مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (هزج مثمن سالم)
حرام است ای مسلمانان از این خانه برون رفتن
می چون ارغوان هشتن ز بانگ ارغنون رفتن
برون زرق است یا استم هزاران بار دیدهستم
از این پس ابلهی باشد برای آزمون رفتن
مرو زین خانه ای مجنون که خون گریی ز هجران خون
چو دستی را فروبُرّی عجایب نیست خون رفتن
ز شمع آموز ای خواجه میان گریه خندیدن
ز چشم آموز ای زیرک به هنگام سکون رفتن
اگر باشد تو را روزی ز استادان بیاموزی
چو مرغ جان معصومان به چرخ نیلگون رفتن
بیا ای جان که وقتت خوش چو استن بار ما میکش
که تا صبرت بیاموزد به سقف بیستون رفتن
فسون عیسی مریم نکرد از درد عاشق کم
وظیفه درد دل نبود به دارو و فسون رفتن
چو طاسی سرنگون گردد رود آنچ در او باشد
ولی سودا نمیتاند ز کاسه سر نگون رفتن
اگر پاکی و ناپاکی مرو زین خانه ای زاکی
گناهی نیست در عالم تو را ای بنده چون رفتن
توی شیر اندر این درگه عدوِ راه تو روبه
بود بر شیر بدنامی از این چالش زبون رفتن
چو نازی میکشی باری بیا ناز چنین شه کش
که بس بداختری باشد به زیر چرخ دون رفتن
ز دانشها بشویم دل ز خود خود را کنم غافل
که سوی دلبر مقبل نشاید ذوفنون رفتن
شناسد جان مجنونان که این جان است قشر جان
بباید بهر این دانش ز دانش در جنون رفتن
کسی کو دم زند بیدم مباح او راست غواصی
کسی کو کم زند در کم رسد او را فزون رفتن
رها کن تا بگوید او خموشی گیر و توبه جو
که آن دلدار خو دارد به سوی تایبون رفتن
خرامان میروی در دل، چراغافروز جان و تن
زهی چشموچراغ دل، زهی چشمم به تو روشن
زهی دریای پر گوهر، زهی افلاک پر اختر
زهی صحرای پر عبهر، زهی بستان پر سوسن
ز تو اجسام را چَستی، ز تو ارواح را مستی
ایا پر کرده گوهرها جهان خاک را دامن
چه میگویم من ای دلبر، نظیر تو دو سه ابتر
چه تشبیهت کنم دیگر؟! چه دارم من؟! چه دانم من؟!
بگو ای چشم حیران را: «چو دیدی لطف جانان را
چه خواهی دید خلقان را؟! چه گردی گرد آهرمن؟!
شکار شیر بگذاری شکار خوک برداری
زهی تدبیر و هشیاری زهی بیگار و جان کندن»
مرا باری عنایاتش، خطابات و مراعاتش
شعاعات و ملاقاتش، یکی طوقی است در گردن
حلاوتهای آن مُفضل قرار و صبر برد از دل
که دیدم غیر او تا من سکون یابم در این مسکن؟!
بهغیر آن جلال و عزّ که او دیگر نشد هرگز
همه درمانده و عاجز ز خاص و عام و مرد و زن
منم از عشق افروزان، مثال آتش از هیزم
ز غیر عشق بیگانه، مثال آب با روغن
بسوزان هر چه من دارم به غیر دل که اندر دل
به هر ساعت همیسازی ز کًّر و فًّر خود گلشن
غلام زنگی شب را تو کردی ساقی خلقان
غلام روز رومی را بدادی دار و گیر و فن
وآنگه این دو لالا را رقیب مرد و زن کردی
که تا چون دانهشان از کَه گزینی اندر این خرمن
همه صاحبدلان گندم که بامغزند و با لذت
همه جسمانیان چون کَه که بیمغزند در مطحن
درخت سبز صاحب دل میان باغ دین خندان
درخت خشک بیمعنی چه باشد؟ هیزم گلخن
خیالت میرود در دل چو عیسی بهر جانبخشی
چنانک وحی ربانی به موسی جانب ایمن
خیالت را نشانیها زر و گوهرفشانیها
کز او خندان شود دندان کز او گویا شود الکن
دو غَمّاز دگر دارم یکی عشق و دگر مستی
حریفان را نمیگویم یکی از دیگری احسن
ز تو ای دیده و دینم، هزاران لطف میبینم
ولیکن خاطر عاشق بداندیش آمد و بدظن
ز چشم روز میترسم که چشمش سحرها دارد
ز زلف شام میترسم که شب فتنه است و آبستن
مرا گوید: «چه می ترسی که کوبد مر تو را محنت؟!
که سرمه نور دیده شد چو شد ساییده در هاون»
همه خوف از وجود آید، بر او کم لرز و کم میزن
همه ترس از شکست آید، شکسته شو ببین مأمن
ز ارکان من بدزدیدم زر و در کیسه پیچیدم
ز ترس بازدادن من چو دزدانم در این مکمن
سبوس ار چه که پنهان شد میان آرد چون دزدان
کشاند شحنهٔ دادش ز هر گوشه به پَرویزن
چو هیزم بیخبر بودی ز عشق آتش به تو درزد
بجه چون برق از این آتش، برآ چون دود از این روزن
چه خنجر میکشی این جا؟! تو گردن پیش خنجر نِه
که تا زفتی نگنجی تو درون چشمهٔ سوزن
در جنّت چو تنگ آمد مثال چشمهٔ سوزن
اگر خواهی چو پشمی شو لِتَغْزل ذاکَ تغزیلاً
بود کان غَزْل در سوزن نگنجد کاین دمت غَزْل است
که میریسی ز پنبهْٔ تن که بافی حلّه ادکن
لباس حلّهٔ اَدکَن ز غَزْلِ پنبگی ناید
مگر این پنبه ابریشم شود ز اکسیر آن مخزن
چو ابریشم شوی آید وریشمتابِ وحی او
تو را گوید: «بریس اکنون» بدم پیغام مُستَحَسن
چه باشد وحی در تازی؟ بهگوشاندر سخن گفتن
دُهل مینشنود گوشَت به جهد و جِدّ نوبتزن
گران گوشی و آنگه تو به گوشاندر کنی پنبه
چنانک گفت: «واستغشوا» بپیچی سر به پیراهن
گرانگوشی، گرانجسمی، گرانجانی نذیر آمد
که میگوید تو را هر یک: «الا یا علج لا تأمن»
سبکگوشی، سبکجسمی، سبکجانی بشیر آمد
که می گوید تو را هر یک: «الا یا لیث لا تحزن»
بهاری باش تا خوبان به بستان در تو آویزند
که بگریزند این خوبان ز شکل بارِد بهمن
بهار ار نیستی اکنون چو تابستان در آتش رو
که بیآن حسن و بیآن عشق باشد مرد مستهجن
اگر خواهی که هر جزوت شود گویا و شاعر، رو
خمش کن سوی این منطق، به نظم و نثر لاتَرکَن
که برکَنده شوی از فکر، چون در گفت میآیی
مکَن از فکر دل، خود را، از این گفتِزبان بر کن
قضا خنبک زند گوید که: «مردان عهدها کردند
شکستم عهدهاشان را» هلا میکوش ما امکن
ستیزه میکنی با خود کز این پس من چنین باشم
ز استیزه چه بربندی؟ قضا را بنگر ای کودن
نکاحی میکند با دل به هر دم صورت غیبی
نزاید، گرچه جمع آیند صد عنّین و استرون
صور را دل شده جاذب، چو عنّین شهوتِ کاذب
ز خوبان نیست عنین را به جز بخشیدن وجکن
بیا ای شمس تبریزی که سلطانی و خونریزی
قضا را گو: «که از بالا جهان را در بلا مفکن»
چه باشد پیشه عاشق به جز دیوانگی کردن
چه باشد ناز معشوقان به جز بیگانگی کردن
ز هر ذره بیاموزید پیش نور برجستن
ز پروانه بیاموزید آن مردانگی کردن
چو شیر مست بیرون جه نه اول دان و نه آخر
که آید ننگ شیران را ز روبه شانگی کردن
سرافراز است که لیکن نداند ذره باشیدن
چه گویم باز را لیکن کجا پروانگی کردن
به پیش تیر چون اسپر برهنه زخم را جستن
میان کوره با آتش چو زر همخانگی کردن
گر آب جوی شیرین است ولی کو هیبت دریا
کجا فرزین شه بودن کجا فرزانگی کردن
توی پیمانه اسرار گوش و چشم را بربند
نتاند کاسه سوراخ خود پیمانگی کردن
اگر باشد شبی روشن کجا باشد به جای روز
وگر باشد شبه تابان کجا دردانگی کردن
چرا کوشد مسلمان در مسلمان را فریبیدن
بسی صنعت نمیباید پریشان را فریبیدن
بدریدی همه هامون ز نقش لیلی و مجنون
ولی چشمش نمیخواهد گران جان را فریبیدن
نمیآید دریغ او را چو دریا گوهرافشانی
ولیکن تو روا داری بدین آن را فریبیدن
معلم خانه چشمش چه رسم آورد در عالم
که طمع افتاد موران را سلیمان را فریبیدن
دلم بدرید ز اندیشه شکسته گشته چون شیشه
که عقل از چه طمع دارد نهان دان را فریبیدن
برآمد عالم از صیقل چو جندرخانه شد گیتی
که بشنیدند کو خواهد ملیحان را فریبیدن
هر اندیشه که برجوشد روان گردد پی صیدی
نمکها را هوس چه بود نمکدان را فریبیدن
پلیدی را بیاموزد بر آب پاک افزودن
کلیدی را بیاموزد کلیدان را فریبیدن
چو لونالون می داند شکنجه کردن آن قاهر
چه رغبت دارد آن آتش سپندان را فریبیدن
چراغ عالم افروزم نمیتابد چنین روشن
عجب این عیب از چشم است یا از نو یا روزن
مگر گم شد سر رشته چه شد آن حال بگذشته
که پوشیده نمیماند در آن حالت سر سوزن
خنک آن دم که فراش فرشنا اندر این مسجد
در این قندیل دل ریزد ز زیتون خدا روغن
دلا در بوته آتش درآ مردانه بنشین خوش
که از تأثیر این آتش چنان آیینه شد آهن
چو ابراهیم در آذر درآمد همچو نقد زر
برویید از رخ آتش سمن زار و گل و سوسن
اگر دل را از این غوغا نیاری اندر این سودا
چه خواهی کرد این دل را بیا بنشین بگو با من
اگر در حلقه مردان نمیآیی ز نامردی
چو حلقه بر در مردان برون می باش و در می زن
چو پیغامبر بگفت الصوم جنه پس بگیر آن را
به پیش نفس تیرانداز زنهار این سپر مفکن
سپر باید در این خشکی چو در دریا رسی آنگه
چو ماهی بر تنت روید به دفع تیر او جوشن
نشانیهاست در چشمش نشانش کن نشانش کن
ز من بشنو که وقت آمد کشانش کن کشانش کن
برآمد آفتاب جان فزون از مشرق و مغرب
بیا ای حاسد ار مردی نهانش کن نهانش کن
از این نکته منم در خون خدا داند که چونم چون
بیا ای جان روزافزون بیانش کن بیانش کن
بیانش کرده گیر ای جان نه آن دریاست وان مرجان
نیارامد به شرحش جان عیانش کن عیانش کن
عیانش بود ما آمد زیانش سود ما آمد
اگر تو سود جان خواهی زیانش کن زیانش کن
یکی جان خواهد آن دریا همه آتش نهنگ آسا
اگر داری چنین جانی روانش کن روانش کن
هر آن کو بحربین باشد فلک پیشش زمین باشد
هر آن کو نی چنین باشد چنانش کن چنانش کن
برون جه از جهان زوتر درآ در بحر پرگوهر
جهندهست این جهان بنگر جهانش کن جهانش کن
اگر خواهی که بگریزی ز شاه شمس تبریزی
مپران تیر دعوی را کمانش کن کمانش کن
چو آمد روی مه رویم کی باشم من که باشم من
چو زاید آفتاب جان کجا ماند شب آبستن
چه باشد خار گریان رو که چون سور بهار آید
نگیرد رنگ و بوی خوش نگیرد خوی خندیدن
چه باشد سنگ بیقیمت چو خورشید اندر او تابد
که از سنگی برون ناید نگردد گوهر روشن
چه باشد شیر نوزاده ز یک گربه زبون باشد
چو شیر شیر آشامد شود او شیر شیرافکن
یکی قطره منی بودی منی انداز کردت حق
چو سیمابی بدی وز حق شدستی شاه سیمین تن
منی دیگری داری که آن بحر است و این قطره
قراضه است این منی تو و آن من هست چون معدن
منی حق شود پیدا منی ما فنا گردد
بسوزد خرمن هستی چو ماه حق کند خرمن
گرفتم دامن جان را که پوشیدهست تشریفی
که آن را نی گریبان است و نی تیریز و نی دامن
قبای اطلس معنی که برقش کفرسوز آمد
گر این اطلس همیخواهی پلاس حرص را برکن
اگر پوشیدم این اطلس سخن پوشیده گویم بس
اگر خود صد زبان دارم نگویم حرف چون سوسن
چنین خلعت بدش در سر که نامش کرد مدثر
شعارش صورت نیر دثارش سیرت احسن
چو افتم من ز عشق دل به پای دلربای من
از آن شادی بیاید جان نهان افتد به پای من
وگر روزی در آن خدمت کنم تقصیر ناگاهان
شود جان خصم جان من کند این دل سزای من
سحرگاهی دعا کردم که جانم خاک پای او
شنیدم نعره آمین ز جان اندر دعای من
چگونه راه برد این دل به سوی دلبر پنهان
چگونه بوی برد این جان که هست او جان فزای من
یکی جامی به پیشم داشت و من از ناز گفتم نی
بگفتا نی مگو بستان برای من برای من
چو یک قطره چشیدم من ز ذوق اندرکشیدم من
یکی رطلی که شد بویش در این ره ره نمای من
چه دانی تو خراباتی که هست از شش جهت بیرون
خرابات قدیم است آن و تو نو آمده اکنون
نباشد مرغ خودبین را به باغ بیخودان پروا
نشد مجنون آن لیلی به جز لیلی صد مجنون
هزاران مجلس است آن سو و این مجلس از آن سوتر
که این بیچونتر است اندر میان عالم بیچون
ببین جانهای آن شیران در آن بیشه ز اجل لرزان
کز آن شیر اجل شیران نمیمیزند الا خون
بسی سیمرغ ربانی که تسبیحش اناالحق شد
بسوزد پر و بال او اگر یک پر زند آن سون
وزیر و حاجب و محمود ایازی را شده چاکر
که آن جا کو قدم دارد بود سرهای مردان دون
تو معذوری در انکارت که آن جا می شود حیران
جنید و شیخ بسطامی شقیق و کرخی و ذالنون
ازیرا راه نتوان برد سوی آفتاب ای جان
مگر کان آفتاب از خود برآید سوی این هامون
مگر هم لطف شمس الدین تبریزیت برهاند
وگر نی این غزل می خوان و بر خود می دم این افسون
چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون
چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید
چو کشتیام دراندازد میان قُلْزُم پرخون
زند موجی بر آن کشتی که تختهتخته بشکافد
که هر تخته فروریزد ز گردشهای گوناگون
نهنگی هم برآرد سر، خورد آن آب دریا را
چنان دریای بیپایان، شود بیآب چون هامون
شکافد نیز آن هامون، نهنگ بحرفرسا را
کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون
چو این تبدیلها آمد نه هامون ماند و نه دریا
چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بیچون
چه دانمهای بسیار است لیکن من نمیدانم
که خوردم از دهانبندی در آن دریا کفی افیون