مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (هزج مثمن سالم)

خیال ترک من هر شب صفات ذات من گردد (562)

خیال ترک من هر شب صفات ذات من گردد
که نفی ذات من در وی همی اثبات من گردد

ز حرف عین چشم او ز ظرف جیم گوش او
شه شطرنج هفت اختر به حرفی مات من گردد

اگر زان سیب بن سیبی شکافم حوریی زاید
که عالم را فروگیرد رز و جنات من گردد

وگر مصحف به کف گیرم ز حیرت افتد از دستم
رخش سرعشر من خواند لبش آیات من گردد

جهان طورست و من موسی که من بی‌هوش و او رقصان
ولیکن این کسی داند که بر میقات من گردد

برآمد آفتاب جان که خیزید ای گران جانان
که گر بر کوه برتابم کمین ذرات من گردد

خمش چندان بنالیدم که تا صد قرن این عالم
در این هیهای من پیچد بر این هیهات من گردد

دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد (563)

دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد
به زیر آن درختی رو که او گل‌های تر دارد

در این بازار عطاران مرو هر سو چو بی‌کاران
به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد

ترازو گر نداری پس تو را زو ره زند هر کس
یکی قلبی بیاراید تو پنداری که زر دارد

تو را بر در نشاند او به طراری که می‌آید
تو منشین منتظر بر در که آن خانه دو در دارد

به هر دیگی که می‌جوشد میاور کاسه و منشین
که هر دیگی که می‌جوشد درون چیزی دگر دارد

نه هر کلکی شکر دارد نه هر زیری زبر دارد
نه هر چشمی نظر دارد نه هر بحری گهر دارد

بنال ای بلبل دستان ازیرا نالهٔ مستان
میان صخره و خارا اثر دارد اثر دارد

بنه سر گر نمی‌گنجی که اندر چشمهٔ سوزن
اگر رشته نمی‌گنجد از آن باشد که سر دارد

چراغ است این دل بیدار به زیر دامنش می‌دار
از این باد و هوا بگذر هوایش شور و شر دارد

چو تو از باد بگذشتی مقیم چشمه‌ای گشتی
حریف همدمی گشتی که آبی بر جگر دارد

چو آبت بر جگر باشد درخت سبز را مانی
که میوه نو دهد دایم درون دل سفر دارد

همی‌بینیم ساقی را که گرد جام می‌گردد (564)

همی‌بینیم ساقی را که گرد جام می‌گردد
ز زر پخته بویی بر که سیم اندام می‌گردد

دگر دل دل نمی‌باشد دگر جان می‌نیارامد
که آن ماه دل و جان‌ها به گرد بام می‌گردد

چو خرمن کرد ماه ما بر آن شد تا بسوزاند
چو پخته کرد جان‌ها را به گرد خام می‌گردد

دل بیچاره مفتون شد خرد افتاد و مجنون شد
به دست اوست آن دانه چه گرد دام می‌گردد

ز گردش فارغ است آن مه چه منزل پیش او چه ره
برای حاجت ما دان که چون ایام می‌گردد

شهی که کان و دریاها زکات از وی همی‌خواهند
به گرد کوی هر مفلس برای وام می‌گردد

از این جمله گذر کردم بده ساقی یکی جامی
ز انعامت که این عالم بر آن انعام می‌گردد

شبی گفتی به دلدار‌ی شبت را روز گردانم
چو سنگ آسیا جانم بر آن پیغام می‌گردد

به لطف خویش مستش کن خوش‌ِ جام الستش کن
خراب و می پرستش کن که بی‌آرام می‌گردد

گشا خنب حقایق را بده بی‌صرفه عاشق را
می آشامش کن ایرا دل خیال آشام می‌گردد

بده زان بادهٔ خوشبو مپرسش مستحقی تو
ازیرا آفتابی که همه بر عام می‌گردد

نهان ار رهزنی باشد نهان بینا ببر حلقش
چه نقصان قهرمانت را که چون صمصام می‌گردد

اگر گبرم اگر شاکر توی اول توی آخر
چو تو پنهان شوی شادی غم و سرسام می‌گردد

دلم پرست و آن اولی که هم تو گویی ای مولی
حدیث خفته‌ای چه بود که بر احلام می‌گردد

اگر صد همچو من گردد هلاک او را چه غم دارد (565)

اگر صد همچو من گردد هلاک او را چه غم دارد
که نی عاشق نمی‌یابد که نی دلخسته کم دارد

مرا گوید چرا چشمت رقیب روی من باشد
بدان در پیش خورشید‌ش همی‌دارم که نم دارد

چو اسماعیل پیش او بنوشم زخم نیش او
خلیلم را خریدار‌م چه گر قصد ستم دارد

اگر مشهور شد شورم خدا داند که معذورم
که‌اسیر حکم آن عشقم که صد طبل و علم دارد

مرا یار شکرناکم اگر بنشاند بر خاکم
چرا غم دارد آن مفلس که یار محتشم دارد

غمش در دل چو گنجور‌ی دلم نور علی نوری
مثال مریم زیبا که عیسی در شکم دارد

چو خورشید‌ست یار من نمی‌گردد به جز تنها
سپه‌سالار مه باشد کز استاره حشم دارد

مسلمان نیستم گبر‌م اگر مانده‌ست یک صبر‌م
چه دانی تو که درد او چه دستان و قدم دارد

ز درد او دهان‌تلخ است هر دریا که می‌بینی
ز داغ او نکو بنگر که روی مه رقم دارد

به دوران‌ها چو من عاشق نرست از مغرب و مشرق
بپرس از پیر گردونی که چون من پشت خم دارد

خنک جانی که از خوابش به مالش‌ها برانگیزد
بدان مالش بود شادان و آن را مغتنم دارد

طبیبی چون دهد تلخش بنوشد تلخ او را خوش
طبیبان را نمی‌شاید که عاقل متهم دارد

اگر شان متهم داری بمانی بند بیماری
کسی برخورد از استا که او را محترم دارد

خمش کن کاندر این دریا نشاید نعره و غوغا
که غواص آن کسی باشد که او امساک دم دارد

بتی کو زهره و مه را همه شب شیوه آموزد (566)

بتی کو زهره و مه را همه شب شیوه آموزد
دو چشم او به جادویی دو چشم چرخ بردوزد

شما دل‌ها نگه دارید مسلمانان که من باری
چنان آمیختم با او که دل با من نیامیزد

نخست از عشق او زادم به آخر دل بدو دادم
چو میوه زاید از شاخی از آن شاخ اندرآویزد

ز سایه خود گریزانم که نور از سایه پنهانست
قرارش از کجا باشد کسی کز سایه بگریزد

سر زلفش همی‌گوید صلا زوتر رسن بازی
رخ شمعش همی‌گوید کجا پروانه تا سوزد

برای این رسن بازی دلاور باش و چنبر شو
درافکن خویش در آتش چو شمع او برافروزد

چو ذوق سوختن دیدی دگر نشکیبی از آتش
اگر آب حیات آید تو را ز آتش نینگیزد

نباشد عیب پرسیدن تو را خانه کجا باشد (567)

نباشد عیب پرسیدن تو را خانه کجا باشد
نشانی ده اگر یابیم وان اقبال ما باشد

تو خورشید جهان باشی ز چشم ما نهان باشی
تو خود این را روا داری وانگه این روا باشد

نگفتی من وفادارم وفا را من خریدارم
ببین در رنگ رخسارم بیندیش این وفا باشد

بیا ای یار لعلین لب دلم گم گشت در قالب
دلم داغ شما دارد یقین پیش شما باشد

در این آتش کبابم من خراب اندر خرابم من
چه باشد ای سر خوبان تنی کز سر جدا باشد

دل من در فراق جان چو ماری سرزده پیچان
بگرد نقش تو گردان مثال آسیا باشد

بگفتم ای دل مسکین بیا بر جای خود بنشین
حذر کن ز آتش پرکین دل من گفت تا باشد

فروبستست تدبیرم بیا ای یار شبگیرم
بپرس از شاه کشمیرم کسی را کاشنا باشد

خود او پیدا و پنهانست جهان نقش است و او جانست
بیندیش این چه سلطانست مگر نور خدا باشد

خروش و جوش هر مستی ز جوش خم می باشد
سبکساری هر آهن ز تو آهن ربا باشد

خریدی خانه دل را دل آن توست می‌دانی
هر آنچ هست در خانه از آن کدخدا باشد

قماشی کان تو نبود برون انداز از خانه
درون مسجد اقصی سگ مرده چرا باشد

مسلم گشت دلداری تو را ای تو دل عالم
مسلم گشت جان بخشی تو را وان دم تو را باشد

که دریا را شکافیدن بود چالاکی موسی
قبای مه شکافیدن ز نور مصطفی باشد

برآرد عشق یک فتنه که مردم راه کُه گیرد
به شهر اندر کسی ماند که جویای فنا باشد

زند آتش در این بیشه که بگریزند نخجیران
ز آتش هر که نگریزد چو ابراهیم ما باشد

خمش کوته کن ای خاطر که علم اول و آخر
بیان کرده بود عاشق چو پیش شاه لا باشد

چو آمد روی مه رویم چه باشد جان که جان باشد (568)

چو آمد روی مه رویم چه باشد جان که جان باشد
چو دیدی روز روشن را چه جای پاسبان باشد

برای ماه و هنجارش که تا برنشکند کارش
تو لطف آفتابی بین که در شب‌ها نهان باشد

دلا بگریز از این خانه که دلگیرست و بیگانه
به گلزاری و ایوانی که فرشش آسمان باشد

از این صلح پر از کینش وز این صبح دروغینش
همیشه این چنین صبحی هلاک کاروان باشد

بجو آن صبح صادق را که جان بخشد خلایق را
هزاران مست عاشق را صبوحی و امان باشد

هر آن آتش که می‌زاید غم و اندیشه را سوزد
به هر جایی که گل کاری نهالش گلستان باشد

یکی یاری نکوکاری ز هر آفت نگهداری
ظریفی ماه رخساری به صد جان رایگان باشد

یکی خوبی شکرریزی چو باده رقص انگیزی
یکی مستی خوش آمیزی که وصلش جاودان باشد

اگر با نقش گرمابه شود یک لحظه همخوابه
همان دم نقش گیرد جان چو من دستک زنان باشد

دل آواره ما را از آن دلبر خبر آید
شبی استاره ما را به ماه او قران باشد

چو از بام بلند او رو نماید ناگهان ما را
هوای سست بی آن دم مثال نردبان باشد

کسی کو یار صبر آمد سوار ماه و ابر آمد
مکن باور که ابر تر گدای ناودان باشد

چو چشم چپ همی‌پرد نشان شادی دل دان
چو چشم دل همی‌پرد عجب آن چه نشان باشد

بسی کمپیر در چادر ز مردان برده عمر و زر
مبین چادر تو آن بنگر که در چادر نهان باشد

بسی ماه و بسی فتنه به زیر چادر کهنه
بسی پالانیی لنگی که در برگستوان باشد

بسی خرگه سیه باشد در او ترکی چو مه باشد
چه غم داری تو از پیری چو اقبالت جوان باشد

بریزد صورت پیرت بزاید صورت بختت
ز ابر تیره زاید او که خورشید جهان باشد

کسی کو خواب می‌بیند که با ماهست بر گردون
چه غم گر این تن خفته میان کاهدان باشد

معاذالله که مرغ جان قفس را آهنین خواهد
معاذالله که سیمرغی در این تنگ آشیان باشد

دهان بربند و خامش کن که نطق جاودان داری
سخن با گوش و هوشی گو که او هم جاودان باشد

بهار آمد بهار آمد بهار مشکبار آمد (569)

بهار آمد بهار آمد بهار مشکبار آمد
نگار آمد نگار آمد نگار بردبار آمد

صبوح آمد صبوح آمد صبوح راح و روح آمد
خرامان ساقی مه رو به ایثار عقار آمد

صفا آمد صفا آمد که سنگ و ریگ روشن شد
شفا آمد شفا آمد شفای هر نزار آمد

حبیب آمد حبیب آمد به دلداری مشتاقان
طبیب آمد طبیب آمد طبیب هوشیار آمد

سماع آمد سماع آمد سماع بی‌صداع آمد
وصال آمد وصال آمد وصال پایدار آمد

ربیع آمد ربیع آمد ربیع بس بدیع آمد
شقایق‌ها و ریحان‌ها و لاله خوش عذار آمد

کسی آمد کسی آمد که ناکس زو کسی گردد
مهی آمد مهی آمد که دفع هر غبار آمد

دلی آمد دلی آمد که دل‌ها را بخنداند
میی آمد میی آمد که دفع هر خمار آمد

کفی آمد کفی آمد که دریا در از او یابد
شهی آمد شهی آمد که جان هر دیار آمد

کجا آمد کجا آمد کز این جا خود نرفتست او
ولیکن چشم گه آگاه و گه بی‌اعتبار آمد

ببندم چشم و گویم شد گشایم گویم او آمد
و او در خواب و بیداری قرین و یار غار آمد

کنون ناطق خمش گردد کنون خامش به نطق آید
رها کن حرف بشمرده که حرف بی‌شمار آمد

بهار آمد بهار آمد بهار خوش عذار آمد (570)

بهار آمد بهار آمد بهار خوش عذار آمد
خوش و سرسبز شد عالم اوان لاله زار آمد

ز سوسن بشنو ای ریحان که سوسن صد زبان دارد
به دشت آب و گل بنگر که پرنقش و نگار آمد

گل از نسرین همی‌پرسد که چون بودی در این غربت
همی‌گوید خوشم زیرا خوشی‌ها زان دیار آمد

سمن با سرو می‌گوید که مستانه همی‌رقصی
به گوشش سرو می‌گوید که یار بردبار آمد

بنفشه پیش نیلوفر درآمد که مبارک باد
که زردی رفت و خشکی رفت و عمر پایدار آمد

همی‌زد چشمک آن نرگس به سوی گل که خندانی
بدو گفتا که خندانم که یار اندر کنار آمد

صنوبر گفت راه سخت آسان شد به فضل حق
که هر برگی به ره بری چو تیغ آبدار آمد

ز ترکستان آن دنیا بنه ترکان زیبارو
به هندستان آب و گل به امر شهریار آمد

ببین کان لکلک گویا برآمد بر سر منبر
که ای یاران آن کاره صلا که وقت کار آمد

بیا کامشب به جان بخشی به زلف یار می‌ماند (571)

بیا کامشب به جان بخشی به زلف یار می‌ماند
جمال ماه نورافشان بدان رخسار می‌ماند

به گرد چرخ استاره چو مشتاقان آواره
که از سوز دل ایشان خرد از کار می‌ماند

سقای روح یک باده ز جام غیب درداده
ببین تا کیست افتاده و کی بیدار می‌ماند

به شب نالان و بیداران نیابی جز که بیماران
و من گر هم نمی‌نالم دلم بیمار می‌ماند

در این دریای بی‌مونس دلا می‌نال چون یونس
نهنگ شب در این دریا به مردم خوار می‌ماند

بدان سان می‌خورد ما را ز خاص و عام اندر شب
نه دکان و نه سودا و نه این بازار می‌ماند

چه شد ناصر عبادالله چه شد حافظ بلادالله
ببین جز مبدع جان‌ها اگر دیار می‌ماند

فلک بازار کیوانست در او استاره گردان است
شب ما روز ایشانست که بی‌اغیار می‌ماند

جز این چرخ و زمین در جان عجب چرخیست و بازاری
ولیک از غیرت آن بازار در اسرار می‌ماند