مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (هزج مثمن سالم)

اگر چرخ وجود من از این گردش فروماند (592)

اگر چرخ وجود من از این گردش فروماند
بگرداند مرا آن کس که گردون را بگرداند

اگر این لشکر ما را ز چشم بد شکست افتد
به امر شاه لشکرها از آن بالا فروآید

اگر باد زمستانی کند باغ مرا ویران
بهار شهریار من ز دی انصاف بستاند

شمار برگ اگر باشد یکی فرعون جباری
کف موسی یکایک را به جای خویش بنشاند

مترسان دل مترسان دل ز سختی‌های این منزل
که آب چشمه حیوان بتا هرگز نمیراند

رَأَیْناکُمْ رأَیْناکُمْ وَ اَخْرَجْنا خَفایاکُمْ
فَإِنْ لَمْ تَنْتَهُوا عَنْها فَإِیّانا وَ إیّاکُمْ

وَ اِنْ طُفْتُمْ حَوالَینا وَ اَنْتُمْ نُورُ عَیْنَیْنا
فَلا تَسْتَیْئِسُوا مِنّا فَإِنَّ العَیْشَ اَحْیاکُمْ

شکسته بسته تازی‌ها برای عشقبازی‌ها
بگویم هر چه من گویم شهی دارم که بستاند

چو من خود را نمی‌یابم سخن را از کجا یابم؟
همان شمعی که داد این را همو شمعم بگیراند

برون شو ای غم از سینه، که لطف یار می‌آید (593)

برون شو ای غم از سینه، که لطف یار می‌آید
تو هم ای دل ز من گم شو، که آن دلدار می‌آید

نگویم یار را شادی که از شادی گذشتست او
مرا از فرط عشق او، ز شادی عار می‌آید

مسلمانان مسلمانان، مسلمانی ز سر گیرید
که کفر از شرم یار من، مسلمان‌وار می‌آید

برو ای شُکر کاین نعمت، ز حدّ شُکر بیرون شد
نخواهم صبر گرچه او، گهی هم کار می‌آید

رَوید ای جمله صورت‌ها، که صورت‌های نو آمد
عَلَم‌هاتان نگون گردد، که آن بسیار می‌آید

دَر و دیوار این سینه، همی‌دَرَّد ز انبوهی
که اندر دَر نمی‌گنجد، پس از دیوار می‌آید

اگر باده خوری باری ز دست دلبر ما خور (1023)

اگر باده خوری باری ز دست دلبر ما خور
ز دستِ یارِ آتشرویِ عالم‌سوزِ زیبا خور

نمی‌شاید که چون برقی به هر دم خرمنی سوزی
مثال کشت کوهستان همه شربت ز بالا خور

اگر خواهی که چون مجنون حجاب عقل بردری
ز دست عشق پابرجا شراب آن جا ز بی‌جا خور

اگر دلتنگ و بدرنگی به زیر گلبنش بنشین
وگر مخمور و مغموری از این بگزیده صهبا خور

گریزانست این ساقی از این مستانِ ناموسی
اگر اوباش و قلاشی، مخور پنهان و پیدا خور

حریفان گر همی‌خواهی چو بسطامی و چون کرخی
مخور باده در این گلخن، بر آن سقف معلا خور

برو گر کارکی داری به کار خویشتن بنشین
چو بر یوسف نه‌ای مجنون؛ غم نان زلیخا خور

کسی دکان کند ویران که بطال جهان باشد
چو نربود‌ه‌است سیلابت، تو آب از مشک سقا خور

بگردِ دیگِ این دنیا چو کفلیز ار همی‌گردی
برون رو ای سیه‌کاسه، مخور حمرا و حلوا خور

در این بازار ای مجنون چو منبل گرد تن پرخون
چو در شاهد طمع کردی برو شمشیر لالا خور

اگر مشتاق اشراقات شمس الدین تبریزی
شراب صبر و تقوا را تو بی‌اکراه و صفرا خور

مرا همچون پدر بنگر نه همچون شوهر مادر (1024)

مرا همچون پدر بنگر نه همچون شوهر مادر
پدر را نیک واقف دان از آن کژبازی مضمر

تو گردی راست اولیتر از آنک کژ نهی او را
وگر تو کژ نهی او را به استیزت کند کژتر

ز بابا بشنو و برجه که سلطانیت می‌خواند
که خاک اوت کیخسرو بمیرد پیش او سنجر

چو ان الله یدعو را شنیدی کژ مکن رو را
زهی راعی زهی داعی زهی راه و زهی رهبر

پراکنده شدی ای جان به هر درد و به هر درمان
ز عشقش جوی جمعیت در آن جامع بنه منبر

چو کر و فر او دیدی توی کرار و شیر حق
چو بال و پر او دیدی توی طیار چون جعفر

مرا آن اصل بیداری دگرباره به خواب اندر (1025)

مرا آن اصل بیداری دگرباره به خواب اندر
بداد افیون شور و شر ببرد از سر ببرد از سر

به صد حیله کنم غافل از او خود را کنم جاهل
بیاید آن مه کامل به دست او چنین ساغر

مرا گوید نمی‌گویی که تا چند از گدارویی
چو هر عوری و ادباری گدایی می‌کنی هر در

بدین زاری و خفریقی غلام دلق و ابریقی
اگر حقی و تحقیقی چرایی این جوال اندر

از این‌ها کز تو می‌زاید شهان را ننگ می‌آید
ملک بودی چرا باید که باشی دیو را تسخر

که داند گفت گفت او که عالم نیست جفت او
ز پیدا و نهفت او جهان کورست و هستی کر

مرا گر آن زبان بودی که راز یار بگشودی
هر آن جانی که بشنودی برون جستی از این معبر

از آن دلدار دریادل مرا حالیست بس مشکل
که ویران می‌شود سینه از آن جولان و کر و فر

اگر با مؤمنان گویم همه کافر شوند آن دم
وگر با کافران گویم نماند در جهان کافر

چو دوش آمد خیال او به خواب اندر تفضل جو
مرا پرسید چونی تو بگفتم بی‌تو بس مضطر

اگر صد جان بود ما را شود خون از غمت یارا
دلت سنگست یا خارا و یا کوهیست از مرمر

اگر گم گردد این بی‌دل از آن دلدار جوییدش (1221)

اگر گم گردد این بی‌دل از آن دلدار جوییدش
وگر اندررمد عاشق به کوی یار جوییدش

وگر این بلبل جانم بپرد ناگهان از تن
زهر خاری مپرسیدش در آن گلزار جوییدش

اگر بیمار عشق او شود یاوه از این مجلس
به پیش نرگس بیمار آن عیار جوییدش

وگر سرمست دل روزی زند بر سنگ آن شیشه
به میخانه روید آن دم از آن خمار جوییدش

هر آن عاشق که گم گردد هلا زنهار می‌گویم
بر خورشید برق انداز بی‌زنهار جوییدش

وگر دزدی زند نقبی بدزدد رخت عاشق را
میان طره مشکین آن طرار جوییدش

بت بیدار پرفن را که بیداری ز بخت اوست
چنین خفته نیابیدش مگر بیدار جوییدش

بپرسیدم به کوی دل ز پیری من از آن دلبر
اشارت کرد آن پیرم که در اسرار جوییدش

بگفتم پیر را بالله توی اسرار گفت آری
منم دریای پرگوهر به دریابار جوییدش

زهی گوهر که دریا را به نور خویش پر دارد
مسلمانان مسلمانان در آن انوار جوییدش

چو یوسف شمس تبریزی به بازار صفا آمد
مر اخوان صفا را گو در آن بازار جوییدش

چه دارد در دل آن خواجه که می‌تابد ز رخسارش (1222)

چه دارد در دل آن خواجه که می‌تابد ز رخسارش
چه خوردست او که می‌پیچد دو نرگسدان خمارش

چه باشد در چنان دریا به غیر گوهر گویا
چه باتابست آن گردون ز عکس بحر دربارش

به کار خویش می‌رفتم به درویشی خود ناگه
مرا پیش آمد آن خواجه بدیدم پیچ دستارش

اگر چه مرغ استادم به دام خواجه افتادم
دل و دیده بدو دادم شدم مست و سبکسارش

بگفت ابروش تکبیری بزد چشمش یکی تیری
دلم از تیر تقدیری شد آن لحظه گرفتارش

مگر آن خواب دوشینه که من شوریده می‌دیدم
چنین بودست تعبیرش که دیدم روز بیدارش

شب تیره اگر دیدی همان خوابی که من دیدم
ز نور روز بگذشتی شعاع و فر انوارش

چه خواجست این چه خواجست این بنامیزد بنامیزد
هزاران خواجه می‌زیبد اسیر و بند دیدارش

کجا خواجه جهان باشد کسی کو بند جان باشد
چو او بنده جهان باشد نباشد خواجگی یارش

قرین مه دو مریخند و آن دو چشمت ای دلکش (1223)

قرین مه دو مریخند و آن دو چشمت ای دلکش
بدان هاروت و ماروتت لجوجان را به بابل کش

سلیمانا بدان خاتم که ختم جمله خوبانی
همه دیوان و پریان را به قهر اندر سلاسل کش

برای جن و انسان را گشادی گنج احسان را
مثال نحن اعطیناک بر محروم سائل کش

جسد را کن به جان روشن حسد را بیخ و بن برکن
نظر را بر مشارق زن خرد را در مسائل کش

چو لب الحمد برخواند دهش نقل و می بی‌حد
چو برخواند و لا الضالین تو او را در دلایل کش

سوی تو جان چو بشتابد دهش شمعی که ره یابد
چو خورشید تو را جوید چو ماهش در منازل کش

شراب کاس کیکاووس ده مخمور عاشق را
دقیقه دانی و فن را به پیش فکر عاقل کش

به اقبال عنایاتت بکش جان را و قابل کن
قبول و خلعت خود را به سوی نفس قابل کش

اسیر درد و حسرت را بده پیغام لاتأسوا
قتول عشق حسنت را از این مقتل به قاتل کش

اگر کافردلست این تن شهادت عرضه کن بر وی
وگر بی‌حاصلست این جان چه باشد توش به حاصل کش

کنش زنده وگر نکنی مسیحا را تو نایب کن
تو وصلش ده وگر ندهی به فضلش سوی فاضل کش

زمین لرزید ای خاکی چو دید آن قدس و آن پاکی
اذا ما زلزلت برخوان نظر را در زلازل کش

تمامش کن هلا حالی که شاه حالی و قالی
کسی که قول پیش آرد خطی بر قول و قایل کش

پریشان باد پیوسته دل از زلف پریشانش (1224)

پریشان باد پیوسته دل از زلف پریشانش
وگر برناورم فردا سر خویش از گریبانش

الا ای شحنه خوبی ز لعل تو بسی گوهر
بدزدیدست جان من برنجانش برنجانش

گر ایمان آورد جانی به غیر کافر زلفت
بزن از آتش شوقت تو اندر کفر و ایمانش

پریشان باد زلف او که تا پنهان شود رویش
که تا تنها مرا باشد پریشانی ز پنهانش

منم در عشق بی‌برگی که اندر باغ عشق او
چو گل پاره کنم جامه ز سودای گلستانش

در آن گل‌های رخسارش همی‌غلطید روزی دل
بگفتم چیست این گفتا همی‌غلطم در احسانش

یکی خطی نویسم من ز حال خود بر آن عارض
که تا برخواند آن عارض که استادست خط خوانش

ولیکن سخت می‌ترسم از آن زلف سیه کاوش
که بس دل در رسن بستست آن هندو ز بهتانش

به چاه آن ذقن بنگر مترس ای دل ز افتادن
که هر دل کان رسن بیند چنان چاهست زندانش

ریاضت نیست پیش ما همه لطفست و بخشایش (1225)

ریاضت نیست پیش ما همه لطفست و بخشایش
همه مهرست و دلداری همه عیش است و آسایش

هر آنچ از فقر کار آید به باغ جان به بار آید
به ما از شهریار آید و باقی جمله آرایش

همه دیدست در راهش همه صدرست درگاهش
وگر تن هست در کاهش ببین جان را تو افزایش

ببین تو لطف پاکی را امیر سهمناکی را
که او یک مشت خاکی را کند در لامکان جایش

بسی کوران و ره شینان از او گشتند ره بینان
بسی جان‌های غمگینان چو طوطی شد شکرخایش

بسی زخمست بی‌دشنه ز پنج و چار وز شش نه
ز عشق آتش تشنه که جز خون نیست سقایش

زهی شیرین که می‌سوزم چو از شمعش برافروزم
زهی شادی امروزم ز دولت‌های فردایش

چرا من خاکی و پستم ازیرا عاشق و مستم
چرا من جمله جانستم ز عشق جسم فرسایش

به پیش عاشقان صف صف برآورده به حاجب کف
ز زخم اوست دل چون دف دهان از ناله سرنایش

از او چونست این دل چون کز او غرقست ره ره خون
وز او غوغاست در گردون و ناله جان ز هیهایش

دلا تا چند پرهیزی بگو تو شمس تبریزی
بنه سر تو ز سرتیزی برای فخر بر پایش