مفتعلن فع مفتعلن فع

جان من‌ست او هی مزنیدش (1280)

جان من‌ست او هی مزنیدش
آن من‌ست او هی مبریدش

آب من‌ست او، نان من‌ست او
مثل ندارد باغ امیدش

باغ و جنانش، آب روانش
سرخی سیبش، سبزی بیدش

متصل‌ست او، معتدل‌ست او
شمع دل‌ست او، پیش کشیدش

هر که ز غوغا، وز سر سودا
سر کشد این جا، سر ببریدش

هر که ز صهبا، آرد صفرا
کاسهٔ سکبا، پیش نهیدش

عام بیاید، خاص کنیدش
خام بیاید، هم بپزیدش

نک شه هادی، زان سوی وادی
جانب شادی، داد نویدش

داد زکاتی، آب حیاتی
شاخ نباتی تا به مزیدش

باده چو خورد او، خامش کرد او
زحمت برد او تا طلبیدش

لجکنن اغلن هی بزه کلکل (1362)

لجکنن اغلن هی بزه کلکل
دغدن دغدا هی کزه کلکل

آی بکی سنسن کن بکی سنسن
بی‌مزه کلمه بامزه کلکل

لذ لحبی من حرکاتی
ارسل کنزا للصدقات

خلص روحی من هفواتی
اعتق قلبی من شبکاتی

رفتم آن جا لنگان لنگان
شربت خوردم پنگان پنگان

دیدم آن جا قومی شنگان
گشته ز ساغر خیره و دنگان

صورت عشقی صاحب مخزن
شوخ جهانی رندی و رهزن

آتش جان را سنگی و آهن
هر که نه عاشق ریشش برکن

یا رحمونا منه صبونا
یا رهبونا عز علینا

صدر صدور جاء الینا
بدر بدور بات لدینا

دنب خری تو ای خر ملعون
نی کم گردی نی شوی افزون

ای دل و جانم از کژی تو
وز فن و مکرت خسته و پرخون

لاح صباحی طیب حالی
جاء ربیعی هب شمالی

خصب غصنی ماء زلالی
اسکر قلبی خمر وصال

کجکنن اغلن اودیا کلکل (1363)

کجکنن اغلن اودیا کلکل
یوک بلمسک دغدغ کز کل

ای سر مستان ای شه مقبل
مکرم و مشفق پردل و بی‌دل

اول ججکی کم یازده بلدک
کمیه ورما خصمنا ور کل

سلسله بنگر گر بکشندت
جذب الهی کردت مقبل

نبود این هم بی‌سر و معنی
هر متحول بی‌ز محول

هر چه کنی تو کرده من دان (2071)

هر چه کنی تو کرده من دان
هر چه کند تن کرده بود جان

چشم منی تو گوش منی تو
این دو بگفتم باقی می‌دان

گر به جهان آن گنج نبودی
بهر چه بودی خانه ویران

گنج طلب کن ای پدر من
دست بجنبان دست بجنبان

بوی خوش او رهبر ما شد
تا گل و ریحان تا گل و ریحان

ذره به ذره مشتریندت
گوهر خود را هین مده ارزان

موش درآید گربه درآید
گر بگشایی تو سر انبان

عشق چو باشد کم نشود جان
دور مبادا سایه جانان

باقی این را هم تو بگویی
ای مه مه رو زهره تابان

ای سر مردان برگو برگو (2246)

ای سر مردان برگو برگو
وی شه میدان برگو برگو

ای مه باقی وی شه ساقی
جان سخن دان برگو برگو

قبله جمعی شعله شمعی
قصه ایشان برگو برگو

ای همه دستان ساقی مستان
راز گلستان برگو برگو

هم همه دانی هم همه جانی
خواجه دیوان برگو برگو

آب حیاتی شاخ نباتی
نکته جانان برگو برگو

غم نپذیری خشم نگیری
ای دل شادان برگو برگو

خسرو شیرین بنشین بنشین
راه سپاهان برگو برگو

دل بشکفتی خیلی و گفتی
باز دو چندان برگو برگو

آن می صافی جام گزافی
درده و خندان برگو برگو

یار ربابی هر چه که یابی
حرمت ایمان برگو برگو

نی بستیزی نی بگریزی
بی‌سر و پایان برگو برگو

چند دویدم سوی افندی (3033)

چند دویدم سوی افندی
شکر که دیدم روی افندی

در شب تاری ره متواری
رهبر ما شد بوی افندی

شادی جان‌ها ذوق دهان‌ها
اصل مکان‌ها کوی افندی

صحن گلستان عشرت مستان
آب حیات و جوی افندی

عیش معظم جام دمادم
بزم دو عالم طوی افندی

کام من آمد دام افندی
های من آمد هوی افندی

گرگ ز بره دست بدارد
چون شنود او قوی افندی

گنج سبیلی خوان خلیلی
نیست بخیلی خوی افندی

کله شاهان سکه ماهان
در خم چوگان گوی افندی

خامش و کم گو هی کی بود او
قبله اوها اوی افندی

می‌رسد ای جان باد بهاری (3034)

می‌رسد ای جان باد بهاری
تا سوی گلشن دست برآری

سبزه و سوسن لاله و سنبل
گفت بروید هر چه بکاری

غنچه و گل‌ها مغفرت آمد
تا ننماید زشتی خاری

رفعت آمد سرو سهی را
یافت عزیزی از پس خواری

روح درآید در همه گلشن
کب نماید روح سپاری

خوبی گلشن ز آب فزاید
سخت مبارک آمد یاری

کرد پیامی برگ به میوه
زود بیایی گوش نخاری

شاه ثمارست آن عنب خوش
زانک درختش داشت نزاری

در دی شهوت چند بماند
باغ دل ما حبس و حصاری

راه ز دل جو ماه ز جان جو
خاک چه دارد غیر غباری

خیز بشو رو لیک به آبی
کرد گل را خوب عذاری

گفت به ریحان شاخ شکوفه
در ره ما نه هر چه که داری

بلبل مرغان گفت به بستان
دام شما راییم شکاری

لابه کند گل رحمت حق را
بر ما دی را برنگماری

گوید یزدان شیره ز میوه
کی به کف آید تا نفشاری

غم مخور از دی وز غز و غارت
وز در من بین کارگزاری

شکر و ستایش ذوق و فزایش
رو ننماید جز که به زاری

عمر ببخشم بی‌ز شمارت
گر بستانم عمر شماری

باده ببخشم بی‌ز خمارت
گر بستانم خمر خماری

چند نگاران دارد دانش
کاغذها را چند نگاری

از تو سیه شد چهره کاغذ
چونک بخوانی خط نهاری

دود رها کن نور نگر تو
از مه جانان در شب تاری

بس کن و بس کن ز اسب فرود آ
تا که کند او شاه سواری

دوش همه شب دوش همه شب (3035)

دوش همه شب دوش همه شب
گشتم من بر بام افندی

آخر شب شد آخر شب شد
خوردم می از جام افندی

شیر و شکر را شمس و قمر را
مایه ببخشد نام افندی

نور دو عالم عشق قدیمی
دولت مرغان دام افندی

شیر روان شد خوش ز بیانش
شیر سیه شد رام افندی

کام ملوکان جایزه گیری
جایزه بخشی کام افندی

کعبه جان‌ها روی ملیحش
پخته عالم خام افندی

گر الفی و سابق حرفی
محو شو اندر لام افندی

نور بود او نار نماید
خاص بود خود عام افندی

بس کن بس کن کس نتواند
که بگزارد وام افندی

گاه چو اشتر در وحل آیی (3036)

گاه چو اشتر در وحل آیی
گه چو شکاری در عجل آیی

کجکنن اغلن چند گریزی
عاقبت آخر در عمل آیی

در سوی بی‌سو می‌رو و می‌جو
تا کی ای دل در علل آیی

در طلبی تو در طرب افتی
در نمدی تو در حلل آیی

دردسر آید شور و شر آید
عاشق شو تا بی‌خلل آیی

نفخ کند جان در دل ترسان
مطرب جویی در غزل آیی

چونک قویتر دردمد آن نی
در رخ دلبر مکتحل آیی

چنگ بگیری ننگ پذیری
فاعل نبوی مفتعل آیی

از غم دلبر در برش افتی
در کف اویی در بغل آیی

فکر رها کن ترک نهی کن
زانک ز حیرت با دول آیی

فکر چو آید ضد ورا بین
زین دو به حیرت محتمل آیی

زانک تردد آرد حیرت
زین دو تحول در محل آیی

ز اول فکرت آخر ره بین
چند به گفتن منتقل آیی