مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (هزج مثمن سالم)

دلم همچون قلم آمد در انگشتان دلداری (2530)

دلم همچون قلم آمد در انگشتان دلداری
که امشب می‌نویسد زی نویسد باز فردا ری

قلم را هم تراشد او رقاع و نسخ و غیر آن
قلم گوید که تسلیمم تو دانی من کیم باری

گهی رویش سیه دارد گهی در موی خود مالد
گه او را سرنگون دارد گهی سازد بدو کاری

به یک رقعه جهانی را قلم بکشد کند بی‌سر
به یک رقعه قرانی را رهاند از بلا آری

کر و فر قلم باشد به قدر حرمت کاتب
اگر در دست سلطانی اگر در کف سالاری

سرش را می‌شکافد او برای آنچ او داند
که جالینوس به داند صلاح حال بیماری

نیارد آن قلم گفتن به عقل خویش تحسینی
نداند آن قلم کردن به طبع خویش انکاری

اگر او را قلم خوانم و اگر او را علم خوانم
در او هوش است و بی‌هوشی زهی بی‌هوش هشیاری

نگنجد در خرد وصفش که او را جمع ضدین است
چه بی‌ترکیب ترکیبی عجب مجبور مختاری

چو سرمست منی ای جان ز درد سر چه غم داری (2531)

چو سرمست منی ای جان ز درد سر چه غم داری
چو آهوی منی ای جان ز شیر نر چه غم داری

چو مه روی تو من باشم ز سال و مه چه اندیشی
چو شور و شوق من هستت ز شور و شر چه غم داری

چو کان نیشکر گشتی ترش رو از چه می‌باشی
براق عشق رامت شد ز مرگ خر چه غم داری

چو من با تو چنین گرمم چه آه سرد می‌آری
چو بر بام فلک رفتی ز خشک و تر چه غم داری

خوش آوازی من دیدی دواسازی من دیدی
رسن بازی من دیدی از این چنبر چه غم داری

بر این صورت چه می‌چفسی ز بی‌معنی چه می‌ترسی
چو گوهر در بغل داری ز بی‌گوهر چه غم داری

اَیا یوسف، ز دست تو! که بگریزد ز شست تو؟
همه مصرند مست تو ز کور و کر چه غم داری

چو با دل یار غاری تو چراغ چار یاری تو
فقیر ذوالفقاری تو از آن خنجر چه غم داری

گرفتی باغ و برها را همی‌خور آن شکرها را
اگر بستند درها را ز بند در چه غم داری

چو مد و جر خود دیدی چو بال و پر خود دیدی
چو کر و فر خود دیدی ز هر بی‌فر چه غم داری

ایا ای جان جان جان پناه جان مهمانان
ایا سلطان سلطانان تو از سنجر چه غم داری

خمش کن همچو ماهی تو در آن دریای خوش دررو
چو اندر قعر دریایی تو از آذر چه غم داری

کی افسون خواند در گوشت که ابرو پر گره داری؟! (2532)

کی افسون خواند در گوشت که ابرو پر گره داری؟!
نگفتم: «با کسی منشین که باشد از طرب عاری؟!

یکی پر زهر افسونی فرو خواند به گوش تو
ز صحن سینهٔ پر غم دهد پیغام بیماری

چو دیدی آن ترش رو را، مخلّل کرده ابرو را
از او بگریز و بشناسش،چرا موقوف گفتاری؟

چه حاجت آب دریا را چشش، چون رنگ او دیدی؟
که پر زهرت کند آبش اگر چه نوش منقاری

لطیفان و ظریفانی که بودستند در عالم
رمیده و بدگمان بودند همچون کبک کهساری

گر استفراغ می‌خواهی از آن طزغوی گندیده
مفرح بدهمت لیکن مکن دیگر وحل خواری

الا یا صاحب الدار ادر کأسا من النار
فدفینی و صفینی و صفو عینک الجاری

فطفینا و عزینا فان عدنا فجازینا
فانا مسنا ضر فلا ترضی باضراری

ادر کأسا عهدناه فانا ما جحدناه
فعندی منه آثار و انی مدرک ثاری

ادر کأسا باجفانی فدا روحی و ریحانی
و انت المحشر الثانی فاحیینا بمدرار

فاوقد لی مصابیحی و ناولنی مفاتیحی
و غیرنی و سیرنی بجود کفک الساری

چو نامت پارسی گویم کند تازی مرا لابه
چو تازی وصف تو گویم برآرد پارسی زاری

بگه امروز زنجیری دگر در گردنم کردی
زهی طوق و زهی منصب که هست آن سلسله داری

چو زنجیری نهی بر سگ شود شاه همه شیران
چو زنگی را دهی رنگی شود رومی و روم آری

الا یا صاحب الکاس و یا من قلبه قاسی
اتبلینی بافلاسی و تعلینی باکثاری

لسان العرب و الترک هما فی کاسک المر
فناول قهوه تغنی من اعساری و ایساری

مگر شاه عرب را من بدیدم دوش خواب اندر
چه جای خواب می‌بینم جمالش را به بیداری

برآ بر بام ای عارف بکن هر نیم شب زاری (2533)

برآ بر بام ای عارف بکن هر نیم شب زاری
کبوترهای دل‌ها را توی شاهین اشکاری

بود جان‌های پابسته شوند از بند تن رسته
بود دل‌های افسرده ز حر تو شود جاری

بسی اشکوفه و دل‌ها که بنهادند در گل‌ها
همی‌پایند یاران را به دعوتشان بکن یاری

به کوری دی و بهمن بهاری کن بر این گلشن
درآور باغ مزمن را به پرواز و به طیاری

ز بالا الصلایی زن که خندان است این گلشن
بخندان خار محزون را که تو ساقی اقطاری

دلی دارم پر از آتش بزن بر وی تو آبی خوش
نه ز آب چشمه جیحون از آن آبی که تو داری

به خاک پای تو امشب مبند از پرسش من لب
بیا ای خوب خوش مذهب بکن با روح سیاری

چو امشب خواب من بستی مبند آخر ره مستی
که سلطان قوی دستی و هش بخشی و هشیاری

چرا بستی تو خواب من برای نیکویی کردن
ازیرا گنج پنهانی و اندر قصد اظهاری

زهی بی‌خوابی شیرین بهیتر از گل و نسرین
فزون از شهد و از شکر به شیرینی خوش خواری

به جان پاکت ای ساقی که امشب ترک کن عاقی
که جان از سوز مشتاقی ندارد هیچ صباری

بیا تا روز بر روزن بگردیم ای حریف من
ازیرا مرد خواب افکن درآمد شب به کراری

بر این گردش حسد آرد دوار چرخ گردونی
که این مغز است و آن قشر است و این نور است و آن ناری

چه کوتاه است پیش من شب و روز اندر این مستی
ز روز و شب رهیدم من بدین مستی و خماری

حریف من شو ای سلطان به رغم دیده شیطان
که تا بینی رخ خوبان سر آن شاهدان خاری

مرا امشب شهنشاهی لطیف و خوب و دلخواهی
برآورده‌ست از چاهی رهانیده ز بیماری

به گرد بام می‌گردم که جام حارسان خوردم
تو هم می‌گرد گرد من گرت عزم است میخواری

چو با مستان او گردی اگر مسی تو زر گردی
وگر پایی تو سر گردی وگر گنگی شوی قاری

در این دل موج‌ها دارم سر غواص می‌خارم
ولی کو دامن فهمی سزاوار گهرباری

دهان بستم خمش کردم اگر چه پرغم و دردم
خدایا صبرم افزون کن در این آتش به ستاری

مها یک دم رعیت شو مرا شه دان و سالاری (2534)

مها یک دم رعیت شو مرا شه دان و سالاری
اگر مه را جفا گویم بجنبان سر بگو آری

مرا بر تخت خود بنشان دوزانو پیش من بنشین
مرا سلطان کن و می‌دو به پیشم چون سلحداری

شها شیری تو من روبه تو من شو یک زمان من تو
چو روبه شیرگیر آید جهان گوید خوش اشکاری

چنان نادر خداوندی ز نادر خسروی آید
که بخشد تاج و تخت خود مگر چون تو کلهداری

ز بس احسان که فرمودی چنانم آرزو آمد
که موسی چون سخن بشنود در می‌خواست دیداری

یکی کف خاک بستان شد یکی کف خاک بستانبان
که زنده می‌شود زین لطف هر خاکی و مرداری

تو خود بی‌تخت سلطانی و بی‌خاتم سلیمانی
تو ماهی وین فلک پیشت یکی طشت نگوساری

کی باشد عقل کل پیشت یکی طفلی نوآموزی
چه دارد با کمال تو به جز ریشی و دستاری

گلیم موسی و هارون به از مال و زر قارون
چرا شاید که بفروشی تو دیداری به دیناری

مرا باری بحمدالله چه قرص مه چه برگ که
ز مستی خود نمی‌دانم یکی جو را ز قنطاری

سر عالم نمی‌دارم بیار آن جام خمارم
ز هست خویش بیزارم چه باشد هست من باری

سگ کهفی که مجنون شد ز شیر شرزه افزون شد
خمش کردم که سرمستم نباید بسکلد تاری

بهل ای دل چو بینایی سخن گویی و رعنایی
هلا بگذار تا یابی از این اطلس کلهواری

هر آن بیمار مسکین را که از حد رفت بیماری (2535)

هر آن بیمار مسکین را که از حد رفت بیماری
نماند مر ورا ناله نباشد مر ورا زاری

نباشد خامشی او را از آن کان درد ساکن شد
چو طاقت طاق شد او را خموش است او ز ناچاری

زمان رقت و رحمت بنالید از برای او
شما یاران دلدارید گرییدش ز دلداری

ازیرا ناله یاران بود تسکین بیماران
نگنجد در چنین حالت به جز ناله شما یاری

بود کاین ناله‌ها درهم شود آن درد را مرهم
درآرد آن پری رو را ز رحمت در کم آزاری

به ناگاهان فرود آید بگوید هی قنق گلدم
شود خرگاه مسکینان طربگاه شکرباری

خمار هجر برخیزد امیر بزم بنشیند
قدح گردان کند در حین به قانون‌های خماری

همه اجزای عشاقان شود رقصان سوی کیوان
هوا را زیر پا آرد شکافد کره ناری

به سوی آسمان جان خرامان گشته آن مستان
همه ره جوی از باده مثال دجله‌ها جاری

زهی کوچ و زهی رحلت زهی بخت و زهی دولت
من این را بی‌خبر گفتم حریفا تو خبر داری

زره کاسد شود آن جا سلح بی‌قیمتی گردد
سیاست‌های شاه ما چو درهم سوخت غداری

چو خوف از خوف او گم شد خجل شد امن از امنش
به پیش شمع علم او فضیحت گشته طراری

فضیحت شد کژی لیکن به زودی دامن لطفش
بر او هم رحمتی کرد و بپوشیدش به ستاری

که تا الطاف مخدومی شمس الحق تبریزی
ببیند دیده دشمن نماند کفر و انکاری

همه اضداد از لطفش بپوشد خلعتی دیگر
ز خجلت جمله محو آمد چو گیرد لطف بسیاری

دگربار از میان محو عجب نومستیی یابند
برویند از میان نفی چون کز خار گلزاری

پس آنگه دیده بگشایند جمال عشق را بینند
همه حکم و همه علم و همه حلم است و غفاری

مثال باز رنجورم زمین بر، من ز بیماری (2536)

مثال باز رنجورم زمین بر، من ز بیماری
نه با اهل زمین جنسم، نه امکان است طیاری

چو دست شاه یاد آید، فتد آتش به جان من
نه پر دارم که بگریزم، نه بالم می‌کند یاری

الا ای باز مسکین، تو میان جغدها چونی؟
نفاقی کردیی گر عشق رو بستی به ستاری

ولیکن عشق کی پنهان شود با شعله سینه
خصوصا از دو دیده سیل همچون چشمه جاری

بس استت عزت و دوران ز ذوق عشق پرلذت
کجا پیدا شود با عشق یا تلخی و یا خواری

اگر چه تو نداری هیچ مانند الف، عشقت
به صدر حرف‌ها دارد چرا؟ زان رو که آن داری

حلاوت‌های جاویدان درون جان عشاق است
ز بهر چشم زخم است این نفیر و این همه زاری

تن عاشق چو رنجوران فتاده زار بر خاکی
نیابد گرد ایشان را به معنی مه به سیاری

مُغفّل وار پنداری تو عاشق را، ولیکن او
به هر دم پرده می‌سوزد ز آتش‌های هشیاری

لباس خویش می‌درد، قبای جسم می‌سوزد
که تا وقت کنار دوست باشد از همه عاری

به غیر دوست هر چش هست طراران همی‌دزدند
به معنی کرده او زین فعل بر طرار طراری

که تا خلوت کند ز ایشان کند مشغول ایشان را
بگیرد خانه تجرید و خلوت را به عیاری

ندانی سِر این را تو که علم و عقل تو پرده است
برون غار و تو شادان که خود در عین آن غاری

بدرد زهره جانت اگر ناگاه بینی تو
که از اصحاب کهف دل چگونه دور و اغیاری

ز یک حرفی ز رمز دل نبردی بوی اندر عمر
اگر چه حافظ اهلی و استادی تو ای قاری

چه دورت داشتند ایشان که قطب کارها گشتی
و از این اشغال بی‌کاران نداری تاب بی‌کاری

تو را دم دم همی‌آرند کاری نو به هر لحظه
که تا نبود فراغت هیچ بر قانون مکاری

گهی سودای استادی گهی شهوت درافتادی
گهی پشت سپه باشی گهی دربند سالاری

دمار و ویل بر جانت اگر مخدوم شمس الدین
ز تبریزت نفرماید زکات جان خود یاری

مگردانید با دلبر به حق صحبت و یاری (2537)

مگردانید با دلبر به حق صحبت و یاری
هر آنچ دوش می‌گفتم ز بی‌خویشی و بیماری

وگر ناگه قضاء الله از این‌ها بشنود آن مه
خود او داند که سودایی چه گوید در شب تاری

چو نبود عقل در خانه پریشان باشد افسانه
گهی زیر و گهی بالا گهی جنگ و گهی زاری

اگر شور مرا یزدان کند توزیع بر عالم
نبینی هیچ یک عاقل شوند از عقل‌ها عاری

مگر ای عقل تو بر من همه وسواس می‌ریزی
مگر ای ابر تو بر من شراب شور می‌باری

مسلمانان مسلمانان شما دل‌ها نگهدارید
مگردا کس به گرد من نه نظاره نه دلداری

حجاب از چشم بگشایی که سبحان الذی اسری (2538)

حجاب از چشم بگشایی که سبحان الذی اسری
جمال خویش بنمایی که سبحان الذی اسری

شراب عشق می‌جوشی از آن سوتر ز بی‌هوشی
هزاران عقل بربایی که سبحان الذی اسری

نهی بر فرق جان تاجی بری دل را به معراجی
ز دو کونش برافزایی که سبحان الذی اسری

بپرد دل بیابان‌ها شود پیش از همه جان‌ها
به ناگاهش تو پیش آیی که سبحان الذی اسری

هر آن کس را که برداری به اجلالش فرود آری
در آن بستان بی‌جایی که سبحان الذی اسری

دلم هر لحظه می‌پرد لباس صبر می‌درد
از آن شادی که با مایی که سبحان الذی اسری

ز هر شش سوی بگریزم در آن حضرت درآویزم
که بس دلبند و زیبایی که سبحان الذی اسری

حیاتی داد جان‌ها را به رقص آورده دل‌ها را
عدم را کرده سودایی که سبحان الذی اسری

گریزان شو به علیین دلا یعنی صلاح الدین
چو تو بی‌دست و بی‌پایی که سبحان الذی اسری

چو شیر و انگبین جانا چه باشد گر درآمیزی (2539)

چو شیر و انگبین جانا چه باشد گر درآمیزی
عسل از شیر نگریزد تو هم باید که نگریزی

اگر نالایقم جانا شوم لایق به فر تو
وگر ناچیز و معدومم بیابم از تو من چیزی

یکی قطره شود گوهر چو یابد او علف از تو
که قافی شود ذره چو دربندی و بستیزی

همه خاکیم روینده ز آب ذکر و باد دم
گلی که خندد و گرید کز او فکری بینگیزی

گلستانی کنش خندان و فرمانی به دستش ده
که ای گلشن شدی ایمن ز آفت‌های پاییزی

گهی در صورت آبی بیایی جان دهی گل را
گهی در صورت بادی به هر شاخی درآویزی

درختی بیخ او بالا نگونه شاخه‌های او
به عکس آن درختانی که سعدی‌اند و شونیزی

گهی گویی به گوش دل که در دوغ من افتادی
منم جان همه عالم تو چون از جان بپرهیزی

گهی زانوت بربندم چو اشتر تا فروخسپی
گهی زانوت بگشایم که تا از جای برخیزی

منال ای اشتر و خامش به من بنگر به چشم هش
که تمییز نوت بخشم اگر چه کان تمییزی

توی شمع و منم آتش چو افتم در دماغت خوش
یکی نیمه فروسوزی یکی نیمه فروریزی

به هر سوزی چو پروانه مشو قانع بسوزان سر
به پیش شمع چون لافی این سودای دهلیزی

اگر داری سر مستان کله بگذار و سر بستان
کله دارند و سرها نی کلهداران پالیزی

سر آن‌ها راست که با او درآوردند سر با سر
کم از خاری که زد با گل ز چالاکی و سرتیزی

تو هر چیزی که می‌جویی مجویش جز ز کان او
که از زر هم زری یابند و از ارزیز ارزیزی

خمش کن قصه عمری به روزی کی توان گفتن
کجا آید ز یک خشتک گریبانی و تیریزی