مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (هزج مثمن سالم)

شب قدر است جسم تو کز او یابند دولت‌ها (55)

شب قدر است جسم تو کز او یابند دولت‌ها
مه بدرست روح تو کز او بشکافت ظلمت‌ها

مگر تقویم یزدانی که طالع‌ها در او باشد
مگر دریای غفرانی کز او شویند زلت‌ها

مگر تو لوح محفوظی که درس غیب از او گیرند
و یا گنجینه رحمت کز او پوشند خلعت‌ها

عجب تو بیت معموری که طوافانش املاکند
عجب تو رق منشوری کز او نوشند شربت‌ها

و یا آن روح بی‌چونی کز این‌ها جمله بیرونی
که در وی سرنگون آمد تأمل‌ها و فکرت‌ها

ولی برتافت بر چون‌ها مشارق‌های بی‌چونی
بر آثار لطیف تو غلط گشتند الفت‌ها

عجایب یوسفی چون مه که عکس اوست در صد چه
از او افتاده یعقوبان به دام و جاه ملت‌ها

چو زلف خود رسن سازد ز چه‌هاشان براندازد
کشدشان در بر رحمت رهاندشان ز حیرت‌ها

چو از حیرت گذر یابد صفات آن را که دریابد
خمش که بس شکسته شد عبارت‌ها و عبرت‌ها

عطارد مشتری باید‌، متاع آسمانی را (56)

عطارد مشتری باید‌، متاع آسمانی را
مهی مریخ‌چشم ارزد‌، چراغ آن جهانی را

چو چشمی مُقتَرِن گردد بدان غیبی چراغ جان
ببیند بی‌قرینه او قرینان نهانی را

یکی جان‌ِ عجب باید که داند جان فدا کردن
دو چشم معنوی باید عروسان معانی را

یکی چشمی‌ست بشکفته‌، صِقال روح پَذْرُفته
چو نرگس خواب‌ِ او رفته برای باغبانی را

چنین باغ و چنین شش جو پس این پنج و این شش جو
قیاسی نیست‌، کمتر جو قیاس اقترانی را

به صف‌ها رأیت نُصرت‌، به شب‌ها حارس امت
نهاده بر کفِ وحدت‌، دُر سبع المثانی را

شکسته پشت شیطان را‌، بدیده روی سلطان را
که هر خس از بنا داند به استدلال بانی را

زهی صافی زهی حری مثال می خوشی مری
کسی دزدد چنین دری که بگذارد عوانی را

إلى البحرِ توجَّهْنا و مِن عذبٍ تَفَکَّهْنا
لَقِينا الدُّرَّ مَجَّانًا، فلا نَبغي الدَّناني را

لَقِيتُ الماءَ عَطشانًا، لَقِيتُ الرِّزقَ عُريانًا
صَحِبتُ الليثَ أحيانًا، فلا أَخشى السَّنانِي را

توی موسی‌ِ عهد‌ِ خود‌، درآ در بحر جزر و مد
ره فرعون باید زد‌، رها کن این شبانی را

الا ساقی به جان تو به اقبال جوان تو
به ما ده از بنان تو شراب ارغوانی را

بگردان بادهٔ شاهی که همدردی و همراهی
نشان درد اگر خواهی بیا بنگر نشانی را

بیا دَردِه مِیِ اَحمَر که هم بحر است و هم گوهر
برهنه کن به یک ساغر حریف امتحانی را

برو ای رهزن مستان رها کن حیله و دستان
که ره نَبْوَد در این بستان دغا و قلتبانی را

جواب آنک می‌گوید به زر نخریده‌ای جان را
که هندو قدر نشناسد متاع رایگانی را

مسلمانان مسلمانان چه باید گفت یاری را (57)

مسلمانان مسلمانان چه باید گفت یاری را
که صد فردوس می‌سازد جمالش نیم خاری را

مکان‌ها بی‌مکان گردد زمین‌ها جمله کان گردد
چو عشق او دهد تشریف یک لحظه دیاری را

خداوندا زهی نوری لطافت‌بخش هر حوری
که آب زندگی سازد ز روی لطف ناری را

چو لطفش را بیفشارد هزاران نوبهار آرد
چه نقصان گر ز غیرت او زند برهم بهاری را

جمالش آفتاب آمد جهان او را نقاب آمد
ولیکن نقش کی بیند به جز نقش و نگاری را

جمال گل گواه آمد که بخشش‌ها ز شاه آمد
اگر چه گل بِنَشناسد هوای سازواری را

اگر گل را خبر بودی همیشه سرخ و تر بودی
اَزیرا آفتی نایَد حیات هوشیاری را

به دست آور نگاری تو کز این دستست کار تو
چرا باید سپردن جان نگاری جان‌سپار‌ی را

ز شمس الدین تبریزی منم قاصد به خون ریزی
که عشقی هست در دستم که ماند ذوالفقاری را

رسید آن شه رسید آن شه بیارایید ایوان را (58)

رسید آن شه رسید آن شه بیارایید ایوان را
فروبُرّید ساعدها برای خوب کنعان را

چو آمد جانِ جانِ جان، نشاید برد نام جان
به پیشش جان چه کار آید مگر از بهر قربان را

بدم بی‌عشق گمراهی درآمد عشق ناگاهی
بدم کوهی شدم کاهی برای اسب سلطان را

اگر ترکست و تاجیکست بدو این بنده نزدیکست
چو جان با تن ولیکن تن نبیند هیچ مر جان را

هلا یاران که بخت آمد گَهِ ایثارِ رخت آمد
سلیمانی به تخت آمد برای عزل شیطان را

بِجَه از جا چه می‌پایی چرا بی‌دست و بی‌پایی
نمی‌دانی ز هدهد جو ره قصر سلیمان را

بکن آن جا مناجاتت بگو اسرار و حاجاتت
سلیمان خود همی‌داند زبان جمله مرغان را

سخن بادست ای بنده کند دل را پراکنده
ولیکن اوشْ فرماید که گرد آور پریشان را

تو از خواری همی نالی نمی‌بینی عنایت‌ها (59)

تو از خواری همی نالی نمی‌بینی عنایت‌ها
مخواه از حق عنایت‌ها و یا کم کن شکایت‌ها

تو را عزت همی باید که آن فرعون را شاید
بده آن عشق و بِستان تو چو فرعون این ولایت‌ها

خنک جانی که خواری را به جان ز اول نهد بر سر
پی اومید آن بختی که هست اندر نهایت‌ها

دهان پُر پِست می‌خواهی مَزن سُرنای دولت را
نتاند خواندن مقری دهان پُر پِست آیت‌ها

از آن دریا هزاران شاخ شد هر سوی و جویی شد
به باغ جان هر خلقی کند آن جو کفایت‌ها

دلا منگر به هر شاخی که در تنگی فرومانی
به اول بنگر و آخر که جمع آیند غایت‌ها

اگر خوکی فتد در مُشک و آدم زاد در سِرگین
رود هر یک به اصل خود ز ارزاق و کفایت‌ها

سگ گرگین این در به ز شیران همه عالم
که لاف عشق حق دارد و او داند وقایت‌ها

تو بدنامی عاشق را منه با خواری دونان
که هست اندر قفای او ز شاه عشق رایت‌ها

چو دیگ از زر بود او را سیه‌رویی چه غم آرد؟
که از جانش همی تابد به هر زخمی حکایت‌ها

تو شادی کن ز شمس‌الدین تبریزی و از عشقش
که از عشقش صفا یابی و از لطفش حمایت‌ها

ایا نور رخ موسی مکن اعمی صفورا را (60)

ایا نور رخ موسی مکن اعمی صفورا را
چنین عشقی نهادستی به نورش چشم بینا را

منم ای برق رام تو برای صید و دام تو
گهی بر رکن بام تو گهی بگرفته صحرا را

چه داند دام بیچاره فریب مرغ آواره
چه داند یوسف مصری غم و درد زلیخا را

گریبان گیر و این جا کش کسی را که تو خواهی خوش
که من دامم تو صیادی چه پنهان صنعتی یارا

چو شهر لوط ویرانم چو چشم لوط حیرانم
سبب خواهم که واپرسم ندارم زهره و یارا

اگر عطار عاشق بد سنایی شاه و فایق بد
نه اینم من نه آنم من که گم کردم سر و پا را

یکی آهم کز این آهم بسوزد دشت و خرگاهم
یکی گوشم که من وقفم شهنشاه شکرخا را

خمش کن در خموشی جان کشد چون کهربا آن را
که جانش مستعد باشد کشاکش‌های بالا را

هلا ای زهره زهرا بکش آن گوش زهرا را (61)

هلا ای زهره زهرا بکش آن گوش زهرا را
تقاضایی نهادستی در این جذبه دل ما را

منم ناکام کام تو برای صید و دام تو
گهی بر رکن بام تو گهی بگرفته صحرا را

چه داند دام بیچاره فریب مرغ آواره
چه داند یوسف مصری نتیجه شور و غوغا را

گریبان گیر و این جا کش کسی را که تو خواهی خوش
که من دامم تو صیادی چه پنهان صنعتی یارا

چو شهر لوط ویرانم چو چشم لوط حیرانم
سبب خواهم که واپرسم ندارم زهره و یارا

اگر عطار عاشق بد سنایی شاه و فایق بد
نه اینم من نه آنم من که گم کردم سر و پا را

یکی آهم کز این آهم بسوزد دشت و خرگاهم
یکی گوشم که من وقفم شهنشاه شکرخا را

خمش کن در خموشی جان کشد چون کهربا آن را
که جانش مستعد باشد کشاکش‌های بالا را

بهار آمد بهار آمد سلام آورد مستان را (62)

بهار آمد بهار آمد سلام آورد مستان را
از آن پیغامبر خوبان پیام آورد مستان را

زبان سوسن از ساقی کرامت‌های مستان گفت
شنید آن سرو از سوسن قیام آورد مستان را

ز اول باغ در مجلس نثار آورد آنگه نقل
چو دید از لاله کوهی که جام آورد مستان را

ز گریه ابر نیسانی دم سرد زمستانی
چه حیلت کرد کز پرده به دام آورد مستان را

سقاهم ربهم خوردند و نام و ننگ گم کردند
چو آمد نامه ساقی چه نام آورد مستان را

درون مجمر دل‌ها سپند و عود می‌سوزد
که سرمای فراق او زکام آورد مستان را

درآ در گلشن باقی برآ بر بام کان ساقی
ز پنهان خانه غیبی پیام آورد مستان را

چو خوبان حله پوشیدند درآ در باغ و پس بنگر
که ساقی هر چه درباید تمام آورد مستان را

که جان‌ها را بهار آورد و ما را روی یار آورد
ببین کز جمله دولت‌ها کدام آورد مستان را

ز شمس الدین تبریزی به ناگه ساقی دولت
به جام خاص سلطانی مدام آورد مستان را

چه چیزست آنک عکس او حلاوت داد صورت را (63)

چه چیزست آنک عکس او حلاوت داد صورت را
چو آن پنهان شود گویی که دیوی زاد صورت را

چو بر صورت زند یک دم ز عشق آید جهان برهم
چو پنهان شد درآید غم نبینی شاد صورت را

اگر آن خود همین جانست چرا بعضی گران جانست
بسی جانی که چون آتش دهد بر باد صورت را

وگر عقلست آن پرفن چرا عقلی بود دشمن
که مکر عقل بد در تن کند بنیاد صورت را

چه داند عقل کژخوانش مپرس از وی مرنجانش
همان لطف و همان دانش کند استاد صورت را

زهی لطف و زهی نوری زهی حاضر زهی دوری
چنین پیدا و مستوری کند منقاد صورت را

جهانی را کشان کرده بدن‌هاشان چو جان کرده
برای امتحان کرده ز عشق استاد صورت را

چو با تبریز گردیدم ز شمس الدین بپرسیدم
از آن سری کز او دیدم همه ایجاد صورت را

تو دیدی هیچ عاشق را که سیری بود از این سودا؟ (64)

تو دیدی هیچ عاشق را که سیری بود از این سودا؟
تو دیدی هیچ ماهی را که او شد سیر از این دریا؟

تو دیدی هیچ نقشی را که از نقاش بگریزد؟
تو دیدی هیچ وامق را که عذرا خواهد از عذرا؟

بود عاشق فراق اندر چو اسمی خالی از معنی
ولی معنی چو معشوقی فراغت دارد از اسما

توی دریا، منم ماهی، چنان دارم که می‌خواهی
بکن رحمت، بکن شاهی، که از تو مانده‌ام تنها

ایا شاهنشه قاهر! چه قحط رحمت‌ست آخر؟
دمی که تو نه‌ای حاضر گرفت آتش چنین بالا

اگر آتش تو را بیند چنان در گوشه بنشیند
کز آتش هر که گل چیند دهد آتش گل رعنا

عذاب‌ست این جهان بی تو، مبادا یک زمان بی تو
به جان تو که جان بی تو، شکنجه‌ست و بلا بر ما

خیالت همچو سلطانی، شد اندر دل خرامانی
چنانک آید سلیمانی، درون مسجد اقصی

هزاران مشعله بر شد، همه مسجد منور شد
بهشت و حوض کوثر شد، پر از رضوان پر از حورا

تعالی الله تعالی الله درون چرخ چندین مه
پر از حورست این خرگه نهان از دیدهٔ اعما

زهی دلشاد مرغی کو مقامی یافت اندر عشق
به کوه قاف کی یابد مقام و جای جز عنقا؟

زهی عنقای ربانی، شهنشه شمس تبریزی
که او شمسی‌ست نی شرقی و نی غربی و نی در جا