مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (هزج مثمن سالم)

مرا آن دلبر پنهان همی‌گوید به پنهانی (2508)

مرا آن دلبر پنهان همی‌گوید به پنهانی
به من ده جان به من ده جان چه باشد این گران جانی

یکی لحظه قلندر شو قلندر را مسخر شو
سمندر شو سمندر شو در آتش رو به آسانی

در آتش رو در آتش رو در آتشدان ما خوش رو
که آتش با خلیل ما کند رسم گلستانی

نمی‌دانی که خار ما بود شاهنشه گل‌ها
نمی‌دانی که کفر ما بود جان مسلمانی

سراندازان سراندازان سراندازی سراندازی
مسلمانان مسلمانان مسلمانی مسلمانی

خداوندا تو می‌دانی که صحرا از قفس خوشتر
ولیکن جغد نشکیبد ز گورستان ویرانی

کنون دوران جان آمد که دریا را درآشامد
زهی دوران زهی حلقه زهی دوران سلطانی

خمش چون نیست پوشیده فقیر باده نوشیده
که هست اندر رخش پیدا فر و انوار سبحانی

بر دیوانگان امروز آمد شاه پنهانی (2509)

بر دیوانگان امروز آمد شاه پنهانی
فغان برخاست از جان‌های مجنونان روحانی

میان نعره‌ها بشناخت آواز مرا آن شه
که صافی گشته بود آوازم از انفاس حیوانی

اشارت کرد شاهانه که جست از بند دیوانه
اگر دیوانه‌ام شاها تو دیوان را سلیمانی

شها همراز مرغانی و هم افسون دیوانی
بر این دیوانه هم شاید که افسونی فروخوانی

به پیش شاه شد پیری که بربندش به زنجیری
کز این دیوانه در دیوان بس آشوب است و ویرانی

شه من گفت کاین مجنون به جز زنجیر زلف من
دگر زنجیر نپذیرد تو خوی او نمی‌دانی

هزاران بند بردرد به سوی دست ما پرد
الیناراجعون گردد که او بازی است سلطانی

مرا پرسید آن سلطان به نرمی و سخن‌خایی (2510)

مرا پرسید آن سلطان به نرمی و سخن‌خایی
عجب امسال ای عاشق بدان اقبالگه آیی

برای آنک واگوید؛ نمودم گوش کَرّانه
که یعنی: من گران گوشم! سخن را بازفرمایی؟

مگر کوری بود کان دم نسازد خویشتن را کرّ
که تا باشدکه واگوید سخن آن کان زیبایی

شهم دریافت بازی را، بخندید و بگفت این را
بدان کس گو که او باشد چو تو بی‌عقل و هیهایی

یکی حمله دگر چون کرّ ببردم گوش و سر پیشش
بگفتا شید آوردی تو جز استیزه نفزایی

چو دعویِ کری کردم، جواب و عذر چون گویم
همه درهام شد بسته، بدان فرهنگ و بدرایی

به دربانش نظر کردم که یک نکته درافکن تو
بپرسیدش ز نام من؛ بگفتا گیج و سودایی

نظر کردم دگربارش که اندر کش به گفتارش
که شاگرد درِ اویی، چو او عیّار سیمایی

مرا چشمک زد آن دربان که تو او را نمی‌دانی
که حیلت‌گر به پیش او نبیند غیر رسوایی

مکن حیلت که آن حلوا گَهی در حلق تو آید
که، جوشی بر سرِ آتش مثال دیگِ حلوایی

به باغ و چشمه حیوان چرا این چشم نگشایی (2511)

به باغ و چشمه حیوان چرا این چشم نگشایی
چرا بیگانه‌ای از ما چو تو در اصل از مایی

تو طوطی زاده‌ای جانم مکن ناز و مرنجانم
ز اصل آورده‌ای دانم تو قانون شکرخایی

بیا در خانه خویش آ مترس از عکس خود پیش آ
بهل طبع کژاندیشی که او یاوه‌ست و هرجایی

بیا ای شاه یغمایی مرو هر جا که ما رایی
اگر بر دیگران تلخی به نزد ما چو حلوایی

نباشد عیب در نوری کز او غافل بود کوری
نباشد عیب حلوا را به طعن شخص صفرایی

برآر از خاک جانی را ببین جان آسمانی را
کز آن گردان شده‌ست ای جان مه و این چرخ خضرایی

قدم بر نردبانی نه دو چشم اندر عیانی نه
بدن را در زیانی نه که تا جان را بیفزایی

درختی بین بسی بابر نه خشکش بینی و نی تر
به سایه آن درخت اندر بخسپی و بیاسایی

یکی چشمه عجب بینی که نزدیکش چو بنشینی
شوی همرنگ او در حین به لطف و ذوق و زیبایی

ندانی خویش را از وی شوی هم شیء و هم لاشی
نماند کو نماند کی نماند رنگ و سیمایی

چو با چشمه درآمیزی نماید شمس تبریزی
درون آب همچون مه ز بهر عالم آرایی

رها کن ماجرا ای جان فروکن سر ز بالایی (2512)

رها کن ماجرا ای جان فروکن سر ز بالایی
که آمد نوبت عشرت زمان مجلس آرایی

چه باشد جرم و سهو ما به پیش یرلغ لطفت
کجا تردامنی ماند چو تو خورشید ما رایی

درآ ای تاج و تخت ما برون انداز رخت ما
بسوزان هر چه می‌سوزی بفرما هر چه فرمایی

اگر آتش زنی سوزی تو باغ عقل کلی را
هزاران باغ برسازی ز بی‌عقلی و شیدایی

وگر رسوا شود عاشق به صد مکروه و صد تهمت
از این سویش بیالایی وزان سویش بیارایی

نه تو اجزای آبی را بدادی تابش جوهر
نه تو اجزای خاکی را بدادی حله خضرایی

نه از اجزای یک آدم جهان پرآدمی کردی
نه آنی که مگس را تو بدادی فر عنقایی

طبیبی دید کوری را نمودش داروی دیده
بگفتش سرمه ساز این را برای نور بینایی

بگفتش کور اگر آن را که من دیدم تو می‌دیدی
دو چشم خویش می‌کندی و می‌گشتی تماشایی

زهی لطفی که بر بستان و گورستان همی‌ریزی
زهی نوری که اندر چشم و در بی‌چشم می‌آیی

اگر بر زندگان ریزی برون پرند از گردون
وگر بر مردگان ریزی شود مرده مسیحایی

غذای زاغ سازیدی ز سرگینی و مرداری
چه داند زاغ کان طوطی چه دارد در شکرخایی

چه گفت آن زاغ بیهوده که سرگینش خورانیدی
نگهدار ای خدا ما را از آن گفتار و بدرایی

چه گفت آن طوطی اخضر که شکر دادیش درخور
به فضل خود زبان ما بدان گفتار بگشایی

کیست آن زاغ سرگین چش کسی کو مبتلا گردد
به علمی غیر علم دین برای جاه دنیایی

کیست آن طوطی و شکرضمیر منبع حکمت
که حق باشد زبان او چو احمد وقت گویایی

مرا در دل یکی دلبر همی‌گوید خمش بهتر
که بس جان‌های نازک را کند این گفت سودایی

بیا ای عارف مطرب چه باشد گر ز خوش خویی (2513)

بیا ای عارف مطرب چه باشد گر ز خوش خویی
چو شعری نور افشانی و زان اشعار برگویی

به جان جمله مردان به درد جمله بادردان
که برگو تا چه می‌خواهی و زین حیران چه می‌جویی

از آن روی چو ماه او ز عشق حسن خواه او
بیاموزید ای خوبان رخ افروزی و مه رویی

از آن چشم سیاه او وزان زلف سه تاه او
الا ای اهل هندستان بیاموزید هندویی

ز غمزه تیراندازش کرشمه ساحری سازش
هلا هاروت و ماروتم بیاموزید جادویی

ایا اصحاب و خلوتیان شده دل را چنان جویان
ز لعل جان فزای او بیاموزید دلجویی

ز خرمنگاه شش گوشه نخواهی یافتن خوشه
روان شو سوی بی‌سویان رها کن رسم شش سویی

همه عالم ز تو نالان تو باری از چه می‌نالی
چو از تو کم نشد یک مو نمی‌دانم چه می‌مویی

فدایم آن کبوتر را که بر بام تو می‌پرد
کجایی ای سگ مقبل که اهل آن چنان کویی

چو آن عمر عزیز آمد چرا عشرت نمی‌سازی
چو آن استاد جان آمد چرا تخته نمی‌شویی

در این دام است آن آهو تو در صحرا چه می‌گردی
گهر در خانه گم کردی به هر ویران چه می‌پویی

به هر روزی در این خانه یکی حجره نوی یابی
تو یک تو نیستی ای جان تفحص کن که صدتویی

اگر کفری و گر دینی اگر مهری و گر کینی
همو را بین همو را دان یقین می‌دان که با اویی

بماند آن نادره دستان ولیکن ساقی مستان
گرفت این دم گلوی من که بفشارم گر افزویی

درآمد در میان شهر آدم زفت سیلابی (2514)

درآمد در میان شهر آدم زفت سیلابی
فنا شد چرخ و گردان شد ز نور پاک دولابی

نبود آن شهر جز سودا بنی آدم در او شیدا
برست از دی و از فردا چو شد بیدار از خوابی

چو جوشید آب بادی شد که هر که را بپراند
چو کاهش پیش باد تند باسهمی و باتابی

چو که‌ها را شکافانید کان‌ها را پدید آرد
ببینی لعل اندر لعل می‌تابد چو مهتابی

در آن تابش ببینی تو یکی مه روی چینی تو
دو دست هجر او پرخون مثال دست قصابی

ز بوی خون دست او همه ارواح مست او
همه افلاک پست او زهی بالطف وهابی

مثال کشتنش باشد چو انگوری که کوبندش
که تا فانی شود باقی شود انگور دوشابی

اگر چه صد هزار انگور کوبی یک بود جمله
چو وا شد جانب توحید جان را این چنین بابی

بیاید شمس تبریزی بگیرد دست آن جان را
در انگشتش کند خاتم دهد ملکی و اسبابی

یکی گنجی پدید آمد در آن دکان زرکوبی (2515)

یکی گنجی پدید آمد در آن دکان زرکوبی
زهی صورت زهی معنی زهی خوبی زهی خوبی

زهی بازار زرکوبان زهی اسرار یعقوبان
که جان یوسف از عشقش برآرد شور یعقوبی

ز عشق او دو صد لیلی چو مجنون بند می‌درد
کز این آتش زبون آید صبوری‌های ایوبی

شده زرکوب و حق مانده تنش چون زرورق مانده
جواهر بر طبق مانده چو زرکوبی کروبی

بیا بنواز عاشق را که تو جانی حقایق را
بزن گردن منافق را اگر از وی بیاشوبی

اگر الطاف شمس الدین بدیده برفتادستی (2516)

اگر الطاف شمس الدین بدیده برفتادستی
سوی افلاک روحانی دو دیده برگشادستی

گشادستی دو دیده پرقدم را نیز از مستی
ولی پرسعادت او در آن عالم نزادستی

چو بنهادی قدم آن جا برفتی جسم از یادش
که پنداری ز مادر او در آن عالم نزادستی

میان خوبرویان جان شده چون ذره‌ها رقصان
گهی مست جمالستی گهی سرمست باده ستی

رخ خوبان روحانی که هر شاهی که دید آن را
ز فرزین بند سوداها ز اسب خود پیادستی

چو از مخدوم شمس الدین زدی لطفی به روی دل
از این‌ها جمله روی دل شدی بی رنگ و سادستی

بدیدی جمله شاهان را و خوبان را و ماهان را
کمربسته به پیش او نشسته بر وسادستی

اگر نه غیرت حضرت گرفتی دامن جاهش
سزای جمله کردستی و داد حسن دادستی

نه نفسی رهزنی کردی نه آوازه فنا بودی
دل ذرات خاک از جان و جان از شاه شادستی

اگر در آب می‌دیدی خیال روی چون آتش
همه اجزای جرم خاک رقصان همچو بادستی

ایا تبریز اگر سرت شدی محسوس هر حسی
غلام خاک تو سنجر اسیرت کیقبادستی

ز رنگ روی شمس الدین گرم خود بو و رنگستی (2517)

ز رنگ روی شمس الدین گرم خود بو و رنگستی
مرا از روی این خورشید عارستی و ننگستی

قرابه دل ز اشکستن شدی ایمن اگر از لطف
شراب وصل آن شه را دمی در وی درنگستی

به بزمش جان‌های ما ندانستی سر از پایان
اگر نه هجر بدمستش به بدمستی و جنگستی

الا ای ساقی بزمش بگردان جام باقی را
چرا بر من دلت رحمی نیارد گویی سنگستی

از آن می کو ز بهر شه دهان خویش بگشادی
همه هستی فروبردی تو پنداری نهنگستی

ز بانگ رعد آن دریا تو بنگر چون به جوش آید
ولیک آن بحر می‌بودی و رعدش بانگ چنگستی

روان گشته میش چون خون درون دل به هر سویی
تو گویی دل چو قدسستی و می همچون فرنگستی

که لشکرهای اسلام شه ما را درون قدس
ز نصرت‌های یزدانی بر آن افرنگ هنگستی

به یک ساغر نگردم مست تو ساقی بیشتر گردان
خرابی گشتمی گر می ز جام شاه شنگستی

ایا تبریز عقلم را خیال تو بشوراند
تو گویی باده صافی خیالت گویی بنگستی

ترنگ چنگ وصل او بپراندهمی جان را
تو گویی عیسی خوش دم درون آن ترنگستی

پیاپی گردد از وصلش قدح‌ها بر مثال آن
که اندر جنگ سلطانی قدح تیر خدنگستی

چنین عقلی که از تزویر مو در موی می‌بیند
شمار موی عقل آن جا تو بینی گویی دنگستی

ز تیزی‌های آن جامش که برق از وی فغان آید
قدح در رو همی‌آید بریزش گویی لنگستی

چه بالایی همی‌جوید می اندر مغز مستانش
چو گردند شیرگیر از وی مگر گویی پلنگستی

فراوان ریز در جانم از آن می‌های ربانی
ز بحر صدر شمس الدین که کان خمر تنگستی