مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (هزج مثمن سالم)

روان شد اشک یاقوتی ز راه دیدگان اینک (1315)

روان شد اشک یاقوتی ز راه دیدگان اینک
ز عشق بی‌نشان آمد نشان بی‌نشان اینک

ببین در رنگ معشوقان نگر در رنگ مشتاقان
که آمد این دو رنگ خوش از آن بی‌رنگ جان اینک

فلک مر خاک را هر دم هزاران رنگ می‌بخشد
که نی رنگ زمین دارد نه رنگ آسمان اینک

چو اصل رنگ بی‌رنگست و اصل نقش بی‌نقشست
چو اصل حرف بی‌حرفست چو اصل نقد کان اینک

توی عاشق توی معشوق توی جویان این هر دو
ولی تو توی بر تویی ز رشک این و آن اینک

تو مشک آب حیوانی ولی رشکت دهان بندد
دهان خاموش و جان نالان ز عشق بی‌امان اینک

سحرگه ناله مرغان رسولی از خموشانست
جهان خامش نالان نشانش در دهان اینک

ز ذوقش گر ببالیدی چرا از هجر نالیدی
تو منکر می‌شوی لیکن هزاران ترجمان اینک

اگر نه صید یاری تو بگو چون بی‌قراری تو
چو دیدی آسیا گردان بدان آب روان اینک

اشارت می‌کند جانم که خامش که مرنجانم
خموشم بنده فرمانم رها کردم بیان اینک

الا ای رو ترش کرده که تا نبود مرا مدخل (1337)

الا ای رو ترش کرده که تا نبود مرا مدخل
نبشته گرد روی خود صلا نعم الادام الخل

دو سه گام ار ز حرص و کین به حلم آیی عسل جوشی
که عالم‌ها کنی شیرین نمی‌آیی زهی کاهل

غلط دیدم غلط گفتم همیشه با غلط جفتم
که گر من دیدمی رویت نماندی چشم من احول

دلا خود را در آیینه چو کژ بینی هرآیینه
تو کژ باشی نه آیینه تو خود را راست کن اول

یکی می‌رفت در چاهی چو در چه دید او ماهی
مه از گردون ندا کردش من این سویم تو لاتعجل

مجو مه را در این پستی که نبود در عدم هستی
نروید نیشکر هرگز چو کارد آدمی حنظل

خوشی در نفی تست ای جان تو در اثبات می‌جویی
از آن جا جو که می‌آید نگردد مشکل این جا حل

تو آن بطی کز اشتابی ستاره جست در آبی
تو آنی کز برای پا همی‌زد او رگ اکحل

در این پایان در این ساران چو گم گشتند هشیاران
چه سازم من که من در ره چنان مستم که لاتسأل

خدایا دست مست خود بگیر ار نی در این مقصد
ز مستی آن کند با خود که در مستی کند منبل

گرم زیر و زبر کردی به خود نزدیکتر کردی
که صحت آید از دردی چو افشرده شود دنبل

ز بعد این می و مستی چو کار من تو کرده‌ستی
توکل کرده‌ام بر تو صلا ای کاهلان تنبل

توی ای شمس تبریزی نه زین مشرق نه زین مغرب
نه آن شمسی که هر باری کسوف آید شود مختل

بقا اندر بقا باشد طریق کم زنان ای دل (1338)

بقا اندر بقا باشد طریق کم زنان ای دل
یقین اندر یقین آمد قلندر بی‌گمان ای دل

به هر لحظه ز تدبیری به اقلیمی رود میری
ز جاه و قوت پیری که باشد غیب دان ای دل

کجا باشید صاحب دل دو روز اندر یکی منزل
چو او را سیر شد حاصل از آن سوی جهان ای دل

چو بگذشتی تو گردون را بدیدی بحر پرخون را
ببین تو ماه بی‌چون را به شهر لامکان ای دل

زبون آن کشش باشد کسی کان ره خوشش باشد
روانش پرچشش باشد زهی جان و روان ای دل

دهد نوری طبیعت را دهد دادی شریعت را
چو بسپارد ودیعت را بدان سرحد جان ای دل

شنودی شمس تبریزی گمان بردی از او چیزی
یکی سری دل آمیزی تو را آمد عیان ای دل

مهم را لطف در لطفست از آنم بی‌قرار ای دل (1339)

مهم را لطف در لطفست از آنم بی‌قرار ای دل
دلم پرچشمه حیوان تنم در لاله زار ای دل

به زیر هر درختی بین نشسته بهر روی شه
ملیحی یوسفی مه رو لطیفی گلعذار ای دل

فکنده در دل خوبان روحانی و جسمانی
ز عشق روح و جسم خود ز سوداها شرار ای دل

درآکنده ز شادی‌ها درون چاکران خود
مثال دانه‌های در که باشد در انار ای دل

به بزم او چو مستان را کنار و لطف‌ها باشد
بگیرد آب با آتش ز عشقش هم کنار ای دل

در آن خلوت که خوبان را به جام خاص بنوازد
بود روح الامین حارس و خضرش پرده دار ای دل

چو از بزمش برون آید کمینه چاکرش سکران
ز ملک و ملک و تخت و بخت دارد ننگ و عار ای دل

جهان بستان او را دان و این عالم چو غاری دان
برون آرد تو را لطفش از این تاریک غار ای دل

گلستان‌ها و ریحان‌ها شقایق‌های گوناگون
بنفشه زارها بر خاک و باد و آب و نار ای دل

که این گل‌های خاکی هم ز عکس آن همی‌روید
تو خاکی می‌خوری این جا تو را آن جا چه کار ای دل

بزن دستی و رقصی کن ز عشق آن خداوندان
که چون بوسی از او یابی کند آفت کنار ای دل

به جان پاک شمس الدین خداوند خداوندان
که پرها هم از او یابی اگر خواهی فرار ای دل

به خاک پای تبریزی که اکسیرست خاک او
که جان‌ها یابی ار بر وی کنی جانی نثار ای دل

کنون از هجر بر پایم چنین بندیست از آتش
ز یادش مست و مخمورم اگر چندم نزار ای دل

مثال چنگ می‌باشم هزاران نغمه‌ها دارد
به لحن عشق انگیزش وگر نالید زار ای دل

به سودای چنان بختی که معشوق از سر دستی
به دستم داده بود از لطف دنبال مهار ای دل

بگرد مرکبم بودی به زیر سایه آن شاه
هزاران شاه در خدمت به صف‌ها در قطار ای دل

از این سو نه از آن سوی جهان روح تا دانی
که آن جا که نه امسالست و آن سالست پار ای دل

چو دیدم من عنایت‌ها ز صدر غیب شمس الدین
شدم مغرور خاصه مست و مجنون خمار ای دل

چنان حلمی و تمکینی چنان صبر خداوندی
که اندر صبر ایوبش نتاند بود یار ای دل

عنان از من چنان برتافت جایی شد که وهم آن جا
به جسم او نیابد راه و نی چشمش غبار ای دل

به درگاه خدا نالم که سایه آفتابی را
به ما آرد که دل را نیست بی او پود و تار ای دل

امیدست ای دل غمگین که ناگاهان درآید او
تو این جان را به صد حیله همی‌کن داردار ای دل

هر آن کو صبر کرد ای دل ز شهوت‌ها در این منزل (1340)

هر آن کو صبر کرد ای دل ز شهوت‌ها در این منزل
عوض دیدست او حاصل به جان زان سوی آب و گل

چو شخصی کو دو زن دارد یکی را دل شکن دارد
بدان دیگر وطن دارد که او خوشتر بدش در دل

تو گویی کاین بدین خوبی زهی صبر وی ایوبی
وزین غبن اندر آشوبی که این کاریست بی‌طایل

و او گوید ز سرمستی که آن را تو بدیدستی
که آن علوست و تو پستی که تو نقصی و آن کامل

بدو گر باز رو آرد و تخم دوستی کارد
حجابی آن دگر دارد کز این سو راند او محمل

چو باز آن خوب کم نازد و با این شخص درسازد
دگربار او نپردازد از این سون رخت دل حاصل

سر رشته صبوری را ببین بگذار کوری را
ببین تو حسن حوری را صبوری نبودت مشکل

همه کدیه از این حضرت به سجده و وقفه و رکعت
برای دید این لذت کز او شهوت شود حامل

بفرما صبر یاران را به پندی حرص داران را
بمشنو نفس زاران را مباش از دست حرص آکل

کسی را چون دهی پندی شود حرص تو را بندی
صبوری گرددت قندی پی آجل در این عاجل

ز بی‌چون بین که چون‌ها شد ز بی‌سون بین که سون‌ها شد
ز حلمی بین که خون‌ها شد ز حقی چند گون باطل

حروف تخته کانی بدین تأویل می‌خوانی
خلاصه صبر می‌دانی بر آن تأویل شو عامل

صبوری کن مکن تیزی ز شمس الدین تبریزی
بشر خسپی ملک خیزی که او شاهیست بس مفضل

بیا هر کس که می خواهد که تا با وی گرو بندم (1412)

بیا هر کس که می خواهد که تا با وی گرو بندم
که سنگ خاره جان گیرد بپیوند خداوندم

همی‌گفتم به گل روزی زهی خندان قلاوزی
مرا گل گفت می دانی تو باری کز چه می خندم

خیال شاه خوش خویم تبسم کرد در رویم
چنین شد نسل بر نسلم چنین فرزند فرزندم

شه من گفت هر مسکین که عمرش نیست من عمرم
بدین وعده من مسکین امید از عمر برکندم

دل من بانگ بر من زد چه باشد قدر عمری خود
چه منت می نهی بر من تو خود چندی و من چندم

شهی کز لطف می آید اگر منت نهد شاید
که چاهی پرحدث بودی منت از زر درآگندم

کمر نابسته در خدمت مرا تاج خرد داد او
تو خود اندیشه کن با خود چه بخشد گر بپیوندم

یقول العشق لی سرا تنافس و اغتنم برا
و لا تفجر و لا تهجر و الا تبتئس تندم

همه شاهان غلامان را به خرسندی ثنا گفته
همه خشم خداوندی بر من این که خرسندم

مضی فی صحوتی یومی و فاض السکر فی قومی
فاسرع و اسقنی خمرا حمیرا تشبه العندم

بیا درده یکی جامی پر از شادی و آرامی
که بنمایم سرانجامی چو مخموران بپرسندم

میازارید از خویم که من بسیار می گویم
جهانی طوطیان دارم اگر بسیار شد قندم

کشید این دل گریبانم به سوی کوی آن یارم (1413)

کشید این دل گریبانم به سوی کوی آن یارم
در آن کویی که می خوردم گرو شد کفش و دستارم

ز عقل خود چو رفتم من سر زلفش گرفتم من
کنون در حلقه زلفش گرفتارم گرفتارم

چو هر دم می فزون باشد ببین حالم که چون باشد
چنان می‌های صدساله چنین عقلی که من دارم

بگوید در چنان مستی نهان کن سر ز من رستی
مسلمانان در آن حالت چه پنهان ماند اسرارم

مرا می گوید آن دلبر که از عاشق فنا خوشتر
نگارا چند بشتابی نه آخر اندر این کارم

چو ابر نوبهاری من چه خوش گریان و خندانم
از آن می‌های کاری من چه خوش بی‌هوش هشیارم

چو عنقا کوه قافی را تو پران بینی از عشقش
اگر آن که خبر یابد ز لعل یار عیارم

منم چو آسمان دوتو ز عشق شمس تبریزی
بزن تو زخمه آهسته که تا برنسکلد تارم

درخت و آتشی دیدم ندا آمد که جانانم (1414)

درخت و آتشی دیدم ندا آمد که جانانم
مرا می خواند آن آتش مگر موسی عمرانم

دخلت التیه بالبلوی و ذقت المن و السلوی
چهل سال است چون موسی به گرد این بیابانم

مپرس از کشتی و دریا بیا بنگر عجایب‌ها
که چندین سال من کشتی در این خشکی همی‌رانم

بیا ای جان توی موسی و این قالب عصای تو
چو برگیری عصا گردم چو افکندیم ثعبانم

تو عیسی و من مرغت تو مرغی ساختی از گل
چنانک دردمی در من چنان در اوج پرانم

منم استون آن مسجد که مسند ساخت پیغامبر
چو او مسند دگر سازد ز درد هجر نالانم

خداوند خداوندان و صورت ساز بی‌صورت
چه صورت می کشی بر من تو دانی من نمی‌دانم

گهی سنگم گهی آهن زمانی آتشم جمله
گهی میزان بی‌سنگم گهی هم سنگ و میزانم

زمانی می چرم این جا زمانی می چرند از من
گهی گرگم گهی میشم گهی خود شکل چوپانم

هیولایی نشان آمد نشان دایم کجا ماند
نه این ماند نه آن ماند بداند آن من آنم

ز فرزین بند آن رخ من چه شهماتم چه شهماتم (1415)

ز فرزین بند آن رخ من چه شهماتم چه شهماتم
مکن ای شه مکافاتم مکن ای شه مکافاتم

دلم پر گشت از مهری که بر چشمت از او مهری
اگر در پیش محرابم وگر کنج خراباتم

به لخت این دل پاره مگر رحمت شد آواره
مرا فریاد رس آخر که در دریای آفاتم

چو شاه خوش خرام آمد جز او بر من حرام آمد
چه بی‌برگم ز هجرانش اگر در باغ و جناتم

مرا رخسار او باید چه سود از ماه و پروینم
چو شام زلف او خواهم چه سود از شام و شاماتم

چو از دستش خورم باده منم آزاد و آزاده
چو پیش او زمین بوسم به بالای سماواتم

سعادت‌ها که من دارم ز شمس الدین تبریزی
سعادت‌ها سجود آرد به پیش این سعاداتم

تُرُش رویی و خشمینی چنین شیرین ندیده‌ستم (1416)

تُرُش رویی و خشمینی چنین شیرین ندیده‌ستم
ز افسون‌هاش مجنونم ز افسان‌هاش سرمستم

بتان بس دیده‌ام جانا ولیکن نی چنین زیبا
توی پیوندم و خویشم کنون در خویش درجستم

همه شب از پریشانی چنان بودم که می دانی
ولیک این دم ز حیرانی کریما از دگر دستم

از این حالت که دل دارد بگیر و برجهان او را
که من خاکی ز سعی تو ز روی خاک برجستم