مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (هزج مثمن سالم)

چو رعد و برق می خندد ثنا و حمد می خوانم (1437)

چو رعد و برق می خندد ثنا و حمد می خوانم
چو چرخ صاف پرنورم به گرد ماه گردانم

زبانم عقده‌ای دارد چو موسی من ز فرعونان
ز رشک آنک فرعونی خبر یابد ز برهانم

فروبندید دستم را چو دریابید هستم را
به لشکرگاه فرعونی که من جاسوس سلطانم

نه جاسوسم نه ناموسم من از اسرار قدوسم
رها کن چونک سرمستم که تا لافی بپرانم

ز باده باد می خیزد که باده باد انگیزد
خصوصا این چنین باده که من از وی پریشانم

همه زهاد عالم را اگر بویی رسد زین می
چه ویرانی پدید آید چه گویم من نمی‌دانم

چه جای می که گر بویی از آن انفاس سرمستان
رسد در سنگ و در مرمر بلافد کآب حیوانم

وجود من عزبخانه‌ست و آن مستان در او جمعند
دلم حیران کز ایشانم عجب یا خود من ایشانم

اگر من جنس ایشانم وگر من غیر ایشانم
نمی‌دانم همین دانم که من در روح و ریحانم

ندارد پای عشق او دل بی‌دست و بی‌پایم (1438)

ندارد پای عشق او دل بی‌دست و بی‌پایم
که روز و شب چو مجنونم سر زنجیر می خایم

میان خونم و ترسم که گر آید خیال او
به خون دل خیالش را ز بی‌خویشی بیالایم

خیالات همه عالم اگر چه آشنا داند
به خون غرقه شود والله اگر این راه بگشایم

منم افتاده در سیلی اگر مجنون آن لیلی
ز من گر یک نشان خواهد نشانی‌هاش بنمایم

همه گردد دل پاره همه شب همچو استاره
شده خواب من آواره ز سحر یار خودرایم

ز شب‌های من گریان بپرس از لشکر پریان
که در ظلمت ز آمدشد پری را پای می سایم

اگر یک دم بیاسایم روان من نیاساید
من آن لحظه بیاسایم که یک لحظه نیاسایم

رها کن تا چو خورشیدی قبایی پوشم از آتش
در آن آتش چو خورشیدی جهانی را بیارایم

که آن خورشید بر گردون ز عشق او همی‌سوزد
و هر دم شکر می گوید که سوزش را همی‌شایم

رها کن تا که چون ماهی گدازان غمش باشم
که تا چون مه نکاهم من چو مه زان پس نیفزایم

من این ایوان نه تو را نمی‌دانم نمی‌دانم (1439)

من این ایوان نه تو را نمی‌دانم نمی‌دانم
من این نقاش جادو را نمی‌دانم نمی‌دانم

مرا گوید مرو هر سو تو استادی بیا این سو
که من آن سوی بی‌سو را نمی‌دانم نمی‌دانم

همی‌گیرد گریبانم همی‌دارد پریشانم
من این خوش خوی بدخو را نمی‌دانم نمی‌دانم

مرا جان طرب پیشه‌ست که بی‌مطرب نیارامد
من این جان طرب جو را نمی‌دانم نمی‌دانم

یکی شیری همی‌بینم جهان پیشش گله آهو
که من این شیر و آهو را نمی‌دانم نمی‌دانم

مرا سیلاب بربوده مرا جویای جو کرده
که این سیلاب و این جو را نمی‌دانم نمی‌دانم

چو طفلی گم شدستم من میان کوی و بازاری
که این بازار و این کو را نمی‌دانم نمی‌دانم

مرا گوید یکی مشفق بدت گویند بدگویان
نکوگو را و بدگو را نمی‌دانم نمی‌دانم

زمین چون زن فلک چو شو خورد فرزند چون گربه
من این زن را و این شو را نمی‌دانم نمی‌دانم

مرا آن صورت غیبی به ابرو نکته می گوید
که غمزه چشم و ابرو را نمی‌دانم نمی‌دانم

منم یعقوب و او یوسف که چشمم روشن از بویش
اگر چه اصل این بو را نمی‌دانم نمی‌دانم

جهان گر رو ترش دارد چو مه در روی من خندد
که من جز میر مه رو را نمی‌دانم نمی‌دانم

ز دست و بازوی قدرت به هر دم تیر می پرد
که من آن دست و بازو را نمی‌دانم نمی‌دانم

در آن مطبخ درافتادم که جان و دل کباب آمد
من این گندیده تزغو را نمی‌دانم نمی‌دانم

دکان نانبا دیدم که قرصش قرص ماه آمد
من این نان و ترازو را نمی‌دانم نمی‌دانم

چو مردان صف شکستم من به طفلی بازرستم من
که این لالای لولو را نمی‌دانم نمی‌دانم

تو گویی شش جهت منگر به سوی بی‌سوی برپر
بیا این سو من آن سو را نمی‌دانم نمی‌دانم

خمش کن چند می گویی چه قیل و قال می جویی
که قیل و قال و قالو را نمی‌دانم نمی‌دانم

به دستم یرلغی آمد از آن قان همه قانان
که من با چو و با تو را نمی‌دانم نمی‌دانم

دوایی دارم آخر من ز جالینوس پنهانی
که من این درد پهلو را نمی‌دانم نمی‌دانم

مرا دردی است و دارویی که جالینوس می گوید
که من این درد و دارو را نمی‌دانم نمی‌دانم

برو ای شب ز پیش من مپیچان زلف و گیسو را
که جز آن جعد و گیسو را نمی‌دانم نمی‌دانم

برو ای روز گلچهره که خورشیدت چه گلگون است
که من جز نور یاهو را نمی‌دانم نمی‌دانم

برو ای باغ با نقلت برو ای شیره با شیرت
که جز آن نقل و طزغو را نمی‌دانم نمی‌دانم

اگر صد منجنیق آید ز برج آسمان بر من
بجز آن برج و بارو را نمی‌دانم نمی‌دانم

چه رومی چهرگان دارم چه ترکان نهان دارم
چه عیب است ار هلاوو را نمی‌دانم نمی‌دانم

هلاوو را بپرس آخر از آن ترکان حیران کن
کز آن حیرت هلا او را نمی‌دانم نمی‌دانم

دلم چون تیر می پرد کمان تن همی‌غرد
اگر آن دست و بازو را نمی‌دانم نمی‌دانم

رها کن حرف هندو را ببین ترکان معنی را
من آن ترکم که هندو را نمی‌دانم نمی‌دانم

بیا ای شمس تبریزی مکن سنگین دلی با من
که با تو سنگ و لولو را نمی‌دانم نمی‌دانم

بنه ای سبز خنگ من فراز آسمان‌ها سم (1440)

بنه ای سبز خنگ من فراز آسمان‌ها سم
که بنشست آن مه زیبا چو صد تنگ شکر پیشم

روان شد سوی ما کوثر پر از شیر و پر از شکر
بدران مشک سقا را بزن سنگی و بشکن خم

یکی آهوی جان پرور برآمد از بیابانی
که شیر نر ز بیم او زند بر ریگ سوزان دم

همه مستیم ای خواجه به روز عید می ماند
دهل مست و دهلزن مست و بیخود می زند لم لم

درآمد عقل در میدان سر انگشت در دندان
که با سرمست و با حیران چه گفتم من که الهاکم

یکی عاقل میان ما به دارو هم نمی‌یابد
در این زنجیر مجنونان چه مجنون می شود مردم

به نزد من یکی ساغر به از صد خانه پرزر
بریزم بر تن لاغر از آن باده یکی قمقم

میان روزه داران خوش شراب عید در می کش
نه آن مستی که شب آیی ز ترس خلق چون کزدم

بخور بی‌رطل و بی‌کوزه میی کو بشکند روزه
نه ز انگورست و نی شیره نی از طزغو نی از گندم

شرابی نی که درریزی سحر مخمور برخیزی
دروغین است آن باده از آن افتاده کوته دم

دهان بربند و محرم شو به کعبه خامشان می رو
پیاپی اندر این مستی نی اشتر جو و نی جم جم

بنه ای سبز خنگ من فراز آسمان‌ها سم (1441)

بنه ای سبز خنگ من فراز آسمان‌ها سم
که بنوشت آن مه بی‌کیف دعوت نامه‌ای پیشم

روان شد سوی ما کوثر که گنجا نیست ظرف اندر
بدران مشک سقا را بزن سنگی و بشکن خم

یکی آهوی چون جانی برآمد از بیابانی
که شیر نر ز بیم او زند بر ریگ سوزان دم

همه مستیم ای خواجه به روز عید می ماند
دهل مست و دهلزن مست و بیخود می زند لم لم

درآمد عقل در میدان سر انگشت در دندان
که بر سرمست و با حیران چه برخوانیم الهاکم

یکی عاقل میان ما به دارو هم نمی‌یابند
در این زنجیر مجنونان چه مجنون می شود مردم

بر مخمور یک ساغر به از صد خانه پرزر
بریزم بر تن لاغر از آن باده یکی قمقم

میان روزه داران خوش شراب عشق در می کش
نه آن مستی که شب آیی ز شرم خلق چون کزدم

بخور بی‌رطل و بی‌کوزه میی کو نشکند روزه
نه ز انگور است و نه از شیره نه از بَگْنی نه از گندم

شرابی نی که درریزی سر مخمور برخیزی
دروغین است آن باده از آن افتاد کوته دم

رسید از باده خانه پر به زیر مشک می اشتر
رها کن خواب خراخر که قمقم بانگ زد قم قم

دهان بربند و محرم شو به کعبه خامشان می رو
پیاپی اندر این مستی نه اشتر جو و نی جم جم

زهی سرگشته در عالم سر و سامان که من دارم (1442)

زهی سرگشته در عالم سر و سامان که من دارم
زهی در راه عشق تو دل بریان که من دارم

وگر در راه بازار غم عشقت خریدارم
به صد جان‌ها بنفروشم ز عشقت آنچ من دارم

بشستم تخته هستی سر عالم نمی‌دارم (1443)

بشستم تخته هستی سر عالم نمی‌دارم
دریدم پرده بی‌چون سر آن هم نمی‌دارم

مرا چون دایه قدسی به شیر لطف پرورده‌ست
ملامت کی رسد در من که برگ غم نمی‌دارم

چنان در نیستی غرقم که معشوقم همی‌گوید
بیا با من دمی بنشین سر آن هم نمی‌دارم

دمی کاندر وجود آورد آدم را به یک لحظه
از آن دم نیز بیزارم سر آن هم نمی‌دارم

چه گویی بوالفضولی را که یک دم آن خود نبود
هزاران بار می گوید سر آن هم نمی‌دارم

اتیناکم اتیناکم فحیونا نحییکم (1779)

اتیناکم اتیناکم فحیونا نحییکم
و لو لاکم و لقیاکم لما کنا بودایکم

دخلنا دارکم سکری فشکرا ربنا شکرا
ذکرتم عهدنا ذکرا و نادانا منادیکم

خرجنا من قری الوادی دخلنا القصر یا حادی
توافیتم بمیعادی و باح الراح ساقیکم

فاخف القصر لا تبدی و من یسئلک لا تهدی
فانت الغوث و المجدی اذا ناجی مناجیکم

و تسقینا و تشفینا و مثل السر تخفینا
و هذا کله فضل فانا لا نکافیکم

مرا در دل همی‌آید که من دل را کنم قربان (1844)

مرا در دل همی‌آید که من دل را کنم قربان
نباید بددلی کردن بباید کردن این فرمان

دل من می‌نیارامد که من با دل بیارامم
بباید کرد ترک دل، نباید خصم شد با جان

زهی میدان زهی مردان همه در مرگ خود شادان
سر خود گوی باید کرد وانگه رفت در میدان

زهی سر دل عاشق قضای سر شده او را
خنک این سر خنک آن سر که دارد این چنین جولان

اگر جانباز و عیاری وگر در خون خود یاری
پس گردن چه می‌خاری چه می‌ترسی چو ترسایان

اگر مجنون زنجیری سر زنجیر می‌گیری
وگر از شیر زادستی چه‌ای چون گربه در انبان

مرا گفت آن جگرخواره که مهمان توام امشب
جگر در سیخ کش ای دل کبابی کن پی مهمان

کباب است و شراب امشب حرام و کفر خواب امشب
که امشب همچو چتر آمد نهان در چتر شب سلطان

ربابی چشم بربسته رباب و زخمه بر دسته
کمانچه رانده آهسته مرا از خواب او افغان

کشاکش‌هاست در جانم کشنده کیست می‌دانم
دمی خواهم بیاسایم ولیکن نیستم امکان

به هر روزم جنون آرد دگر بازی برون آرد
که من بازیچه اویم ز بازی‌های او حیران

چو جامم گه بگرداند چو ساغر گه بریزد خون
چو خمرم گه بجوشاند چو مستم گه کند ویران

گهی صرفم بنوشاند چو چنگم درخروشاند
به شامم می‌بپوشاند به صبحم می‌کند یقظان

گر این از شمس تبریز است زهی بنده نوازی‌ها
وگر از دور گردون است زهی دور و زهی دوران

عدو توبه و صبرم مرا امروز ناگاهان (1845)

عدو توبه و صبرم مرا امروز ناگاهان
میان راه پیش آمد نوازش کرد چون شاهان

گرفته جام چون مستان در او صد عشوه و دستان
به پیشم داشت جام می که گر میخواره‌ای بستان

منور چون رخ موسی مبارک چون که سینا
مشعشع چون ید بیضا مشرح چون دل عمران

هلا این لوح لایح را بیا بستان از این موسی
مکش سر همچو فرعونان مکن استیزه چون هامان

بدو گفتم که ای موسی به دستت چیست آن گفت این
یکی ساعت عصا باشد یکی ساعت بود ثعبان

ز هر ذره جدا صد نقش گوناگون بدید آید
که هر چه بوهریره را بباید هست در انبان

به دست من بود حکمش به هر صورت بگردانم
کنم زهراب را دارو کنم دشوار را آسان

زنم گاهیش بر دریا برآرم گرد از دریا
زنم گاهیش بر سنگی بجوشد چشمه حیوان

گه آب نیل صافی را به دشمن خون نمودم من
نمودم سنگ خاکی را به عامه گوهر و مرجان

به چشم حاسدان گرگم بر یعقوب خود یوسف
بر جهال بوجهلم محمد پیش یزدان دان

گلاب خوش نفس باشد جعل را مرگ و جان کندن
جلاب شکری باشد به صفرایی زیان جان

به ظاهر طالبان همراه و در تحقیق پشتاپشت
یکی منزل در اسفل کرد و دیگر برتر از کیوان

مثال کودک و پیری که همراهند در ظاهر
ولیک این روزافزون است و آن هر لحظه در نقصان

چه جام زهر و قند است این چه سحر و چشم بند است این
که سرگردان همی‌دارد تو را این دور و این دوران

جهان ثابت است و تو ورا گردان همی‌بینی
چو برگردد کسی را سر ببیند خانه را گردان

مقام خوف آن را دان که هستی تو در او ایمن
مقام امن آن را دان که هستی تو در او لرزان

چو عکسی و دروغینی همه برعکس می بینی
چو کردی مشورت با زن خلاف زن کن ای نادان

زن آن باشد که رنگ و بو بود او را ره و قبله
حقیقت نفس اماره‌ست زن در بنیت انسان

نصیحت‌های اهل دل دوی نحل را ماند
پر از حلوا کند از لب ز فرش خانه تا ساران

زهی مفهوم نامفهوم زهی بیگانه همدل
زهی ترشی به از شیرین زهی کفری به از ایمان

خمش کن که زبان دربان شده‌ست از حرف پیمودن
چو دل بی‌حرف می گوید بود در صدر چون سلطان

بتاب ای شمس تبریزی به سوی برج‌های دل
که شمس مقعد صدقی نه چون این شمس سرگردان