مفتعلن فاعلن مفتعلن فاعلن (منسرح مطوی مکشوف)
شاه گشادست رو، دیده شه بین که راست ؟
باده گلگونِ شه، بر گل و نسرین که راست ؟
شاه در این دم به بزم پای طرب درنهاد
بر سر زانوی شه تکیه و بالین که راست ؟
پیش رخ آفتاب چرخ پیاپی کی زد ؟
در تتق ابر تن ماه به تعیین که راست ؟
ساغرها میشمرد وی بشده از شمار
گر بنشد از شمار ساغر پیشین که راست ؟
از اثر روی شه هر نفسی شاهدی
سر کشد از لامکان گوید کابین که راست ؟
ای بس مرغان آب بر لب دریای عشق
سینه صیاد کو دیده شاهین که راست ؟
هین که براقان عشق در چمنش میچرند
تنگ درآمد وصال لایقشان زین که راست ؟
سیمبر خوب عشق رفت به خرگاه دل
چهره زر لایق آن بر سیمین که راست ؟
خسرو جان شمس دین مفخر تبریزیان
در دو جهان همچو او شاه خوشآیین که راست ؟
یوسف کنعانیم روی چو ماهم گواست
هیچ کس از آفتاب خط و گواهان نخواست
سرو بلندم تو را راست نشانی دهم
راستتر از سروقد نیست نشانی راست
هست گواه قمر چستی و خوبی و فر
شعشعه اختران خط و گواه سماست
ای گل و گلزارها کیست گواه شما
بوی که در مغزهاست رنگ که در چشمهاست
عقل اگر قاضیست کو خط و منشور او
دیدن پایان کار صبر و وقار و وفاست
عشق اگر محرم است چیست نشان حرم
آنک به جز روی دوست در نظر او فناست
عالم دون روسپیست چیست نشانی آن
آنک حریفیش پیش و آن دگرش در قفاست
چونک به راهش کند آن به برش درکشد
بوسه او نه از وفاست خلعت او نه از عطاست
چیست نشانی آنک هست جهانی دگر
نو شدن حالها رفتن این کهنههاست
روز نو و شام نو باغ نو و دام نو
هر نفس اندیشه نو نوخوشی و نوغناست
نو ز کجا میرسد کهنه کجا میرود
گر نه ورای نظر عالم بیمنتهاست
عالم چون آب جوست بسته نماید ولیک
میرود و میرسد نو نو این از کجاست
خامش و دیگر مگو آنک سخن بایدش
اصل سخن گو بجو اصل سخن شاه ماست
شاه شهی بخش جان مفخر تبریزیان
آنک در اسرار عشق همنفس مصطفاست
نوبت وصل و لقاست نوبت حشر و بقاست
نوبت لطف و عطاست بحر صفا در صفاست
درج عطا شد پدید غره دریا رسید
صبح سعادت دمید صبح چه نور خداست
صورت و تصویر کیست این شه و این میر کیست
این خرد پیر کیست این همه روپوشهاست
چاره روپوشها هست چنین جوشها
چشمه این نوشها در سر و چشم شماست
در سر خود پیچ لیک هست شما را دو سر
این سر خاک از زمین وان سر پاک از سماست
ای بس سرهای پاک ریخته در پای خاک
تا تو بدانی که سر زان سر دیگر به پاست
آن سر اصلی نهان وان سر فرعی عیان
دانک پس این جهان عالم بیمنتهاست
مشک ببند ای سقا مینبرد خنب ما
کوزه ادراکها تنگ از این تنگناست
از سوی تبریز تافت شمس حق و گفتمش
نور تو هم متصل با همه و هم جداست
کار ندارم جز این کارگه و کارم اوست
لاف زنم لاف لاف چونک خریدارم اوست
طوطی گویا شدم چون شکرستانم اوست
بلبل بویا شدم چون گل و گلزارم اوست
پر به ملک برزنم چون پر و بالم از اوست
سر به فلک برزنم چون سر و دستارم اوست
جان و دلم ساکنست زانک دل و جانم اوست
قافلهام ایمنست قافله سالارم اوست
بر مثل گلستان رنگرزم خم اوست
بر مثل آفتاب تیغ گهردارم اوست
خانه جسمم چرا سجده گه خلق شد
زانک به روز و به شب بر در و دیوارم اوست
دست به دست جز او مینسپارد دلم
زانک طبیب غم این دل بیمارم اوست
بر رخ هر کس که نیست داغ غلامی او
گر پدر من بود دشمن و اغیارم اوست
ای که تو مفلس شدی سنگ به دل برزدی
صله ز من خواه زانک مخزن و انبارم اوست
شاه مرا خوانده است چون نروم پیش شاه
منکر او چون شوم چون همه اقرارم اوست
گفت خمش چند چند لاف تو و گفت تو
من چه کنم ای عزیز گفتن بسیارم اوست
باز درآمد به بزم مجلسیان دوست دوست
گرچه غلط میدهد نیست غلط اوست اوست
گاه خوش خوش شود گه همه آتش شود
تعبیههای عجب یار مرا خوست خوست
نقش وفا وی کند پشت به ما کی کند
پشت ندارد چو شمع او همگی روست روست
پوست رها کن چو مار سر تو برآور ز یار
مغز نداری مگر تا کی از این پوست پوست
هر کی به جد تمام در هوس ماست ماست
هر کی چو سیل روان در طلب جوست جوست
از هوس عشق او باغ پر از بلبلست
وز گل رخسار او مغز پر از بوست بوست
مفخر تبریزیان شمس حق آگه بود
کز غم عشق این تنم بر مثل موست موست
آنک چنان میرود ای عجب او جان کیست
سخت روان میرود سرو خرامان کیست
حلقه آن جعد او سلسله پای کیست
زلف چلیپا و شش آفت ایمان کیست
در دل ما صورتیست ای عجب آن نقش کیست
وین همه بوهای خوش از سوی بستان کیست
دیدم آن شاه را آن شه آگاه را
گفتم این شاه کیست خسرو و سلطان کیست
چون سخن من شنید گفت به خاصان خویش
کاین همه درد از کجاست حال پریشان کیست
عقل روان سو به سو روح دوان کو به کو
دل همه در جست و جو یا رب جویان کیست
دل چه نهی بر جهان باش در او میهمان
بنده آن شو که او داند مهمان کیست
در دل من دار و گیر هست دو صد شاه و میر
این دل پرغلغله مجلس و ایوان کیست
عرصه دل بیکران گم شده در وی جهان
ای دل دریاصفت سینه بیابان کیست
غم چه کند با کسی داند غم از کجاست
شاد ابد گشت آنک داند شادان کیست
ای زده لاف کرم گفته که من محسنم
مرگ تو گوید تو را کاین همه احسان کیست
آن دم کاین دوستان با تو دگرگون شوند
پس تو بدانی که این جمله طلسم آن کیست
نقد سخن را بمان سکه سلطان بجو
کای زر کامل عیار نقد تو از کان کیست
با وی از ایمان و کفر باخبری کافریست
آنک از او آگهست از همه عالم بریست
آه که چه بیبهرهاند باخبران زانک هست
چهره او آفتاب طره او عنبریست
آه از آن موسیی کانک بدیدش دمی
گشته رمیده ز خلق بر مثل سامریست
بر عدد ریگ هست در هوسش کوه طور
بر عدد اختران ماه ورا مشتریست
چشم خلایق از او بسته شد از چشم بند
زانک مسلم شده چشم ورا ساحریست
اوست یکی کیمیا کز تبش فعل او
زرگر عشق ورا بر رخ من زرگریست
پای در آتش بنه همچو خلیل ای پسر
کآتش از لطف او روضه نیلوفریست
چون رخ گلزار او هست چراگاه روح
روح از آن لاله زار آه که چون پروریست
مفخر جان شمس دین عقل به تبریز یافت
آن گهری را که بحر در نظرش سرسریست
ای غم اگر مو شوی پیش منت بار نیست
پر شکرست این مقام هیچ تو را کار نیست
غصه در آن دل بود کز هوس او تهیست
غم همه آن جا رود کان بت عیار نیست
ای غم اگر زر شوی ور همه شکر شوی
بندم لب گویمت خواجه شکرخوار نیست
در دل اگر تنگیست تنگ شکرهای اوست
ور سفری در دلست جز بر دلدار نیست
ای که تو بیغم نهای میکن دفع غمش
شاد شو از بوی یار کت نظر یار نیست
ماه ازل روی او بیت و غزل بوی او
بوی بود قسم آنک محرم دیدار نیست
ای غم! اگر مو شوی پیش منت بار نیست
در شکرینه یقین سرکهٔ انکار نیست
گر چه تو خونخوارهای، رهزن و عیارهای
قبلهٔ ما غیر آن دلبرِ عیار نیست
کانِ شکرهاست او، مستیِ سرهاست او
ره نبَرد با وی آنک مرغ شکرخوار نیست
هر که دلی داشتَست بندهٔ دلبر شدَست
هر که ندارد دلی طالب دلدار نیست
کَل چه کند شانه را؟ چونک ورا موی نیست
پود چه کار آیدش؟ آنک ورا تار نیست
با سر میدان چه کار؟ آن که بود خرسوار
تا چه کند صیرفی؟ هر کش دینار نیست
جان کلیم و خلیل جانب آتش دوان
نار نماید در او جز گل و گلزار نیست
ای غم از این جا برو ور نه سرت شد گرو
رنگ شب تیره را تاب مه یار نیست
ای غم پُرخار رو، در دل غمخوار رو
نُقل بخیلانهات طعمهٔ خمار نیست
حلقهٔ غین تو تَنگ، میمت از آن تَنگتر
تَنگمتاعِ تو را عشق خریدار نیست
ای غمِ شادیشکن پُر شکرست این دهن
کز شکرآکندگی ممکنِ گفتار نیست
پیش چنین ماهرو گیج شدن واجبست
عشرت پروانه را شمع و لگن واجبست
هست ز چنگ غمش گوش مرا کشمکش
هر دمم از چنگ او تن تننن واجبست
دلو دو چشم مرا گرچه که کم نیست آب
مردمک دیده را چاه ذقن واجبست
دلبرِ چون ماه را هر چه کند میرسد
عاشق درگاه را خُلقِ حسَن واجبست
طره خویش ای نگار، خوش به کف من سپار
هر که در این چه فتاد دادِ رسن واجبست
عشق که شهر خوشیست این همه اغیار چیست ؟
حفظ چنین شهر را برج و بدن واجبست
غمزه دزدیده را شحنه غم در پیست
روشنیِ دیده را خوبِ ختن واجبست
عاشق عیسی نهای بیخور و خر کی زیی ؟
کالبد مرده را گور و کفن واجبست
مریم جان را مخاض برد به نخل و ریاض
منقطع درد را نزل وطن واجبست
نزل دل بارکش هست ملاقات خوش
ناقه پرفاقه را شرب و عطن واجبست
لطف کن ای کان قند راه دهانم ببند
اشتر سرمست را بند دهن واجبست