مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (هزج مثمن سالم)

مرا هر دم همی‌گویی که برگو قطعه شیرین (1856)

مرا هر دم همی‌گویی که برگو قطعه شیرین
به هر بیتی یکی بوسه بده پهلوی من بنشین

زهی بوسه زهی بوسه زهی حلوا و سنبوسه
برآرد شیر از سنگی که عاجز گشت از او میتین

تو بوسه عشق را دیدی مگر ای دل که پریدی
که هر جزوت شده‌ست ای دل چو لب نالان و بوسه چین

چو تلقین گفت پیغامبر شهیدان ره حق را
تو هم مر کشته خود را بیا برخوان یکی تلقین

به تلقین گر کنی نیت بپرد مرده در ساعت
کفن گردد بر او اطلس ز گورش بردمد نسرین

بکن پی مرکب تن را دلا چون تو نیاسایی
چه آسایی از آن مرکب که لنگ است او ز علیین

بکن پی اشتری را کاو نیاید در پی‌ات هرگز
به خارستان همی‌گردد که خار افتاد او را تین

چو او را پی کنی در دم چو کشتی ره رود بی‌پا
ز موج بحر بی‌پایان نبرد بادبان دین

توقع دارم از لطف تو ای صدر نکوآیین (1857)

توقع دارم از لطف تو ای صدر نکوآیین
درون مدرسه حجره به پهلوی شهاب‌الدین

پیاده قاضیم می‌خوان درون محکمه قاصد
و یا خود داعی سلطان دعاها را کنم آمین

بدین حیله بگنجانی در آن خانه ربابی را
که نامم را بگردانی نهی نامم فلان‌الدین

که خلقان صورت و نامند مثال میوهٔ خامند
کی از جانشان خبر باشد که آن تلخ است یا شیرین

وگر حال آورد قاضی سماعش آرزو آید
رباب خوب بنوازم سماعی آرمش شیرین

ز آواز سماع من اقنجی هم شود زنده
سر از تربت برون آرد بکوبد پا کند تحسین

کفن را اندراندازد قوال‌انداز مستانه
از آن پس مردگان یک یک برون آیند هم در حین

عجب نبود که صورت‌ها بدین آواز برخیزند
که صورت‌های عشق تو درونت زنده شد می‌بین

ز مردم آن به کار آید کی زنده می‌شود در تو
و باقی تن غباری دان که پیدا می‌شود از طین

دلت را هر زمان نقشی تنت یک نقش افسرده
از آن افسرده‌ای که تو بر آنی نه‌ای با این

مرا گوید یکی صورت منم اصل غزل واگو
خمش کردم نشاید داد این خاتم به هر گرگین

چو افتم من ز عشق دل به پای دلربای من (1858)

چو افتم من ز عشق دل به پای دلربای من
از آن شادی بیاید جان نهان افتد به پای من

وگر روزی در آن خدمت کنم تقصیر چون خامان
شود دل خصم جان من کند هجران سزای من

سحرگاهان دعا کردم که این جان باد خاک او
شنیدم نعره آمین ز جان اندر دعای من

چگونه راه برد این دل به سوی دلبر پنهان
چگونه بوی برد این جان که هست او جان فزای من

یکی جامی به پیش آورد من از ناز گفتم نی
بگفتا نی مگو بستان برای اقتضای من

چو از صافش چشیدم من مرا درداد یک دردی
یکی دردی گران خواری که کامل شد صفای من

منم آن حلقه در گوش و نشسته گوش شمس الدین (1859)

منم آن حلقه در گوش و نشسته گوش شمس الدین
دلم پرنیش هجران است بهر نوش شمس الدین

چو آتش‌های عشق او ز عرش و فرش بگذشته‌ست
در این آتش ندانم کرد من روپوش شمس الدین

در آغوشم ببینی تو ز آتش تنگ‌ها لیکن
شود آن آب حیوان از پی آغوش شمس الدین

چو دیکی پخت عقل من چشیدم بود ناپخته
زدم آن دیک در رویش ز بهر جوش شمس الدین

در این خانه تنم بینی یکی را دست بر سر زن
یکی رنجور در نزع و یکی مدهوش شمس الدین

زبان ذوالفقار عقل کاین دریا پر از در کرد
زبانش بازبگرفت و شد او خاموش شمس الدین

الا ای باد شبگیرم بیار اخبار شمس الدین (1860)

الا ای باد شبگیرم بیار اخبار شمس الدین
خداوندم ولی دانی تو از اسرار شمس الدین

کسی کز نام او بر بحر بی‌کشتی عبر یابی
چو سامندر ز مهر او روی در نار شمس الدین

کرامت‌ها که مردان از تفاخر یاد آن آرند
به ذات حق کز آن دارد هماره عار شمس الدین

یکی غاری است کاندر وی ز سر سرها وحی است
برون غار حق حارس درون غار شمس الدین

ز جسم و روح‌ها بگذر حجاب عشق هم بردر
دو صد منزل از آن سوتر ببین بازار شمس الدین

ایا روحی ترفرف فی فضاء العشق و استشرف
و طرفی جنه الاسرار من انوار شمس الدین

قلایدهای در دارد بناگوش ضمیر من
از آن الفاظ وحی آسای شکربار شمس الدین

ایا ای دل تو آن جایی که نوشت باد وصل او
ولیکن زحمتش کم ده مکن آزار شمس الدین

بصر در دیده بفزاید اگر در دیده ره یابد
به جای توتیا و کحل ناگه خار شمس الدین

به هر سویی چو تو ای دل هزاران زار دارد او
مپندار از سر نخوت توی بس زار شمس الدین

به لطف خویش یک چندی مهار اشترش دادت
وگر نه خود کی یارد آن که باشد یار شمس الدین

زهی فرقی از آن روزی که پیشش سجده می کردم
که آن روزی که می گفتم بد این جا پار شمس الدین

خرابی دین و دنیا را نباشد هیچ اصلاحی
مگر از لطف بی‌پایان وز هنجار شمس الدین

شب تاریک تو ای دل نبیند روز را هرگز
مگر از نور و از اشراق آن رخسار شمس الدین

عجب باشد که روزی من بگیرم جام وصل او
شوم مست و همی‌گویم که من خمار شمس الدین

که بخت من چنان خفته‌ست که بیداری ندارد رو
مگر از بخت و اقبال چنان بیدار شمس الدین

نبودت پیش از این مثلش نباشد بعد از این دانم
ز لوح سرها واقف و زان هشیار شمس الدین

بزد خود بر در امکان که مانندش برون ناید
ز اوصاف بدیع خویش خود مسمار شمس الدین

یکی جوبار روحانی است که جان‌ها جان از او یابند
شده حاکم به کلیه بر آن جوبار شمس الدین

سمعت القوم کل القوم اعلاهم و اصفاهم
علی تفضیله جدا علی الاخیار شمس الدین

و ان کانت ایادیه و افضالا اتانیه
و احیی الروح مجانا لمن ادرار شمس الدین

فروحی خط اقرارا برق الف اقرار
و ان کان قد استغنی من الاقرار شمس الدین

هدی قلبی الی واد کثیر خصبه جدا
علیه الغیث موصولا لمن مدرار شمس الدین

ایا تبریز سلمنا علی نادیک تسلیما
فبلغ صبوتی و الهجر بالاعذار شمس الدین

می تلخی که تلخی‌ها بدو گردد همه شیرین (2118)

می تلخی که تلخی‌ها بدو گردد همه شیرین
بت چینی که نگذارد که افتد بر رخ ما چین

میش هر دم همی‌گوید که آب خضر را درکش
رخش هر لحظه می‌گوید که گلزار مخلد بین

زبان چرب او کرد درختانی پر از زیتون
لب شیرین او خواند به افسون سوره والتین

ایا من عشق خدیه یذیب الف حور العین
هواه کاشف البلوی کعسق او یاسین

شعاع وجهه یعلو علی شمس الضحی نورا
کمال ساده الوافی یفوق الطور فی المتکین

فکم من عاشق اردی مقال الحب زر غبا
و کم من میت احیا محیاه کیوم الدین

همی‌گوید مگو چیزی وگر نی هست تمییزی
که زنده کردمی هر دم هزاران مرده زین تلقین

سکوتی عند احرار غدا کشاف اسرار
وراء الحرف معلوم بیان النور فی التعیین

چو می‌گوید بگو حاجت دهد گوشی بدین امت
که او ناگفته دریابد چو گوش غیب گو آمین

سکتنا یا صبا نجد فبلغ انت ما تدری
و ترجم ما کتمناه لاهل الحی حتی حین

اگر امروز دلدارم درآید همچو دی خندان (2119)

اگر امروز دلدارم درآید همچو دی خندان
فلک اندر سجود آید نهد سر از بن دندان

الا یا صاح لا تعجل بقتلی قد دنا المقتل
ترفق ساعه و اسال وصل من باد بالهجران

بگفتم ای دل خندان چرا دل کرده‌ای سندان
ببین این اشک بی‌پایان طوافی کن بر این طوفان

عذیری منک یا مولا فان الهم استولی
و انت بالوفا اولی فلا تشمت بی الشیطان

مرا گوید چه غم دارد دل آواره چه کم دارم
نه بیمارم نه غمخوارم مرا نگرفت غم چندان

الا یا متلفی زرنی لتحیینی و تنشرنی
قد استولیت فانصرنی فان الفضل بالاحسان

مکن جانا مکن جانا که هم خوبی و هم دانا
کرم منسوخ شد مانا نشد منسوخ ای سلطان

و ما ذنبی سوی انی عدیم الصبر فی فنی
فلا تعرض بذا عنی وجد بالعفو و الغفران

عجب گردد دل و رایش ز بی‌باکی ببخشایش
خدایا مهر افزایش محالی را بساز امکان

اتیناکم اتیناکم فاحیونا بلقیاکم
و سقونا به سقیاکم خذوا بالجود یا اخوان

شفیعی گر تو را گیرد که آن بیچاره می‌میرد
دل تو پند نپذیرد پس این دردی است بی‌درمان

دخلت النار سکرانا حسبت النار اوطانا
الفت النار احیانا فمن ذایألف النیران

چو بیند سوز من گوید که این زرق است یا برقی
چو بیند گریه‌ام گوید که این اشک است یا باران

خلیلی قد دنا نقلی بلا قلب و لا عقل
و لا تعرض و لا تقل و لا تردینی بالنسیان

مرا گوید که درد ما به از قند است و از حلوا
تو را صرع است یا سودا کس از حلوا کند افغان

یقول خادع المعشر بلاء العشق کالسکر
و شوک الحب کالعبهر فما یبکیک یا فتان

ز رنجم گنج‌ها داری ز خارم جفت گلزاری
چه می‌نالی به طراری منم سلطان طراران

جراحات الهوی تشفی کدورات الهوی تصفی
برودات الهوی تدفی و نیران الهوی ریحان

مگر خواهی که خامان را بیندازی ز راه ما
که می‌مویی و می‌گویی چنین مقلوب با ایشان

اذا استغنیت لا تبخل تصدق فی الهوی و انخل
فبیس البخل فی المأکل و نعم الجود فی الانسان

چو در بزم طرب باشی بخیلی کم کن ای ناشی
مبادا یار ز اوباشی کند با تو همین دستان

الا یا ساقیا اوفر و لا تمنن لتستکثر
ادر کاستنا و اسکر فان العیش للسکران

چو خوردی صرف خوش بو را بده یاران می‌جو را
رها کن حرص بدخو را مخور می جز در این میدان

فلا تسق بکاسات صغار بل بطاسات
و امددنا بحرات عظام یا عظیم الشأن

بهل جام عصیرانه که آوردی ز میخانه
سبو را ساز پیمانه که بی‌گه آمدیم ای جان

سقانا ربنا کاسا مراعاه و ایناسا
فنعم الکاس مقیاسا و بیس الهم کالسرحان

بیار آن جام خوش دم را که گردن می‌زند غم را
بیار آن یار محرم را که خاک او است صد خاقان

اذا ما شیت ابقائی فکن یا عشق سقائی
و مل بالفقر تلقائی و انت الدین و الدیان

میی کز روح می‌خیزد به جام فقر می‌ریزد
حیات خلد انگیزد چو ذات عشق بی‌پایان

الا یا ساقی السکری انل کاساتنا تتری
تسلی القلب بالبشری تصفینا عن الشنن

دغل بگذار ای ساقی بکن این جمله در باقی
که صاف صاف راواقی مثال باده خم دان

سنا برق لساقینا بکاسات تلاقینا
تضیء فی تراقینا بنور لاح کالفرقان

زهی آبی که صد آتش از او در دل زند شعله
یکی لون است و صد الوان شود بر روی از او تابان

فماء مشبه النار عزیز مثل دینار
فدیناه به قنطار بلا عد و لا میزان

شرابی چون زر سوری ولی نوری نه انگوری
برد از دیده‌ها کوری بپراند سوی کیوان

اذا افناک سقیاها و زاد الشرب طغواها
فایاکم و ایاها و خلوا دهشته الحیران

چو کرد آن می دگر سانش نمود آن جوش و برهانش
اناالحق بجهد از جانش زهی فر و زهی برهان

ندیدم در جهان کس را که تا سر پر نبوده‌ست او (2160)

ندیدم در جهان کس را که تا سر پر نبوده‌ست او
همه جوشان و پرآتش کمین اندر بهانه جو

همه از عشق بررسته جگرها خسته لب بسته
ولی در گلشن جانشان شقایق‌های تو بر تو

حقایق‌های نیک و بد به شیر خفته می‌ماند
که عالم را زند برهم چو دستی برنهی بر او

بسی خورشید افلاکی نهان در جسم هر خاکی
بسی شیران غرنده نهان در صورت آهو

به مثل خلقت مردم نزاد از خاک و از انجم
وگرچه زاد بس نادر از این داماد و کدبانو

ضمیرت بس محل دارد قدم فوق زحل دارد
اگرچه اندر آب و گل فروشد پاش تا زانو

روان گشته‌ست از بالا زلال لطف تا این جا
که ای جان گل آلوده از این گل خویش را واشو

نمی‌بینی تو این زمزم فروتر می‌روی هر دم
اگر ایوبی و محرم به زیر پای جو دارو

چو شستن گیرد او خود را رباید آب جو او را
چو سیبش می‌برد غلطان به باغ خرم بی‌سو

به سیبستان رسد سیبش رهد از سنگ آسیبش
نبیند اندر آن گلشن به جز آسیب شفتالو

دل ویس و دل رامین ببیند جنت وحدت
گل سرخ و گل خیری نشیند مست رو با رو

از آن سو در کف حوری شراب صاف انگوری
از این سو کرده رو بانو به خنده سوی روبانو

در آن باغ خوش اعلوفه سپی پوشان چو اشکوفه
که رستیم از سیه کاری ز مازو رفت آن ما زو

بصیرت‌ها گشاده هر نظر حیران در آن منظر
دهان پرقند و پرشکر تو خود باقیش را برگو

اگر نه عاشق اویم چه می‌پویم به کوی او (2161)

اگر نه عاشق اویم چه می‌پویم به کوی او
وگر نه تشنه اویم چه می‌جویم به جوی او

بر این مجنون چه می‌بندم مگر بر خویش می‌خندم
که او زنجیر نپذیرد مگر زنجیر موی او

ببر عقلم ببر هوشم که چون پنبه‌ست در گوشم
چو گوشم رست از این پنبه درآید های هوی او

همی‌گوید دل زارم که با خود عهدها دارم
نیاشامم شراب خوش مگر خون عدوی او

دلم را می‌کند پرخون سرم را پرمی و افیون
دل من شد تغار او سر من شد کدوی او

چه باشد ماه یا زهره چو او بگشود آن چهره
چه دارد قند یا حلوا ز شیرینی خوی او

مرا گوید چرا زاری ز ذوق آن شکرباری
مرا گوید چرا زردی ز لاله ستان روی او

مرا هر دم برانگیزی به سوی شمس تبریزی
بگو در گوش من ای دل چه می‌تازی به سوی او

دگرباره بشوریدم بدان سانم به جان تو (2162)

دگرباره بشوریدم بدان سانم به جان تو
که هر بندی که بربندی بدرانم به جان تو

من آن دیوانه بندم که دیوان را همی‌بندم
زبان مرغ می‌دانم سلیمانم به جان تو

نخواهم عمر فانی را توی عمر عزیز من
نخواهم جان پرغم را توی جانم به جان تو

چو تو پنهان شوی از من همه تاریکی و کفرم
چو تو پیدا شوی بر من مسلمانم به جان تو

گر آبی خوردم از کوزه خیال تو در او دیدم
وگر یک دم زدم بی‌تو پشیمانم به جان تو

اگر بی‌تو بر افلاکم چو ابر تیره غمناکم
وگر بی‌تو به گلزارم به زندانم به جان تو

سماع گوش من نامت سماع هوش من جامت
عمارت کن مرا آخر که ویرانم به جان تو

درون صومعه و مسجد توی مقصودم ای مرشد
به هر سو رو بگردانی بگردانم به جان تو

سخن با عشق می‌گویم که او شیر و من آهویم
چه آهویم که شیران را نگهبانم به جان تو

ایا منکر درون جان مکن انکارها پنهان
که سر سرنبشتت را فروخوانم به جان تو

چه خویشی کرد آن بی‌چون عجب با این دل پرخون
که ببریده‌ست آن خویشی ز خویشانم به جان تو

تو عید جان قربانی و پیشت عاشقان قربان
بکش در مطبخ خویشم که قربانم به جان تو

ز عشق شمس تبریزی ز بیداری و شبخیزی
مثال ذره گردان پریشانم به جان تو