مفتعلن مفاعلن مفتعلن مفاعلن (رجز مثمن مطوی مخبون)

ای تو نگار خانگی خانه درآ از این سفر (1020)

ای تو نگار خانگی خانه درآ از این سفر
پسته لعل برگشا تا نشود گران شکر

ساقی روح چون توی کشتی نوح چون توی
تا که تهیست ساغرم خون چه پرست این جگر

طعنه زند مرا ز کین رو صنمی دگر گزین
در دو جهان یکی بگو کو صنمی کجا دگر

آن قلمی که نقش کرد چونک بدید نقش تو
گفت که‌های گم شدم این ملکست یا بشر

جان و جهان چرا چنین عیب و ملامتم کنی
در دل من درآ ببین هر نفسی یکی حشر

عشق بگوید الصلا مایده دو صد بلا
خشک لبی و چشم تر مایده بین ز خشک و تر

چونک چشیدی این دو را جلوه شود بتی تو را
شهره یکی ستاره‌ای بنده او دو صد قمر

فاش بگو که شمس دین خاصبک و شه یقین
در تبریز همچو دین اوست نهان و مشتهر

گرم درآ و دم مده باده بیار و غم ببر (1021)

گرم درآ و دم مده باده بیار و غم ببر
ای دل و جان هر طرف چشم و چراغ هر سحر

هم طرب سرشته‌ای هم طلب فرشته‌ای
هم عرصات گشته‌ای پر ز نبات و نیشکر

خیز که رسته خیز شد روز نبات ریز شد
با خردم ستیز شد هین بربا از او خبر

خوش خبران غلام تو رطل گران سلام تو
چون شنوند نام تو یاوه کنند پا و سر

خیز که روز می‌رود فصل تموز می‌رود
رفت و هنوز می‌رود دیو ز سایه عمر

ای بشنیده آه جان باده رسان ز راه جان
پشت دل و پناه جان پیش درآ چو شیر نر

مست و خراب و شاد و خوش می‌گذری ز پنج و شش
قافله را بکش بکش خوش سفریست این سفر

لحظه به لحظه دم به دم می بده و بسوز غم
نوبت تست ای صنم، دوره‌ی توست ای قمر

عقل رباست و دلربا در تبریز شمس دین
آن تبریز چون بصر شمس در اوست چون نظر

گرچه بصر عیان بود نور در او نهان بود
دیده نمی‌شود نظر جز به بصیرتی دگر

جاء الربیع و البطر زال الشتاء و الخطر (1178)

جاء الربیع و البطر زال الشتاء و الخطر
من فضل رب عنده کل الخطایا تغتفر

اوحی الیکم ربکم انا غفرنا ذنبکم
فارضوا بما یقضی لکم ان الرضا خیر السیر

کم قایلین فی الخفا انا علمنا بره
فاجرک لدینا سره لا تشتغل فیما اشتهر

السر فیک یا فتی لا تلتمس ممن اتی
من لیس سر عنده لم ینتفع مما ظهر

انظر الی اهل الردی کم عاینوا نور الهدی
لم ترتفع استارهم من بعد ما انشق القمر

یا ربنا رب المنن ان انت لم ترحم فمن
منک الهدی منک الردی ما غیر ذا الا غرر

یا شوق این العافیه کی اضطفر بالقافیه
عندی صفات صافیه فی جنبها نطقی کدر

ان کان نطقی مدرسی قد ظل عشقی مخرسی
و العشق قرن غالب فینا و سلطان الظفر

سر کتیم لفظه سیف جسیم لحظه
شمس الضحی لا تختفی الا بسحار سحر

یا ساحراء ابصارنا بالغت فی اسحارنا
فارفق بنا اودارنا انا حضرنا فی السفر

یا قوم موسی اننا فی التیه تهنا مثلکم
کیف اهتدیتم فاخبرو الا تکتموا عنا الخبر

ان عوقوا ترحالنا فالمن و السلوی لنا
اصلحت ربی بالنا طاب السفر طاب الحضر

ان الهوی قد غرنا من بعد ما قد سرنا
فاکشف به لطف ضرنا قال النبی لا ضرر

قالوا ندبر شأنکم نفتح لکم آذانکم
نرفع لکم ارکانکم انتم مصابیح البشر

هاکم معاریج اللقا فیها تداریج البقا
انعم به من مستقی اکرم به من مستقر

العیش حقاء عیشکم و الموت حقاء موتکم
و الدین و الدنیا لکم هذا جزاء من شکر

اسکت فلا تکثر اخی ان طلت تکثر ترتخی
الحیل فی ریح الهوی فاحفظه کلا لا وزر

سیر نگشت جان من بس مکن و مگو که بس (1205)

سیر نگشت جان من بس مکن و مگو که بس
گرچه ملول گشته‌ای کم نزنی ز هیچ کس

چونک رسول از قنق گشت ملول و شد ترش
ناصح ایزدی ورا کرد عتاب در عبس

گر نکنی موافقت درد دلی بگیردت
همنفسی خوش است خوش هین مگریز یک نفس

ذوق گرفت هر چه او پخت میان جنس خود
ما بپزیم هم به هم ما نه کمیم از عدس

من نبرم ز سرخوشان خاصه از این شکرکشان
مرگ بود فراقشان مرگ که را بود هوس

دوش حریف مست من داد سبو به دست من
بشکنم آن سبوی را بر سر نفس مرتبس

نفس ضعیف معده را من نکنم حریف خود
زانک خدوک می‌شود خوان مرا از این مگس

من پس و پیش ننگرم پرده شرم بردرم
زانک کمند سکر می می‌کشدم ز پیش و پس

خوش سحری که روی او باشد آفتاب ما
شاد شبی که باشد او بر سر کوی دل عسس

آمد عشق چاشتی شکل طبیب پیش من
دست نهاد بر رگم گفت ضعیف شد مجس

گفت کباب خور پی قوت دل بگفتمش
دل همگی کباب شد سوی شراب ران فرس

گفت شراب اگر خوری از کف هر خسی مخور
باده منت دهم گزین صاف شده ز خاک و خس

گفتم اگر بیابمت من چه کنم شراب را
نیست روا تیممی بر لب نیل و بر ارس

خامش باش ای سقا کاین فرس الحیات تو
آب حیات می‌کشد بازگشا از او جرس

آب حیات از شرف خود نرسد به هر خلف
زین سببست مختفی آب حیات در غلس

سوی لبش هر آنک شد زخم خورد ز پیش و پس (1206)

سوی لبش هر آنک شد زخم خورد ز پیش و پس
زانک حوالی عسل نیش زنان بود مگس

روی ویست گلستان مار بود در او نهان
جعد ویست همچو شب مجمع دزد و هر عسس

کان زمردی مها دیده مار برکنی
ماه دوهفته‌ای شها غم نخوریم از غلس

بی‌تو جهان چه فن زند بی‌تو چگونه تن زند
جان و جهان غلام تو جان و جهان توی و بس

نصرت رستمان توی فتح و ظفررسان توی
هست اثر حمایتت گر زره‌ست وگر فرس

شمس تو معنوی بود آن نه که منطوی بود
صد مه و آفتاب را نور توست مقتبس

چرخ میان آب تو بر دوران همی‌زند
عقل بر طبیبیت عرضه همی‌کند مجس

ذره به ذره طمع‌ها صف زده پیش خوان تو
سجده کنان و دم زنان بهر امید هر نفس

دست چنین چنین کند لطف که من چنان دهم
آنچ بهار می‌دهد از دم خود به خار و خس

خاک که نور می‌خورد نقره و زر نبات او
خاک که آب می‌خورد ماش شدست یا عدس

رنگ جهان چو سحرها عشق عصای موسوی
باز کند دهان خود درکشدش به یک نفس

چند بترسی ای دل از نقش خود و خیال خود
چند گریز می‌کنی بازنگر که نیست کس

بس کن و بس که کمتر از اسب سقای نیستی
چونک بیافت مشتری باز کند از او جرس

دام دگر نهاده‌ام تا که مگر بگیرمش (1220)

دام دگر نهاده‌ام تا که مگر بگیرمش
آنک بجست از کفم بار دگر بگیرمش

آنک به دل اسیرمش در دل و جان پذیرمش
گرچه گذشت عمر من باز ز سر بگیرمش

دل بگداخت چون شکر بازفسرد چون جگر
باز روان شد از بصر تا به نظر بگیرمش

راه برم به سوی او شب به چراغ روی او
چون برسم به کوی او حلقه در بگیرمش

درد دلم بتر شده چهره من چو زر شده
تا ز رخم چو زر برد بر سر زر بگیرمش

گرچه کمر شدم چه شد هر چه بتر شدم چه شد
زیر و زبر شدم چه شد زیر و زبر بگیرمش

تا به سحر بپایمش همچو شکر بخایمش
بند قبا گشایمش بند کمر بگیرمش

خواب شدست نرگسش زود درآیم از پسش
کرد سفر به خواب خوش راه سفر بگیرمش

ما دو سه رند عشرتی جمع شدیم این طرف (1301)

ما دو سه رند عشرتی جمع شدیم این طرف
چون شتران رو به رو پوز نهاده در علف

از چپ و راست می‌رسد مست طمع هر اشتری
چون شتران فکنده لب مست و برآوریده کف

غم مخورید هر شتر ره نبرد بدین اغل
زانک به پستی‌اند و ما بر سر کوه بر شرف

کس به درازگردنی بر سر کوه کی رسد
ورچه کنند عف عفی غم نخوریم ما ز عف

بحر اگر شود جهان کشتی نوح اندرآ
کشتی نوح کی بود سخره غرقه و تلف

کان زمردیم ما آفت چشم اژدها
آنک لدیغ غم بود حصه اوست وااسف

جمله جهان پرست غم در پی منصب و درم
ما خوش و نوش و محترم مست طرب در این کنف

مست شدند عارفان مطرب معرفت بیا
زود بگو رباعیی پیش درآ بگیر دف

باد به بیشه درفکن در سر سرو و بید زن
تا که شوند سرفشان بید و چنار صف به صف

بید چو خشک و کل بود برگ ندارد و ثمر
جنبش کی کند سرش از دم و باد لاتخف

چاره خشک و بی‌مدد نفخه ایزدی بود
کوست به فعل یک به یک نیست ضعیف و مستخف

نخله خشک ز امر حق داد ثمر به مریمی
یافت ز نفخ ایزدی مرده حیات مؤتنف

ابله اگر زنخ زند تو ره عشق گم مکن
پیشه عشق برگزین هرزه شمر دگر حرف

چون غزلی به سر بری مدحت شمس دین بگو
وز تبریز یاد کن کوری خصم ناخلف

ما دو سه مست خلوتی جمع شدیم این طرف (1302)

ما دو سه مست خلوتی جمع شدیم این طرف
چون شتران رو به رو پوز نهاده در علف

هر طرفی همی‌رسد مست و خراب جوق جوق
چون شتران مست لب سست فکنده کرده کف

خوش بخورید کاشتران ره نبرند سوی ما
زانک بوادی اندرند ما سر کوه بر شرف

گرچه درازگردن‌اند تا سر کوه کی رسند
ورچه که عف عفی کنند غم نخوریم ما ز عف

بحر اگر شود جهان کشتی نوح اندریم
کشتی نوح کی بود سخره آفت و تلف

جمله جهان پرست غم در پی منصب و درم
ما خوش و نوش و محترم مست خرف در این کنف

کان زمردیم ما آفت چشم مار غم
آنک اسیر غم بود حصه اوست وااسف

مطرب عارفان بیا مست شدند عارفان
زود بگو رباعیی پیش درآ بگیر دف

باد به بیشه درفکن بر سر هر درخت زن
تا که شوند سرفشان شاخ درخت صف به صف

ابله اگر زنخ زند تو ره عشق گم مکن
عشق حیات جان بود مرده بود دگر حرف

چون غزلی به سر بری مدحت شمس دین بگو
از تبریز یاد کن کوری خصم ناخلف

حلقه دل زدم شبی در هوس سلام دل (1336)

حلقه دل زدم شبی در هوس سلام دل
بانگ رسید کیست آن گفتم من غلام دل

شعله نور آن قمر می‌زد از شکاف در
بر دل و چشم رهگذر از بر نیک نام دل

موج ز نور روی دل پر شده بود کوی دل
کوزه آفتاب و مه گشته کمینه جام دل

عقل کل ار سری کند با دل چاکری کند
گردن عقل و صد چو او بسته به بند دام دل

رفته به چرخ ولوله کون گرفته مشغله
خلق گسسته سلسله از طرف پیام دل

نور گرفته از برش کرسی و عرش اکبرش
روح نشسته بر درش می‌نگرد به بام دل

نیست قلندر از بشر نک به تو گفت مختصر
جمله نظر بود نظر در خمشی کلام دل

جمله کون مست دل گشته زبون به دست دل
مرحله‌های نه فلک هست یقین دو گام دل

دوش چه خورده‌ای بگو ای بت همچو شکرم (1402)

دوش چه خورده‌ای بگو ای بت همچو شکرم
تا همه عمر بعد از این من شب و روز از آن خورم

ای که ابیت گفته‌ای هر شب عند ربکم
شرح بده از آن ابا بیشتر ای پیمبرم

گر تو ز من نهان کنی شعشعه جمال تو
نوبت ملک می زند ای قمر مصورم

لذت نامه‌های تو ذوق پیام‌های تو
می نرود سوی لبم سخت شده‌ست در برم

لابه کنم که هی بیا درده بانگ الصلا
او کتف این چنین کند که به درونه خوشترم

گشت فضای هر سری میل دل و میسرش
شکر که عشق شد همه میل دل و میسرم

گفتم عشق را شبی راست بگو تو کیستی
گفت حیات باقیم عمر خوش مکررم

گفتمش ای برون ز جا خانه تو کجاست گفت
همره آتش دلم پهلوی دیده ترم

رنگرزم ز من بود هر رخ زعفرانیی
چست الاقم و ولی عاشق اسب لاغرم

غازه لاله‌ها منم قیمت کاله‌ها منم
لذت ناله‌ها منم کاشف هر مسترم

او به کمینه شیوه‌ای صد چو مرا ز ره برد
خواجه مرا تو ره نما من به چه از رهش برم

چرخ نداش می کند کز پی توست گردشم
ماه نداش می کند کز رخ تو منورم

عقل ز جای می جهد روح خراج می دهد
سر به سجود می رود کز پی تو مدورم

من که فضول این دهم وز فن خویش فربهم
ز آتش آفتاب او آب شده‌ست اکثرم

بس کن ای فسانه گو سیر شدم ز گفت و گو
تا به سخن درآید آنک مست شده‌ست از او سرم