مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (هزج مثمن سالم)
ز کوی یار میآید نسیم باد نوروزی
از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی
چو گل گر خردهای داری خدا را صرف عشرت کن
که قارون را غلطها داد سودای زراندوزی
ز جام گل دگر بلبل چنان مستِ میِ لعل است
که زد بر چرخ فیروزه صفیر تخت فیروزی
به صحرا رو که از دامن غبار غم بیفشانی
به گلزار آی کز بلبل غزل گفتن بیاموزی
چو امکان خلود ای دل در این فیروزه ایوان نیست
مجال عیش فرصت دان به فیروزی و بهروزی
طریق کام بخشی چیست ترک کام خود کردن
کلاه سروری آن است کز این ترک بردوزی
سخن در پرده میگویم چو گل از غنچه بیرون آی
که بیش از پنج روزی نیست حکم میر نوروزی
ندانم نوحه قمری به طرف جویباران چیست
مگر او نیز همچون من غمی دارد شبانروزی؟
میای دارم چو جان صافی و صوفی میکند عیبش
خدایا هیچ عاقل را مبادا بختِ بد روزی
جدا شد یار شیرینت کنون تنها نشین ای شمع
که حکم آسمان این است اگر سازی و گر سوزی
به عُجْبِ علم نتوان شد ز اسباب طرب محروم
بیا ساقی که جاهل را هنیتر میرسد روزی
می اندر مجلس آصف به نوروز جلالی نوش
که بخشد جرعهٔ جامت جهان را ساز نوروزی
نه حافظ میکند تنها دعای خواجه تورانشاه
ز مدح آصفی خواهد جهان عیدی و نوروزی
جنابش پارسایانراست محراب دل و دیده
جبینش صبح خیزانراست روز فتح و فیروزی
هواخواه توام جانا و میدانم که میدانی
که هم نادیده میبینی و هم ننوشته میخوانی
ملامتگو چه دریابد میان عاشق و معشوق
نبیند چشم نابینا خصوص اسرار پنهانی
بیفشان زلف و صوفی را به پابازی و رقص آور
که از هر رقعه دلقش هزاران بت بیفشانی
گشاد کار مشتاقان در آن ابروی دلبند است
خدا را یک نفس بنشین گره بگشا ز پیشانی
ملک در سجده آدم زمین بوس تو نیت کرد
که در حسن تو لطفی دید بیش از حد انسانی
چراغ افروز چشم ما نسیم زلف جانان است
مباد این جمع را یا رب غم از باد پریشانی
دریغا عیش شبگیری که در خواب سحر بگذشت
ندانی قدر وقت ای دل مگر وقتی که درمانی
ملول از همرهان بودن طریق کاردانی نیست
بکش دشواری منزل به یاد عهد آسانی
خیال چنبر زلفش فریبت میدهد حافظ
نگر تا حلقه اقبال ناممکن نجنبانی
در این ظلمتسرا تا کی، به بوی دوست بنشینم
گهی انگشت بر دندان، گهی سر بر سر زانو
بیا ای طایر دولت، بیاور مژدهٔ وصلی
عَسَی الْاَیّامُ اَنْ یَرْجِعْنَ قَوْماً کَالَّذی کانوا
دلا چندَم بریزی خون؟ ز دیده شرم دار آخر
تو نیز ای دیده خوابی کن، مراد دل بر آر آخر
منم یا رب که جانان را ز ساعد بوسه میچینم
دعای صبحدم دیدی که چون آمد به کار آخر؟
مراد دنییٖ و عُقبیٖ به من بخشید روزیبخش
به گوشم قول چنگ اولی، به دستم زلف یار آخر
چو باد از خرمنِ دونان، ربودن خوشهای تا چند؟
ز همت توشهای بردار و خود تخمی بکار آخر
نگارستان چین دانم، نخواهد شد سَرایت لیک
به نوکِ کِلکِ رنگآمیز، نقشی مینگار آخر
دلا در مُلک شبخیزی، گر از اندوه نگریزی
دَم صُبحت بشارتها، بیارَد ز آن دیار آخر
بُتی چون ماه زانو زد، میی چون لعل پیش آورد
تو گویی تائبم حافظ، ز ساقی شرم دار آخر