مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (هزج مثمن سالم)

مروت نیست در سرها که اندازند دستاری (2528)

مروت نیست در سرها که اندازند دستاری
کجا گیرد نظام ای جان به صرفه خشک بازاری

رها کن گرگ خونی را که رو نارد بدان صیدی
رها کن صرفه جویی را که برناید بدین کاری

چه باشد زر چه باشد جان چه باشد گوهر و مرجان
چو نبود خرج سودایی فدای خوبی یاری

ز بخل ار طوق زر دارم مرا غلی بود غلی
وگر خلخال زر دارم مرا خاری بود خاری

برو ای شاخ بی‌میوه تهی می‌گرد چون چرخی
شدستی پاسبان زر هلا می‌پیچ چون ماری

تو زر سرخ می‌گویش که او زرد است و رنجوری
تو خواجه شهر می‌خوانش که او را نیست شلواری

چرا از بهر همدردان نبازم سیم چون مردان
چرا چون شربت شافی نباشم نوش بیماری

نتانم بد کم از چنگی حریف هر دل تنگی
غذای گوش‌ها گشته به هر زخمی و هر تاری

نتانم بد کم از باده ز ینبوع طرب زاده
صلای عیش می‌گوید به هر مخمور و خماری

کرم آموز تو یارا ز سنگ مرمر و خارا
که می‌جوشد ز هر عرقش عطابخشی و ایثاری

چگونه میر و سرهنگی که ننگ صخره و سنگی
چگونه شیر حق باشد اسیر نفس سگساری

خمش کردم که رب دین نهان‌ها را کند تعیین
نماید شاخ زشتش را وگرچه هست ستاری

ایا نزدیک جان و دل چنین دوری روا داری (2529)

ایا نزدیک جان و دل چنین دوری روا داری
به جانی کز وصالت زاد مهجوری روا داری

گرفتم دانه تلخم نشاید کشت و خوردن را
تو با آن لطف شیرین کار این شوری روا داری

تو آن نوری که دوزخ را به آب خود بمیرانی
مرا در دل چنین سوزی و محروری روا داری

اگر در جنت وصلت چو آدم گندمی خوردم
مرا بی‌حله وصلت بدین عوری روا داری

مرا در معرکه هجران میان خون و زخم جان
مثال لشکر خوارزم با غوری روا داری

مرا گفتی تو مغفوری قبول قبله نوری
چنین تعذیب بعد از عفو و مغفوری روا داری

مها چشمی که او روزی بدید آن چشم پرنورت
به زخم چشم بدخواهان در او کوری روا داری

جهان عشق را اکنون سلیمان بن داوودی
معاذالله که آزار یکی موری روا داری

تو آن شمسی که نور تو محیط نورها گشته‌ست
سوی تبریز واگردی و مستوری روا داری

دلم همچون قلم آمد در انگشتان دلداری (2530)

دلم همچون قلم آمد در انگشتان دلداری
که امشب می‌نویسد زی نویسد باز فردا ری

قلم را هم تراشد او رقاع و نسخ و غیر آن
قلم گوید که تسلیمم تو دانی من کیم باری

گهی رویش سیه دارد گهی در موی خود مالد
گه او را سرنگون دارد گهی سازد بدو کاری

به یک رقعه جهانی را قلم بکشد کند بی‌سر
به یک رقعه قرانی را رهاند از بلا آری

کر و فر قلم باشد به قدر حرمت کاتب
اگر در دست سلطانی اگر در کف سالاری

سرش را می‌شکافد او برای آنچ او داند
که جالینوس به داند صلاح حال بیماری

نیارد آن قلم گفتن به عقل خویش تحسینی
نداند آن قلم کردن به طبع خویش انکاری

اگر او را قلم خوانم و اگر او را علم خوانم
در او هوش است و بی‌هوشی زهی بی‌هوش هشیاری

نگنجد در خرد وصفش که او را جمع ضدین است
چه بی‌ترکیب ترکیبی عجب مجبور مختاری

چو سرمست منی ای جان ز درد سر چه غم داری (2531)

چو سرمست منی ای جان ز درد سر چه غم داری
چو آهوی منی ای جان ز شیر نر چه غم داری

چو مه روی تو من باشم ز سال و مه چه اندیشی
چو شور و شوق من هستت ز شور و شر چه غم داری

چو کان نیشکر گشتی ترش رو از چه می‌باشی
براق عشق رامت شد ز مرگ خر چه غم داری

چو من با تو چنین گرمم چه آه سرد می‌آری
چو بر بام فلک رفتی ز خشک و تر چه غم داری

خوش آوازی من دیدی دواسازی من دیدی
رسن بازی من دیدی از این چنبر چه غم داری

بر این صورت چه می‌چفسی ز بی‌معنی چه می‌ترسی
چو گوهر در بغل داری ز بی‌گوهر چه غم داری

اَیا یوسف، ز دست تو! که بگریزد ز شست تو؟
همه مصرند مست تو ز کور و کر چه غم داری

چو با دل یار غاری تو چراغ چار یاری تو
فقیر ذوالفقاری تو از آن خنجر چه غم داری

گرفتی باغ و برها را همی‌خور آن شکرها را
اگر بستند درها را ز بند در چه غم داری

چو مد و جر خود دیدی چو بال و پر خود دیدی
چو کر و فر خود دیدی ز هر بی‌فر چه غم داری

ایا ای جان جان جان پناه جان مهمانان
ایا سلطان سلطانان تو از سنجر چه غم داری

خمش کن همچو ماهی تو در آن دریای خوش دررو
چو اندر قعر دریایی تو از آذر چه غم داری

کی افسون خواند در گوشت که ابرو پر گره داری؟! (2532)

کی افسون خواند در گوشت که ابرو پر گره داری؟!
نگفتم: «با کسی منشین که باشد از طرب عاری؟!

یکی پر زهر افسونی فرو خواند به گوش تو
ز صحن سینهٔ پر غم دهد پیغام بیماری

چو دیدی آن ترش رو را، مخلّل کرده ابرو را
از او بگریز و بشناسش،چرا موقوف گفتاری؟

چه حاجت آب دریا را چشش، چون رنگ او دیدی؟
که پر زهرت کند آبش اگر چه نوش منقاری

لطیفان و ظریفانی که بودستند در عالم
رمیده و بدگمان بودند همچون کبک کهساری

گر استفراغ می‌خواهی از آن طزغوی گندیده
مفرح بدهمت لیکن مکن دیگر وحل خواری

الا یا صاحب الدار ادر کأسا من النار
فدفینی و صفینی و صفو عینک الجاری

فطفینا و عزینا فان عدنا فجازینا
فانا مسنا ضر فلا ترضی باضراری

ادر کأسا عهدناه فانا ما جحدناه
فعندی منه آثار و انی مدرک ثاری

ادر کأسا باجفانی فدا روحی و ریحانی
و انت المحشر الثانی فاحیینا بمدرار

فاوقد لی مصابیحی و ناولنی مفاتیحی
و غیرنی و سیرنی بجود کفک الساری

چو نامت پارسی گویم کند تازی مرا لابه
چو تازی وصف تو گویم برآرد پارسی زاری

بگه امروز زنجیری دگر در گردنم کردی
زهی طوق و زهی منصب که هست آن سلسله داری

چو زنجیری نهی بر سگ شود شاه همه شیران
چو زنگی را دهی رنگی شود رومی و روم آری

الا یا صاحب الکاس و یا من قلبه قاسی
اتبلینی بافلاسی و تعلینی باکثاری

لسان العرب و الترک هما فی کاسک المر
فناول قهوه تغنی من اعساری و ایساری

مگر شاه عرب را من بدیدم دوش خواب اندر
چه جای خواب می‌بینم جمالش را به بیداری

برآ بر بام ای عارف بکن هر نیم شب زاری (2533)

برآ بر بام ای عارف بکن هر نیم شب زاری
کبوترهای دل‌ها را توی شاهین اشکاری

بود جان‌های پابسته شوند از بند تن رسته
بود دل‌های افسرده ز حر تو شود جاری

بسی اشکوفه و دل‌ها که بنهادند در گل‌ها
همی‌پایند یاران را به دعوتشان بکن یاری

به کوری دی و بهمن بهاری کن بر این گلشن
درآور باغ مزمن را به پرواز و به طیاری

ز بالا الصلایی زن که خندان است این گلشن
بخندان خار محزون را که تو ساقی اقطاری

دلی دارم پر از آتش بزن بر وی تو آبی خوش
نه ز آب چشمه جیحون از آن آبی که تو داری

به خاک پای تو امشب مبند از پرسش من لب
بیا ای خوب خوش مذهب بکن با روح سیاری

چو امشب خواب من بستی مبند آخر ره مستی
که سلطان قوی دستی و هش بخشی و هشیاری

چرا بستی تو خواب من برای نیکویی کردن
ازیرا گنج پنهانی و اندر قصد اظهاری

زهی بی‌خوابی شیرین بهیتر از گل و نسرین
فزون از شهد و از شکر به شیرینی خوش خواری

به جان پاکت ای ساقی که امشب ترک کن عاقی
که جان از سوز مشتاقی ندارد هیچ صباری

بیا تا روز بر روزن بگردیم ای حریف من
ازیرا مرد خواب افکن درآمد شب به کراری

بر این گردش حسد آرد دوار چرخ گردونی
که این مغز است و آن قشر است و این نور است و آن ناری

چه کوتاه است پیش من شب و روز اندر این مستی
ز روز و شب رهیدم من بدین مستی و خماری

حریف من شو ای سلطان به رغم دیده شیطان
که تا بینی رخ خوبان سر آن شاهدان خاری

مرا امشب شهنشاهی لطیف و خوب و دلخواهی
برآورده‌ست از چاهی رهانیده ز بیماری

به گرد بام می‌گردم که جام حارسان خوردم
تو هم می‌گرد گرد من گرت عزم است میخواری

چو با مستان او گردی اگر مسی تو زر گردی
وگر پایی تو سر گردی وگر گنگی شوی قاری

در این دل موج‌ها دارم سر غواص می‌خارم
ولی کو دامن فهمی سزاوار گهرباری

دهان بستم خمش کردم اگر چه پرغم و دردم
خدایا صبرم افزون کن در این آتش به ستاری

مها یک دم رعیت شو مرا شه دان و سالاری (2534)

مها یک دم رعیت شو مرا شه دان و سالاری
اگر مه را جفا گویم بجنبان سر بگو آری

مرا بر تخت خود بنشان دوزانو پیش من بنشین
مرا سلطان کن و می‌دو به پیشم چون سلحداری

شها شیری تو من روبه تو من شو یک زمان من تو
چو روبه شیرگیر آید جهان گوید خوش اشکاری

چنان نادر خداوندی ز نادر خسروی آید
که بخشد تاج و تخت خود مگر چون تو کلهداری

ز بس احسان که فرمودی چنانم آرزو آمد
که موسی چون سخن بشنود در می‌خواست دیداری

یکی کف خاک بستان شد یکی کف خاک بستانبان
که زنده می‌شود زین لطف هر خاکی و مرداری

تو خود بی‌تخت سلطانی و بی‌خاتم سلیمانی
تو ماهی وین فلک پیشت یکی طشت نگوساری

کی باشد عقل کل پیشت یکی طفلی نوآموزی
چه دارد با کمال تو به جز ریشی و دستاری

گلیم موسی و هارون به از مال و زر قارون
چرا شاید که بفروشی تو دیداری به دیناری

مرا باری بحمدالله چه قرص مه چه برگ که
ز مستی خود نمی‌دانم یکی جو را ز قنطاری

سر عالم نمی‌دارم بیار آن جام خمارم
ز هست خویش بیزارم چه باشد هست من باری

سگ کهفی که مجنون شد ز شیر شرزه افزون شد
خمش کردم که سرمستم نباید بسکلد تاری

بهل ای دل چو بینایی سخن گویی و رعنایی
هلا بگذار تا یابی از این اطلس کلهواری

هر آن بیمار مسکین را که از حد رفت بیماری (2535)

هر آن بیمار مسکین را که از حد رفت بیماری
نماند مر ورا ناله نباشد مر ورا زاری

نباشد خامشی او را از آن کان درد ساکن شد
چو طاقت طاق شد او را خموش است او ز ناچاری

زمان رقت و رحمت بنالید از برای او
شما یاران دلدارید گرییدش ز دلداری

ازیرا ناله یاران بود تسکین بیماران
نگنجد در چنین حالت به جز ناله شما یاری

بود کاین ناله‌ها درهم شود آن درد را مرهم
درآرد آن پری رو را ز رحمت در کم آزاری

به ناگاهان فرود آید بگوید هی قنق گلدم
شود خرگاه مسکینان طربگاه شکرباری

خمار هجر برخیزد امیر بزم بنشیند
قدح گردان کند در حین به قانون‌های خماری

همه اجزای عشاقان شود رقصان سوی کیوان
هوا را زیر پا آرد شکافد کره ناری

به سوی آسمان جان خرامان گشته آن مستان
همه ره جوی از باده مثال دجله‌ها جاری

زهی کوچ و زهی رحلت زهی بخت و زهی دولت
من این را بی‌خبر گفتم حریفا تو خبر داری

زره کاسد شود آن جا سلح بی‌قیمتی گردد
سیاست‌های شاه ما چو درهم سوخت غداری

چو خوف از خوف او گم شد خجل شد امن از امنش
به پیش شمع علم او فضیحت گشته طراری

فضیحت شد کژی لیکن به زودی دامن لطفش
بر او هم رحمتی کرد و بپوشیدش به ستاری

که تا الطاف مخدومی شمس الحق تبریزی
ببیند دیده دشمن نماند کفر و انکاری

همه اضداد از لطفش بپوشد خلعتی دیگر
ز خجلت جمله محو آمد چو گیرد لطف بسیاری

دگربار از میان محو عجب نومستیی یابند
برویند از میان نفی چون کز خار گلزاری

پس آنگه دیده بگشایند جمال عشق را بینند
همه حکم و همه علم و همه حلم است و غفاری

مثال باز رنجورم زمین بر، من ز بیماری (2536)

مثال باز رنجورم زمین بر، من ز بیماری
نه با اهل زمین جنسم، نه امکان است طیاری

چو دست شاه یاد آید، فتد آتش به جان من
نه پر دارم که بگریزم، نه بالم می‌کند یاری

الا ای باز مسکین، تو میان جغدها چونی؟
نفاقی کردیی گر عشق رو بستی به ستاری

ولیکن عشق کی پنهان شود با شعله سینه
خصوصا از دو دیده سیل همچون چشمه جاری

بس استت عزت و دوران ز ذوق عشق پرلذت
کجا پیدا شود با عشق یا تلخی و یا خواری

اگر چه تو نداری هیچ مانند الف، عشقت
به صدر حرف‌ها دارد چرا؟ زان رو که آن داری

حلاوت‌های جاویدان درون جان عشاق است
ز بهر چشم زخم است این نفیر و این همه زاری

تن عاشق چو رنجوران فتاده زار بر خاکی
نیابد گرد ایشان را به معنی مه به سیاری

مُغفّل وار پنداری تو عاشق را، ولیکن او
به هر دم پرده می‌سوزد ز آتش‌های هشیاری

لباس خویش می‌درد، قبای جسم می‌سوزد
که تا وقت کنار دوست باشد از همه عاری

به غیر دوست هر چش هست طراران همی‌دزدند
به معنی کرده او زین فعل بر طرار طراری

که تا خلوت کند ز ایشان کند مشغول ایشان را
بگیرد خانه تجرید و خلوت را به عیاری

ندانی سِر این را تو که علم و عقل تو پرده است
برون غار و تو شادان که خود در عین آن غاری

بدرد زهره جانت اگر ناگاه بینی تو
که از اصحاب کهف دل چگونه دور و اغیاری

ز یک حرفی ز رمز دل نبردی بوی اندر عمر
اگر چه حافظ اهلی و استادی تو ای قاری

چه دورت داشتند ایشان که قطب کارها گشتی
و از این اشغال بی‌کاران نداری تاب بی‌کاری

تو را دم دم همی‌آرند کاری نو به هر لحظه
که تا نبود فراغت هیچ بر قانون مکاری

گهی سودای استادی گهی شهوت درافتادی
گهی پشت سپه باشی گهی دربند سالاری

دمار و ویل بر جانت اگر مخدوم شمس الدین
ز تبریزت نفرماید زکات جان خود یاری

مگردانید با دلبر به حق صحبت و یاری (2537)

مگردانید با دلبر به حق صحبت و یاری
هر آنچ دوش می‌گفتم ز بی‌خویشی و بیماری

وگر ناگه قضاء الله از این‌ها بشنود آن مه
خود او داند که سودایی چه گوید در شب تاری

چو نبود عقل در خانه پریشان باشد افسانه
گهی زیر و گهی بالا گهی جنگ و گهی زاری

اگر شور مرا یزدان کند توزیع بر عالم
نبینی هیچ یک عاقل شوند از عقل‌ها عاری

مگر ای عقل تو بر من همه وسواس می‌ریزی
مگر ای ابر تو بر من شراب شور می‌باری

مسلمانان مسلمانان شما دل‌ها نگهدارید
مگردا کس به گرد من نه نظاره نه دلداری