مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (هزج مثمن سالم)
مرا سودای آن دلبر ز دانایی و قرایی
برون آورد تا گشتم چنین شیدا و سودایی
سر سجاده و مسند گرفتم من به جهد و جد
شعار زهد پوشیدم پی خیرات افزایی
درآمد عشق در مسجد بگفت ای خواجه مرشد
بدران بند هستی را چه دربند مصلایی
به پیش زخم تیغ من ملرزان دل بنه گردن
اگر خواهی سفر کردن ز دانایی به بینایی
بده تو داد اوباشی اگر رندی و قلاشی
پس پرده چه میباشی اگر خوبی و زیبایی
فراری نیست خوبان را ز عرضه کردن سیما
بتان را صبر کی باشد ز غنج و چهره آرایی
گهی از روی خود داده خرد را عشق و بیصبری
گهی از چشم خود کرده سقیمان را مسیحایی
گهی از زلف خود داده به مؤمن نقش حبل الله
ز پیچ جعد خود داده به ترسایان چلیپایی
تو حسن خود اگر دیدی که افزونتر ز خورشیدی
چه پژمردی چه پوسیدی در این زندان غبرایی
چرا تازه نمیباشی ز الطاف ربیع دل
چرا چون گل نمیخندی چرا عنبر نمیسایی
چرا در خم این دنیا چو باده بر نمیجوشی
که تا جوشت برون آرد از این سرپوش مینایی
ز برق چهره خوبت چه محروم است یعقوبت
الا ای یوسف خوبان به قعر چه چه میپایی
ببین حسن خود ای نادان ز تاب جان او تا دان
که مؤمن آینه مؤمن بود در وقت تنهایی
ببیند خاک سر خود درون چهره بستان
که من در دل چهها دارم ز زیبایی و رعنایی
ببیند سنگ سر خود درون لعل و پیروزه
که گنجی دارم اندر دل کند آهنگ بالایی
ببیند آهن تیره دل خود را در آیینه
که من هم قابل نورم کنم آخر مصفایی
عدمها مر عدمها را چو میبیند به دل گشته
به هستی پیش میآید که تا دزدد پذیرایی
به هر سرگین کجا گشتی مگس را گر خبر بودی
که آید از سرشت او به سعی و فضل عنقایی
چو ابن الوقت شد صوفی نگردد کاهل فردا
سبک کاهل شود آن کس که باشد گول و فردایی
میان دلبران بنشین اگر نه غری و عنین
میان عاشقان خو کن مباش ای دوست هرجایی
ایا ماهی یقین گشتت ز دریای پس پشتت
بگردان روی و واپس رو چو تو از اهل دریایی
ندای ارجعی بشنو به آب زندگی بگرو
درآ در آب و خوش میرو به آب و گل چه میپایی
به جان و دل شدی جایی که نی جان ماند و نی دل
به پای خود شدی جایی که آن جا دست میخایی
ز خورشید ازل زر شو به زر غیر کمتر رو
که عشق زر کند زردت اگر چه سیم سیمایی
تو را دنیا همیگوید چرا لالای من گشتی
تو سلطان زادهای آخر منم لایق به لالایی
تو را دریا همیگوید منت مرکب شوم خوشتر
که تو مرکب شوی ما را به حمالی و سقایی
خمش کن من چو تو بودم خمش کردم بیاسودم
اگر تو بشنوی از من خمش باشی بیاسایی
مسلمانان مسلمانان مرا ترکی است یغمایی
که او صفهای شیران را بدراند به تنهایی
کمان را چون بجنباند بلرزد آسمان را دل
فروافتد ز بیم او مه و زهره ز بالایی
به پیش خلق نامش عشق و پیش من بلای جان
بلا و محنتی شیرین که جز با وی نیاسایی
چو او رخسار بنماید نماند کفر و تاریکی
چو جعد خویش بگشاید نه دین ماند نه ترسایی
مرا غیرت همیگوید خموش ار جانت میباید
ز جان خویش بیزارم اگر دارد شکیبایی
ندارد چاره دیوانه به جز زنجیر خاییدن
حلالستت حلالستت اگر زنجیر میخایی
بگو اسرار ای مجنون ز هشیاران چه میترسی
قبا بشکاف ای گردون قیامت را چه میپایی
وگر پرواز عشق تو در این عالم نمیگنجد
به سوی قاف قربت پر که سیمرغی و عنقایی
اگر خواهی که حق گویم به من ده ساغر مردی
وگر خواهی که ره بینم درآ ای چشم و بینایی
در آتش بایدت بودن همه تن همچو خورشیدی
اگر خواهی که عالم را ضیا و نور افزایی
گدازان بایدت بودن چو قرص ماه اگر خواهی
که از خورشید خورشیدان تو را باشد پذیرایی
اگر دلگیر شد خانه نه پاگیر است برجه رو
وگر نازک دلی منشین بر گیجان سودایی
گهی سودای فاسد بین زمانی فاسد سودا
گهی گم شو از این هر دو اگر همخرقه مایی
به ترک ترک اولیتر سیه رویان هندو را
که ترکان راست جانبازی و هندو راست لالایی
منم باری بحمدالله غلام ترک همچون مه
که مه رویان گردونی از او دارند زیبایی
دهان عشق میخندد که نامش ترک گفتم من
خود این او میدمد در ما که ما ناییم و او نایی
چه نالد نای بیچاره جز آنک دردمد نایی
ببین نیهای اشکسته به گورستان چو میآیی
بمانده از دم نایی نه جان مانده نه گویایی
زبان حالشان گوید که رفت از ما من و مایی
هلا بس کن هلا بس کن منه هیزم بر این آتش
که میترسم که این آتش بگیرد راه بالایی
چه افسردی در آن گوشه چرا تو هم نمیگردی
مگر تو فکر منحوسی که جز بر غم نمیگردی
چو آمد موسی عمران چرا از آل فرعونی
چو آمد عیسی خوش دم چرا همدم نمیگردی
چو با حق عهدها بستی ز سستی عهد بشکستی
چو قول عهد جانبازان چرا محکم نمیگردی
میان خاک چون موشان به هر مطبخ رهی سازی
چرا مانند سلطانان بر این طارم نمیگردی
چرا چون حلقه بر درها برای بانگ و آوازی
چرا در حلقه مردان دمی محرم نمیگردی
چگونه بسته بگشاید چو دشمن دار مفتاحی
چگونه خسته به گردد چو بر مرهم نمیگردی
سر آنگه سر بود ای جان که خاک راه او باشد
ز عشق رایتش ای سر چرا پرچم نمیگردی
چرا چون ابر بیباران به پیش مه ترنجیدی
چرا همچون مه تابان بر این عالم نمیگردی
قلم آن جا نهد دستش که کم بیند در او حرفی
چرا از عشق تصحیحش تو حرفی کم نمیگردی
گلستان و گل و ریحان نروید جز ز دست تو
دو چشمه داری ای چهره چرا پرنم نمیگردی
چو طوافان گردونی همیگردند بر آدم
مگر ابلیس ملعونی که بر آدم نمیگردی
اگر خلوت نمیگیری چرا خامش نمیباشی
اگر کعبه نه ای باری چرا زمزم نمیگردی
گرم سیم و درم بودی مرا مونس چه کم بودی
وگر یارم فقیرستی ز زر فارغ چه غم بودی
خدایا حرمت مردان ز دنیا فارغش گردان
از آن گر فارغستی او ز پیش من چه کم بودی
نگارا گر مرا خواهی وگر همدرد و همراهی
مکن آه و مخور حسرت که بختم محتشم بودی
بتا زیبا و نیکویی رها کن این گدارویی
اگر چشم تو سیرستی فلک ما را حشم بودی
ز طمع آدمی باشد که خویش از وی چو بیگانه است
وگر او بیطمع بودی همه کس خال و عم بودی
بیا چون ما شو ای مه رو نه نعمت جو نه دولت جو
گر ابلیس این چنین بودی شه و صاحب علم بودی
از ابلیسی جدا بودی سقط او را ثنا بودی
جفا او را وفا بودی سقم او را کرم بودی
زهی اقبال درویشی زهی اسرار بیخویشی
اگر دانستیی پیشت همه هستی عدم بودی
جهانی هیچ و ما هیچان خیال و خواب ما پیچان
وگر خفته بدانستی که در خوابم چه غم بودی
خیالی بیند این خفته در اندیشه فرورفته
وگر زین خواب آشفته بجستی در نعم بودی
یکی زندان غم دیده یکی باغ ارم دیده
وگر بیدار گشتی او نه زندان نی ارم بودی
امیر دل همیگوید تو را گر تو دلی داری
که عاشق باش تا گیری ز نان و جامه بیزاری
تو را گر قحط نان باشد کند عشق تو خبازی
وگر گم گشت دستارت کند عشق تو دستاری
ببین بینان و بیجامه خوش و طیار و خودکامه
ملایک را و جانها را بر این ایوان زنگاری
چو زین لوت و از این فرنی شود آزاد و مستغنی
پی ملکی دگر افتد تو را اندیشه و زاری
وگر دربند نان مانی بیاید یار روحانی
تو را گوید که یاری کن نیاری کردنش یاری
عصای عشق از خارا کند چشمه روان ما را
تو زین جوع البقر یارا مکن زین بیش بقاری
فروریزد سخن در دل مرا هر یک کند لابه
که اول من برون آیم خمش مانم ز بسیاری
الا یا صاحب الدار رایت الحسن فی جاری
فاوقد بیننا نارا یطفی نوره ناری
چو من تازی همیگویم به گوشم پارسی گوید
مگر بدخدمتی کردم که رو این سو نمیآری
نکردی جرم ای مه رو ولی انعام عام او
به هر باغی گلی سازد که تا نبود کسی عاری
غلامان دارد او رومی غلامان دارد او زنگی
به نوبت روی بنماید به هندو و به ترکاری
غلام رومیش شادی غلام زنگیش انده
دمی این را دمی آن را دهد فرمان و سالاری
همه روی زمین نبود حریف آفتاب و مه
به شب پشت زمین روشن شود روی زمین تاری
شب این روز آن باشد فراق آن وصال این
قدح در دور میگردد ز صحتها و بیماری
گرت نبود شبی نوبت مبر گندم از این طاحون
که بسیار آسیا بینی که نبود جوی او جاری
چو من قشر سخن گفتم بگو ای نغز مغزش را
که تا دریا بیاموزد درافشانی و درباری
چو سرمست منی ای جان ز خیر و شر چه اندیشی
براق عشق جان داری ز مرگ خر چه اندیشی
چو من با تو چنین گرمم چه آه سرد میآری
چو بر بام فلک رفتی ز بحر و بر چه اندیشی
خوش آوازی من دیدی دواسازی من دیدی
رسن بازی من دیدی از این چنبر چه اندیشی
بر این صورت چه میچفسی ز بیمعنی چه میترسی
چو گوهر در بغل داری ز بدگوهر چه اندیشی
توی گوهر ز دست تو که بجهد یا ز شست تو
همه مصرند مست تو ز کور و کر چه اندیشی
چو با دل یار غاری تو چراغ چار یاری تو
فقیر ذوالفقاری تو از آن خنجر چه اندیشی
چو مد و جر خود دیدی چو بال و پر خود دیدی
چو کر و فر خود دیدی ز هر بیفر چه اندیشی
بیا ای خاصه جانان پناه جان مهمانان
توی سلطان سلطانان ز بوالفنجر چه اندیشی
خمش کن همچو ماهی شو در این دریای خوش دررو
چو در قعر چنین آبی از آن آذر چه اندیشی
اگر زهر است اگر شکر چه شیرین است بیخویشی
کله جویی نیابی سر چه شیرین است بیخویشی
چو افتادی تو در دامش چو خوردی باده جامش
برون آیی نیابی در چه شیرین است بیخویشی
مترس آخر نه مردی تو بجنب آخر نمردی تو
بده آن زر به سیمین بر چه شیرین است بیخویشی
چرا تو سرد و برف آیی فنا شو تا شگرف آیی
غم هستی تو کمتر خور چه شیرین است بیخویشی
در این منگر که در دامم که پر گشت است این جامم
به پیری عمر نو بنگر چه شیرین است بیخویشی
چه هشیاری برادر هی ببین دریای پر از می
مسلمان شو تو ای کافر چه شیرین است بیخویشی
نمود آن زلف مشکینش که عنبر گشت مسکینش
زهی مشک و زهی عنبر چه شیرین است بیخویشی
بیا ای یار در بستان میان حلقه مستان
به دست هر یکی ساغر چه شیرین است بیخویشی
یکی شه بین تو بس حاضر به جمله روحها ناظر
ز بیخویشی از آن سوتر چه شیرین است بیخویشی
چو بی گه آمدی باری درآ مردانه ای ساقی
بپیما پنج پیمانه به یک پیمانه ای ساقی
ز جام باده عرشی حصار فرش ویران کن
پس آنگه گنج باقی بین در این ویرانه ای ساقی
اگر من بشکنم جامی و یا مجلس بشورانم
مگیر از من منم بیدل توی فرزانه ای ساقی
چو باشد شیشه روحانی ببین باده چه سان باشد
بگویم از کی میترسم توی در خانه ای ساقی
در آب و گل بنه پایی که جان آب است و تن چون گل
جدا کن آب را از گل چو کاه از دانه ای ساقی
ز آب و گل بود این جا عمارتهای کاشانه
خلل از آب و گل باشد در این کاشانه ای ساقی
زهی شمشیر پرگوهر که نامش باده و ساغر
توی حیدر ببر زوتر سر بیگانه ای ساقی
یکی سر نیست عاشق را که ببریدی و آسودی
ببر هر دم سر این شمع فراشانه ای ساقی
نمیتانم سخن گفتن به هشیاری خرابم کن
از آن جام سخن بخش لطیف افسانه ای ساقی
سقاهم ربهم گاهی کند دیوانه را عاقل
گهی باشد که عاقل را کند دیوانه ای ساقی
مبارک باشد آن رو را بدیدن بامدادانی
به بوسیدن چنان دستی ز شاهنشاه سلطانی
بدیدن بامدادانی چنان رو را چه خوش باشد
هم از آغاز روز او را بدیدن ماه تابانی
دو خورشید از بگه دیدن یکی خورشید از مشرق
دگر خورشید بر افلاک هستی شاد و خندانی
بدیدن آفتابی را که خورشیدش سجود آرد
ولیک او را کجا بیند که این جسم است و او جانی
زهی صبحی که او آید نشیند بر سر بالین
تو چشم از خواب بگشایی ببینی شاه شادانی
زهی روز و زهی ساعت زهی فر و زهی دولت
چنان دشواریابی را بگه بینی تو آسانی
اگر از ناز بنشیند گدازد آهن از غصه
وگر از لطف پیش آید به هر مفلس رسد کانی
اگر در شب ببینندش شود از روز روشنتر
ور از چاهی ببینندش شود آن چاه ایوانی
که خورشیدش لقب تاش است شمس الدین تبریزی
که او آن است و صد چون آن که صوفی گویدش آنی
بیامد عید ای ساقی عنایت را نمیدانی
غلامانند سلطان را بیارا بزم سلطانی
منم مخمور و مست تو قدح خواهم ز دست تو
قدح از دست تو خوشتر که می جان است و تو جانی
بیا ساقی کم آزارم که من از خویش بیزارم
بنه بر دست آن شیشه به قانون پری خوانی
چنان کن شیشه را ساده که گوید خود منم باده
به حق خویشی ای ساقی که بیخویشم تو بنشانی
به عشق و جست و جوی تو سبو بردم به جوی تو
بحمدالله که دانستم که ما را خود تو جویانی
تو خواهم کز نکوکاری سبو را نیک پر داری
از آن میهای روحانی وزان خمهای پنهانی
میی اندر سرم کردی و دیگر وعدهام کردی
به جان پاکت ای ساقی که پیمان را نگردانی
که ساقی الستی تو قرار جان مستی تو
در خیبر شکستی تو به بازوی مسلمانی