مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (هزج مثمن سالم)
یکی دودی پدید آمد سحرگاهی به هامونی
دل عشاق چون آتش تن عشاق کانونی
بیا بخرام و دامن کش در آن دود و در آن آتش
که میسوزد در آن جا خوش به هر اطراف ذاالنونی
چو شمعی برفروزی تو ایا اقبال و روزی تو
چو چونی را بسوزی تو درآید جان بیچونی
نیاید جز ز مه رویی طواف برجها کردن
که مادون را رها کردن نباشد کار هر دونی
برو تو دست اندازان به سوی شاه چون باران
ببینی بحر را تازان در آن بحر پر از خونی
چه لاله است و گل و ریحان از آن خون رسته در بستان
ببینی و بشوید جان دو دست خود به صابونی
چو دررفتی در آن مخزن منزه از در و روزن
چو عیسی سوزنت گردد حجب چون گنج قارونی
ببینی شاه قدوسی بیابی بیدهن بوسی
ز سر خضر چون موسی شوی در فقر هارونی
چو آبی ساکن و خفته و چون موجی برآشفته
به بحر کم زنان رفته شده اندر کم افزونی
چو اندر شه نظر کردی ز مستی آن چنان گردی
که گویی تو مگر خوردی هزاران رطل افیونی
چو دیدی شمس تبریزی ز جان کردی شکرریزی
در آن دم هر دو جا باشی درون مصر و بیرونی
دلی یا دیده عقلی تو یا نور خدابینی
چراغ افروز عشاقی تو یا خورشیدآیینی
چو نامت بشنود دلها نگنجد در منازلها
شود حل جمله مشکلها به نور لم یزل بینی
بگفتم آفتابا تو مرا همراه کن با تو
که جمله دردها را تو شفا گشتی و تسکینی
بگفتا جان ربایم من قدم بر عرش سایم من
به آب و گل کم آیم من مگر در وقت و هر حینی
چو تو از خویش آگاهی ندانی کرد همراهی
که آن معراج اللهی نیابد جز که مسکینی
تو مسکینی در این ظاهر درونت نفس بس قاهر
یکی سالوسک کافر که رهزن گشت و ره شینی
مکن پوشیده از پیری چنین مو در چنین شیری
یکی پیری که علم غیب زیر او است بالینی
طبیب عاشقان است او جهان را همچو جان است او
گداز آهنان است او به آهن داده تلبینی
کند در حال گل را زر دهد در حال تن را سر
از او انوار دین یابد روان و جان بیدینی
در آن دهلیز و ایوانش بیا بنگر تو برهانش
شده هر مرده از جانش یکی ویسی و رامینی
ز شمس الدین تبریزی دلا این حرف میبیزی
به امیدی که بازآید از آن خوش شاه شاهینی
کجا باشد دورویان را میان عاشقان جایی
که با صد رو طمع دارد ز روز عشق فردایی
طمع دارند و نبودشان که شاه جان کند ردشان
ز آهن سازد او سدشان چو ذوالقرنین آسایی
دورویی با چنان رویی پلیدی در چنان جویی
چه گنجد پیش صدیقان نفاقی کارفرمایی
که بیخ بیشه جان را همه رگهای شیران را
بداند یک به یک آن را بدیده نورافزایی
بداند عاقبتها را فرستد راتبتها را
ببخشد عافیتها را به هر صدیق و یکتایی
براندازد نقابی را نماید آفتابی را
دهد نوری خدایی را کند او تازه انشایی
اگر این شه دورو باشد نه آنش خلق و خو باشد
برای جست و جو باشد ز فکر نفس کژپایی
دورویی او است بیکینه ازیرا او است آیینه
ز عکس تو در آن سینه نماید کین و بدرایی
مزن پهلو به آن نوری که مانی تا ابد کوری
تو با شیران مکن زوری که روباهی به سودایی
که با شیران مری کردن سگان را بشکند گردن
نه مکری ماند و نی فن ، نه دورویی نه صدتایی
کجا شد عهد و پیمانی که میکردی نمیگویی
کسی را کو به جان و دل تو را جوید نمیجویی
دل افکاری که روی خود به خون دیده میشوید
چرا از وی نمیداری دو دست خود نمیشویی
مثال تیر مژگانت شدم من راست یک سانت
چرا ای چشم بخت من تو با من کژ چو ابرویی
چه با لذت جفاکاری که میبکشی بدین زاری
پس آنگه عاشق کشته تو را گوید چه خوش خویی
ز شیران جمله آهویان گریزان دیدم و پویان
دلا جویای آن شیری خدا داند چه آهویی
دلا گرچه نزاری تو مقیم کوی یاری تو
مرا بس شد ز جان و تن تو را مژده کز آن کویی
به پیش شاه خوش میدو گهی بالا و گه در گو
از او ضربت ز تو خدمت که او چوگان و تو گویی
دلا جستیم سرتاسر ندیدم در تو جز دلبر
مخوان ای دل مرا کافر اگر گویم که تو اویی
غلام بیخودی ز آنم که اندر بیخودی آنم
چو بازآیم به سوی خود من این سویم تو آن سویی
خمش کن کز ملامت او بدان ماند که میگوید
زبان تو نمیدانم که من ترکم تو هندویی
اگر بیمن خوشی یارا به صد دامم چه میبندی
وگر ما را همیخواهی چرا تندی نمیخندی
کسی کو در شکرخانه شکر نوشد به پیمانه
بدین سرکای نه ساله نداند کرد خرسندی
بخند ای دوست چون گلشن مبادا خاطر دشمن
کند شادی و پندارد که دل زین بنده برکندی
چو رشک ماه و گل گشتی چو در دلها طمع کشتی
نباشد لایق از حسنت که برگردی ز پیوندی
خوشا آن حالت مستی که با ما عهد میبستی
مرا مستانه میگفتی که ما را خویش و فرزندی
پیاپی باده میدادی به صد لطف و به صد شادی
که گیر این جام بیخویشی که باخویشی و هشمندی
سلام علیک ای خواجه بهانه چیست این ساعت
نه دریایی و دریادل نه ساقی و خداوندی
نه یاقوتی نه مرجانی نه آرام دل و جانی
نه بستان و گلستانی نه کان شکر و قندی
خمش باشم بدان شرطی که بدهی می خموشانه
من از گولی دهم پندت نه ز آنک قابل پندی
چرا چون ای حیات جان در این عالم وطن داری
نباشد خاک ره ناطق ندارد سنگ هشیاری
چرا زهری دهد تلخی چرا خاری کند تیزی
چرا خشمی کند تندی چرا باشد شبی تاری
در آن گلزار روی او عجب میماندم روزی
که خاری اندر این عالم کند در عهد او خاری
مگر حضرت نقابی بست از غیرت بر آن چهره
که تا غیری نبیند آن برون ناید ز اغیاری
مگر خود دیده عالم غلیظ و درد و قلب آمد
نمیتاند که دریابد ز لطف آن چهره ناری
دو چشم زشت رویان را لباس زشت میباید
و کی شاید که درپوشد لباس زشت آن عاری
که از عریانی لطفش لباس لطف شرمنده
که از شرم صفای او عرقها میشود جاری
و او با این همه جسمی فروبرید و درپوشید
برون زد لطف از چشمش ز هر سو شد به دیداری
فروپوشید لطف او نهانی کرده چشمش را
که تا شد دیدهها محروم و کند از سیر و سیاری
ولیک آن نور ناپیدا همیفرمایدت هر دم
شراب می که بفزاید ز بیهوشیت هشیاری
که خوبان به غایت را فراغت باشد از شیوه
ولیکن عشقشان دارد هزاران مکر و عیاری
چنانک از شهوتی تو خوش به جسم و جان شهوانی
نباشی زان طرب غافل اگر تو جان جان داری
درون خود طلب آن را نه پیش و پس نه بر گردون
نمیبینی که اندر خواب تو در باغ و گلزاری
کدامین سوی میدانی کدامین سوی میبینی
تو آن باغی که میبینی به خواب اندر به بیداری
چو دیده جان گشادی تو بدیدی ملک روحانی
از آن جا طفل ره باشی چو رو زین سو به شه آری
کدامین شه نیارم گفت رمزی از صفات او
ولیکن از مثالی تو بدانی گر خرد داری
خردهایی نمیخواهم که از دونی و طماعی
سر و سرور نمیجوید همیجوید کلهداری
کُلَه بگذار و سر میجو کز آن سر سر به دست آید
به سر بنشین به بزم سر ببین زان سر تو خماری
ز جامی کز صفای آن نماید غیبها یک یک
چه مه رویان نماید غیب اندر حجب و عماری
به روی هر مهی بینی تو داغی بس ظریف و کش
نشان بندگی شه که فرد است او به دلداری
به نزد حسن انس و جن مخدومی شمس الدین
زهی تبریز دریاوش که بر هر ابر در باری
زهی چشم مرا حاصل شده آیین خون ریزی
ز هجران خداوندی شمس الدین تبریزی
ایا خورشید رخشنده متاب از امر او سر را
که تاریک ابد گردی اگر با او تو بستیزی
ایا ای ابر گر تو یک نظر از نرگسش یابی
به جای آب آب زندگانی و گهربیزی
اگر آتش شبی در خواب لطف و حلم او دیدی
گلستانها شدی آتش نکردی ذرهای تیزی
به هنگامی که هر جانی به جانی جفت میگردند
بفرمودند گر جانی به جان او نیامیزی
که جان او چنان صاف و لطیف آمد که جانها را
ز روی شرم و لطف او فریضه گشت پرهیزی
هر آنچ از روح او آید به وهم روحها ناید
که خشتک کی تواند کرد اندر جامه تیریزی
کسی کاندر جهان از بوش انا لا غیر می گفتهست
گر از جاهش ببردی بو ز حسرت کرده خون ریزی
بیا ای عقل کل با من که بردابرد او بینی
ورای بحر روحانی بدان شرطی که نگریزی
از آن بحری گذشتهست او که دلها دل از او یابند
و جانها جان از او گیرند و هر چیزی از او چیزی
اگر انکار خواهی کرد از عجزی است اندر تو
چه داند قوت حیدر مزاج حیز از حیزی
علی الله خانه کعبه و فی الله بیت معمورا
گهی که بشنوی تبریز از تعظیم برخیزی
ایا ای عقل و تمییزی که لاف دیدنش داری
وآنگه باخودی بالله که بیالهام و تمییزی
هر آن چشمی که گریان است در عشق دلارامی
بشارت آیدش روزی ز وصل او به پیغامی
هر آن چشم سپیدی کو سیه کردهست تن جامه
سیاهش شد سپید آخر سپیدش شد سیه فامی
چو گریان بود آن یعقوب کنعان از پی یوسف
بشارت آمدش ناگه از آن خوش روی خوش نامی
مثال نردبان باشد به نالیدن به عشق اندر
چو او بر نردبان کوشد رسد ناگاه بر بامی
حریف عشق پیش آید چو بیند مر تو را بیخود
کبابی از جگر در کف ز خون دل یکی جامی
که آب لطف آن دلبر گرفته قاف تا قاف است
از آن است آتش هجران که تا پخته شود خامی
برای امتحان مرغ جان عاشق وحشی
بلا چون ضربت دامی و زلف یار چون دامی
که تا زین دام و زین ضربت کشاکش یابد این وحشی
نماند ناز و تندی او شود همراز و هم رامی
چنان چون میوههای خام از آن پخته شود شیرین
که گاهش تاب خورشید است و گاهش طره شامی
ز رنج عام و لطف خاص حکمتها شود پیدا
که تا صافی شود دردی که تا خاصه شود عامی
گهی از خوف محرومی و هجران ابد سوزی
گهی اندر امید وصل یکتا زفت انعامی
خصوصا درد این مسکین که عالم سوز طوفان است
زهی تلخی و ناکامی که شیرین است از او کامی
به هر گامی اگر صد تیر آید از هوای او
نگردم از هوای او نگردانم یکی گامی
منم در وام عشق شاه تا گردن بحمدالله
مبارک صاحب وامی مبارک کردن وامی
زهی دریای لطف حق زهی خورشید ربانی
به هر صد قرن نبود این چه جای سال و ایامی
ز مخدومی شمس الدین تبریزی بیابد جان
خلاصه نور ایمانی صفای جان اسلامی
چه جای نور اسلام است که نورانی و روحانی
شود واله اگر پیدا شود از دفترش لامی
الا ای نقش روحانی چرا از ما گریزانی
تو خود از خانه آخر ز حال بنده می دانی
به حق اشک گرم من به حق روی زرد من
به پیوندی که با تستم ورای طور انسانی
اگر عالم بود خندان مرا بیتو بود زندان
بس است آخر بکن رحمی بر این محروم زندانی
اگر با جمله خویشانم چو تو دوری پریشانم
مبادا ای خدا کس را بدین غایت پریشانی
بر آن پای گریزانت چه بربندم که نگریزی
به جان بیوفا مانی چو یار ما گریزانی
ور از نه چرخ برتازی بسوزی هفت دریا را
بدرم چرخ و دریا را به عشق و صبر و پیشانی
وگر چو آفتابی هم روی بر طارم چارم
چو سایه در رکاب تو همیآیم به پنهانی
الا ای یوسف مصری از این دریای ظلمانی
روان کن کشتی وصلت برای پیر کنعانی
یکی کشتی که این دریا ز نور او بگیرد چشم
که از شعشاع آن کشتی بگردد بحر نورانی
نه زان نوری که آن باشد به جان چاکران لایق
از آن نوری که آن باشد جمال و فر سلطانی
در آن بحر جلالتها که آن کشتی همیگردد
چو باشد عاشق او حق که باشد روح روحانی
چو آن کشتی نماید رخ برآید گرد آن دریا
نماند صعبیی دیگر بگردد جمله آسانی
چه آسانی که از شادی ز عاشق هر سر مویی
در آن دریا به رقص اندرشده غلطان و خندانی
نبیند خنده جان را مگر که دیده جانها
نماید خدها در جسم آب و خاک ارکانی
ز عریانی نشانیهاست بر درز لباس او
ز چشم و گوش و فهم و وهم اگر خواهی تو برهانی
تو برهان را چه خواهی کرد که غرق عالم حسی
برو میچر چو استوران در این مرعای شهوانی
مگر الطاف مخدومی خداوندی شمس دین
رباید مر تو را چون باد از وسواس شیطانی
کز این جمله اشارتها هم از کشتی هم از دریا
مکن فهمی مگر در حق آن دریای ربانی
چو این را فهم کردی تو سجودی بر سوی تبریز
که تا او را بیابد جان ز رحمتهای یزدانی