مفاعیل مفاعیل مفاعیل فعولن (هزج مثمن مکفوف محذوف)

زهی باغ زهی باغ که بشکفت ز بالا (92)

زهی باغ زهی باغ که بشکفت ز بالا
زهی قدر و زهی بدر تبارک و تعالی

زهی فر زهی نور زهی شر زهی شور
زهی گوهر منثور زهی پشت و تولا

زهی ملک زهی مال زهی قال زهی حال
زهی پر و زهی بال بر افلاک تجلی

چو جان سلسله‌ها را بدرد به حرونی
چه ذاالنون چه مجنون چه لیلی و چه لیلا

علم‌های الهی ز پس کوه برآمد
چه سلطان و چه خاقان چه والی و چه والا

چه پیش آمد جان را که پس انداخت جهان را
بزن گردن آن را که بگوید که تسلا

چو بی‌واسطه جبار بپرورد جهان را
چه ناقوس چه ناموس چه اهلا و چه سهلا

گر اجزای زمینی وگر روح امینی
چو آن حال ببینی بگو جل جلالا

گر افلاک نباشد به خدا باک نباشد
دل غمناک نباشد مکن بانگ و علالا

فروپوش فروپوش نه بخروش نه بفروش
توی باده مدهوش یکی لحظه بپالا

تو کرباسی و قصار تو انگوری و عصار
بپالا و بیفشار ولی دست میالا

خمش باش خمش باش در این مجمع اوباش
مگو فاش مگو فاش ز مولی و ز مولا

میندیش میندیش که اندیشه گری‌ها (93)

میندیش میندیش که اندیشه گری‌ها
چو نفطند بسوزند ز هر بیخ تری‌ها

خرف باش خرف باش ز مستی و ز حیرت
که تا جمله نیستان نماید شکری‌ها

جنونست شجاعت میندیش و درانداز
چو شیران و چو مردان گذر کن ز غری‌ها

که اندیشه چو دامست بر ایثار حرامست
چرا باید حیلت پی لقمه بری‌ها

ره لقمه چو بستی ز هر حیله برستی
وگر حرص بنالد بگیریم کری‌ها

زهی عشق زهی عشق که ما راست خدایا (94)

زهی عشق زهی عشق که ما راست خدایا
چه نغزست و چه خوبست و چه زیباست خدایا

از آن آب حیاتست که ما چرخ زنانیم
نه از کف و نه از نای نه دف‌هاست خدایا

یقین گشت که آن شاه در این عرس نهانست
که اسباب شکرریز مهیاست خدایا

به هر مغز و دماغی که درافتاد خیالش
چه مغزست و چه نغزست چه بیناست خدایا

تن ار کرد فغانی ز غم سود و زیانی
ز تست آنک دمیدن نه ز سرناست خدایا

نی تن را همه سوراخ چنان کرد کف تو
که شب و روز در این ناله و غوغاست خدایا

نی بیچاره چه داند که ره پرده چه باشد
دم ناییست که بیننده و داناست خدایا

که در باغ و گلستان ز کر و فر مستان
چه نورست و چه شورست چه سوداست خدایا

ز تیه خوش موسی و ز مایده عیسی
چه لوتست و چه قوتست و چه حلواست خدایا

از این لوت و زین قوت چه مستیم و چه مبهوت
که از دخل زمین نیست ز بالاست خدایا

ز عکس رخ آن یار در این گلشن و گلزار
به هر سو مه و خورشید و ثریاست خدایا

چو سیلیم و چو جوییم همه سوی تو پوییم
که منزلگه هر سیل به دریاست خدایا

بسی خوردم سوگند که خاموش کنم لیک
مگر هر در دریای تو گویاست خدایا

خمش ای دل که تو مستی مبادا به جهانی
نگهش دار ز آفت که برجاست خدایا

ز شمس الحق تبریز دل و جان و دو دیده
سراسیمه و آشفته سوداست خدایا

زهی عشق زهی عشق که ما راست خدایا (95)

زهی عشق زهی عشق که ما راست خدایا
چه نغزست و چه خوبست و چه زیباست خدایا

چه گرمیم چه گرمیم از این عشق چو خورشید
چه پنهان و چه پنهان و چه پیداست خدایا

زهی ماه زهی ماه زهی بادهٔ همراه
که جان را و جهان را بیاراست خدایا

زهی شور زهی شور که انگیخته عالم
زهی کار زهی بار که آن جاست خدایا

فروریخت فروریخت شهنشاه سواران
زهی گرد زهی گرد که برخاست خدایا

فتادیم فتادیم بدان سان که نخیزیم
ندانیم ندانیم چه غوغاست خدایا

ز هر کوی ز هر کوی یکی دود دگرگون
دگربار دگربار چه سوداست خدایا

نه دامیست نه زنجیر همه بسته چراییم
چه بندست چه زنجیر که برپاست خدایا

چه نقشیست چه نقشیست در این تابهٔ دل‌ها
غریبست غریبست ز بالاست خدایا

خموشید خموشید که تا فاش نگردید
که اغیار گرفتست چپ و راست خدایا

بیایید بیایید که گلزار دمیده‌ست (329)

بیایید بیایید که گلزار دمیده‌ست
بیایید بیایید که دلدار رسیده‌ست

بیارید به یک بار همه جان و جهان را
به خورشید سپارید که خوش تیغ کشیده‌ست

بر آن زشت بخندید که او ناز نماید
بر آن یار بگریید که از یار بریده‌ست

همه شهر بشورید چو آوازه درافتاد
که دیوانه دگربار ز زنجیر رهیده‌ست

چه روزست و چه روزست چنین روز قیامت
مگر نامه اعمال ز آفاق پریده‌ست

بکوبید دهل‌ها و دگر هیچ مگویید
چه جای دل و عقلست که جان نیز رمیده‌ست

بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید (636)

بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید
در این عشق چو مردید همه روح پذیرید

بمیرید بمیرید و زین مرگ مترسید
کز این خاک برآیید سماوات بگیرید

بمیرید بمیرید و زین نفس ببرید
که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید

یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان
چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید

بمیرید بمیرید به پیش شه زیبا
بر شاه چو مردید همه شاه و شهیرید

بمیرید بمیرید و زین ابر برآیید
چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید

خموشید خموشید خموشی دم مرگست
هم از زندگیست اینک ز خاموش نفیرید

برانید برانید که تا بازنمانید (637)

برانید برانید که تا بازنمانید
بدانید بدانید که در عین عیانید

بتازید بتازید که چالاک سوارید
بنازید بنازید که خوبان جهانید

چه دارید چه دارید که آن یار ندارد
بیارید بیارید در این گوش بخوانید

پرندوش پرندوش خرابات چه سان بد
بگویید بگویید اگر مست شبانید

شرابیست شرابیست خدا را پنهانی
که دنیا و شما نیز ز یک جرعه آنید

دوم بار دوم بار چو یک جرعه بریزد
ز دنیا و ز عقبی و ز خود فرد بمانید

گشادست گشادست سر خابیه امروز
کدوها و سبوها سوی خمخانه کشانید

صلا گفت صلا گفت کنون فالق اصباح
سبک روح کند راح اگر سست و گرانید

رسیدند رسیدند رسولان نهانی
درآرید درآرید برونشان منشانید

دریغا و دریغا که در این خانه نگنجند
که ایشان همه کانند و شما بند مکانید

مبادا و مبادا که سر خویش بگیرید
که ایشان همه جانند و شما سخره نانید

بکوشید بکوشید که تا جان شود این تن
نه نان بود که تن گشت اگر آدمیانید

زهی عشق و زهی عشق که بس سخته کمانست
در آن دست و در آن شست و شما تیر مکانید

سماعیست سماعیست از آن سوی که سو نیست
عروسی همه آن جاست شما طبل زنانید

خموشید خموشید خموشانه بنوشید
بپوشید بپوشید شما گنج نهانید

به دیدار نهانید به آثار عیانید
پدید و نه پدیدیت که چون جوهر جانید

چو عقلید و چو عقلید هزاران و یکی چیز
پراکنده به هر خانه چو خورشید روانید

در این بحر در این بحر همه چیز بگنجد
مترسید مترسید گریبان مدرانید

دهان بست دهان بست از این شرح دل من
که تا گیج نگردید که تا خیره نمانید

ملولان همه رفتند در خانه ببندید (638)

ملولان همه رفتند در خانه ببندید
بر آن عقل ملولانه همه جمع بخندید

به معراج برآیید چو از آل رسولید
رخ ماه ببوسید چو بر بام بلندید

چو او ماه شکافید شما ابر چرایید
چو او چست و ظریفست شما چون هلپندید

ملولان به چه رفتید که مردانه در این راه
چو فرهاد و چو شداد دمی کوه نکندید

چو مه روی نباشید ز مه روی متابید
چو رنجور نباشید سر خویش مبندید

چنان گشت و چنین گشت چنان راست نیاید
مدانید که چونید مدانید که چندید

چو آن چشمه بدیدیت چرا آب نگشتید
چو آن خویش بدیدیت چرا خویش پسندید

چو در کان نباتید ترش روی چرایید
چو در آب حیاتید چرا خشک و نژندید

چنین برمستیزید ز دولت مگریزید
چه امکان گریزست که در دام کمندید

گرفتار کمندید کز او هیچ امان نیست
مپیچید مپیچید بر استیزه مرندید

چو پروانه جانباز بسایید بر این شمع
چه موقوف رفیقید چه وابسته بندید

از این شمع بسوزید دل و جان بفروزید
تن تازه بپوشید چو این کهنه فکندید

ز روباه چه ترسید شما شیرنژادید
خر لنگ چرایید چو از پشت سمندید

همان یار بیاید در دولت بگشاید
که آن یار کلیدست شما جمله کلندید

خموشید که گفتار فروخورد شما را
خریدار چو طوطیست شما شکر و قندید

مکن یار مکن یار مرو ای مه عیار (1034)

مکن یار مکن یار مرو ای مه عیار
رخ فرخ خود را مپوشان به یکی بار

تو دریای الهی همه خلق چو ماهی
چو خشک آوری ای دوست بمیرند به ناچار

مگو با دل شیدا دگر وعده فردا
که بر چرخ رسیدست ز فردای تو زنهار

چو در دست تو باشیم ندانیم سر از پای
چو سرمست تو باشیم بیفتد سر و دستار

عطاهای تو نقدست شکایت نتوان کرد
ولیکن گله کردیم برای دل اغیار

مرا عشق بپرسید که ای خواجه چه خواهی
چه خواهد سر مخمور به غیر در خمار

سراسر همه عیبیم بدیدی و خریدی
زهی کاله پرعیب زهی لطف خریدار

ملوکان همه زربخش تویی خسرو سربخش
سر از گور برآورد ز تو مردهٔ پیرار

ملالت نفزایید دلم را هوس دوست
اگر ره زندم جان ز جان گردم بیزار

چو ابر تو ببارید بروید سمن از ریگ
چو خورشید تو درتافت بروید گل و گلزار

ز سودای خیال تو شدستیم خیالی
کی داند چه شویم از تو چو باشد گه دیدار

همه شیشه شکستیم کف پای بخستیم
حریفان همه مستیم مزن جز ره هموار

دگربار دگربار ز زنجیر بجستم (1472)

دگربار دگربار ز زنجیر بجستم
از این بند و از این دام زبون گیر بجستم

فلک پیر دوتایی پر از سحر و دغایی
به اقبال جوان تو از این پیر بجستم

شب و روز دویدم ز شب و روز بریدم
و زین چرخ بپرسید که چون تیر بجستم

من از غصه چه ترسم چو با مرگ حریفم
ز سرهنگ چه ترسم چو از میر بجستم

به اندیشه فروبرد مرا عقل چهل سال
به شصت و دو شدم صید و ز تدبیر بجستم

ز تقدیر همه خلق کر و کور شدستند
ز کر و فر تقدیر و ز تقدیر بجستم

برون پوست درون دانه بود میوه گرفتار
ازان پوست وزان دانه چو انجیر بجستم

ز تأخیر بود آفت و تعجیل ز شیطان
ز تعجیل دلم رست و ز تأخیر بجستم

ز خون بود غذا اول و آخر شد خون شیر
چو دندان خرد رست از آن شیر بجستم

پی نان بدویدم یکی چند به تزویر
خدا داد غذایی که ز تزویر بجستم

خمش باش خمش باش به تفصیل مگو بیش
ز تفسیر بگویم ز تف سیر بجستم