مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (هزج مثمن سالم)

به حق روی تو که من چنین رویی ندیدستم (1417)

به حق روی تو که من چنین رویی ندیدستم
چه مانی تو بدان صورت که از مردم شنیدستم

چنین باغی در این عالم نرسته‌ست و نروید هم
نه در خواب و نه بیداری چنین میوه نچیدستم

دعای یک پدر نبود دعای صد نبی باشد
کز این سان دولتی گشتم بدین دولت رسیدستم

شنیدم ز آسمان روزی که دارم از غمت سوزی
ز رفعت‌های سوز او در این گردش خمیدستم

مرا می گوید اندیشه ز عشق آموختم پیشه
ز عدل دوست قفلستم ز لطف او کلیدستم

گرفته هر یکی ذره یکی آیینه پیش رو
کز آن آیینه گر این را به نرخ جان خریدستم

کدام است او یکی اویی همه اوها از او بویی
که از بعدش یزیدستم ز قربش بایزیدستم

بگفتم نیشکر را من که از کی پرشکر گشتی
اشارت کرد سوی تو کز انفاسش چشیدستم

به جان گفتم که چون غنچه چرا چهره نهان کردی
بگفت از شرم روی او به جسم اندر خزیدستم

جهان پیر را گفتم که هم بندی و هم پندی
بگفتا گرچه پیرم من ولیک او را مریدستم

چو سوسن صد زبان دارد جهان در شکر و آزادی
کز آن جان و جهان خورش مزید اندر مزیدستم

بهار آمد چو طاووسی هزاران رنگ بر پرش
که من از باغ حسن او بدین جانب پریدستم

ز بهر عشرت جان‌ها کشیدم راح و ریحان‌ها
برای رنج رنجوران عقاقیری کشیدستم

شبی عشق فریبنده بیامد جانب بنده
که بسم الله که تتماجی برای تو پزیدستم

یکی تتماج آورد او که گم کردم سر رشته
شکستم سوزن آن ساعت گریبان‌ها دریدستم

چو نوشیدم ز تتماجش فروکوبید چون سیرم
چو طزلق رو ترش کردم کز آن شیرین بریدستم

به دست من به جز سیخی از آن تتماج او نامد
ولی چون سیخ سرتیزم در آنچ مستفیدستم

به هر برگی از آن تتماج بشکفته‌ست نوعی گل
شکوفه کرد هر باغی که چون من بشکفیدستم

شکوفه چون همی‌ریزد عقیبش میوه می خیزد
بقا در نفی دان که من بدید از نابدیدستم

همه بالیدن عاشق پی پالودنی آید
پی قربان همی‌دان تو هر آنچ پروریدستم

ندارد فایده چیزی به جز هنگام کاهیدن
گزافه نیست این که من ز غم کاهش گزیدستم

بنال ای یار چون سرنا که سرنا بهر ما نالد
از آن دم‌ها پرآتش که در سرنا دمیدستم

مجو از من سخن دیگر برو در روضه اخضر
از آن حسن و از آن منظر بجو که من خریدستم

دلا مشتاق دیدارم غریب و عاشق و مستم (1418)

دلا مشتاق دیدارم غریب و عاشق و مستم
کنون عزم لقا دارم من اینک رخت بربستم

توی قبله همه عالم ز قبله رو نگردانم
بدین قبله نماز آرم به هر وادی که من هستم

مرا جانی در این قالب وانگه جز توم مذهب
که من از نیستی جانا به عشق تو برون جستم

اگر جز تو سری دارم سزاوار سر دارم
وگر جز دامنت گیرم بریده باد این دستم

به هر جا که روم بی تو یکی حرفیم بی‌معنی
چو هی دو چشم بگشادم چو شین در عشق بنشستم

چو من هی ام چو من شینم چرا گم کرده‌ام هش را
که هش ترکیب می خواهد من از ترکیب بگسستم

جهانی گمره و مرتد ز وسواس هوای خود
به اقبال چنین عشقی ز شر خویشتن رستم

به سربالای عشق این دل از آن آمد که صافی شد
که از دردی آب و گل من بی‌دل در این پستم

زهی لطف خیال او که چون در پاش افتادم
قدم‌های خیالش را به آسیب دو لب خستم

بشستم دست از گفتن طهارت کردم از منطق
حوادث چون پیاپی شد وضوی توبه بشکستم

بگفتم حال دل گویم از آن نوعی که دانستم (1419)

بگفتم حال دل گویم از آن نوعی که دانستم
برآمد موج آب چشم و خون دل نتانستم

شکسته بسته می‌گفتم پریر از شرح دل چیزی
تنک شد جام فکر و من چو شیشه خرد بشکستم

چو تخته تخته بشکستند کشتی‌ها در این طوفان
چه باشد زورق من خود که من بی‌پا و بی‌دستم

شکست از موج این کشتی نه خوبی ماند و نه زشتی
شدم بی‌خویش و خود را من سبک بر تخته‌ای بستم

نه بالایم نه پست اما ولیک این حرف پست آمد
که گه زین موج بر اوجم گهی زان اوج در پستم

چه دانم نیستم هستم ولیک این مایه می‌دانم
چو هستم نیستم ای جان ولی چون نیستم هستم

چه شک ماند مرا در حشر چون صد ره در این محشر
چو اندیشه بمردم زار و چون اندیشه برجستم

جگر خون شد ز صیادی مرا باری در این وادی
ز صیدم چون نبد شادی شدم من صید و وارستم

بود اندیشه چون بیشه در او صد گرگ و یک میشه
چه اندیشه کنم پیشه که من ز اندیشه ده مستم

به هر چاهی که برکندم ز اول من درافتادم
به هر دامی که بنهادم من اندر دام پیوستم

خسی که مشتریش آمد خیال خام ریش آمد
سبال از کبر می‌مالد که رو من کار کردستم

چه کردی آخر ای کودن نشاندی گل در این گلخن
نرست از گلشنت برگی ولیک از خار تو خستم

مرا واجب کند که من برون آیم چو گل از تن
که عمرم شد به شصت و من چو سین و شین در این شستم

اگر شد سود و سرمایه چه غمگینی چو من هستم (1420)

اگر شد سود و سرمایه چه غمگینی چو من هستم
برآور سر ز جود من که لاتأسوا نمودستم

اگر فانی شود عالم ز دریایی بود شبنم
گر افتاده‌ست او از خود نیفتاده‌ست از دستم

جهان ماهی عدم دریا درون ماهی این غوغا
کنم صیدش اگر گم شد که من صیاد بی‌شستم

بیا بشنو که من پیش و پس اسبت چرا گردم (1421)

بیا بشنو که من پیش و پس اسبت چرا گردم
ازیرا نعل اسبت را به هنگام چرا گردم

امانی از ندم دادی نه لافیدی نه دم دادی
زهی عیسی دم فردم زهی با کر و با فر دم

چو دخلم از لبی دادی که پاک آمد ز بیدادی
کی داند وسعت خرجم کجا گشته‌ست هر خر جم

چو دیدم داد و جود تو شدم محو وجود تو
یکی رنگی برآوردم که گویی باغ را وردم

تو داوود جوانمردی امام قدّرَ السَّردی
چو من محصون آن سردم برون از گرم و از سردم

چو عکس جیش حسن تو طراد آورد بر نقشم
برون جستم ز فکرت من نه در عکسم نه در طردم

خمش کن کاندر این وادی شرابی بود جاویدی
رواق و درد او خوردم که هر دو بود درخوردم

طواف حاجیان دارم به گرد یار می‌گردم (1422)

طواف حاجیان دارم به گرد یار می‌گردم
نه اخلاق سگان دارم نه بر مردار می‌گردم

مثال باغبانانم نهاده بیل بر گردن
برای خوشه خرما به گرد خار می‌گردم

نه آن خرما که چون خوردی شود بلغم کند صفرا
ولیکن پر برویاند که چون طیار می‌گردم

جهان مارست و زیر او یکی گنجی است بس پنهان
سر گنجستم و بر وی چو دم مار می‌گردم

ندارم غصه دانه اگر چه گرد این خانه
فرورفته به اندیشه چو بوتیمار می‌گردم

نخواهم خانه‌ای در ده نه گاو و گله فربه
ولیکن مست سالارم پی سالار می‌گردم

رفیق خضرم و هر دم قدوم خضر را جویان
قدم برجا و سرگردان که چون پرگار می‌گردم

نمی‌دانی که رنجورم که جالینوس می‌جویم
نمی‌بینی که مخمورم که بر خمار می‌گردم

نمی‌دانی که سیمرغم که گرد قاف می‌پرّم
نمی‌دانی که بو بردم که بر گلزار می‌گردم

مرا زین مردمان مشمر خیالی دان که می‌گردد
خیال ار نیستم ای جان چه بر اسرار می‌گردم

چرا ساکن نمی‌گردم بر این و آن همی‌گویم
که عقلم برد و مستم کرد ناهموار می‌گردم

مرا گویی مرو شپشپ که حرمت را زیان دارد
ز حرمت عار می‌دارم از آن بر عار می‌گردم

بهانه کرده‌ام نان را ولیکن مست خبازم
نه بر دینار می‌گردم که بر دیدار می‌گردم

هر آن نقشی که پیش آید در او نقاش می‌بینم
برای عشق لیلی دان که مجنون‌وار می‌گردم

در این ایوان سربازان که سر هم درنمی‌گنجد
من سرگشته معذورم که بی‌دستار می‌گردم

نیم پروانه آتش که پر و بال خود سوزم
منم پروانه سلطان که بر انوار می‌گردم

چه لب را می‌گزی پنهان که خامش باش و کمتر گوی
نه فعل و مکر توست این هم که بر گفتار می‌گردم

بیا ای شمس تبریزی شفق‌وار ارچه بگریزی
شفق وار از پی شمست بر این اقطار می‌گردم

تو تا دوری ز من جانا چنین بی‌جان همی‌گردم (1423)

تو تا دوری ز من جانا چنین بی‌جان همی‌گردم
چو در چرخم درآوردی به گردت زان همی‌گردم

چو باغ وصل خوش بویم چو آب صاف در جویم
چو احسان است هر سویم در این احسان همی‌گردم

مرا افتاد کار خوش زهی کار و شکار خوش
چو باد نوبهار خوش در این بستان همی‌گردم

چه جای باغ و بستانش که نفروشم به صد جانش
شدم من گوی میدانش در این میدان همی‌گردم

کسی باشد ملول ای جان که او نبود قبول ای جان
منم آل رسول ای جان پس سلطان همی‌گردم

تو را گویم چرا مستم ز لعلش بوی بردستم
کلند عشق در دستم به گرد کان همی‌گردم

منم از کیمیای جان چه جای دل چه جای جان
نه چون تو آسیای نان که گرد نان همی‌گردم

قدح وارم در این دوران میان حلقه مستان
ز دست این به دست آن بدین دستان همی‌گردم

بگفتم عذر با دلبر که بی‌گه بود و ترسیدم (1424)

بگفتم عذر با دلبر که بی‌گه بود و ترسیدم
جوابم داد کای زیرک بگاهت نیز هم دیدم

بگفتم ای پسندیده چو دیدی گیر نادیده
بگفت او ناپسندت را به لطف خود پسندیدم

بگفتم گرچه شد تقصیر دل هرگز نگردیده‌ست
بگفت آن را هم از من دان که من از دل نگردیدم

بگفتم هجر خونم خورد بشنو آه مهجوران
بگفت آن دام لطف ماست کاندر پات پیچیدم

چو یوسف کابن یامین را به مکر از دشمنان بستد
تو را هم متهم کردند و من پیمانه دزدیدم

بگفتم روز بی‌گاه است و بس ره دور گفتا رو
به من بنگر به ره منگر که من ره را نوردیدم

به گاه و بی‌گه عالم چه باشد پیش این قدرت
که من اسرار پنهان را بر این اسباب نبریدم

اگر عقل خلایق را همه بر همدگر بندی
نیابد سر لطف ما مگر آن جان که بگزیدم

دعا گویی است کار من بگویم تا نطق دارم (1425)

دعا گویی است کار من بگویم تا نطق دارم
قبول تو دعاها را بر آن باری چه حق دارم

به گرد شمع سمع تو دعاهاام همی‌گردد
از آن چون پر پروانه دعای محترق دارم

به دارالکتب حاجاتم درآ که بهر اصغایت
صحف فوق صحف دارم ورق زیر ورق دارم

سرم در چرخ کی گنجد که سر بخشیده فضل است
دلم شاد است و می گوید غم رب الفلق دارم

چو شاخ بید اندیشه ز هر بادی اگر پیچد
چو بیخ سدره خضرا اصول متفق دارم

چه دانی تو که در باطن چه شاهی همنشین دارم (1426)

چه دانی تو که در باطن چه شاهی همنشین دارم
رخ زرین من منگر که پای آهنین دارم

بدان شه که مرا آورد کلی روی آوردم
وزان کو آفریدستم هزاران آفرین دارم

گهی خورشید را مانم گهی دریای گوهر را
درون عز فلک دارم برون ذل زمین دارم

درون خمره عالم چو زنبوری همی‌گردم
مبین تو ناله‌ام تنها که خانه انگبین دارم

دلا گر طالب مایی برآ بر چرخ خضرایی
چنان قصری است حصن من که امن الؤمنین دارم

چه باهول است آن آبی که این چرخ است از او گردان
چو من دولاب آن آبم چنین شیرین حنین دارم

چو دیو و آدمی و جن همی‌بینی به فرمانم
نمی‌دانی سلیمانم که در خاتم نگین دارم

چرا پژمرده باشم من که بشکفته‌ست هر جزوم
چرا خربنده باشم من براقی زیر زین دارم

چرا از ماه وامانم نه عقرب کوفت بر پایم
چرا زین چاه برنایم چون من حبل متین دارم

کبوترخانه‌ای کردم کبوترهای جان‌ها را
بپر ای مرغ جان این سو که صد برج حصین دارم

شعاع آفتابم من اگر در خانه‌ها گردم
عقیق و زر و یاقوتم ولادت ز آب و طین دارم

تو هر گوهر که می بینی بجو دری دگر در روی
که هر ذره همی‌گوید که در باطن دفین دارم

تو را هر گوهری گوید مشو قانع به حسن من
که از شمع ضمیر است آن که نوری در جبین دارم

خمش کردم که آن هوشی که دریابد نداری تو
مجنبان گوش و مفریبان که چشمی هوش بین دارم