مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (هزج مثمن سالم)

ببین ذرات روحانی، که شد تابان از این صحرا (65)

ببین ذرات روحانی، که شد تابان از این صحرا
ببین این بحر و کشتی‌ها، که بر هم می‌زنند اینجا

ببین عذرا و وامق را، در آن آتش خلایق را
ببین معشوق و عاشق را، ببین آن شاه و آن طغرا

چو جوهر قلزم اندر شد‌، نه پنهان گشت و نی تر شد
ز قلزم آتشی بر شد، در او هم «لا» و هم «الا»

چو بی‌گاه‌ست آهسته‌، چو چشمت هست بربسته
مزن لاف و مشو خسته‌، مگو «زیر» و مگو «بالا»

که سوی عقلِ کژبینی درآمد از قضا کینی
چو مفلوجی، چو مسکینی، بماند آن عقل هم برجا

اگر هستی تو از آدم در این دریا فروکش دم
که اینت واجب‌ست ای عم! اگر امروز، اگر فردا

ز بحر این در، خجل باشد، چه جای آب و گل باشد‌؟
چه جان و عقل و دل باشد که نبوَد او کفِ دریا‌؟

چه سودا می‌پزد این دل، چه صفرا می‌کند این جان
چه سرگردان همی دارد تو را این عقل کارافزا

زهی ابر گهربیزی ز شمس الدین تبریزی
زهی امن و شکرریزی میان عالم غوغا

تو را ساقی جان گوید برای ننگ و نامی را (66)

تو را ساقی جان گوید برای ننگ و نامی را
فرومگذار در مجلس چنین اشگرف جامی را

ز خون ما قصاصت را بجو این دم خلاصت را
مهل ساقی خاصت را برای خاص و عامی را

بکش جام جلالی را فدا کن نفس و مالی را
مشو سخره حلالی را مخوان باده حرامی را

غلط کردار نادانی همه نامیست یا نانی
تو را چون پخته شد جانی مگیر ای پخته خامی را

کسی کز نام می‌لافد بهل کز غصه بشکافد
چو آن مرغی که می‌بافد به گرد خویش دامی را

در این دام و در این دانه مجو جز عشق جانانه
مگو از چرخ وز خانه تو دیده گیر بامی را

تو شین و کاف و ری را خود مگو شکر که هست از نی
مگو القاب جان حی یکی نقش و کلامی را

چو بی‌صورت تو جان باشی‌، چه نقصان گر نهان باشی‌؟
چرا دربند آن باشی که واگویی پیامی را

بیا ای هم‌دل محرم، بگیر این بادهٔ خرم
چنان سرمست شو این دم که نشناسی مقامی را

برو ای راه ره پیما بدان خورشید جان‌افزا
از این مجنون پر‌سودا ببر آنجا سلامی را

بگو ای شمس تبریزی از آن می‌های پاییزی
به خود در ساغرم ریزی نفرمایی غلامی را

از آن مایی ای مولا اگر امروز اگر فردا (67)

از آن مایی ای مولا اگر امروز اگر فردا
شب و روزم ز تو روشن زهی رعنا زهی زیبا

تو پاک پاکی از صورت ولیک از پرتو نورت
نمایی صورتی هر دم چه باحسن و چه بابالا

چو ابرو را چنین کردی چه صورت‌های چین کردی
مرا بی‌عقل و دین کردی بر آن نقش و بر آن حورا

مرا گویی چه عشقست این که نی بالا نه پستست این
چه صیدی بی ز شستست این درون موج این دریا

ایا معشوق هر قدسی چو می‌دانی چه می‌پرسی
که سر عرش و صد کرسی ز تو ظاهر شود پیدا

زدی در من یکی آتش که شد جان مرا مفرش
که تا آتش شود گل خوش که تا یکتا شود صد تا

فرست آن عشق ساقی را بگردان جام باقی را
که از مزج و تلاقی را ندانم جامش از صهبا

بکن این رمز را تعیین بگو مخدوم شمس الدین
به تبریز نکوآیین ببر این نکته غرا

چو شست عشق در جانم شناسا گشت شستش را (68)

چو شست عشق در جانم شناسا گشت شستش را
به شست عشق دست آورد جان بت پرستش را

به گوش دل بگفت اقبال رست آن جان به عشق ما
بکرد این دل هزاران جان نثار آن گفت رستش را

ز غیرت چونک جان افتاد گفت اقبال هم نجهد
نشستست این دل و جانم همی‌پاید نجستش را

چو اندر نیستی هستست و در هستی نباشد هست
بیامد آتشی در جان بسوزانید هستش را

برات عمر جان اقبال چون برخواند پنجه شصت
تراشید و ابد بنوشت بر طومار شصتش را

خدیو روح شمس الدین که از بسیاری رفعت
نداند جبرئیل وحی خود جای نشستش را

چو جامش دید این عقلم چو قرابه شد اشکسته
درستی‌های بی‌پایان ببخشید آن شکستش را

چو عشقش دید جانم را به بالای‌یست از این هستی
بلندی داد از اقبال او بالا و پستش را

اگر چه شیرگیری تو دلا می‌ترس از آن آهو
که شیرانند بیچاره مر آن آهوی مستش را

چو از تیغ حیات انگیز زد مر مرگ را گردن
فروآمد ز اسپ اقبال و می‌بوسید دستش را

در آن روزی که در عالم الست آمد ندا از حق
بده تبریز از اول بلی گویان الستش را

چه باشد گر نگارینم بگیرد دست من فردا (69)

چه باشد گر نگارینم بگیرد دست من فردا
ز روزن سر درآویزد چو قرص ماه خوش سیما

درآید جان فزای من گشاید دست و پای من
که دستم بست و پایم هم کف هجران پابرجا

بدو گویم به جان تو که بی‌تو ای حیات جان
نه شادم می‌کند عشرت نه مستم می‌کند صهبا

وگر از ناز او گوید برو از من چه می‌خواهی
ز سودای تو می‌ترسم که پیوندد به من سودا

برم تیغ و کفن پیشش چو قربانی نهم گردن
که از من دردسر داری مرا گردن بزن عمدا

تو می‌دانی که من بی‌تو نخواهم زندگانی را
مرا مردن به از هجران به یزدان کاخرج الموتی

مرا باور نمی‌آمد که از بنده تو برگردی
همی‌گفتم اراجیفست و بهتان گفته اعدا

توی جان من و بی‌جان ندانم زیست من باری
توی چشم من و بی‌تو ندارم دیده بینا

رها کن این سخن‌ها را بزن مطرب یکی پرده
رباب و دف به پیش آور اگر نبود تو را سرنا

برات آمد برات آمد بنه شمع براتی را (70)

برات آمد برات آمد بنه شمع براتی را
خضر آمد خضر آمد بیار آب حیاتی را

عمر آمد عمر آمد ببین سرزیر شیطان را
سحر آمد سحر آمد بهل خواب سباتی را

بهار آمد بهار آمد رهیده بین اسیران را
به بستان آ به بستان آ ببین خلق نجاتی را

چو خورشید حمل آمد شعاعش در عمل آمد
ببین لعل بدخشان را و یاقوت زکاتی را

همان سلطان همان سلطان که خاکی را نبات آرد
ببخشد جان ببخشد جان نگاران نباتی را

درختان بین درختان بین همه صایم همه قایم
قبول آمد قبول آمد مناجات صلاتی را

ز نورافشان ز نورافشان نتانی دید ذاتش را
ببین باری ببین باری تجلی صفاتی را

گلستان را گلستان را خماری بد ز جور دی
فرستاد او فرستاد او شرابات نباتی را

بشارت ده بشارت ده به محبوسان جسمانی
که حشر آمد که حشر آمد شهیدان رفاتی را

شقایق را شقایق را تو شاکر بین و گفتی نی
تو هم نو شو تو هم نو شو بهل نطق بیاتی را

شکوفه و میوه بستان برات هر درخت آمد
که بیخم نیست پوسیده ببین وصل سماتی را

زبان صدق و برق رو برات مؤمنان آمد
که جانم واصل وصلست و هشته بی‌ثباتی را

اگر نه عشق شمس الدین بُدی در روز و شب ما را (71)

اگر نه عشق شمس الدین بُدی در روز و شب ما را
فراغت‌ها کجا بودی ز دام و از سبب ما را

بت شهوت برآوردی دمار از ما ز تاب خود
اگر از تابش عشقش نبودی تاب و تب ما را

نوازش‌های عشق او لطافت‌های مهر او
رهانید و فراغت داد از رنج و نصب ما را

زهی این کیمیا‌ی حق که هست از مهر جان او
که عین ذوق و راحت شد همه رنج و تعب ما را

عنایت‌های ربانی ز بهر خدمت آن شه
برویانید و هستی داد از عین ادب ما را

بهار حسن آن مهتر به ما بنمود ناگاهان
شقایق‌ها و ریحان‌ها و گل‌های عجب ما را

زهی دولت زهی رفعت زهی بخت و زهی اختر
که مطلوب همه جان‌ها کند از جان طلب ما را

گزید او لب گه مستی که رو پیدا مکن مستی
چو جام جان لبالب شد از آن می‌های لب ما را

عجب بختی که رو بنمود ناگاهان هزاران شکر
ز معشوق لطیف اوصاف خوب بوالعجب ما را

در آن مجلس که گردان کرد از لطف او صراحی‌ها
گران قدر و سبک دل شد دل و جان از طرب ما را

به سوی خطهٔ تبریز چه چشمه آب حیوان‌ است
کشاند دل بدان جانب به عشق چون کنب ما را

به خانه‌خانه می‌آرد چو بیذق شاهِ جان ما را (72)

به خانه‌خانه می‌آرد چو بیذق شاهِ جان ما را
عجب بردست یا ماتست زیر امتحان ما را

همه اجزای ما را او کشانیده‌ست از هر سو
تراشیده‌ست عالم را و معجون کرده زان ما را

ز حرص و شهوتی ما را مهاری کرده در بینی
چو اشتر می‌کشاند او به گرد این جهان ما را

چه جای ما که گردون را چو گاوان در خرس بست او
که چون کنجد همی‌کوبد به زیر آسمان ما را

خنک آن اشتری کاو را مهار عشق حق باشد
همیشه مست می‌دارد میان اشتران ما را

درآ تا خرقهٔ قالب دراندازم همین ساعت (324)

درآ تا خرقهٔ قالب دراندازم همین ساعت
درآ تا خانهٔ هستی بپردازم همین ساعت

صلا زن پاکبازی را رها کن خاک‌بازی را
که یک جان دارم و خواهم که دربازم همین ساعت

کمان زه کن خدایا نه که تیر قاب قوسینی
که وقت آمد که من جان را سپر سازم همین ساعت

چو بر می‌آید این آتش فغان می‌خیزد از عالم
امانم ده امانم ده که بگدازم همین ساعت

جهان از ترس می‌درّد و جان از عشق می‌پرّد
که مرغان را به رشک آرم ز پروازم همین ساعت

که دید ای عاشقان شهری که شهر نیکبختانست (325)

که دید ای عاشقان شهری که شهر نیکبختانست
که عاشق کم رسد آنجا و معشوقش فراوانست

که تا نازی کنیم آن جا و بازاری نهیم آن جا
که تا دل‌ها خنک گردد که دل‌ها سخت بریانست

نباشد این چنین شهری ولی باری کم از شهری
که در وی عدل و انصافست و معشوق مسلمانست

که این سو عاشقان باری چو عود کهنه می‌سوزد
و آن معشوقْ نادرتر کز او آتش فروزانست

خداوندا به احسانت به حق لطف و اکرامت
مگیر آشفته می‌گویم که جان بی‌تو پریشانست

تو مستان را نمی‌گیری پریشان را نمی‌گیری
خنک آن را که می‌گیری که جانم مست ایشانست

اگر گیری ور اندازی چه غم داری چه کم داری
که عاشق هر طرف این جا بیابان در بیابانست

بخندد چشم مرّیخش مرا گوید: «نمی‌ترسی؟»
نگارا بوی خون آید اگر مریخ خندانست

دلم با خویشتن آمد شکایت را رها کردم
هزاران جان همی‌بخشد چه شد گر خصم یک جانست

منم قاضی خشم آلود و هر دو خصم خشنودند
که جانان طالب جانست و جان جویای جانانست

که جان ذره‌ست و او کیوان که جان میوه‌ست و او بستان
که جان قطره‌ست و او عمان که جان حبه‌ست و او کانست

سخن در پوست می‌گویم که جان این سخن غیبست
نه در اندیشه می‌گنجد نه آن را گفتن امکانست

خمش کن همچو عالم باش خموش و مست و سرگردان
وگر او نیست مست مست چرا افتان و خیزانست