مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (هزج مثمن سالم)

حجاب از چشم بگشایی که سبحان الذی اسری (2538)

حجاب از چشم بگشایی که سبحان الذی اسری
جمال خویش بنمایی که سبحان الذی اسری

شراب عشق می‌جوشی از آن سوتر ز بی‌هوشی
هزاران عقل بربایی که سبحان الذی اسری

نهی بر فرق جان تاجی بری دل را به معراجی
ز دو کونش برافزایی که سبحان الذی اسری

بپرد دل بیابان‌ها شود پیش از همه جان‌ها
به ناگاهش تو پیش آیی که سبحان الذی اسری

هر آن کس را که برداری به اجلالش فرود آری
در آن بستان بی‌جایی که سبحان الذی اسری

دلم هر لحظه می‌پرد لباس صبر می‌درد
از آن شادی که با مایی که سبحان الذی اسری

ز هر شش سوی بگریزم در آن حضرت درآویزم
که بس دلبند و زیبایی که سبحان الذی اسری

حیاتی داد جان‌ها را به رقص آورده دل‌ها را
عدم را کرده سودایی که سبحان الذی اسری

گریزان شو به علیین دلا یعنی صلاح الدین
چو تو بی‌دست و بی‌پایی که سبحان الذی اسری

چو شیر و انگبین جانا چه باشد گر درآمیزی (2539)

چو شیر و انگبین جانا چه باشد گر درآمیزی
عسل از شیر نگریزد تو هم باید که نگریزی

اگر نالایقم جانا شوم لایق به فر تو
وگر ناچیز و معدومم بیابم از تو من چیزی

یکی قطره شود گوهر چو یابد او علف از تو
که قافی شود ذره چو دربندی و بستیزی

همه خاکیم روینده ز آب ذکر و باد دم
گلی که خندد و گرید کز او فکری بینگیزی

گلستانی کنش خندان و فرمانی به دستش ده
که ای گلشن شدی ایمن ز آفت‌های پاییزی

گهی در صورت آبی بیایی جان دهی گل را
گهی در صورت بادی به هر شاخی درآویزی

درختی بیخ او بالا نگونه شاخه‌های او
به عکس آن درختانی که سعدی‌اند و شونیزی

گهی گویی به گوش دل که در دوغ من افتادی
منم جان همه عالم تو چون از جان بپرهیزی

گهی زانوت بربندم چو اشتر تا فروخسپی
گهی زانوت بگشایم که تا از جای برخیزی

منال ای اشتر و خامش به من بنگر به چشم هش
که تمییز نوت بخشم اگر چه کان تمییزی

توی شمع و منم آتش چو افتم در دماغت خوش
یکی نیمه فروسوزی یکی نیمه فروریزی

به هر سوزی چو پروانه مشو قانع بسوزان سر
به پیش شمع چون لافی این سودای دهلیزی

اگر داری سر مستان کله بگذار و سر بستان
کله دارند و سرها نی کلهداران پالیزی

سر آن‌ها راست که با او درآوردند سر با سر
کم از خاری که زد با گل ز چالاکی و سرتیزی

تو هر چیزی که می‌جویی مجویش جز ز کان او
که از زر هم زری یابند و از ارزیز ارزیزی

خمش کن قصه عمری به روزی کی توان گفتن
کجا آید ز یک خشتک گریبانی و تیریزی

چو شیر و انگبین جانا چه باشد گر درآمیزی (2540)

چو شیر و انگبین جانا چه باشد گر درآمیزی
عسل از شیر نگریزد تو هم باید که نگریزی

اگر نالایقم جانا شوم لایق به فر تو
وگر ناچیز و معدومم بیابم از تو من چیزی

یکی قطره شود گوهر چو یابد او علف از تو
که قافی شود ذره چو دربندی و بستیزی

همه خاکیم روینده ز آب ذکر و باد دم
گلی که خندد و گرید کز او فکری بینگیزی

گلستانی کنش خندان و فرمانی به دستش ده
که ای گلشن شدی ایمن ز آفت‌های پاییزی

گهی در صورت آبی بیایی جان دهی گل را
گهی در صورت بادی به هر شاخی درآویزی

درختی بیخ او بالا نگونه شاخه‌های او
به عکس آن درختانی که سعدی‌اند و شونیزی

گهی گویی به گوش دل که در دوغ من افتادی
منم جان همه عالم تو چون از جان بپرهیزی

گهی زانوت بربندم چو اشتر تا فروخسپی
گهی زانوت بگشایم که تا از جای برخیزی

منال ای اشتر و خامش به من بنگر به چشم هش
که تمییز نوت بخشم اگر چه کان تمییزی

توی شمع و منم آتش چو افتم در دماغت خوش
یکی نیمه فروسوزی یکی نیمه فروریزی

به هر سوزی چو پروانه مشو قانع بسوزان سر
به پیش شمع چون لافی این سودای دهلیزی

اگر داری سر مستان کله بگذار و سر بستان
کله دارند و سرها نی کلهداران پالیزی

سر آن‌ها راست که با او درآوردند سر با سر
کم از خاری که زد با گل ز چالاکی و سرتیزی

تو هر چیزی که می‌جویی مجویش جز ز کان او
که از زر هم زری یابند و از ارزیز ارزیزی

خمش کن قصه عمری به روزی کی توان گفتن
کجا آید ز یک خشتک گریبانی و تیریزی

الا ای جان جان جان چو می‌بینی چه می‌پرسی (2541)

الا ای جان جان جان چو می‌بینی چه می‌پرسی
الا ای کان کان کان چو با مایی چه می‌ترسی

ز لا و لم مسلم شو به هر سو کت کشم می‌رو
به قدوست کشم آخر که خانه زاده قدسی

چه در بحث اصولی تو چه دربند فصولی تو
چه جنس و نوع می‌جویی کز این نوعی و زین جنسی

اگر دامان جان گیری به ترک این و آن گیری
که از جمله مبرایی نه از جنی نه از انسی

بتاب ای ماه بر یارم بگو یارا اغاپوسی (2542)

بتاب ای ماه بر یارم بگو یارا اغاپوسی
بزن ای باد بر زلفش که ای زیبا اغاپوسی

گر اینجایی گر آنجایی وگر آیی وگر نایی
همه قندی و حلوایی زهی حلوا اغاپوسی

ملامت نشنوم هرگز نگردم در طلب عاجز
نباشد عشق بازیچه بیا حقا اغاپوسی

اگر در خاک بنهندم توی دلدار و دلبندم
وگر بر چرخ آرندم از آن بالا اغاپوسی

اگر بالای که باشم چو رهبان عشق تو جویم
وگر در قعر دریاام در آن دریا اغاپوسی

ز تاب روی تو ماها ز احسان‌های تو شاها
شده زندان مرا صحرا در آن صحرا اغاپوسی

چو مست دیدن اویم دو دست از شرم واشویم
بگیرم در رهش گویم که ای مولا اغاپوسی

دلارام خوش روشن ستیزه می‌کند با من
بیار ای اشک و بر وی زن بگو ایلا اغاپوسی

تو را هر جان همی‌جوید که تا پای تو را بوسد
ندارد زهره تا گوید بیا اینجا اغاپوسی

وگر از بنده سیرآبی بگیری خشم و دیر آیی
بماند بی‌کس و تنها تو را تنها اغاپوسی

بیا ای باغ و ای گلشن بیا ای سرو و ای سوسن
برای کوری دشمن بگو ما را اغاپوسی

بیا پهلوی من بنشین به رسم و عادت پیشین
بجنبان آن لب شیرین که مولانا اغاپوسی

منم نادان توی دانا تو باقی را بگو جانا
به گویایی افیغومی به ناگویا اغاپوسی

بیا ای شاه خودکامه نشین بر تخت خودکامی (2543)

بیا ای شاه خودکامه نشین بر تخت خودکامی
بیا بر قلب رندان زن که صاحب قرن ایامی

برآور دودها از دل به جز در خون مکن منزل
فلک را از فلک بگسل که جان آتش اندامی

در آن دریا که خون است آن ز خشک و تر برون است آن
بیا بنما که چون است آن که حوت موج آشامی

اشارت کن بدان سرده که رندانند اندر ده
سبک رطل گران درده که تو ساقی آن جامی

قدح در کار شیران کن ز زرشان چشم سیران کن
به جامی عقل ویران کن که عقل آن جا بود خامی

بسوز از حسن ای خاقان تو نام و ننگ مشتاقان
که سرد آید ز عشاقان حذر کردن ز بدنامی

بدیدم عقل کل را من نهاده ذبح بر گردن
بگفتم پیش این پرفن چو اسماعیل چون رامی

بگفت از عشق شمس الدین که تبریز است از او چون چین
چو مه رویان نوآیین به گرد مجلس سامی

شنیدم کاشتری گم شد ز کردی در بیابانی (2544)

شنیدم کاشتری گم شد ز کردی در بیابانی
بسی اشتر بجست از هر سوی کرد بیابانی

چو اشتر را ندید از غم بخفت اندر کنار ره
دلش از حسرت اشتر میان صد پریشانی

در آخر چون درآمد شب بجست از خواب و دل پرغم
برآمد گوی مه تابان ز روی چرخ چوگانی

به نور مه بدید اشتر میان راه استاده
ز شادی آمدش گریه به سان ابر نیسانی

رخ اندر ماه روشن کرد و گفتا چون دهم شرحت
که هم خوبی و نیکویی و هم زیبا و تابانی

خداوندا در این منزل برافروز از کرم نوری
که تا گم کرده خود را بیابد عقل انسانی

شب قدر است در جانب چرا قدرش نمی‌دانی
تو را می‌شورد او هر دم چرا او را نشورانی

تو را دیوانه کرده‌ست او قرار جانت برده‌ست او
غم جان تو خورده‌ست او چرا در جانش ننشانی

چو او آب است و تو جویی چرا خود را نمی‌جویی
چو او مشک است و تو بویی چرا خود را نیفشانی

مگر مستی نمی‌دانی که چون زنجیر جنبانی (2545)

مگر مستی نمی‌دانی که چون زنجیر جنبانی
ز مجنونان زندانی جهانی را بشورانی

مگر نشنیده‌ای دستان ز بی‌خویشان و سرمستان
وگر نشنیده‌ای بستان به جان تو که بستانی

تو دانی من نمی‌دانم که چیست این بانگ از جانم
وزین آواز حیرانم زهی پرذوق حیرانی

صلا مستان و بی‌خویشان صلا ای عیش اندیشان
صلا ای آنک می‌دانی که تو خود عین ایشانی

سحرگه گفتم آن مه را که ای من جسم و تو جانی (2546)

سحرگه گفتم آن مه را که ای من جسم و تو جانی
بدین حالم که می‌بینی وزان نالم که می‌دانی

ورای کفر و ایمانی و مرکب تند می‌رانی
چه بس بی‌باک سلطانی همین می‌کن که تو آنی

یکی بازآ به ما بگذر به بیشه جان‌ها بنگر
درختان بین ز خون تر به شکل شاخ مرجانی

شنودی تو که یک خامی ز مردان می‌برد نامی
نمی‌ترسد که خودکامی نهد داغش به پیشانی

مشو تو منکر پاکان بترس از زخم بی‌باکان
که صبر جان غمناکان تو را فانی کند فانی

تو باخویشی به بی‌خویشان مپیچ ای خصم درویشان
مزن تو پنجه با ایشان به دستانی که نتوانی

که شمس الدین تبریزی به جان بخشی و خون ریزی
ز آتش برکند تیزی به قدرت‌های ربانی

شدم از دست یک باره ز دست عشق تا دانی (2547)

شدم از دست یک باره ز دست عشق تا دانی
در این مستی اگر جرمی کنم تا رو نگردانی

زهی پیدای ناپیدا پناه امشب و فردا
زهی جانم ز تو شیدا زهی حال پریشانی

ز زلف جعد چون سلسل بشد این حال من مشکل
میان موج خون دل مرا تا چند بنشانی

چو آرم پیش تو زاری بهانه نو برون آری
زهی شنگی و طراری زهی شوخی و پیشانی

زبان داری تو چون سوسن نمایی آب را روغن
چرا بیگانه ای با من چو تو از عین خویشانی

زهی مجلس زهی ساقی زهی مستان زهی باده
زهی عشاق دل داده زهی معشوق روحانی

شراب عشق تو آنگه جهان حسن بر جاگه
جمال روی تو آنگه کند جان کسی جانی

بکرده روح را حق بین خداوندی شمس الدین
ز تبریز نکوآیین به قدرت‌های ربانی