مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (هزج مثمن سالم)
من از اقلیم بالایم سر عالم نمیدارم
نه از آبم نه از خاکم سر عالم نمیدارم
اگر بالاست پراختر وگر دریاست پرگوهر
وگر صحراست پرعبهر سر آن هم نمیدارم
مرا گویی ظریفی کن دمی با ما حریفی کن
مرا گفتهست لاتسکن تو را همدم نمیدارم
مرا چون دایه فضلش به شیر لطف پروردهست
چو من مخمور آن شیرم سر زمزم نمیدارم
در آن شربت که جان سازد دل مشتاق جان بازد
خرد خواهد که دریازد منش محرم نمیدارم
ز شادیها چو بیزارم سر غم از کجا دارم
به غیر یار دلدارم خوش و خرم نمیدارم
پی آن خمر چون عندم شکم بر روزه می بندم
که من آن سرو آزادم که برگ غم نمیدارم
درافتادم در آب جو شدم شسته ز رنگ و بو
ز عشق ذوق زخم او سر مرهم نمیدارم
تو روز و شب دو مرکب دان یکی اشهب یکی ادهم
بر اشهب بر نمیشینم سر ادهم نمیدارم
جز این منهاج روز و شب بود عشاق را مذهب
که بر مسلک به زیر این کهن طارم نمیدارم
به باغ عشق مرغانند سوی بیسویی پران
من ایشان را سلیمانم ولی خاتم نمیدارم
منم عیسی خوش خنده که شد عالم به من زنده
ولی نسبت ز حق دارم من از مریم نمیدارم
ز عشق این حرف بشنیدم خموشی راه خود دیدم
بگو عشقا که من با دوست لا و لم نمیدارم
همه بازان عجب ماندند در آهنگ پروازم
کبوتر همچو من دیدی که من در جستن بازم
به هر هنگام هر مرغی به هر پری همیپرد
مگر من سنگ پولادم که در پرواز آغازم
دهان مگشای بیهنگام و می ترس از زبان من
زبانت گر بود زرین زبان درکش که من گازم
به دنبل دنبه می گوید مرا نیشی است در باطن
تو را بشکافم ای دنبل گر از آغاز بنوازم
بمالم بر تو من خود را به نرمی تا شوی ایمن
به ناگاهانت بشکافم که تا دانی چه فن سازم
دهان مگشای این ساعت ازیرا دنبل خامی
چو وقت آید شوی پخته به کار تو بپردازم
کدامین شوخ برد از ما که دیده شوخ کردستی
چه خوانی دیده پیهی را که پس فرداش بگدازم
کمان نطق من بستان که تیر قهر می پرد
که از مستی مبادا تیر سوی خویش اندازم
یکی سوزی است سازنده عتاب شمس تبریزی
رهم از عالم ناری چو با این سوز درسازم
نه آن بیبهره دلدارم که از دلدار بگریزم
نه آن خنجر به کف دارم کز این پیکار بگریزم
منم آن تخته که با من دروگر کارها دارد
نه از تیشه زبون گردم نه از مسمار بگریزم
مثال تخته بیخویشم خلاف تیشه نندیشم
نشایم جز که آتش را گر از نجار بگریزم
چو سنگم خوار و سرد ار من به لعلی کم سفر سازم
چو غارم تنگ و تاری گر ز یار غار بگریزم
نیابم بوس شفتالو چو بگریزم ز بیبرگی
نبویم مشک تاتاری گر از تاتار بگریزم
از آن از خود همیرنجم که منهم در نمیگنجم
سزد چون سر نمیگنجد گر از دستار بگریزم
هزاران قرن می باید که این دولت به پیش آید
کجا یابم دگربارش اگر این بار بگریزم
نه رنجورم نه نامردم که از خوبان بپرهیزم
نه فاسد معدهای دارم که از خمار بگریزم
نیم بر پشت پالانی که در میدان سپس مانم
نیم فلاح این ده من که از سالار بگریزم
همیگویم دلا بس کن دلم گوید جواب من
که من در کان زر غرقم چرا ز ایثار بگریزم
نهادم پای در عشقی که بر عشاق سر باشم
منم فرزند عشق جان ولی پیش از پدر باشم
اگر چه روغن بادام از بادام می زاید
همیگوید که جان داند که من بیش از شجر باشم
به ظاهربین همیگوید چو مسجود ملایک شد
که ای ابله روا داری که جسم مختصر باشم
زمانی بر کف عشقش چو سیمابی همیلرزم
زمانی در بر معدن همه دل همچو زر باشم
منم پیدا و ناپیدا چو جان و عشق در قالب
گهی اندر میان پنهان گهی شهره کمر باشم
در آن زلفین آن یارم چه سوداها که من دارم
گهی در حلقه می آیم گهی حلقه شمر باشم
اگر عالم بقا یابد هزاران قرن و من رفته
میان عاشقان هر شب سمر باشم سمر باشم
مرا معشوق پنهانی چو خود پنهان همیخواهد
وگر نی رغم شب کوران عیان همچون قمر باشم
مرا گردون همیگوید که چون مه بر سرت دارم
بگفتم نیک می گویی بپرس از من اگر باشم
اگر ساحل شود جنت در او ماهی نیارامد
حدیث شهد او گویم پس آنگه در شکر باشم
به روز وصل اگر ما را از آن دلدار بشناسی
پس آن دلبر دگر باشد من بیدل دگر باشم
بسوزا این تنم گر من ز هر آتش برافروزم
مبادم آب اگر خود من ز هر سیلاب تر باشم
در آن محوی که شمس الدین تبریزیم پالاید
ملک را بال می ریزد من آن جا چون بشر باشم
مرا چون کم فرستی غم حزین و تنگ دل باشم
چو غم بر من فروریزی ز لطف غم خجل باشم
غمان تو مرا نگذاشت تا غمگین شوم یک دم
هوای تو مرا نگذاشت تا من آب و گل باشم
همه اجزای عالم را غم تو زنده می دارد
منم کز تو غمی خواهم که در وی مستقل باشم
عجب دردی برانگیزی که دردم را دوا گردد
عجب گردی برانگیزی که از وی مکتحل باشم
فدایی را کفیلی کو که ارزد جان فدا کردن
کسایی را کسایی کو که آن را مشتمل باشم
مرا رنج تو نگذارد که رنجوری به من آید
مرا گنج تو نگذارد که درویش و مقل باشم
صباح تو مرا نگذاشت تا شمعی برافروزم
عیان تو مرا نگذاشت تا من مستدل باشم
خیالی کان به پیش آید خیالت را بپوشاند
اگر خونش بریزم من ز خون او بحل باشم
بسوزانم ز عشق تو خیال هر دو عالم را
بسوزند این دو پروانه چو من شمع چگل باشم
خمش کن نقل کمتر کن ز حال خود به قال خود
چنان نقلی که من دارم چرا من منتقل باشم
تو خود دانی که من بیتو عدم باشم عدم باشم
عدم خود قابل هست است از آن هم نیز کم باشم
چو زان یوسف جدا مانم یقین در بیت احزانم
حریف ظن بد باشم ندیم هر ندم باشم
چو شحنه شهر شه باشم عسس گردم چو مه باشم
شکنجه دزد غم باشم سقام هر سقم باشم
ببندم گردن غم را چو اشتر می کشم هر جا
بجز خارش ننوشانم چو در باغ ارم باشم
قضایش گر قصاص آرد مرا اشتر کند روزی
جمازه حج او گردم حمول آن حرم باشم
منم محکوم امر مر گه اشتربان و گه اشتر
گهی لت خواره چون طبلم گهی شقه علم باشم
اگر طبال اگر طبلم به لشکرگاه آن فضلم
از این تلوین چه غم دارم چو سلطان را حشم باشم
بگیرم خرس فکرت را ره رقصش بیاموزم
به هنگامه بتان آرم ز رقصش مغتنم باشم
چو شمعی ام که بیگفتن نمایم نقش هر چیزی
مکن اندیشه کژمژ که غماز رقم باشم
یقول العشق یا صاحی تساکر و اغتنم راحی
فاشبعناک یا طاوی و داویناک یا اخشم
شکرنا نعمه المولی و مولانا به اولی
فهذا العیش لا یفنی و هذا الکاس لا یهشم
افندی کالی میراسوذ لزمونو تا کالاسو
اذی نازس کنا خارس که تا من محتشم باشم
یزک ای یار روحانی ورر عیسی بکی جانی
سنک اول ایلکل قانی اگر من متهم باشم
خمش باشم ترش باشم به قاصد تا بگوید او
خمش چونی ترش چونی تو را چون من صنم باشم
من آنم کز خیالاتش تراشنده وثن باشم
چو هنگام وصال آمد بتان را بت شکن باشم
مرا چون او ولی باشد چه سخره بوعلی باشم
چو حسن خویش بنماید چه بند بوالحسن باشم
دو صورت پیش می آرد گهی شمع است و گه شاهد
دوم را من چو آیینه نخستین را لگن باشم
مرا وامی است در گردن که بسپارم به عشقش جان
ولی نگزارمش تا از تقاضا ممتحن باشم
چو زندانم بود چاهی که در قعرش بود یوسف
خنک جان من آن روزی که در زندان شدن باشم
چو دست او رسن باشد که دست چاهیان گیرد
چه دستکها زنم آن دم که پابست رسن باشم
مرا گوید چه می نالی ز عشقی تا که راهت زد
خنک آن کاروان کش من در این ره راه زن باشم
چو چنگم لیک اگر خواهی که دانی وقت ساز من
غنیمت دار آن دم را که در تن تن تنن باشم
چو یار ذوفنون من زند پرده جنون من
خدا داند دگر کس نی که آن دم در چه فن باشم
ز کوب غم چه غم دارم که با او پای می کوبم
چه تلخی آیدم چون من بر شیرین ذقن باشم
چو بیش از صد جهان دارم چرا در یک جهان باشم
چو پخته شد کباب من چرا در بابزن باشم
کبوترباز عشقش را کبوتر بود جان من
چو برج خویش را دیدم چرا اندر بدن باشم
گهی با خویش در جنگم گهی بیخویشم و دنگم
چو آمد یار گلرنگم چرا با این سه فن باشم
چو در گرمابه عشقش حجابی نیست جانها را
نیم من نقش گرمابه چرا در جامه کن باشم
خمش کن ای دل گویا که من آواره خواهم شد
وطن آتش گرفت از تو چگونه در وطن باشم
اگر من در وطن باشم وگر بیرون ز تن باشم
ز تاب شمس تبریزی سهیل اندر یمن باشم
چو آمد روی مه رویم که باشم من که من باشم
چو هر خاری از او گل شد چرا من یاسمن باشم
چو هر سنگی عسل گردد چرا مومی کند مومی
همه اجسام چون جان شد چرا استیزه تن باشم
یقین هر چشم جو گردد چو آن آب روان آمد
چو در جلوهست حسن او چه بند بوالحسن باشم
اگر چه در لگن بودم مثال شمع تا اکنون
چو شمعم جمله گشت آتش چرا اندر لگن باشم
چو از نحس زحل رستم چه زیر آسمان باشم
چو محنت جمله دولت گشت از چه ممتحن باشم
حسد بر من حسد دارد مرا بر کی حسد باشد
ز جوی خمر چون مستم چرا تشنه لبن باشم
به گرد دل همیگردی چه خواهی کرد میدانم
چه خواهی کرد دل را خون و رخ را زرد میدانم
یکی بازی برآوردی که رخت دل همه بردی
چه خواهی بعد از این بازی دگر آورد میدانم
به یک غمزه جگر خستی پس آتش اندر او بستی
بخواهی پخت میبینم بخواهی خورد میدانم
به حق اشک گرم من به حق آه سرد من
که گرمم پرس چون بینی که گرم از سرد میدانم
مرا دل سوزد و سینه تو را دامن ولی فرق است
که سوز از سوز و دود از دود و درد از درد میدانم
به دل گویم که چون مردان صبوری کن دلم گوید
نه مردم نی زن ار از غم ز زن تا مرد میدانم
دلا چون گرد برخیزی ز هر بادی نمیگفتی
که از مردی برآوردن ز دریا گرد میدانم
جوابم داد دل کان مه چو جفت و طاق میبازد
چو ترسا جفت گویم گر ز جفت و فرد میدانم
چو در شطرنج شد قایم بریزد نرد شش پنجی
بگویم مات غم باشم اگر این نرد میدانم
تو خورشیدی و یا زهره و یا ماهی نمیدانم
وزین سرگشته مجنون چه می خواهی نمیدانم
در این درگاه بیچونی همه لطف است و موزونی
چه صحرایی چه خضرایی چه درگاهی نمیدانم
به خرمنگاه گردونی که راه کهکشان دارد
چو ترکان گرد تو اختر چه خرگاهی نمیدانم
ز رویت جان ما گلشن بنفشه و نرگس و سوسن
ز ماهت ماه ما روشن چه همراهی نمیدانم
زهی دریای بیساحل پر از ماهی درون دل
چنین دریا ندیدستم چنین ماهی نمیدانم
شهی خلق افسانه محقر همچو شه دانه
بجز آن شاه باقی را شهنشاهی نمیدانم
زهی خورشید بیپایان که ذراتت سخن گویان
تو نور ذات اللهی تو اللهی نمیدانم
هزاران جان یعقوبی همیسوزد از این خوبی
چرا ای یوسف خوبان در این چاهی نمیدانم
خمش کن کز سخن چینی همیشه غرق تلوینی
دمی هویی دمیهایی دمی آهی نمیدانم
خمش کردم که سرمستم از آن افسون که خوردستم
که بیخویشی و مستی را ز آگاهی نمیدانم