مفتعلن فاعلن مفتعلن فاعلن (منسرح مطوی مکشوف)
دی شد و بهمن گذشت فصل بهاران رسید
جلوه گلشن به باغ همچو نگاران رسید
زحمت سرما و دود رفت به کور و کبود
شاخ گل سرخ را وقت نثاران رسید
باغ ز سرما بکاست شد ز خدا دادخواست
لطف خدا یار شد دولت یاران رسید
آمد خورشید ما باز به برج حمل
معطی صاحب عمل سیم شماران رسید
طالب و مطلوب را عاشق و معشوق را
همچو گل خوش کنار وقت کناران رسید
بر مثل وام دار جمله به زندان بدند
زرگر بخشایشش وام گزاران رسید
جمله صحرا و دشت پر ز شکوفهست و کشت
خوف تتاران گذشت مشک تتاران رسید
هر چه بمردند پار حشر شدند از بهار
آمد میر شکار صید شکاران رسید
آن گل شیرین لقا شکر کند از خدا
بلبل سرمست ما بهر خماران رسید
وقت نشاطست و جام خواب کنون شد حرام
اصل طربها بزاد شیره فشاران رسید
جام من از اندرون باده من موج خون
از ره جان ساقی خوب عذاران رسید
آمد شهر صیام سنجق سلطان رسید
دست بدار از طعام مایده جان رسید
جان ز قطیعت برست دست طبیعت ببست
قلب ضلالت شکست لشکر ایمان رسید
لشکر والعادیات دست به یغما نهاد
ز آتش والموریات نفس به افغان رسید
البقره راست بود موسی عمران نمود
مرده از او زنده شد چونک به قربان رسید
روزه چو قربان ماست زندگی جان ماست
تن همه قربان کنیم جان چو به مهمان رسید
صبر چو ابریست خوش حکمت بارد از او
زانک چنین ماه صبر بود که قرآن رسید
نفس چو محتاج شد روح به معراج شد
چون در زندان شکست جان بر جانان رسید
پرده ظلمت درید دل به فلک برپرید
چون ز ملک بود دل باز بدیشان رسید
زود از این چاه تن دست بزن در رسن
بر سر چاه آب گو یوسف کنعان رسید
عیسی چو از خر برست گشت دعایش قبول
دست بشو کز فلک مایده و خوان رسید
دست و دهان را بشو نه بخور و نه بگو
آن سخن و لقمه جو کان به خموشان رسید
نیک بدست آنک او شد تلف نیک و بد
دل سبد آمد مکن هر سقطی در سبد
آنک تواضع کند نگذرد از حد خویش
یابد او هستی باقی بیرون ز حد
وا کن صندوق زر بر سر ایمان فشان
کآخر صندوق تو نیست یقین جز لحد
تو لحد خویش را پر کن از زر صدق
پر مکنش از مس شهوت و حرص و حسد
هر چه تو را غیر تو آن بدهد رد کنی
چون بدهی تو همان دانک شود بر تو رد
قلب میاور بدانک غره کنی مشتری
ترس ز ویل لکل جمع مالاوعد
آنک گشادی نمود نفس تو را تنگیست
گفت خدا نفس را بسته امش فی کبد
نعره آن بلبلان از سوی بستان رسید
صورت بستان نهان بوی گلستان بدید
باد صبا میوزد از سر زلف نگار
فعل صبا ظاهرست لیک صبا را که دید
این دم عیسی به لطف عمر ابد میدهد
عمر ابد تازه کرد در دم عمر قدید
مژده دولت رسید در حق هر عاشقی
آتش دل میفروخت دیگ هوس میپزید
نور الست آشکار بر همه عشاق زد
کز سر پستان عشق نور الستش مزید
ان طبیب الرضا بشر اهل الهوی
کل زمان لکم خلعه روح جدید
بشرهم نظره یتبعهم نضره
من رشاء سید لیس له من ندید
لطف خداوند جان مفخر تبریزیان
شمس حق و دین شده بر همه بختی مزید
وسوسه تن گذشت غلغله جان رسید
مور فروشد به گور چتر سلیمان رسید
این فلک آتشی چند کند سرکشی
نوح به کشتی نشست جوشش طوفان رسید
چند مخنث نژاد دعوی مردی کند
رستم خنجر کشید سام و نریمان رسید
جادوکانی ز فن چند عصا و رسن
مار کنند از فریب موسی و ثعبان رسید
درد به پستی نشست صاف ز دردی برست
گردن گرگان شکست یوسف کنعان رسید
صبح دروغین گذشت صبح سعادت رسید
جان شد و جان بقا از بر جانان رسید
محنت ایوب را فاقه یعقوب را
چاره دیگر نبود رحمت رحمان رسید
دزد کی باشد چو رفت شحنه ایمان به شهر
شحنه کی باشد بگو چون شه و سلطان رسید
صدق نگر بینفاق وصل نگر بیفراق
طاق طرنبین و طاق طاق شوم کان رسید
مفتعلن فاعلات جان مرا کرد مات
جان خداخوان بمرد جان خدادان رسید
میوه دل میپزید روح از او میمزید
باد کرم بروزید حرف پریشان رسید
غره مشو گر ز چرخ کار تو گردد بلند
زانک بلندت کند تا بتواند فکند
قطره آب منی کز حیوان میزهد
لایق قربان نشد تا نشد آن گوسفند
توده ذرات ریگ تا نشود کوه سخت
کس نزند بر سرش بیهده زخم کلند
تا نشود گردنی گردن کس غل ندید
تا نشود پا روان کس نشود پای بند
پس سبقت رحمتی در غضبی شد پدید
زهر بدان کس دهند کوست مُعوَّد به قند
برگ که رست از زمین تا که درختی نشد
آتش نفروزد او شعله نگردد بلند
باش چو رز میوه دار زور و بلندی مجو
از پی خرما بدانک خار ورا کس نکند
از پی میوه ضعیف رسته درختان زفت
نقش درختان شگرف صورت میوه نژند
دل مثل اولیاست استن جسم جهان
جسم به دل قایم است بیخلل و بیگزند
قوت جسم پدید هست دل ناپدید
تا به کی انکار غیب غیب نگر چند چند
شرح دهم من که شب از چه سیهدل بود
هر کی خورد خونِ خلق زشت و سیهدل شود
چون جگر عاشقان میخورد این شب به ظلم
دود سیاهیِ ظلم بر دلِ شب میدمد
عاقله شب توی بازرهانش ز ظلم
نیم شبی بر فلک راه بزن بر رصد
تا برهد شب ز ظلم ما برهیم از ظلام
ای که جهانِ فراخ بیتو چو گور و لحد
شب همه روشن شود دوزخ گلشن شود
چونک بتابد ز تو پرتوِ نورِ احد
سینه کبودیِ چرخ پرتو سینه منست
جرعهی خون دلم تا به شفق میرسد
فارغ و دلخوش بدم سرخوش و سرکش بدم
بولهبِ غم ببست گردنِ من در مسد
تیرِ غمِ تو روان، ما هدفِ آسمان
جان پیِ غم هم دوان زانک غمش میکشد
جانم اگر صافی است دُردیِ لطف تو است
لطف تو پاینده باد بر سر جان تا ابد
قافلهی عصمتت گشت خفیر ار نه خود
راهزن از ریگِ ره بُود فزون در عدد
سر به خس اندرکشید مرغِ غم از بیم آنک
بر سرِ غم میزند شادیِ تو صد لگد
چشم چپم میپرد بازوِ من میجهد
شاید اگر جانِ من دیگ هوسها پزد
جان مثل گلبنان حاملهی غنچههاست
جانب غنچه صبی باد صبا میوزد
زود دهانم ببند چون دهن غنچهها
زانک چنین لقمهای خورد و زبان میگزد
بانگ زدم من که «دل مست کجا میرود؟»
گفت «شهنشه خموش! جانب ما میرود»
گفتم تو با منی دم ز درون میزنی
پس دل من از برون خیره چرا میرود؟
گفت که دل آن ماست رستم دستان ماست
سوی خیال خطا بهر غزا میرود
هر طرفی کو رود بخت از آن سو رود
هیچ مگو هر طرف خواهد تا میرود
گه مثل آفتاب گنج زمین میشود
گه چو دعای رسول سوی سما میرود
گاه ز پستان ابر شیر کرم میدهد
گه به گلستان جان همچو صبا میرود
بر اثر دل برو تا تو ببینی درون
سبزه و گل میدمد جوی وفا میرود
صورت بخش جهان ساده و بیصورتست
آن سر و پای همه بیسر و پا میرود
هست صواب صواب گر چه خطایی کند
هست وفای وفا گر به جفا میرود
دل مثل روزنست خانه بِدو روشنست
تن به فنا میرود دل به بقا میرود
فتنه برانگیخت دل خون شهان ریخت دل
با همه آمیخت دل گر چه جدا میرود
سحر خدا آفرید در دل هر کس پدید
کیسهٔ جوزا برید همچو سها میرود
با تو دلا ابلهیست کیسه نگه داشتن
کیسه شد و جان پی کیسهربا میرود
گفتم «جادو کسی!» سست بخندید و گفت
سحر اثر کی کند ذکر خدا میرود
گفتم آری ولیک سحر تو سر خداست
سحر خوشت هم تک حکم قضا میرود
دایم دلدار را با دل و جان ماجراست
پوست بر او نیست اینک پیش شما میرود
اسب سقاست این بانگ دراست این
بانگکنان کز برون اسب سقا میرود
یا شبه الطیف لی انت قریب بعید
جمله ارواحنا تغمس فیما ترید
نوبت آدم گذشت نوبت مرغان رسید
طبل قیامت زدند خیز که فرمان رسید
انت لطیف الفعال انت لذیذ المقال
انت جمال الکمال زدت فهل من مزید
از پس دور قمر دولت بگشاد در
دلق برون کن ز سر خلعت سلطان رسید
جاء اوان السرور زال زمان الفتور
لیس لدنیا غرور یا سندی لا تحید
دیو و پری داشت تخت ظلم از آن بود سخت
دیو رها کرد رخت چتر سلیمان رسید
هل طرب یا غلام فاملا کاس المدام
انت بدار السلام ساکن قصر مشید
عشق چه خوش حاکمیست ظالم و بیقول نیست
حاجت لاحول نیست دیو مسلمان رسید
یا لمع المشرق مثلک لم یخلق
خذ بیدی ارتقی نحوک انت المجید
عاشق از دست شد نیست شد و هست شد
بلبل جان مست شد سوی گلستان رسید
پرده برانداخت حور جمله جهان همچو طور
زیر و زبر بست نور موسی عمران رسید
هر چه خیال نکوست عشق هیولای اوست
صورت از رشک حق پرده گر جان رسید
هست تنت چون غبار بر سر بادی سوار
چونک جدا گشت باد خاک به ماچان رسید
اعلم ان الغبار مرتفع بالریاح
مثل هوی اختفی وسط صیاح شدید
پرده خوش آن بود کز پس آن پرده دار
با رخ چون آفتاب سایه نماید نگار
آید خورشیدوار ذره شود بیقرار
کان رخ همچون بهار از پس پرده مدار
خیز که این روز ماست روز دلفروز ماست
از جهت سوز ماست عشق چنین پرشرار
خیز که رستیم ما بند شکستیم ما
خیز که مستیم ما تا به ابد بیخمار
خیز که جان آمدست جان و جهان آمده است
دست زنان آمدست ای دل دستی برآر
آب حیات آمدست روز نجات آمدست
قند و نبات آمدست ای صنم قندبار
بنده آن پردهام گوش گران کردهام
تا که به گوشم دهان آرد آن پرده دار
مکر مرا چون بدید مکر دگر او پزید
آمد و گوشم گزید گفت هلا ای عیار
بیادبی هم نکوست کان سبب جنگ اوست
سر نکشم من ز دوست بهر چنین کار و بار
جنگ تو است این حیات زانک ندارد ثبات
جنگ تو خوش چون نبات صلح تو خود زینهار