره ستی
اگر از عید قربان سرافرازان بدانندی
نه هر پاره ز گاو نفس آویز قناره ستی
اگر سوز دل مسکین بدیدییی از این لقمه
ز بهر ساکنی سوزش شکم سوزی هماره ستی
در اول منزلت این عشق با این لوت ضدانند
اگر این عشق باره ستی چرا او لوت باره ستی
همه عالم خر و گاوان به عیش اندرخزیدندی
اگر عاشق بدی آن کس که دایم لوت خواره ستی
اگر دیدی تو ظلمتها ز قوتهای این لقمه
ز جور نفس تردامن گریبانهات پاره ستی
به تدریج ار کنی تو پی خر دجال از روزه
ببینی عیسی مریم که در میدان سواره ستی
اگر امر تصوموا را نگهداری به امر رب
به هر یا رب که میگویی تو لبیکت دوباره ستی
اگر یار مرا از من غم و سودا نبایستی
مرا صد در دکان بودی مرا صد عقل و رایستی
وگر کشتی رخت من نگشتی غرقه دریا
فلک با جمله گوهرهاش پیش من گدایستی
وگر از راه اندیشه بدین مستان رهی بودی
خرد در کار عشق ما چرا بیدست و پایستی
وگر خسرو از این شیرین یکی انگشت لیسیدی
چرا قید کله بودی چرا قید قبایستی
طبیب عشق اگر دادی به جالینوس یک معجون
چرا بهر حشایش او بدین حد ژاژخایستی
ز مستی تجلی گر سر هر کوه را بودی
مثال ابر هر کوهی معلق بر هوایستی
وگر غولان اندیشه همه یک گوشه رفتندی
بیابانهای بیمایه پر از نوش و نوایستی
وگر در عهدهٔ عهدی وفایی آمدی از ما
دلارام جهان پرور بر آن عهد و وفایستی
وگر این گندم هستی سبکتر آرد میگشتی
متاع هستی خلقان برون زین آسیایستی
وگر خضری دراشکستی به ناگه کشتی تن را
در این دریا همه جانها چو ماهی آشنایستی
ستایش میکند شاعر ملک را و اگر او را
ز خویش خود خبر بودی ملک شاعر ستایستی
وگر جبار بربستی شکسته ساق و دستش را
نه در جبر و قدر بودی نه در خوف و رجایستی
در آن اشکستگی او گر بدیدی ذوق اشکستن
نه از مرهم بپرسیدی نه جویای دوایستی
نشان از جان تو این داری که میباید نمیباید
نمیباید شدی باید اگر او را ببایستی
وگر از خرمن خدمت تو ده سالار منبل را
یکی برگ کهی بودی گنه بر کهربایستی
فراز آسمان صوفی همیرقصید و میگفت این
زمین کل آسمان گشتی گرش چون من صفایستی
خمش کن شعر میماند و میپرند معنیها
پر از معنی بدی عالم اگر معنی بپایستی
دل پردرد من امشب بنوشیدهست یک دردی
از آنچ زهره ساقی بیاوردش ره آوردی
چه زهره دارد و یارا که خواب آرد حشر ما را
که امشب مینماید عشق بر عشاق پامردی
زنان در تعزیت شبها نمیخسبند از نوحه
تو مرد عاشقی آخر زبون خواب چون گردی
دلا میگرد چون بیدق به گرد خانه آن شه
بترس از مات و از قایم چو نطع عشق گستردی
مرا هم خواب میباید ولیکن خواب میناید
که بیرون شد مزاج من هم از گرمی هم از سردی
دل آتش پرست من که در آتش چو گوگردی
به ساقی گو که زود آخر هم از اول قدح دردی
بیا ای ساقی لب گز تو خامان را بدان میپز
زهی بستان و باغ و رز کز آن انگور افشردی
نشان بدهم که کس ندهد نشان این است ای خوش قد
که آن شب بردیم بیخود بدان مه روم بسپردی
تو عقلا یاد میداری که شاه عقلم از یاری
چو داد آن باده ناری به اول دم فرومردی
دو طشت آورد آن دلبر یکی ز آتش یکی پرزر
چو زر گیری بود آذر ور آتش برزنی بردی
ببین ساقی سرکش را بکش آن آتش خوش را
چه دانی قدر آتش را که آن جا کودک خردی
ز آتش شاد برخیزی ز شمس الدین تبریزی
ور اندر زر تو بگریزی مثال زر بیفسردی
اگر آب و گل ما را چو جان و دل پری بودی
به تبریز آمدی این دم بیابان را بپیمودی
بپر ای دل که پر داری برو آن جا که بیماری
نماندی هیچ بیماری گر او رخسار بنمودی
چه کردی آن دل مسکین اگر چون تن گران بودی
اگر پرش ببخشیدی بر او دلبر ببخشودی
دریغا قالبم را هم ز بخشش نیم پر بودی
که بر تبریزیان در ره دواسپه او برافزودی
مبارک بادشان این ره به توفیق و امان الله
به هر شهری و هر جایی به هر دشتی و هر رودی
دلم همراه ایشان شد که شبشان پاسبان باشد
اگر پیدا بدی پاسش یکی همراه نغنودی
بپرید ای شهان آن سو که یابید آنچ قسمت شد
نحاسی را ز اکسیری ایازی را ز محمودی
روید ای عاشقان حق به اقبال ابد ملحق
روان باشید همچون مه به سوی برج مسعودی
به برج عاشقان شه میان صادقان ره
که از سردان و مردودان شود جوینده مردودی
بپر ای دل به پنهانی به پر و بال روحانی
گرت طالب نبودی شه چنین پرهات نگشودی
در احسان سابق است آن شه به وعده صادق است آن شه
اگر نه خالق است آن شه تو را از خلق نربودی
برون از نور و دود است او که افروزید این آتش
از این آتش خرد نوری از این آذر هوا دودی
دلا اندر چه وسواسی که دود از نور نشناسی
بسوز از عشق نور او درون نار چون عودی
نه از اولاد نمرودی که بسته آتش و دودی
چو فرزند خلیلی تو مترس از دود نمرودی
در آتش باش جان من یکی چندی چو نرم آهن
که گر آتش نبودی خود رخ آیینه که زدودی
چه آسان میشود مشکل به نور پاک اهل دل
چنانک آهن شود مومی ز کف شمع داوودی
ز شمس الدین شناس ای دل چو بر تو حل شود مشکل
تجلی بهر موسی دان به جودی که رسد جودی
اگر گلهای رخسارش از آن گلشن بخندیدی
بهار جان شدی تازه نهال تن بخندیدی
وگر آن جان جان جان به تنها روی بنمودی
تنم از لطف جان گشتی و جان من بخندیدی
ور آن نور دو صد فردوس گفتی هی قنق گلدم
شدی این خانه فردوسی چو گل مسکن بخندیدی
وگر آن ناطق کلی زبان نطق بگشادی
تن مرده شدی گویا دل الکن بخندیدی
گر آن معشوق معشوقان بدیدستی به مکر و فن
روانها ذوفنون گشتی و هر یک فن بخندیدی
دریدی پردهها از عشق و آشوبی درافتادی
شدندی فاش مستوران گر او معلن بخندیدی
گر آن سلطان خوبی از گریبان سر برآوردی
همه دراعههای حسن تا دامن بخندیدی
ور آن ماه دو صد گردون به ناگه خرمنی کردی
طرب چون خوشهها کردی و چون خرمن بخندیدی
ور او یک لطف بنمودی گشادی چشم جانها را
خشونتها گرفتی لطف و هر اخشن بخندیدی
شهنشاه شهنشاهان و قانان چون عطا دادی
به مسکینی شدی او گنج و بر مخزن بخندیدی
از آن میهای لعل او ز پرده غیب رو دادی
حسن مستک شدی بیمی و بر احسن بخندیدی
ور آن لعل لبان او گهرها دادی از حکمت
شدی مرمر مثال لعل و بر معدن بخندیدی
ور آن قهار عاشق کش به مهر آمیزشی کردی
که خارا بدادی شیر و تا آهن بخندیدی
وگر زالی از آن رستم بیابیدی نظر یک دم
به حق بر رستم دستان صف اشکن بخندیدی
در آن روزی که آن شیر وغا مردی کند پیدا
نه بر شیران مست آن روز مرد و زن بخندیدی
پیاپی ساقی دولت روان کردی می خلت
که تا ساغر شدی سرمست وز می دن بخندیدی
هر آن جانی که دست شمس تبریزی ببوسیدی
حیاتش جاودان گشتی و بر مردن بخندیدی
بدیدی زود امن او ز مردی جنگ میجستی
کراهت داشتی بر امن و بر مؤمن بخندیدی
نکو بنگر به روی من نه آنم من که هر باری
ببین دریای شیرینی ببین موج گهر باری
کی بگریزد ز دست حق کی پرهیزد ز شست حق
قیامت کو که تا بیند به نقد این شور و شر باری
یکی دستش چو قبض آمد یکی دستش چو بسط آمد
نداری زین دو بیرون شو گه باش و سفر باری
چو عیسی گر شکر خندی شکرخنده ببین از وی
چو موسی گر کمر بندی بر آن کوه کمر باری
شدی دربان هر دونی به زیر بام گردونی
به کوی یار ما دررو که بینی بام و در باری
به شاخ گل همیگفتم چه میرقصی در این گلخن
درآ در باغ جان بنگر شکوفه و شاخ تر باری
عطارد را همیگفتم به فضل و فن شدی غره
قلم بشکن بیا بشنو پیام نیشکر باری
به گوش زهره میگفتم که گوشت گرم شد از می
سر اندر بزم سلطان کن ببین سودای سر باری
چو سوسن صد زبان داری زبان درکش از این زاری
ز غنچه بسته لب بشنو ز خاموشان خبر باری
بنامیزد نگویم من که تو آنی که هر باری
زهی صورت بدان صورت نمیمانی که هر باری
بسوزد دل اگر گویم همان دلدار پیشینی
بسوزد جان اگر گویم همان جانی که هر باری
فلک هم خرقه ازرق بدرد زود تا دامن
اگر تو آستین زان سان برافشانی که هر باری
زهی خلوت زهی شاهی مسلم گشت آگاهی
اگر زان سان من و ما را برون رانی که هر باری
بنال ای بلبل بیخود که سوز دیگر آوردی
بدان دم نامه گل را نمیخوانی که هر باری
مروت نیست در سرها که اندازند دستاری
کجا گیرد نظام ای جان به صرفه خشک بازاری
رها کن گرگ خونی را که رو نارد بدان صیدی
رها کن صرفه جویی را که برناید بدین کاری
چه باشد زر چه باشد جان چه باشد گوهر و مرجان
چو نبود خرج سودایی فدای خوبی یاری
ز بخل ار طوق زر دارم مرا غلی بود غلی
وگر خلخال زر دارم مرا خاری بود خاری
برو ای شاخ بیمیوه تهی میگرد چون چرخی
شدستی پاسبان زر هلا میپیچ چون ماری
تو زر سرخ میگویش که او زرد است و رنجوری
تو خواجه شهر میخوانش که او را نیست شلواری
چرا از بهر همدردان نبازم سیم چون مردان
چرا چون شربت شافی نباشم نوش بیماری
نتانم بد کم از چنگی حریف هر دل تنگی
غذای گوشها گشته به هر زخمی و هر تاری
نتانم بد کم از باده ز ینبوع طرب زاده
صلای عیش میگوید به هر مخمور و خماری
کرم آموز تو یارا ز سنگ مرمر و خارا
که میجوشد ز هر عرقش عطابخشی و ایثاری
چگونه میر و سرهنگی که ننگ صخره و سنگی
چگونه شیر حق باشد اسیر نفس سگساری
خمش کردم که رب دین نهانها را کند تعیین
نماید شاخ زشتش را وگرچه هست ستاری
ایا نزدیک جان و دل چنین دوری روا داری
به جانی کز وصالت زاد مهجوری روا داری
گرفتم دانه تلخم نشاید کشت و خوردن را
تو با آن لطف شیرین کار این شوری روا داری
تو آن نوری که دوزخ را به آب خود بمیرانی
مرا در دل چنین سوزی و محروری روا داری
اگر در جنت وصلت چو آدم گندمی خوردم
مرا بیحله وصلت بدین عوری روا داری
مرا در معرکه هجران میان خون و زخم جان
مثال لشکر خوارزم با غوری روا داری
مرا گفتی تو مغفوری قبول قبله نوری
چنین تعذیب بعد از عفو و مغفوری روا داری
مها چشمی که او روزی بدید آن چشم پرنورت
به زخم چشم بدخواهان در او کوری روا داری
جهان عشق را اکنون سلیمان بن داوودی
معاذالله که آزار یکی موری روا داری
تو آن شمسی که نور تو محیط نورها گشتهست
سوی تبریز واگردی و مستوری روا داری