مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (هزج مثمن سالم)

چو شیرینتر نمود ای جان مها شور و بلای تو (2163)

چو شیرینتر نمود ای جان مها شور و بلای تو
بهشتم جان شیرین را که می‌سوزد برای تو

روان از تو خجل باشد دلم را پا به گل باشد
مرا چه جای دل باشد چو دل گشته‌ست جای تو

تو خورشیدی و دل در چه بتاب از چه به دل گه گه
که می‌کاهد چو ماه ای مه به عشق جان فزای تو

ز خود مسم به تو زرم به خود سنگم به تو درم
کمر بستم به عشق اندر به اومید قبای تو

گرفتم عشق را در بر کله بنهاده‌ام از سر
منم محتاج و می‌گویم ز بی‌خویشی دعای تو

دلا از حد خود مگذر برون کن باد را از سر
به خاک کوی او بنگر ببین صد خونبهای تو

اگر ریزم وگر رویم چه محتاج تو مه رویم
چو برگ کاه می‌پرم به عشق کهربای تو

ایا تبریز خوش جایم ز شمس الدین به هیهایم
زنم لبیک و می‌آیم بدان کعبه لقای تو

اگر بگذشت روز ای جان به شب مهمان مستان شو (2164)

اگر بگذشت روز ای جان به شب مهمان مستان شو
بر خویشان و بی‌خویشان شبی تا روز مهمان شو

مرو ای یوسف خوبان ز پیش چشم یعقوبان
شب قدری کن این شب را چراغ بیت احزان شو

اگر دوریم رحمت شو وگر عوریم خلعت شو
وگر ضعفیم صحت شو وگر دردیم درمان شو

اگر کفریم ایمان شو وگر جرمیم غفران شو
وگر عوریم احسان شو بهشتی باش و رضوان شو

برای پاسبانی را بکوب آن طبل جانی را
برای دیورانی را شهب انداز شیطان شو

تو بحری و جهان ماهی به گاهی چیست و بی‌گاهی
حیات ماهیان خواهی بر ایشان آب حیوان شو

شب تیره چه خوش باشد که مه مهمان ما باشد
برای شب روان جان برآ ای ماه تابان شو

خمش کن ای دل مضطر مگو دیگر ز خیر و شر
چو پیش او است سر مظهر دهان بربند و پنهان شو

فقیر است او فقیر است او فقیر ابن الفقیر است او (2165)

فقیر است او فقیر است او فقیر ابن الفقیر است او
خبیر است او خبیر است او خبیر ابن الخبیر است او

لطیف است او لطیف است او لطیف ابن اللطیف است او
امیر است او امیر است او امیر ملک گیر است او

پناه است او پناه است او پناه هر گناه است او
چراغ است او چراغ است او چراغ بی‌نظیر است او

سکون است او سکون است او سکون هر جنون است او
جهان است او جهان است او جهان شهد و شیر است او

چو گفتی سر خود با او بگفتی با همه عالم
وگر پنهان کنی می‌دان که دانای ضمیر است او

وگر ردت کنند این‌ها بنگذارد تو را تنها
درآ در ظل این دولت که شاه ناگریز است او

به سوی خرمن او رو که سرسبزت کند ای جان
به زیر دامن او رو که دفع تیغ و تیر است او

هر آنچ او بفرماید سمعنا و اطعنا گو
ز هر چیزی که می‌ترسی مجیر است او مجیر است او

اگر کفر و گنه باشد وگر دیو سیه باشد
چو زد بر آفتاب او یکی بدر منیر است او

سخن با عشق می‌گویم سبق از عشق می‌گیرم
به پیش او کشم جان را که بس اندک پذیر است او

بتی دارد در این پرده بتی زیبا ولی مرده
مکش اندر برش چندین که سرد و زمهریر است او

دو دست و پا حنی کرده دو صد مکر و مری کرده
جوان پیداست در چادر ولیکن سخت پیر است او

اگر او شیر نر بودی غذای او جگر بودی
ولیکن یوز را ماند که جویای پنیر است او

ندارد فر سلطانی نشاید هم به دربانی
که اندر عشق تتماجی برهنه همچو سیر است او

اگر در تیر او باشی دوتا همچون کمان گردی
از او شیری کجا آید ز خرگوشی اسیر است او

دلم جوشید و می‌خواهد که صد چشمه روان گردد
ببست او راه آب من به ره بستن نکیر است او

دگرباره بشوریدم بدان سانم به جان تو (2166)

دگرباره بشوریدم بدان سانم به جان تو
که هر بندی که بربندی بدرانم به جان تو

چو چرخم من چو ماهم من چو شمعم من ز تاب تو
همه عقلم همه عشقم همه جانم به جان تو

نشاط من ز کار تو خمار من ز خار تو
به هر سو رو بگردانی بگردانم به جان تو

غلط گفتم غلط گفتن در این حالت عجب نبود
که این دم جام را از می نمی‌دانم به جان تو

من آن دیوانه بندم که دیوان را همی‌بندم
من دیوانه دیوان را سلیمانم به جان تو

به غیر عشق هر صورت که آن سر برزند از دل
ز صحن دل همین ساعت برون رانم به جان تو

بیا ای او که رفتی تو که چیزی کو رود آید
نه تو آنی به جان من نه من آنم به جان تو

ایا منکر درون جان مکن انکارها پنهان
که سر سرنوشتت را فروخوانم به جان تو

ز عشق شمس تبریزی ز بیداری و شبخیزی
مثال ذره‌ای گردان پریشانم به جان تو

دل آتش پذیر از توست برق و سنگ و آهن تو (2167)

دل آتش پذیر از توست برق و سنگ و آهن تو
مرا سیران کجا باشد مرا تحویل و رفتن تو

بدیدم بی‌تو من خود را تو دیدی بیخودم هم تو
به زیر خاک دررفتم نرفتم من بیا من تو

اگر گویم تو می‌گویی من آن ظلمت ز خود بینم
از آن ظلمت که می‌گریم سری چون ماه برزن تو

گریبانم دریدستم ز خود دامن کشیدستم
که تا گیری گریبانم کشی از مهر دامن تو

گریبانم دریدی تو و دامانم کشیدی تو
کدامم من چه نامم من مرا جان تو مرا تن تو

پشیمانم پشیمانم پشیمان تو پشیمان تو
چو سوسن صد زبانم من زبان و نطق و سوسن تو

دو چشمم خیره در رویت گهی چوگان گهی گویت
توی حیران توی چوگان توی دو چشم روشن تو

به یک اندیشه حنظل را کنی بر من چو صد شکر
به یک اندیشه شکر را کنی چون زهر دشمن تو

توی شکر توی حنظل توی اندیشه مبدل
توی مور و سلیمان تو توی خورشید و روزن تو

بدم من کافر احول شدم توحید را اکمل
توی احول کن کافر توی ایمان و مؤمن تو

نمی‌گفتی مرا روزی که ما را یار غاری تو (2168)

نمی‌گفتی مرا روزی که ما را یار غاری تو
درون باغ عشق ما درخت پایداری تو

ایا شیر خدا آخر بفرمودی به صید اندر
که خه مر آهوی ما را چو آهو خوش شکاری تو

شکفته داشتی چون گل دل و جانم دلاراما
کنونم خود نمی‌گویی کز آن گلزار خاری تو

ز نازی کز تو در سر بد تهی کرد از دماغم غم
مرا زنهار از هجرت که بس بی‌زینهاری تو

چو فتوی داد عشق تو به خون من نمی‌دانم
چه جوهردار تیغی تو چه سنگین دل نگاری تو

ایا اومید در دستم عصای موسوی بودی
ز هجران چو فرعونش کنون جان در چو ماری تو

چو از افلاک نورانی وصال شاه افتادی
چو آدم اندر این پستی در این اقلیم ناری تو

کنار وصل دربودی یکی چندی تو ای دیده
کنار از اشک پر کن تو چو از شه برکناری تو

الا ای مو سیه پوشی به هنگام طرب وآنگه
سپیدت جامه باشد چون در این غم سوگواری تو

به نظم و نثر عذر من سمر شد در جهان اکنون
که یک عذرم نپذرفتی چگونه خوش عذاری تو

تو ای جان سنگ خارایی که از آب حیات او
جدا گشتی و محرومی وآنگه برقراری تو

رمیدستی از این قالب ولیکن علقه‌ای داری
کز آن بحر کرم در گوش در شاهواری تو

در این اومید پژمرده بپژمردی چو باغ از دی
ز دی بگذر سبک برپر که نی جان بهاری تو

بخارای جهان جان که معدنگاه علم آن است
سفر کن جان باعزت که نی جان بخاری تو

مزن فال بدی زیرا به فال سعد وصل آید
مگو دورم ز شاه خود که نیک اندر جواری تو

چو دانستی که دیوانه شدی عقل است این دانش
چو می‌دانی که تو مستی پس اکنون هشیاری تو

هزاران شکر آن شه را که فرزین بند او گشتی
هزاران منت آن می را که از وی در خماری تو

همه فخر و همه دولت برای شاه می‌زیبد
چرا در قید فخری تو چرا دربند عاری تو

فراق من شده فربه ز خون تو که خورد ای دل
چرا قربان شدی ای دل چو شیشاک نزاری تو

چو سرنایی تو نه چشم از برای انتظار لب
چو آن لب را نمی‌بینی در آن پرده چه زاری تو

چو دف از ضربت هجرت چو چنبر گشت پشت من
چرا بر دست این دل هم مثال دف نداری تو

هزاران منتت بر جان ز عشق شاه شمس الدین
تو بادی ریش درکرده که یعنی حق گزاری تو

الا ای شاه تبریزم در این دریای خون ریزم
چه باشد گر چو موسی گرد از دریا برآری تو

ایا خوبی و لطف شه شمردم رمزکی از تو
شمردن از کجا تانم که بی‌حد و شماری تو

ز مکر حق مباش ایمن اگر صد بخت بینی تو (2769)

ز مکر حق مباش ایمن اگر صد بخت بینی تو
بمال این چشم‌ها را گر به پندار یقینی تو

که مکر حق چنان تند است کز وی دیده جانت
تو را عرشی نماید او و گر باشی زمینی تو

گمان خاینی می بر تو بر جان امین شکلت
که گر تو ساده دل باشی ندارد سود امینی تو

خریدی هندوی زشتی قبیحی را تو در چادر
تو ساده پوستین بر بوی زهره روی چینی تو

چو شب در خانه آوردی بدیدی روش بی‌چادر
ز رویش دیده بگرفتی ز بویش بستی بینی تو

در این بازار طراران زاهدشکل بسیارند
فریبندت اگر چه اهل و باعقل متینی تو

مگر فضل خداوند خداوندان شمس الدین
کند تنبیه جانت را کند هر دم معینی تو

ببین آن آفتابی را کش اول نیست و نی پایان
که اندر دین همی‌تابد اگر از اهل دینی تو

به سوی باغ وحدت رو کز او شادی همی‌روید
که هر جزوت شود خندان اگر در خود حزینی تو

الا یا ساقیا انی لظمن و مشتاق (2269)

الا یا ساقیا انی لظمن و مشتاق
ادر کأسا و لا تنکر فان القوم قد ذاقوا

اذا ما شئت اسراری ادر کأسا من النار
فاسکرنی و سائلنی الی من انت مشتاق

اضاء العشق مصباحا فصار اللیل اصباحا
و من انواره انشقت علی الاحجار احداق

فداء العشق ادوائی و مر العشق حلوائی
و انی بین عشاق اسوق حیث ما ساقوا

خذ الدنیا و خلینا فدنیا العشق تکفینا
لنا فی العشق جنات و بلدان و اسواق

و ارواح تلاقینا و ارواح سواقینا
و خمر فیه مدرار و کأس العشق رقراق

کجا شد عهد و پیمانی که کردی دوش با بنده (2290)

کجا شد عهد و پیمانی که کردی دوش با بنده
که بادا عهد و بدعهدی و حسنت هر سه پاینده

ز بدعهدی چه غم دارد شهنشاهی که برباید
جهانی را به یک غمزه قرانی را به یک خنده

بخواه ای دل چه می‌خواهی عطا نقد است و شه حاضر
که آن مه رو نفرماید که رو تا سال آینده

به جان شه که نشنیدم ز نقدش وعده فردا
شنیدی نور رخ نسیه ز قرص ماه تابنده

کجا شد آن عنایت‌ها کجا شد آن حکایت‌ها
کجا شد آن گشایش‌ها کجا شد آن گشاینده

همه با ماست چه با ما که خود ماییم سرتاسر
مثل گشته‌ست در عالم که جوینده‌ست یابنده

چه جای ما که ما مردیم زیر پای عشق او
غلط گفتم کجا میرد کسی کو شد بدو زنده

خیال شه خرامان شد کلوخ و سنگ باجان شد
درخت خشک خندان شد سترون گشت زاینده

خیالش چون چنین باشد جمالش بین که چون باشد
جمالش می‌نماید در خیال نانماینده

خیالش نور خورشیدی که اندر جان‌ها افتد
جمالش قرص خورشیدی به چارم چرخ تازنده

نمک را در طعام آن کس شناسد در گه خوردن
که تنها خورده‌ست آن را و یا بوده‌ست ساینده

عجایب غیر و لاغیری که معشوق است با عاشق
وصال بوالعجب دارد زدوده با زداینده

بر آنم کز دل و دیده شوم بیزار یک باره (2291)

بر آنم کز دل و دیده شوم بیزار یک باره
چو آمد آفتاب جان نخواهم شمع و استاره

دلا نقاش را بنگر چه بینی نقش گرمابه
مه و خورشید را بنگر چه گردی گرد مه پاره

نهادی سیر بر بینی نسیم گل همی‌جویی
زهی بی‌رزق کو جوید ز هر بیچاره‌ای چاره

بجز نقاش را منگر که نقش غم کند شادی
که از اکسیر لطف او عقیق و لعل شد خاره

اگر مخمور اگر مستی به بزم او رو و رستی
که شد عمری که در غربت ز خان و مانی آواره

مگر غول بیابانی ره مدین نمی‌دانی
که فوق سقف گردونی تو را قصر است و درساره

نه هر قصری که تو دیدی از آن قیصری بود آن
نه هر بامی و هر برجی ز بنایی است همواره

هزاران گل در این پستی به وعده شاد می‌خندد
هزاران شمع بر بالا به امر او است سیاره

زهی سلطان زهی نجده سری بخشد به یک سجده
اسیر او شوی بهتر کاسیر نفس مکاره

ز علم او است هر مغزی پر از اندیشه و حیله
ز لطف او است هر چشمی که مخمور است و سحاره

خری کو در کلم زاری درافتاد و نمی‌ترسد
برون رانندش از حایط بریده دم و لت خواره

مگو ای عشق با تن تو حدیث عشق زیرا او
نفاقی می‌کند با تو ولیکن نیست این کاره

به پیشت دست می‌بندد ولیکن بر تو می‌خندد
به گورستان رو و بنگر فغان از نفس اماره