مفتعلن فاعلن مفتعلن فاعلن (منسرح مطوی مکشوف)

باز درآمد ز راه فتنه برانگیز من (2065)

باز درآمد ز راه فتنه برانگیز من
باز کمر بست سخت یار به استیز من

مطبخ دل را نگار باز قباله گرفت
می‌شکند دیگ من کاسه و کفلیز من

خانه خرابی گرفت ز آنک قنق زفت بود
هیچ نگنجد فلک در در و دهلیز من

راه قنق را گرفت غیرت و گفتش مرو
جمله افق را گرفت ابر شکرریز من

سر کن ای بوالفضول ای ز کشاکش ملول
جاذبه خیزان او منگر در خیز من

منت او را که او منت و شکر آفرید
کز کف کفران گذشت مرکب شبدیز من

رست رخم از عبس کاسه ز ننگ عدس
آخر کاری بکرد اشک غم آمیز من

اصل همه باغ‌ها جان همه لاغ‌ها
چیست اگر زیرکی لاغ دلاویز من

ای خضر راستین گوهر دریاست این
از تو در این آستین همچو فراویز من

چونک مرا یار خواند دست سوی من فشاند
تیز فرس پیش راند خاطر سرتیز من

چند نهان می‌کنم شمس حق مغتنم
خواجگیی می‌کند خواجه تبریز من

باز برآمد ز کوه خسرو شیرین من (2066)

باز برآمد ز کوه خسرو شیرین من
باز مرا یاد کرد جان و دل و دین من

سوره یاسین بسی خواندم از عشق و ذوق
زان که مرا خوانده بود سوره یاسین من

عقل همه عاقلان خیره شود چون رسد
لیلی و مجنون من ویسه و رامین من

در حسد افتاده‌ایم دل به جفا داده‌ایم
جنگ که می‌افکند یار سخن‌چین من

او نگذارد که خلق صلح کنند و وفا
تازه کند دم به دم کین تو و کین من

گوید کای عاشقان رحم میارید هیچ
در کُشش همدگر از پی آیین من

یا رب و آمین بسی کردم و جستم امان
آه که می‌نشنود یارب و آمین من

گوید تو کار خویش می‌کن و من کار خویش
این بُده‌ست از ازل یاسه پیشین من

کار من آن کت زنم کار تو افغان گری
عید منم طبل تو سخره تکوین من

بنده این زاریم عاشق بیماریم
کاو نرود آن زمان از سر بالین من

راست رود سوی شه جان و دلم همچو رخ
گرچه کند کژروی طبع چو فرزین من

درگذر از تنگ من ای من من ننگ من
دیده شدی آن من گر نبدی این من

بس کن ای شهسوار کز حجب گفت تو
نقد عجب می‌برد دزد ز خرجین من

ای هوس عشق تو کرده جهان را زبون (2067)

ای هوس عشق تو کرده جهان را زبون
خیرهٔ عشقت چو من، این فلکِ سرنگون

می‌در و می‌دوز تو، می‌بر و می‌سوز تو
خون کن و می‌شوی تو، خون دلم را به خون

چونک ز تو خاسته‌ست، هر کژ تو راست است
لیک بتا راست گو، نیست مقام جنون؟

دوش خیال نگار، بعدِ بسی انتظار
آمد و من در خمار، یا رب چون بود چون

خواست که پر واکُند، روی به صحرا کند
باز مرا می‌فریفت از سخن پرفسون

گفتم: “والله که نی، هیچ مساز این بنا
گر عجمی “رفت، نیست” ور عربی “لایکون”

در دل شب آمدی، نیک عجب آمدی
چون برِ ما آمدی نیست رهایی کنون

باز شکستند خلق سلسله یا مسلمین (2068)

باز شکستند خلق سلسله یا مسلمین
باز درافکند عشق غلغله یا مسلمین

دشمن جان‌های ماست دوستی دوستان
مادر فتنه شده‌ست حامله یا مسلمین

آفت عالم شده‌ست ماه‌رخی زهره‌سوز
فتنهٔ آدم شده‌ست سنبله یا مسلمین

لاف ز شه می‌زند سکّه ز مه می‌زند
بر سر ره می‌زند قافله یا مسلمین

ای شده شب روز ما، زآنک دل‌افروز ما
از رخ ما برفروخت مشعله یا مسلمین

چون خرد نیک پی در چله شد پیش وی
جوش برآرد چو می در چله یا مسلمین

عشق چو آمد پدید عقل گریبان درید
از پی بی‌دل رسید مشغله یا مسلمین

بدگهری کو ز جهل تاج شهان را بماند
بر دُم گاوان شود زنگله یا مسلمین

ناله ز هجر و زوال خاست ز ذوق وصال
دانک بسی شکرهاست در گله یا مسلمین

بیش مکن همچنان خانه درآ همچنین (2069)

بیش مکن همچنان خانه درآ همچنین
ای ز تو روشن شده صحن و سرا همچنین

باده جان خورده‌ای دل ز جهان برده‌ای
خشم چرا کرده‌ای چیست چرا همچنین

حلقه درآ روی باز بر همه خوبان بتاز
سجده کنم در نماز روی تو را همچنین

ای صنم خوش سخن حلقه درآ رقص کن
عشق نگردد کهن حق خدا همچنین

هر که در این روزگار دارد او کار بار
بنده شده‌ست و شکار یار مرا همچنین

یا تو ترش کرده رو! مایه ده شکّران (2070)

یا تو ترش کرده رو! مایه ده شکّران
تنگ شکر می‌کشد تا بنهد در میان

سرکه فروشان هلا! سرکه بریزید زود
تا که عسل پر کند آن شهِ شکّرلبان

سرکهٔ نه ساله را بهر خدا را بریز
چونک بریزی بیا تا دهمت من نشان

طوطی جان تو را سرکه نوا کی دهد؟!
بلبل مست تو را شرط بود گلستان

تا که درآمد به باغ چهره گلنار تو (2242)

تا که درآمد به باغ چهره گلنار تو
اه که چه سوز افکند در دل گل نار تو

دود دل لاله‌ها ز آتش جان رنگ تو
پشت بنفشه به خم از کشش بار تو

غنچه گلزار جان روی تو را یاد کرد
چشم چه خوش برگشاد بر هوس خار تو

سوسن تیغی کشید خون سمن را بریخت
تیغ به سوسن کی داد نرگس خون خوار تو

بر مثل زاهدان جمله چمن خشک بود
مستک و سرسبز شد از لب خمار تو

از سر مستی عشق گفتم یار منی
ور نه جز احول کی دید در دو جهان یار تو

بر دل من خط توست مهر الست و بلی
منکر آن خط مشو نک خط و اقرار تو

گوشت کجا ماند و پوست در تن آن کس که او
رفت نمکسودوار سوی نمکسار تو

دامن تو دل گرفت دامن دل تن گرفت
های از این کش مکش‌های از این کار تو

خسرو جان شمس دین مفخر تبریزیان
در دل تن عشق دل در دل دلدار تو

آینهٔ جان شده چهرهٔ تابان تو (2243)

آینهٔ جان شده چهرهٔ تابان تو
هر دو یکی بوده‌ایم، جان من و جان تو

ماهِ تمام دُرست! خانهٔ دل آن توست
عقل که او خواجه بود بنده و دربان تو

روح ز روز الست بود ز روی تو مست
چند که از آب و گِل بود پریشان تو

گِل چو به پستی نشست آب کنون روشن‌ست
رفت کنون از میان آنِ من و آنِ تو

قیصر رومی کنون زنگیکان را شکست
تا به ابد چیره باد دولت خندان تو

ای رخ تو همچو ماه، ناله کنم گاه گاه
ز آنک مرا شد حجاب، عشق سخندان تو

سیر نیم سیر نی از لب خندان تو (2244)

سیر نیم سیر نی از لب خندان تو
ای که هزار آفرین بر لب و دندان تو

هیچ کسی سیر شد ای پسر از جان خویش
جان منی چون یکی است جان من و جان تو

تشنه و مستسقیم مرگ و حیاتم ز آب
دور بگردان که من بنده دوران تو

پیش کشی می‌کنی پیش خودم کش تمام
تا که برآرد سرم سر ز گریبان تو

گرچه دو دستم بخست دست من آن تو است
دست چه کار آیدم بی‌دم و دستان تو

عشق تو گفت ای کیا در حرم ما بیا
تا نکند هیچ دزد قصد حرمدان تو

گفتم ای ذوالقدم حلقه این در شدم
تا که نرنجد ز من خاطر دربان تو

گفت که هم بر دری واقف و هم در بری
خارج و داخل توی هر دو وطن آن تو

خامش و دیگر مخوان بس بود این نزل و خوان
تا به ابد روم و ترک برخورد از خوان تو

مطرب مهتاب رو آنچ شنیدی بگو (2245)

مطرب مهتاب رو آنچ شنیدی بگو
ما همگان محرمیم آنچ بدیدی بگو

ای شه و سلطان ما ای طربستان ما
در حرم جان ما بر چه رسیدی بگو

نرگس خمار او ای که خدا یار او
دوش ز گلزار او هر چه بچیدی بگو

ای شده از دست من چون دل سرمست من
ای همه را دیده تو آنچ گزیدی بگو

عید بیاید رود عید تو ماند ابد
کز فلک بی‌مدد چون برهیدی بگو

در شکرستان جان غرقه شدم ای شکر
زین شکرستان اگر هیچ چشیدی بگو

می‌کشدم می به چپ می‌کشدم دل به راست
رو که کشاکش خوش است تو چه کشیدی بگو

می به قدح ریختی فتنه برانگیختی
کوی خرابات را تو چه کلیدی بگو

شور خرابات ما نور مناجات ما
پرده حاجات ما هم تو دریدی بگو

ماه به ابر اندرون تیره شده‌ست و زبون
ای مه کز ابرها پاک و بعیدی بگو

ظل تو پاینده باد ماه تو تابنده باد
چرخ تو را بنده باد از چه رمیدی بگو

عشق مرا گفت دی عاشق من چون شدی
گفتم بر چون متن ز آنچ تنیدی بگو

مرد مجاهد بدم عاقل و زاهد بدم
عافیتا همچو مرغ از چه پریدی بگو