مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (هزج مثمن سالم)

الا ای جان قدس آخر به سوی من نمی‌آیی (2560)

الا ای جان قدس آخر به سوی من نمی‌آیی
هماره جان به تن آید تو سوی تن نمی‌آیی

بدم دامن کشان تا تو ز من دامن کشیدستی
ز اشک خون همی‌ریزم در این دامن نمی‌آیی

زهی بی‌آبی جانم چو نیسانت نمی‌بارد
زهی خرمن که سوی این سیه خرمن نمی‌آیی

چو دورم زان نظر کردن نظاره عالمی گشتم
نظاره من بیا گر تو نظر کردن نمی‌آیی

الا ای دل پری خوانی نگویی آن پری را تو
چرا خوابم ببردی گر به سحر و فن نمی‌آیی

الا ای طوق وصل او که در گردن همی‌زیبی
چو قمری ناله می‌دارم که در گردن نمی‌آیی

دل تو همچو سنگ و من چو آهن ثابت اندر عشق
ایا آهن ربا آخر سوی آهن نمی‌آیی

ز ما و من برست آن کس که تو رویی بدو آری
چرا تو سوی این هجران صد چون من نمی‌آیی

فزایش از کجا باشد بهارا چون نمی‌باری
سکونت از کجا آخر سوی مسکن نمی‌آیی

الا ای نور غایب بین در این دیده نمی‌تابی
الا ای ناطقه کلی بدین الکن نمی‌آیی

چو ارزن خرد گشتستم ز بهر مرغ مژده آور
الا ای مرغ مژده آور بدین ارزن نمی‌آیی

همه جان‌ها شده لرزان در این مکمن گه هجران
برای امن این جان‌ها در این مکمن نمی‌آیی

زبان چون سوسن تازه به مدحت ای خوش آوازه
الا گلزار ربانی بدین سوسن نمی‌آیی

الا ای باده شادان به عشق اندر چو استادان
درونت خنب سرمستی چرا از دن نمی‌آیی

معاش خانه جانم اگر نه از قرص خورشید است
چرا ای خانه بی‌خورشید تو روشن نمی‌آیی

اگر نه طالب اویی به خانه خانه خورشید
چرا چون شکل شب دزدان به هر روزن نمی‌آیی

چو صحرای جمال او برای جان بود مؤمن
چرا در خوف می‌باشی چرامؤمن نمی‌آیی

تو بشکن جوز این تن را بکوب این مغز را درهم
چرا اندر چراغ عشق چون روغن نمی‌آیی

تو آب و روغنی کردی به نورت ره کجا باشد
مبر تو آب بی‌روغن که بی‌دشمن نمی‌آیی

چه نقد پاک می‌دانی تو خود را وین نمی‌بینی
که اندر دست خود ماندی و در مخزن نمی‌آیی

ز عشق شمس تبریزی چو موسی گفته‌ام ارنی
ز سوی طور تبریزی چرا چون لن نمی‌آیی

مسلمانان مسلمانان مرا جانی است سودایی (2561)

مسلمانان مسلمانان مرا جانی است سودایی
چو طوفان بر سرم بارد از این سودا ز بالایی

مسلمانان مسلمانان به هر روزی یکی شوری
به کوی لولیان افتد از آن لولی سرنایی

مسلمانان مسلمانان ز جان پرسید کای سابق
ورای طور اندیشه حریفان را چه می‌پایی

مسلمانان مسلمانان بشویید از دل من دست
کز این اندیشه دادم دل به دست موج دریایی

مسلمانان مسلمانان خبر آن کارفرما را
که سخت از کار رفتم من مرا کاری بفرمایی

مسلمانان مسلمانان امانت دست من گیرید
که مستم ره نمی‌دانم بدان معشوق زیبایی

مسلمانان مسلمانان به کوی او سپاریدم
بر آن خاکم بخسپانید زان خاک است بینایی

مسلمانان مسلمانان زبان پارسی گویم
که نبود شرط در جمعی شکر خوردن به تنهایی

بیا ای شمس تبریزی که بر دست این سخن بیزی
به غیر تو نمی‌باید توی آنک همی‌بایی

یکی فرهنگ دیگر نو برآر ای اصل دانایی (2562)

یکی فرهنگ دیگر نو برآر ای اصل دانایی
ببین تو چاره‌ای از نو که الحق سخت بینایی

بسی دل‌ها چو گوهرها ز نور لعل تو تابان
بسی طوطی که آموزند از قندت شکرخایی

زدی طعنه که دود تو ندارد آتش عاشق
گر آتش نیستش حقی وگر دارد چه فرمایی

برو ای جان دولت جو چه خواهم کرد دولت را
من و عشق و شب تیره نگار و باده پیمایی

بیا ای مونس روزم نگفتم دوش در گوشت
که عشرت در کمی خندد تو کم زن تا بیفزایی

دلا آخر نمی‌گویی کجا شد مکر و دستانت
چو جام از دست جان نوشی از آن بی‌دست و بی‌پایی

به هر شب شمس تبریزی چه گوهرها که می‌بیزی
چه سلطانی چه جان بخشی چه خورشیدی چه دریایی

اخلائی! اخلائی! صفونی عند مولایی (3180)

اخلائی! اخلائی! صفونی عند مولایی
و قولوا ان ادوایی قد استولت لافنایی

اخلایی اخلایی، مرا جانیست سودایی
چو طوفان بر سرم بارد، غم و سودا ز بالایی

و قولوا: « ایها المولی، الا یا نظرةالدنیا
فجدلی نظرة احیا، اذا ما شت ابقایی

اخلایی اخلایی،بشویید از دل من دست
کزین اندیشه دادم دل به دست موج دریایی

یقول العشق لی یا هو فصیحا فاتحا فاه
فمالم تأت لقیاه متی تفرح بلقایی؟!

اخلایی اخلایی، خبر آن کارفرما را
که سخت از کار رفتم من، مرا کاری بفرمایی

فجد بالروح یا ساقی، و رو منه اشواقی
ولا تبق لنا باقی، سوی تصویر مولایی

اخلایی اخلایی، امانت دست من گیرید
که مستم، ره نمی‌دانم، بدان معشوق زیبایی

فجد بالراح لی شکرا، ولا تبق لنا فکرا
فها ان لم تکن صرفا، فما زجه ببلوایی

اخلایی اخلایی، به کوی او سپاریدم
بران خاکم بخسبانید کن سرمه‌ست و بینایی

الا یا ساقی الواهب، ادر من خمرة الراهب
فلا ندری من‌الذاهب، ولا ندری من‌الجایی

اخلایی اخلایی خبر جان را که می‌دانم
که تو بر راه اندیشه حریفان را همی پایی

مغانی الروح! غنوالی، وبالاوتار طنوالی
و بالالحان حنوالی غنا کم صفو مغنایی

اخلایی اخلایی، که هر روزی یکی شوری
به کوی لولیان افتد، ازان لولی سرنایی

و تبریزا صفوالیها، و شمس‌الدین تالیها
فهو مولی موالیها، و مولا کل علیایی

اخلایی اخلایی، زبان پارسی می‌گو
که نبود شرط در حلقه، شکر خوردن به تنهایی

بیا، که باز جانها را شهنشه باز می‌خواند (11)

بیا، که باز جانها را شهنشه باز می‌خواند
بیا، که گله را چوپان بسوی دشت می‌راند

بهارست و همه ترکان بسوی پیله رو کرده
که وقت آمد که از قشلق بییلا رخت گرداند

مده مر گوسفندان را گیاه و برگ پارینه
که باغ و بیشه می‌خندد، که برگ تازه افشاند

بیایید ای درختانی که دیتان حلها بستد
بهار عدل بازآمد، کزو انصاف بستاند

صلا زد هدهد و قمری که خندان شود دگر مگری
که بازآمد سلیمانی که موری را نرنجاند

صلا زد نادی دولت که عالم گشت چون جنت
بیا، کاین شکل و این صورت به لطف یار می‌ماند

دم سرد زمستانی سرشک ابر نیسانی
پی این بود، می‌دانی، که عالم را بخنداند

قماشه سوی بستان بر، که گل خندید و نیلوفر
بود کانجا بود دلبر، سعادت را کی می‌داند؟!

یقین آنجاست آن جانان، امیر چشمهٔ حیوان
که باغ مرده شد زنده، و جان بخشیدن او تاند

چو اندر گلستان آید، گل و گلبن سجود آرد
چو در شکرستان آید، قصب بر قند پیچاند

درختان همچو یعقوبان، بدیده یوسف خود را
که هر مهجور را آخر ز هجران صبر برهاند

بهار آمد بهار آمد، بهاریات باید گفت
بکن ترجیع، تا گویم: « شکوفه از کجا بشکفت »
بهارست آن بهارست آن، و یا روی نگارست آن
درخت از باد می‌رقصد که چون من بی‌قرارست آن

زهی جمع پری زادان، زهی گلزار آبادان
چنین خندان چنین شادان، ز لطف کردگارست آن

عجب باغ ضمیرست آن، مزاج شهد و شیرست آن
و یا در مغز هر نغزی، شراب بی‌خمارست آن

نهان سر در گریبانی، دهان غنچه خندانی
چرا پنهان همی خندد؟ مگر از بیم خارست آن

همه تن دیده شد نرگس، دهان سوسنست اخرس
که خامش کن، ز گفتن بس! که وقت اعتبارست آن

بکه بر لاله چون مجنون، جگر سوزیده دل پرخون
ز عشق دلبر موزون، که چون گل خوش عذارست آن

بخوری می‌کند ریحان، که هنگام وصال آمد
چناران دست بگشاده، که هنگام کنارست آن

حقایق جان عشق آمد، که دریا را درآشامد
که استسقای حق دارد، که تشنه شهریارست آن

زهی عشق مظفر فر، که چون آمد قمار اندر
دو عالم باخت و جان بر سر، هنوز اندر قمارست آن

درونش روضه و بستان، بهار سبز بی‌پایان
فراغت نیست خود او را، که از بیرون بهارست آن

سوم ترجیع این باشد که بر بت اشک من شاشد
برآشوبد، زند پنجه، رخم از خشم بخراشد
بیا ای عشق سلطان وش، دگر باره چه آوردی؟
که بر و بحر از جودت، بدزدیده جوامردی

خرامان مست می‌آیی، قدح در دست می‌آیی
که صافان همه عالم، غلام آن یکی دردی

کمینه جام تو دریا، کمینه مهره‌ات جوزا
کمینه پشه‌ات عنقا، کمینه پیشه‌ات مردی

ز رنجوری چه دلشادم! که تو بیمار پرس آیی
ز صحت نیک رنجورم، که در صحت لقا بردی

بیا ای عشق بی‌صورت، چه صورتهای خوش داری
که من دنگم در آن رنگی، که نی سرخست و نه زردی

چو صورت اندر آیی تو، چه خوب و جان‌فزایی تو
چو صورت را بیندازی، همان عشقی، همان فردی

بهار دل نه از تری، خزان دل نه از خشکی
نه تابستانش از گرمی، زمستانش نه از سردی

مبارک آن دمی کایی، مرا گویی ز یکتایی:
« من آن تو تو آن من، چرا غمگین و پر دردی؟ »

ترا ای عشق چون شیری، نباشد عیب خون‌خواری
که گوید شیر را هرگز : « چه شیری تو که خونخواری؟ »

به هر دم گویدت جانها: «حلالت باد خون ما
که خون هر کرا خوردی، خوشش حی ابد کردی »

فلک گردان بدرگاهت، ز بیم فرقت ماهت
همی گردد فلک ترسان، کزو ناگاه برگردی

ز ترجیع چهارم تو عجب نبود که بگریزی
که شیر عشق بس تشنه‌ست و دارد قصد خونریزی
بیا، مگریز شیران را، گریزانی بود خامی
بگو: «نار ولا عار » که مردن به ز بدنامی

چو حلهٔ سبز پوشیدند عامهٔ باغ، آمد گل
قبا را سرخ کرد از خون ز ننگ کسوهٔ عامی

لباس لاله نادرتر، که اسود دارد و احمر
گریبانش بود شمسی، و دامانش بود شامی

دهان بگشاد بلبل گفت به غنچه که: « ای دهان بسته »
بگفتش: «بستگی منگر، توبنگر باده‌آشامی »

جوابش گفت بلبل: « هی، اگر می‌خوارهٔ پس می
کند آزاد مستان را تو چون پابست این دامی؟! »

جوابش داد غنچه، تو ز پا و سر خبر داری
تو در دام خبرهایی، چو در تاریخ ایامی

بگفتا: زان خبر دارم، که من پیغامبر یارم»
بگفت: « ار عارف یاری، چرا دربند پیغامی؟ »

بگفتش : « بشنو اسرارم، که من سرمست و هشیارم
چو من محو دلارامم، ازو دان این دلارامی »

نه این مستی چو مستی‌ها، نه این هش مثل آن هشها
که آن سایه‌ست و این خورشید و آن پستست و این سامی

اگر بر عقل عالمیان ازین مستی چکد جرعه
نه عالم ماند و آدم، نه مجبوری نه خودکامی

گهی از چشم او مستم، گهی در قند او غرقم
دلا با خویش آی آخر میان قند و بادامی

ولی ترجیع پنجم درنیایم جز به دستوری
که شمس‌الدین تبریزی بفرماید مرا بوری
مرا گوید: « بیا، بوری، که من باغم تو زنبوری
که تا خونت عسل گردد، که تا مومت شود نوری

ز زنبوران باغ جان ، جهان پر شهد و شمع آمد
ز شمع و شهد نگریزی، اگر تو اهل این سوری

مخور از باغ بیگانه، که فاسد گردد آن شهدت
مبین زنبور بیگانه، که او خصمست و تو عوری »

زهی حسنی که می‌گیرد چنین زشت از چنان خوبی
زهی نوری درین دیده، ز خورشید بدان دوری

دلا می‌ساز با خارش، که گلزارش همی گوید:
« اگرچه مشک بی‌حدم، نباشد وصل کافوری »

چه مرد شرم و ناموسی؟! چو مجنون فاش باید شد
چنان مستور را هرگز نیابد کس به مستوری

چو جان با توست، نعمتها ز گردون بر زمین روید
وگر باشی تو بر گردون چو جانت نیست در گوری

سرافیلست جان تو، کز آوازش شوی زنده
تهی کن نای قالب را که اسرافیل را صوری

هزاران دشمن و ره‌زن، برای آن پدید آمد
که تا چون جان بری زیشان بدانی کز کی منصوری

نظرها را نمی‌یابی، و ناظر را نمی‌بینی
چه محرومی ازین هردو، چو تو محبوس منظوری

به ترجیع ششم آیم، اگر صافی بود رایم
کزین هجران چنان دنگم، که گویی بنگ می‌خایم
ز نور عقل کل عقلم چنان دنگ آمد و خیره
کزان معزول گشت افیون، و بنگ و بادهٔ شیره

چو آمد کوس سلطانی، چه باشد کاس شیطانی؟!
چو آمد مادر مشفق چه باشد مهر ماریره؟

چه فضل و علم گرد آرم؟ چو رو در عشق او آرم
به بصره چو کشم خرما؟! به کرمان چون برم زیره ؟

هزاران فاضل و دانا، غلام چشم یک بینا
کمینه شیر را بینی به گاو و پیل بر، چیره

زهی خورشید جان‌افزا که یک تابش چو شد پیدا
هزاران جان انسانی برویید از گل تیره

بدین خورشید هر سایه، که اهل اقتدا آمد
چو سایه پست گشت از غم، برای فوت تکبیره

رهست از عقرب اعشی، بسوی عقرب گردون
ولی مکه کسی بیند، که نبود بستهٔ خیره

امیر حاج عشق آمد، رسول کعبهٔ دولت
رهاند مر ترا در ره، ز هر شریر و شریره

چه با برگم از آن خرما، که مریم چشم روشن شد
کزان خرمان شدم پر دل ندارم عشق انجیره

جهان پیر برنا شد، ز عشق این جوانبختان
زهی چرخ و زمین خوش، که آن پیرست و این تیره

مجو لفظ درست از ما، دل اشکسته جو اینجا
چو هر لفظش ادیب آمد، ادیبی تا شود طیره

بگو ترجیع هفتم را که تا کامل شود گفته
فلک هفت و زمین هفتست و اعضا هفت چون هفته
بیا ای موسیی کز کف عصا سازی تو افعی را
به فرعونان خود بنما کرامت‌های موسی را

به یکدم ای بهار جان، کنی سرسبز عالم را
ببخشی میوهٔ معنی درخت خشک دعوی را

بده هر میوه را بویی، روان کن هر طرف جویی
به اشکوفه بکن خندان درخت سرو و طوبی را

همه حوران بستان را، از آن انهار خمر اینجا
چنان سرمست و بی‌خود کن، که نشاسند ماوی را

چه صورت‌های روحانی نگاریدی به پنهانی
که در جنبش درآوردند صورتهای مانی را

شهیدان ریاحین را که دی در خون ایشان شد
برآوردی و جان دادی نمودی حشر و انشی را

بپوشیدند توزیها ازان رزاق روزیها
زبان سبز هر برگی تقاضا کرده اجری را

ز هر شاخی یکی مرغی، بگوید سرنبشت ما
کی خواهد مرد امسال او، کی خواهد خورد دنیا را

مگر گل فهم این دارد، که سرخ و زرد می‌گردد
چو برگ آن شاخ می‌لرزد مگر دریافت معنی را

بسوزید آتش تقوی جهان ما سوی الله را
بزد برقی ز الله و بسوزانید تقوی را

به پیش مفتی اول برید این هفت فتوی را
ز ترجیع چنین شعری که سوزد نور شعری را

بیار آن می که ما را تو بدان بفریفتی ز اول (16)

بیار آن می که ما را تو بدان بفریفتی ز اول
که جان را می‌کند فارغ ز هر ماضی و مستقبل

بپوشد از نقش رویم، به شادی حلهٔ اطلس
بجوشد مهر در جانم مثال شیر در مرجل

روان کن کشتی جان را، دران دریای پر گوهر
که چون ساکن بود کشتی، ز علتها شود مختل

روان شو تا که جان گوید: روانت شاد باد و خوش
میان آب حیوانی که باشد خضر را منهل

چه ساغرها که پیونده به جان محنت آگنده
اگر نفریبدش ساقی به ساغرهای مستعجل

توی عمر جوان من، توی معمار جان من
که بی‌تدبیر تو جانها بود ویران و مستأصل

خیالستان اندیشه مدد از روح تو دارد
چنان کز دور افلاکست این اشکال در اسفل

فلکهاییست روحانی، به جز افلاک کیوانی
کز آنجا نزلها گردد، در ابراج فلک منزل

مددها برج خاکی را، عطاها برج آبی را
تپشها برج آتش را، ز وهابی بود اکمل

مثال برج این حسها که پر ادراکها آمد
ز حس نبود، بود از جان و برق عقل مستعقل

خمش کن، آب معنی را بدلو معنوی برکش
که معنی در نمی‌گنجد درین الفاظ مستعمل

دو سه ترجیع جمع آمد، که جان بشکفت از آغازش
ولی ترسم که بگریزد، سبکتر بندها سازش
بیار آن می، که غم جان را بپخسانید در غوغا
بیار آن می که سودا را دوایی نیست جز حمرا

پر و بالم ز جادویی گره بستست سر تا سر
شراب لعل پیش آر و گره از پر من بگشا

منم چون چرخ گردنده که خورشیدست جان من
یکی کشتی پر رختم که پای من بود دریا

به صد لطفم همی جویی، به صد رمزم همی خوانی
بهر دم می‌کشی گوشم که ای پس‌مانده، هی پیش‌آ

ندیدم هیچ مرغی من که بی‌پری برون پرد
ندیدم هیچ کشتی من که بی‌آبی رود عمدا

مگر صنع غریب تو، که تو بس نادرستانی
که در بحر عدم سازی بهر جانب یکی مینا

درون سینه چون عیسی نگاری بی‌پدر صورت
که ماند چون خری بر یخ ز فهمش بوعلی سینا

عجایب صورتی شیرین، نمکهای جهان در وی
که دیدست ای مسلمانان نمک زیبنده در حلوا؟!

چنان صورت که گر تابش رسد بر نقش دیواری
همان ساعت بگیرد جان، شود گویا، شود بینا

نه ز اشراق جان آمد کاوخ جسمها زنده؟
زهی انوار تابنده، زهی خورشید جان‌افزا

بهر روزن شده تابان، شعاع آفتاب جان
که از خورشید رقصانند این ذرات بر بالا

زهی شیرینی حکمت که سجده می‌کند قندش
بنه از بهر غیرت را، دگر بندی بر آن بندش
بیار از خانهٔ رهبان میی همچون دم عیسی
که یحیی را نگه دارد ز زخم خشم بویحیی

چراغ جمله ملتها، دوای جمله علتها
که هردم جان نو بخشد برون از علت اولی

ملولی را فرو ریزد، فضولی را برانگیزد
بهشت بی‌نظیرست او، نموده رو درین دنیا

بهار گلشن حکمت چراغ ظلمت وحشت
اصول راحت و لذت نظام جنت و طوبی

درین خانهٔ خیال تن که پرحورست و آهرمن
بتی برساخت هرمانی ولی همچون بت ما، نی

بدیدی لشکر جان را، بیا دریاب سلطان را
که آن ابرست و او ماهی، و آن، نقش و او جانی

هلا ای نفس کدبانو، منه سر بر سر زانو
ز سالوس و ز طراری نگردد جلوه این معنی

تو کن ای ساقی مشفق، جهان را گرم چون مشرق
که عاشق از زبان تو بسی کردست این دعوی

به من ده آن می احمر، به مصر و یوسفانم بر
که سیرم زین بیابان و ازین من و ازین سلوی

جهانی بت‌پرست آمد، ز صورتهاش مست آمد
بتی کانجا که باشد او نباشد « بی » نباشد « تی »

خموش این « بی » و این « تی » را به جادویی مده شکلی
رها کن، تا عصای خود بیندازد کف موسی

دهان بربند چون غنچه که در ره طفل نوزادی
شنو از سرو و از سوسن حکایتهای آزادی
مه دی رفت و بهمن رفت و آمد نوبهار ای دل
جهان سبزست و گل خندان و خرم جویبار ای دل

فروشد در زمین سرما، چو قارون و چو ظلم او
برآمد از زمین سوسن چو تیغ آبدار ای دل

درفش کاویانی بین، تصورهای جانی بین
که می‌تابد بهر گلشن ز عکس روی یار ای دل

گل سوری که عکس او جوانان را کند غوصه
چو بر پیران زند بویش نماندشان قرار ای دل

فرشته داد دیوان را زیرپوشی ز حسن خود
برآمد گل بدان دستی، که خیره ماند خار ای دل

درختان کف برآورده، چو کفهای دعاگویان
بنفشه سر فرو برده چو مردی شرمسار ای دل

جهان بی‌نوا را جان بداده صد در و مرجان
که این بستان و آن بستان برای یادگار ای دل

میان کاروان می‌رو، دلا آهسته آهسته
بسوی حلقهٔ خاص و حضور شهریار ای دل

چو مرد عشرتی ای جان، به کف کن دامن ساقی
چو ابن‌الوقتی ای صوفی میاور یاد پار ای دل

چو موسیقار می‌خواهی برون آ از زمین چون نی
وگر دیدار می‌خواهی مخور شب کوکنار ای دل

خدا سازید خلقی را و هرکس را یکی پیشه
هزار استاد می‌بینم، نه چون تو پیشه کار ای دل

بگویم شرح استایی اگر ترجیع فرمایی
برون جه زین عمارتها که آهویی و صحرایی

عجب سروی، عجب ماهی، عجب یاقوت و مرجانی (30)

عجب سروی، عجب ماهی، عجب یاقوت و مرجانی
عجب جسمی، عجب عقلی، عجب عشقی، عجب جانی

عجب لطف بهاری تو، عجب میر شکاری تو
دران غمزه چه داری تو؟ به زیر لب چه می‌خوانی؟

عجب حلوای قندی تو، امیر بی‌گزندی تو
عجب ماه بلندی تو، که گردون را بگردانی

عجبتر از عجایبها، خبیر از جمله غایبها
امان اندر نواییها، به تدبیر، و دوا دانی

ز حد بیرون به شیرینی، چو عقل کل بره بینی
ز بی‌خشمی و بی‌کینی، به غفران خدا مانی

زهی حسن خدایانه، چراغ و شمع هر خانه
زهی استاد فرزانه، زهی خورشید ربانی

زهی پربخش، این لنگان، زهی شادی دلتنگان
همه شاهان چو سرهنگان غلامند، و توسلطانی

به هر چیزی که آسیبی کنی، آن چیز جان گیرد
چنان گردد که از عشقش بخیزد صد پریشانی

یکی نیم جهان خندان، یکی نیم جهان گریان
ازیرا شهد پیوندی، ازیرا زهر هجرانی

دهان عشق می‌خندد، دو چشم عشق می‌گرید
که حلوا سخت شیرینست و حلواییش پنهانی

مروح کن دل و جان را، دل تنگ پریشان را
گلستان ساز زندان را، برین ارواح زندانی

بدین مفتاح کآوردم، گشاده گر نشد مخزن
کلیدی دیگرش سازم، به ترجیعش کنم روشن
توی پای علم جانا، به لشکرگاه زیبایی
که سلطان‌السلاطینی و خوبان جمله طغرایی

حلاوت را تو بنیادی، که خوان عشق بنهادی
کی سازد اینچنین حلوا جز آن استاد حلوایی؟!

جهان را گر بسوزانی، فلک را گر بریزانی
جهان راضیست و می‌داند که صد لونش بیارایی

شکفته‌ست این زمان گردون به ریحانهای گوناگون
زمین کف در حنی دارد، بدان شادی که می‌آیی

بیا، پهلوی من بنشین، که خندیم از طرب پیشین
که کان لذت و شادی، گرفت انوار بخشایی

به اقبال چنین گلشن، بیاید نقد خندیدن
تو خندان‌روتری یا من؟ کی باشم من؟ تو مولایی

توی گلشن منم بلبل، تو حاصل بنده لایحصل
بیا کافتاد صد غلغل، به پستی و به بالایی

توی کامل منم ناقص، توی خالص منم مخلص
توی سور و منم راقص، من اسفل تو معلایی

چو تو آیی، بنامیزد، دوی از پیش برخیزد
تصرفها فرو ریزد به مستی و به شیدایی

تو ما باشی مها ما تو، ندانم که منم یا تو
شکر هم تو، شکر خا تو، بخا، که خوش همی خایی

وفادارست میعادت، توقف نیست در دادت
عطا و بخشش شادت، نه نسیه‌ست و نه فردایی

به ترجیع سوم یارا، مشرف کن دل ما را
بگردان جام صهبا را، یکی کن جمله دلها را
سلام علیک ای دهقان، در آن انبان چها داری؟
چنین تنها چه می‌گردی؟ درین صحرا چه می‌کاری؟

زهی سلطان زیبا خد، که هرکه روی تو بیند
اگر کوه احد باشد، بپرد از سبکساری

مرا گویی: « چه می‌گویی؟ » حدیث لطف و خوش خویی
دل مهمان خود جویی، سر مستان خود خاری

ایا ساقی قدوسی، گهی آیی به جاسوسی
گهی رنجور را پرسی، گهی انگور افشاری

گهی دامن براندازی، که بر تردامنان سازی
گهی زینها بپردازی، کی داند در چه بازاری؟

سلام علیک هر ساعت، بر آن قد و بر آن قامت
بر آن دیدار چون ماهت، بر آن یغمای هشیاری

سلام علیک مشتاقان! بر آن سلطان، بر آن خاقان
سلام علیک بی‌پایان، بر آن کرسی جباری

چه شاهست آن، چه شاهست آن؟ که شادی سپاهست آن
چه ماهست آن؟ چه ماهست آن؟ برین ایوان زنگاری

تو مهمانان نو را بین، برو دیگی بنه زرین
بپز گر پروری داری، وگر خرگوش کهساری

وگر نبود این و آن، برو خود را بکن قربان
وگر قربان نگردی تو، یقین می‌دان که مرداری

خمش باش و فسون کم خوان، نداری لذت مستان
چرایی بی‌نمک ای جان، نه همسایهٔ نمکساری؟

رسیدم در بیابانی، کزو رویند هستیها
فرو بارد جزین مستی از آن اطراف مستیها

اگر سوزد درون تو چو عود خام، ای ساقی (31)

اگر سوزد درون تو چو عود خام، ای ساقی
بیابی بوی عودی را که بوی او بود باقی

یکی ساعت بسوزانی، شوی از نار نورانی
بگیری خلق ربانی، به رسم خوب اخلاقی

چو آتش در درونت زد، دو دیدهٔ حس بردوزد
رخت چون گل برافروزد ز آتشهای مشتاقی

توی چون سوخت، هو باشد، چو غیرش سوخت او باشد
به هر سویی ازو باشد دو صد خورشید اشراقی

تو زاهد می‌زنی طعنی، که نزدیکم به حق یعنی
بسی مکی که در معنی بود او دور و آفاقی

ز صاف خمر بی‌دردی، ترا بو کو؟ اگر خوردی
یکی درکش اگر مردی، شراب جان را واقی

شدی ای جفت طاق او، شدی از می رواق او
همی بوسی تو ساق او، چو خلخالی بر آن ساقی

ببستی چشم از آب و گل، بدیدی حاصل حاصل
از آن پخته شدی ای دل، که اندر نار اشواقی

برین معنی نمی‌افتی، چو در هر سایه می‌خفتی
بهست خویشتن جفتی، وز آن طاق ازل طاقی

تو ای جان رسته از بندی، مقیم آن لب قندی
قبای حسن برکندی، که آزاد از بغلطاقی

پدر عقلست اگر پوری وگرنه چغد رنجوری
چرا تو زین پدر دوری؟ گه از شوخی گه از عاقی

گهی پر خشم و پرتابی، به دعوی حاجب البابی
گهی خود را همی یابی، ز عجز افتاده در قاقی

یکی شاهی به معنی صد، که جان و دل ز من بستد
که جزوی مر مرا نبود طبیب و دارو و راقی

به پیش شاه انس و جان، صفای گوهر و مرجان
تو جان چون بازی ای بی‌جان که اندر خوف املاقی؟

توی آن شه که خون ریزی، که شمس الدین تبریزی
به سوق حسن بستیزی، کساد جمله اسواقی

عطای سر دهم کرده، قدحها دم به دم کرده
همه هستی عدم کرده، دو چشم از خود به هم کرده
الا ای شاه یغمایی، شدم پرشور و شیدایی
مرا یکتاییی فرما، دوتا گشتم ز یکتایی

دو تایم پیش هر احول، یکن این مشکل من حل
توی آخر تو اول، توی دریای بینایی

زهی دریا، زهی گوهر، زهی سر و زهی سرور
زهی نور و زهی انور در آن اقلیم بی‌جایی

چنان نوری که من دیدم، چنان سری که بشنیدم
اگر از خویش ببریدم، عجب باشد؟! چه فرمایی؟

که گردیدیش افلاطون، بدان عقل و بدان قانون
شدی بتر ز من مجنون، شدی بی‌عقل و سودایی

چو مرمر بوده‌ام من خود، مگر کر بوده‌ام من خود
چه اندر بوده‌ام من خود؟! ز بدخویی و بدرایی

ولیک آن ماه‌رو دارد، هزاران مشک بو دارد
چگونه پای او دارد، یکی سودای صفرایی؟!

دریغا جان ندادستم، چو آن پر برگشادستم
که تا این دم فتادستم، ازان اقبال و بالایی

شبی دیدم به خواب اندر، که می‌فرمود آن مهتر
کزان میهای جان‌پرور، تو هم با ما و بی‌مایی

هزاران مکر سازد او، هزاران نقش بازد او
اگر با تو بسازد او، تو پنداری که همتایی

نپنداری ولی مستی، ازان تو بی‌دل و دستی
ز می بد هرچه کردستی، که با می هیچ برنایی

چو از عقلت همی کاهد، چو بی‌خویشت همی دارد
همی عذر تو می‌خواهد، چو تو غرقاب میهایی

بدیدم شعلهٔ تابان، چه شعله؟ نور بی‌پایان
بگفتم: « گوهری ای جان، چه گوهر؟ بلک دریایی

مهی، یا بحر، یا گوهر، گلی، یا مهر، یا عبهر
ملی یا بادهٔ احمر، به خوبی و به زیبایی

توی ای شمس دین حق، شه تبریزیان مطلق
فرستادت جمال حق برای علم آرایی

گروهی خویش گم کرده، به ساقی امر قم کرده
شکمها همچو خم کرده، قدحها سر به دم کرده
ز بادهٔ ساغر فانی حذر کن، ورنه درمانی
وگرچه صد چو خاقانی، به تیغ قهر یزدانی

ز قیرستان ظلمانی، ایا ای نور ربانی
که از حضرت تو برهانی، مگر ما را تو برهانی

ایا ساقی عزم تو، بدان توقیع جزم تو
نشان ما را به بزم تو، که آنجا دور گردانی

نه ماهی و تو آبی؟ نه من شیرم تو مهتابی؟
نه من مسکین تو وهابی؟ نه من اینم؟ نه تو آنی؟

نه من ظلمت؟ نه تو نوری؟ نه من ماتم؟ نه تو سوری
نه من ویران تو معموری؟ نه من جسمم؟ نه تو جانی

قدحها را پیاپی کن، براق غصها پی کن
خردها را تو لاشی کن، ز ساغرهای روحانی

بیارا بزم دولت را، که بر مالیم سبلت را
نواز، آن چنگ عشرت را به نغمتهای الحانی

در آن مجلس که خوبانند، ز شادی پای کوبانند
ز بیخویشی نمی‌دانند، که اول چیست، یا ثانی

زهی سودای بی‌خویشی، که هیچ از خویش نندیشی
که پس گشتی تو یا پیشی، که خشتک یا گریبانی

ز بیخویشی از آن سوتر، همی تابد یکی گوهر
یکی مه‌روی سیمین‌بر، مر او را فر سلطانی

دو صد مفتی در آن عقلش، همی غلطد در آن نقلش
ز بستان یکی بقلش، زهی بستان و بستانی

همی بیند یکایک را، چنان همچون یقین شک را
زده از خشم آهک را، به چشم گوهر کانی

حلالش باد نازیدن، زهی دید و زهی دیدن
نتان از خویش ببریدن، و او خویش است می‌دانی

کیست آن شاه شمس‌الدین، ز تبریز نکو آیین
زهی هم شاه و هم شاهین، درین تصویر انسانی

الا یا ایها الساقی ادر کأسا و ناولها (1)

اَلا یا اَیُّهَا السّاقی اَدِرْ کَأسَاً و ناوِلْها

که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکل‌ها

به بویِ نافه‌ای کآخر صبا زان طُرّه بُگشاید
ز تابِ جَعدِ مُشکینش چه خون افتاد در دل‌ها

مرا در منزلِ جانان چه اَمنِ عیش، چون هر دَم
جَرَس فریاد می‌دارد که بَربندید مَحمِل‌ها

به مِی سجّاده رنگین کُن گَرَت پیرِ مُغان گوید
که سالِک بی‌خبر نَبْوَد ز راه و رسمِ منزل‌ها

شبِ تاریک و بیمِ موج و گِردابی چنین هایل
کجا دانند حالِ ما سبکبارانِ ساحل‌ها؟

همه کارم ز خودکامی به بدنامی کشید آخر
نهان کِی مانَد آن رازی کَزو سازند مَحفِل‌ها؟

حضوری گر همی‌خواهی از او غایب مشو حافظ
مَتٰی ما تَلْقَ مَنْ تَهْویٰ دَعِ الدُّنْیا و اَهْمِلْها

اگر آن تُرکِ شیرازی به‌‌ دست‌ آرَد دلِ ما را (3)

اگر آن تُرکِ شیرازی به‌‌ دست‌ آرَد دلِ ما را
به خال هِندویَش بَخشَم سمرقند و بُخارا را

بده ساقی مِیِ باقی که در جَنَّت نخواهی یافت
کنارِ آب رُکن‌آباد و گُل‌گَشتِ مُصَلّا را

فَغان کاین لولیانِ شوخِ شیرین‌کارِ شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که تُرکان خوانِ یَغما را

ز عشقِ ناتمامِ ما جمالِ یار مُستَغنی‌ است
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت رویِ زیبا را

مَن از آن حُسنِ روزاَفزون که یوسُف داشت دانستم
که عشق از پردهٔ عِصمت بُرون آرَد زُلِیخا را

اگر دشنام فرمایی و گَر نفرین دعا گویم
جوابِ تلخ می‌زیبد لبِ لَعلِ شِکرخا را

نصیحت گوش کن جانا که از جان دوست‌تر دارند
جوانانِ سعادتمند پندِ پیرِ دانا را

حَدیث از مُطرب و مِی گو و رازِ دَهر کمتر جو
که کس نَگشود و نَگشاید به حکمت این مُعمّا را

غزل گفتی و دُر سُفتی بیا و خوش بخوان حافظ
که بر نظمِ تو اَفشانَد فَلَک عِقد ثُریّا را