مفتعلن فاعلن مفتعلن فاعلن (منسرح مطوی مکشوف)

خواجه غلط کرده‌ای در صفت یار خویش (1277)

خواجه غلط کرده‌ای در صفت یار خویش
سست گمان بوده‌ای عاقبت کار خویش

در هوس گلرخان سست زنخ گشته‌ای
های اگر دیدیی روی چو گلنار خویش

راه زنان عشق را مرگ لقب کرده‌اند
تا تو بلنگی ز بیم از ره و رفتار خویش

گوش بنه تا که من حلقه به گوشت کنم
هستم از آن حلقه من سیر ز گفتار خویش

پیش من آ که خوشم تا به برت درکشم
چون ز توام می‌رسد تحفه دلدار خویش

یار درآمد ز باغ بیخود و سرمست دوش (1278)

یار درآمد ز باغ بیخود و سرمست دوش
توبه کنان توبه را سیل ببردست دوش

عاشق صدساله‌ام توبه کجا من کجا
توبه صدساله را یار دراشکست دوش

باده خلوت نشین در دل خم مست شد
خلوت و توبه شکست مست برون جست دوش

ولوله در کو فتاد عقل درآمد که داد
محتسب عقل را دست فروبست دوش

باز درآمد طبیب از در ایوب خویش (1279)

باز درآمد طبیب از در ایوب خویش
یوسف کنعان رسید جانب یعقوب خویش

بهر سفر سوی یار خانه برانداخت دل
دید که خود بود دل خانه محبوب خویش

دل چو فنا شد در او ماند وی او کشف شد
آنچ بگفت او منم طالب و مطلوب خویش

شکر که عیسی رسید عازر ما زنده شد
شکر که موسی نمود معجزه خوب خویش

شکر که موسی برست از همه فرعونیان
شکر که عاشق رسید در کنف خوب خویش

شکر که خورشید عشق از سوی مشرق بتافت
در دل و جان‌ها فکند آتش و آشوب خویش

شکر که ساقی غیب شست به می جمله عیب
شکر که طالب رهید از غم دلکوب خویش

باده نمی‌بایدم فارغم از درد و صاف (1304)

باده نمی‌بایدم فارغم از درد و صاف
تشنه خون خودم آمد وقت مصاف

برکش شمشیر تیز خون حسودان بریز
تا سر بی‌تن کند گرد تن خود طواف

کوه کن از کله‌ها بحر کن از خون ما
تا بخورد خاک و ریگ جرعه خون از گزاف

ای ز دل من خبیر رو دهنم را مگیر
ور نه شکافد دلم خون بجهد از شکاف

گوش به غوغا مکن هیچ محابا مکن
سلطنت و قهرمان نیست چنین دست باف

در دل آتش روم لقمه آتش شوم
جان چو کبریت را بر چه بریدند ناف

آتش فرزند ماست تشنه و دربند ماست
هر دو یکی می‌شویم تا نبود اختلاف

چک چک و دودش چراست زانک دورنگی به جاست
چونک شود هیزم او چک چک نبود ز لاف

ور بجهد نیم سوز فحم بود او هنوز
تشنه دل و رو سیه طالب وصل و زفاف

آتش گوید برو تو سیهی من سپید
هیزم گوید که تو سوخته‌ای من معاف

این طرفش روی نی وان طرفش روی نی
کرده میان دو یار در سیهی اعتکاف

همچو مسلمان غریب نی سوی خلقش رهی
نی سوی شاهنشهی بر طرفی چون سجاف

بلک چو عنقا که او از همه مرغان فزود
بر فلکش ره نبود ماند بر آن کوه قاف

با تو چه گویم که تو در غم نان مانده‌ای
پشت خمی همچو لام تنگ دلی همچو کاف

هین بزن ای فتنه جو بر سر سنگ آن سبو
تا نکشم آب جو تا نکنم اغتراف

ترک سقایی کنم غرقه دریا شوم
دور ز جنگ و خلاف بی‌خبر از اعتراف

همچو روان‌های پاک خامش در زیر خاک
قالبشان چون عروس خاک بر او چون لحاف

کعبه جان‌ها توی گرد تو آرم طواف (1305)

کعبه جان‌ها توی گرد تو آرم طواف
جغد نیم بر خراب هیچ ندارم طواف

پیشه ندارم جز این کار ندارم جز این
چون فلکم روز و شب پیشه و کارم طواف

بهتر از این یار کیست خوشتر از این کار چیست
پیش بت من سجود گرد نگارم طواف

رخت کشیدم به حج تا کنم آن جا قرار
برد عرب رخت من برد قرارم طواف

تشنه چه بیند به خواب چشمه و حوض و سبو
تشنه وصل توام کی بگذارم طواف

چونک برآرم سجود بازرهم از وجود
کعبه شفیعم شود چونک گزارم طواف

حاجی عاقل طواف چند کند هفت هفت
حاجی دیوانه‌ام من نشمارم طواف

گفتم گل را که خار کیست ز پیشش بران
گفت بسی کرد او گرد عذارم طواف

گفت به آتش هوا دود نه درخورد توست
گفت بهل تا کند گرد شرارم طواف

عشق مرا می‌ستود کو همه شب همچو ماه
بر سر و رو می‌کند گرد غبارم طواف

همچو فلک می‌کند بر سر خاکم سجود
همچو قدح می‌کند گرد خمارم طواف

خواجه عجب نیست اینک من بدوم پیش صید
طرفه که بر گرد من کرد شکارم طواف

چار طبیعت چو چار گردن حمال دان
همچو جنازه مبا بر سر چارم طواف

هست اثرهای یار در دمن این دیار
ور نه نبودی بر این تیره دیارم طواف

عاشق مات ویم تا ببرد رخت من
ور نه نبودی چنین گرد قمارم طواف

سرو بلندم که من سبز و خوشم در خزان
نی چو حشیشم بود گرد بهارم طواف

از سپه رشک ما تیر قضا می‌رسد
تا نکنی بی‌سپر گرد حصارم طواف

خشت وجود مرا خرد کن ای غم چو گرد
تا که کنم همچو گرد گرد سوارم طواف

بس کن و چون ماهیان باش خموش اندر آب
تا نه چو تابه شود بر سر نارم طواف

باز از آن کوه قاف آمد عنقای عشق (1311)

باز از آن کوه قاف آمد عنقای عشق
باز برآمد ز جان نعره و هیهای عشق

باز برآورد عشق سر به مثال نهنگ
تا شکند زورق عقل به دریای عشق

سینه گشادست فقر جانب دل‌های پاک
در شکم طور بین سینه سینای عشق

مرغ دل عاشقان باز پر نو گشاد
کز قفس سینه یافت عالم پهنای عشق

هر نفس آید نثار بر سر یاران کار
از بر جانان که اوست جان و دل افزای عشق

فتنه نشان عقل بود رفت و به یک سو نشست
هر طرف اکنون ببین فتنه دروای عشق

عقل بدید آتشی گفت که عشقست و نی
عشق ببیند مگر دیده بینای عشق

عشق ندای بلند کرد به آواز پست
کای دل بالا بپر بنگر بالای عشق

بنگر در شمس دین خسرو تبریزیان
شادی جان‌های پاک دیده دل‌های عشق

تا نزند آفتاب خیمه نور جلال (1349)

تا نزند آفتاب خیمه نور جلال
حلقه مرغان روز کی بزند پر و بال

از نظر آفتاب گشت زمین لاله زار
خانه نشستن کنون هست وبال وبال

تیغ کشید آفتاب خون شفق را بریخت
خون هزاران شفق طلعت او را حلال

چشم گشا عاشقا بر فلک جان ببین
صورت او چون قمر قامت من چون هلال

عرضه کند هر دمی ساغر جام بقا
شیشه شده من ز لطف ساغر او مال مال

چشم پر از خواب بود گفتم شاها شبست
گفت که با روی من شب بود اینک محال

تا که کبود است صبح روز بود در گمان
چونک بشد نیم روز نیست دگر قیل و قال

تیز نظر کن تو نیز در رخ خورشید جان
وز نظر من نگر تا تو ببینی جمال

در لمع قرص او صورت شه شمس دین
زینت تبریز کوست سعد مبارک به فال

چشم تو با چشم من هر دم بی‌قیل و قال (1350)

چشم تو با چشم من هر دم بی‌قیل و قال
دارد در درس عشق بحث و جواب و سؤال

گاه کند لاغرم همچو لب ساغرم
گاه کند فربهم تا نروم در جوال

چون کشدم سوی طوی من بکشم گوش شیر
چونک نهان کرد روی ناله کنم از شغال

چون نگرم سوی نقش گوید ای بت پرست
چشم نهم سوی مال او دهدم گوشمال

گویمش ای آفتاب بر همه دل‌ها بتاب
جمله جهان ذره‌ها نور خوشت را عیال

سر بزن ای آفتاب از پس کوه سحاب
هر نظری را نما بی‌سخنی شرح حال

بازمگیر آب پاک از جگر شوره خاک
منع مکن از جلال پرتو نور جلال

جلوه چو شد نور ما آن ملک نورها
نور شود جمله روح عقل شود بی‌عقال

ای که میش خورده‌ای از چه تو پژمرده‌ای
باغ رخش دیده‌ای باز گشا پر و بال

باز سرم گشت مست هیچ مگو دست دست
باقی این بایدت رو شب و فردا تعال

شد پی این لولیان در حرم ذوالجلال (1351)

شد پی این لولیان در حرم ذوالجلال
چشمه و سبزه مقام شوخی و دزدی حلال

رهزنی آن کس کند کو نشناسد رهی
خانه دغل او بود کو نشناسد جمال

اهل جهان عنکبوت صید همه خرمگس
هیچ از ایشان مگو تام نگیرد ملال

دزد نهان خانه را شاهد و غماز کیست
چهره چون زعفران اشک چو آب زلال

اشک چرا می‌دود تا بکشد آتشی
زرد چرا می‌شود تا بکند وصف حال

اشک و رخ عاشقان می‌کشدت که بیا
پیشگه عشق رو خیز ز صف نعال

زردی رخ آینه‌ست سرخی معشوق را
اشک رقم می‌کشد بر صحف خط و خال

این همه خوبی و کش بر رخ خاک حبش
تافته از ماه غیب پرتو نور کمال

صبر کن این یک دو روز با همه فر و فروز
بازرود سوی اصل بازکند اتصال

چند از این قیل و قال عشق پرست و ببال (1352)

چند از این قیل و قال عشق پرست و ببال
تا تو بمانی چو عشق در دو جهان بی‌زوال

چند کشی بار هجر غصه و تیمار هجر
خاصه که منقار هجر کند تو را پر و بال

آه ز نفس فضول آه ز ضعف عقول
آه ز یار ملول چند نماید ملال

آن که همی‌خوانمش عجز نمی‌دانمش
تا که بترسانمش از ستم و از وبال

جمله سؤال و جواب زوست منم چون رباب
می‌زندم او شتاب زخمه که یعنی بنال

یک دم بانگ نجات یک دم آواز مات
می‌زند آن خوش صفات بر من و بر وصف حال

تصلح میزاننا تحسن الحاننا
تذهب احزاننا انت شدید المحال