مفتعلن فاعلن مفتعلن فاعلن (منسرح مطوی مکشوف)

عمرک یا واحدا فی درجات الکمال (1361)

عمرک یا واحدا فی درجات الکمال
قد نزل الهم بی یا سندی قم تعال

چند از این قیل و قال عشق پرست و ببال
تا تو بمانی چو عشق در دو جهان بی‌زوال

یا فرجی مونسی یا قمر المجلس
وجهک بدر تمام ریقک خمر حلال

چند کشی بار هجر غصه و تیمار هجر
خاصه که منقار هجر کند تو را پر و بال

روحک بحر الوفا لونک لمع الصفا
عمرک لو لا التقی قلت ایا ذا الجلال

آه ز نفس فضول آه ز ضعف عقول
آه ز یار ملول چند نماید ملال

تطرب قلب الوری تسکرهم بالهوی
تدرک ما لا یری انت لطیف الخیال

آنک همی‌خوانمش عجز نمی‌دانمش
تا که بترسانمش از ستم و از وبال

تدخل ارواحهم تسکر اشباحهم
تجلسهم مجلسا فیه کؤوس ثقال

جمله سؤال و جواب زوست و منم چون رباب
می زندم او شتاب زخمه که یعنی بنال

تصلح میزاننا تحسن الحاننا
تذهب احزاننا انت شدید المحال

یک دم آواز مات یک دم بانگ نجات
می زند آن خوش صفات بر من و بر وصف حال

عمرک یا واحدا فی درجات الکمال (1368)

عمرک یا واحدا فی درجات الکمال
قد نزل الهم بی یا سندی قم تعال

یا فرحی مونسی یا قمر المجلس
وجهک بدر تمام ریقک خمر حلال

روحک بحر الوفا لونک لمع الصفا
عمرک لو لا التقی قلت ایا ذا الجلال

تسکن قلب الوری تسکرهم بالهوی
تدرک ما لا یری انت لطیف الخیال

تسکن ارواحهم تسکر اشباحهم
تجلسهم مجلسا فیه کؤوس ثقال

چند روی بی‌خبر آخر بنگر به بام (1714)

چند روی بی‌خبر آخر بنگر به بام
بام چه باشد بگو بر فلک سبزفام

تا قمری همچو جان جلوه شود ناگهان
صد مه و صد آفتاب چهره او را غلام

از هوس عشق او چرخ زند نه فلک
وز می او جان و دل نوش کند جام جام

چون به تجلی بتافت جانب جان‌ها شتافت
باده جان شد مباح خوردن و خفتن حرام

گفت جهان سلیم چیست خبر ای نسیم
گفت ندارم ز بیم جز نفسی والسلام

هر کی بمیرد شود دشمن او دوستکام (1715)

هر کی بمیرد شود دشمن او دوستکام
دشمنم از مرگ من کور شود والسلام

آن شکرستان مرا می کشد اندر شکر
ای که چنین مرگ را جان و دل من غلام

در غلط افکنده‌ست نام و نشان خلق را
عمر شکربسته را مرگ نهادند نام

از جهت این رسول گفت که الفقر کنز
فقر کند نام گنج تا غلط افتند عام

وحی در ایشان بود گنج به ویران بود
تا که زر پخته را ره نبرد هیچ خام

گفتم ای جان ببین زین دلم سست تنگ
گفت که زین پس ز جهل وامکش از پس لگام

تا که سرانجام تو گردد بر کام تو
توسن خنگ فلک باشد زیر تو رام

گر تو بدانی که مرگ دارد صد باغ و برگ
هست حیات ابد جوییش از جان مدام

خامش کن لب ببند بی‌دهنی خای قند
نیست شو از خود که تا هست شوی زو تمام

امشب جان را ببر از تن چاکر تمام (1716)

امشب جان را ببر از تن چاکر تمام
تا نبود در جهان بیش مرا نقش و نام

این دم مست توام رطل دگر دردهم
تا بشوم محو تو از دو جهان والسلام

چون ز تو فانی شدم و آنچ تو دانی شدم
گیرم جام عدم می کشمش جام جام

جان چو فروزد ز تو شمع بروزد ز تو
گر بنسوزد ز تو جمله بود خام خام

این نفسم دم به دم درده باده عدم
چون به عدم درشدم خانه ندانم ز بام

چون عدمت می فزود جان کندت صد سجود
ای که هزاران وجود مر عدمت را غلام

باده دهم طاس طاس ده ز وجودم خلاص
باده شد انعام خاص عقل شد انعام عام

موج برآر از عدم تا برباید مرا
بر لب دریا به ترس چند روم گام گام

دام شهم شمس دین صید به تبریز کرد
من چو به دام اندرم نیست مرا ترس دام

لولیکان تویم در بگشا ای صنم (1717)

لولیکان تویم در بگشا ای صنم
لولیکان را دمی بار ده ای محتشم

ای تو امان جهان ای تو جهان را چو جان
ای شده خندان دهان از کرمت دم به دم

امن دو عالم توی گوهر آدم توی
هین که رسید از حبش بر سر کوی حشم

چون برسد کوس تو کمتر جاسوس تو
گردد هر لولیی صاحب طبل و علم

رایت نصرت فرست لشکر عشرت فرست
تا که ز شادی ما جان نبرد هیچ غم

تیغ عرب برکنیم بر سر ترکان زنیم
چون لطفت برکشد بر خط لولی رقم

خوف مهل در میان بانگ بزن کالامان
عشرت با خوف جان راست نیاید به هم

مهر برآور به جوش وز دل چنگ آن خروش
پر کن از عیش گوش پر کن از می شکم

تا سوی تبریز جان جانب شمس الزمان
آید صافی روان گوید ای من منم

ای تو ترش کرده رو تا که بترسانیم (1718)

ای تو ترش کرده رو تا که بترسانیم
بسته شکرخنده را تا که بگریانیم

ترش نگردم از آنک از تو همه شکرم
گریه نصیب تن است من گهر جانیم

در دل آتش روم تازه و خندان شوم
همچو زر سرخ از آنک جمله زر کانیم

در دل آتش اگر غیر تو را بنگرم
دار مرا سنگسار ز آنچ من ارزانیم

هیچ نشینم به عیش هیچ نخیزم به پا
جز تو که برداریم جز تو که بنشانیم

این دل من صورتی گشت و به من بنگرید
بوسه همی‌داد دل بر سر و پیشانیم

گفتم ای دل بگو خیر بود حال چیست
تو نه که نوری همه من نه که ظلمانیم

ور تو منی من توام خیرگی از خود ز چیست
مست بخندید و گفت دل که نمی‌دانیم

رو مطلب تو محال نیست زبان را مجال
سوره کهفم که تو خفته فروخوانیم

زود برو درفتاد صورت من پیش دل
گفت بگو راست ای صادق ربانیم

گفت که این حیرت از منظر شمس حق است
مفخر تبریزیان آنک در او فانیم

پیشتر آ می لبا تا همه شیدا شویم (1719)

پیشتر آ می لبا تا همه شیدا شویم
بیشتر آ گوهرا تا همه دریا رویم

دست به هم وادهیم حلقه صفت جوق جوق
جمع معلق زنان مست به دریا دویم

بر لب دریای عشق تازه بروییم باز
های که چون گلستان تا به ابد ما نویم

وز جگر گلستان شعله دیگر زنیم
چون ز رخ آتشین مایه صد پرتویم

جوهر ما رو نمود لیک از آن سوی بحر
آه که تو زین سوی آه که ما زان سویم

شاه سوارا به سر تاج بجنبان چنین
تاج تو را گوهریم اسپ تو را ما جویم

بر سر دارش کنیم هر کی بگوید یکیم
آتش اندرزنیم هر کی بگوید دویم

بار دگر ذره وار رقص کنان آمدیم (1720)

بار دگر ذره وار رقص کنان آمدیم
زان سوی گردون عشق چرخ زنان آمدیم

بر سر میدان عشق چونک یکی گو شدیم
گه به کران تاختیم گه به میان آمدیم

عشق نیاز آورد گر تو چنانی رواست
ما چو از آن سوتریم ما نه چنان آمدیم

خواجه مجلس توی مجلسیان حاضرند
آب چو آتش بیار ما نه بنان آمدیم

شکر که ناداشت وار از سبب زخم تو
چون که به جان آمدیم زود به جان آمدیم

شمس حق این عشق تو تشنه خون من است
تیغ و کفن در بغل بهر همان آمدیم

جز نمکت نشکند شورش تبریز را
فخر زمین در غمت شور زمان آمدیم

خوش سوی ما آ دمی ز آنچ که ما هم خوشیم (1721)

خوش سوی ما آ دمی ز آنچ که ما هم خوشیم
آب حیات توایم گرچه به شکل آتشیم

تو جو کبوتربچه زاده این لانه‌ای
گر تو نیایی به خود مات از این سو کشیم

حاضر ما شو که ما حاضر آن شاهدیم
مست می اش می شویم باده از او می چشیم

تیزروان همچو سیل گرچه چو که ساکنیم
نعره زنان همچو رعد گرچه چنین خامشیم

جان چو دریا تو راست بر کف خود نه بیا
گرچه که ما همچو چرخ بی‌گنهی می کشیم

زان سوی این پنج حس نوبت ما پنج کن
کان سوی این شش جهت خسرو این هر ششیم

در پی سرنای عشق تیزدم و دلنواز
کز رگ جان همچو چنگ بهر تو در نالشیم

صحت دعوی عشق مسند و بالش مجو
ما نه چو رنجورکان عاشق آن بالشیم

نور فلک شمس دین مفخر تبریز ما
از رخ آن آفتاب چرخ درون مه وشیم