مفتعلن مفاعلن مفتعلن مفاعلن (رجز مثمن مطوی مخبون)

ای که به لطف و دلبری از دو جهان زیاده‌ای (2466)

ای که به لطف و دلبری از دو جهان زیاده‌ای
ای که چو آفتاب و مه دست کرم گشاده‌ای

صبح که آفتاب خود سر نزده‌ست از زمین
جام جهان نمای را بر کف جان نهاده‌ای

مهدی و مهتدی توی رحمت ایزدی توی
روی زمین گرفته‌ای داد زمانه داده‌ای

مایه صد ملامتی شورش صد قیامتی
چشمه مشک دیده‌ای جوشش خنب باده‌ای

سر نبرد هر آنک او سر کشد از هوای تو
ز آنک به گردن همه بسته‌تر از قلاده‌ای

خیز دلا و خلق را سوی صبوح بانگ زن
گرچه ز دوش بیخودی بی‌سر و پا فتاده‌ای

هر سحری خیال تو دارد میل سردهی
دشمن عقل و دانشی فتنه مرد ساده‌ای

همچو بهار ساقیی همچو بهشت باقیی
همچو کباب قوتی همچو شراب شاده‌ای

خیز دلا کشان کشان رو سوی بزم بی‌نشان
عشق سواره‌ات کند گرچه چنین پیاده‌ای

ذره به ذره ای جهان جانب تو نظرکنان
گوهر آب و آتشی مونس نر و ماده‌ای

این تن همچو غرقه را تا نکنی ز سر برون
بند ردا و خرقه‌ای مرد سر سجاده‌ای

باده خامشانه خور تا برهی ز گفت و گو
یا حیوان ناطقی جمله ز نطق زاده‌ای

لطف نمای ساقیا دست بگیر مست را
جانب بزم خویش کش شاه طریق جاده‌ای

کعبه طواف می‌کند بر سر کوی یک بتی (2467)

کعبه طواف می‌کند بر سر کوی یک بتی
این چه بتی است ای خدا این چه بلا و آفتی

ماه درست پیش او قرص شکسته بسته‌ای
بر شکرش نبات‌ها چون مگسی است زحمتی

جمله ملوک راه دین جمله ملایک امین
سجده کنان که ای صنم بهر خدای رحمتی

اهل هزار بحر و کف گوهر عشق را صدف
زان سوی عزت و شرف سخت بلندهمتی

او است بهشت و حور خود شادی و عیش و سور خود
در غلبات نور خود آه عظیم آیتی

بشنو این خطاب را ساخته شو جواب را
ذره مر آفتاب را گشت حریف و بابتی

ای تبریز محرمت شمس هزار مکرمت
گشته سخن سبوصفت بر یم بی‌نهایتی

نیست به جز دوام جان ز اهل دلان روایتی (2468)

نیست به جز دوام جان ز اهل دلان روایتی
راحت‌های عشق را نیست چو عشق غایتی

شکر شنیدم از همه تا چه خوشند این رمه
هان مپذیر دمدمه ز آنک کند شکایتی

عشق مه است جمله رو ماه حسد برد بدو
جز که ندای ابشروا این است ورا قرائتی

هر سحری حلاوتی هر طرفی طراوتی
هر قدمی عجایبی هر نفسی عنایتی

خوبی جان چو شد ز حد و آن مدد است بر مدد
هست برای چشم بد نیک بلا حمایتی

پشت فلک ز جست و جو گشته چو عاشقان دوتو
ز آنک جمال حسن هو نادره است و آیتی

پرتو روی عشق دان آنک به هر سحرگهان
شمس کشید نیزه‌ای صبح فراشت رایتی

عشق چو رهنمون کند روح در او سکون کند
سر ز فلک برون کند گوید خوش ولایتی

ایزد گفت عشق را گر نبدی جمال تو
آینه وجود را کی کنمی رعایتی

گرچه که میوه آخر است ورچه درخت اول است
میوه ز روی مرتبت داشت بر او بدایتی

چند بود بیان تو بیش مگو به جان تو
هست دل از زبان تو در غم و در نکایتی

خلوتیان گریخته نقل سکوت ریخته
ز آنک سکوت مست را هست قوی وقایتی

گرچه نوای بلبلان هست دوای بی‌دلان
خامش تا دهد تو را عشق جز این جرایتی

آه خجسته ساعتی که صنما به من رسی (2469)

آه خجسته ساعتی که صنما به من رسی
پاک و لطیف همچو جان صبحدمی به تن رسی

آن سر زلف سرکشت گفته مرا که شب خوشت
زین سفر چو آتشت کی تو بدین وطن رسی

کی بود آفتاب تو در دل چون حمل رسد
تا تو چو آب زندگی بر گل و بر سمن رسی

همچو حسن ز دست غم جرعه زهر می‌کشم
ای تریاق احمدی کی تو به بوالحسن رسی

گرچه غمت به خون من چابک و تیز می‌رود
هست امید جان که تو در غم دل شکن رسی

جمله تو باشی آن زمان دل شده باشد از میان
پاک شود بدن چو جان چون تو بدین بدن رسی

چرخ فروسکل تو خوش ننگ فلک دگر مکش
بوک به بوی طره‌اش بر سر آن رسن رسی

زن ز زنی برون شود مرد میان خون شود
چون تو به حسن لم یزل بر سر مرد و زن رسی

حسن تو پای درنهد یوسف مصر سر نهد
مرده ز گور برجهد چون به سر کفن رسی

لطف خیال شمس دین از تبریز در کمین
طالب جان شوی چو دین تا به چه شکل و فن رسی

جان به فدای عاشقان خوش هوسی است عاشقی (2470)

جان به فدای عاشقان خوش هوسی است عاشقی
عشق پرست ای پسر باد هواست مابقی

از می عشق سرخوشم آتش عشق مفرشم
پای بنه در آتشم چند از این منافقی

از سوی چرخ تا زمین سلسله‌ای است آتشین
سلسله را بگیر اگر در ره خود محققی

عشق مپرس چون بود عشق یکی جنون بود
سلسله را زبون بود نی به طریق احمقی

عشق پرست ای پسر عشق خوش است ای پسر
رو که به جان صادقان صاف و لطیف و صادقی

راه تو چون فنا بود خصم تو را کجا بود
طاقت تو که را بود کآتش تیز مطلقی

جان مرا تو بنده کن عیش مرا تو زنده کن
مست کن و بیافرین بازنمای خالقی

یک نفسی خموش کن در خمشی خروش کن
وقت سخن تو خامشی در خمشی تو ناطقی

بی‌دل و جان سخنوری شیوه گاو سامری
راست نباشد ای پسر راست برو که حاذقی

سوخت یکی جهان به غم آتش غم پدید نی (2471)

سوخت یکی جهان به غم آتش غم پدید نی
صورت این طلسم را هیچ کسی بدید نی

می‌کشدم به هر طرف قوت کهربای او
ای عجبا بدید کس آنک مرا کشید نی

هست سماع چنگ نی هست شراب رنگ نی
صد قدح است بر قدح آنک قدح چشید نی

عشق قرابه باز و من در کف او چو شیشه‌ای
شیشه شکست زیر پا پای کسی خلید نی

در قدم روندگان شیخ و مرید بی‌عدد
در نفس یگانگی شیخ نه و مرید نی

آنک میان مردمان شهره شد و حدیث شد
سایه بایزید بد مایه بایزید نی

مژده دهید عاشقان عید وصال می رسد
ز آنک ندید هیچ کس خود رمضان و عید نی

چشم تو خواب می‌رود یا که تو ناز می‌کنی (2472)

چشم تو خواب می‌رود یا که تو ناز می‌کنی
نی به خدا که از دغل چشم فراز می‌کنی

چشم ببسته‌ای که تا خواب کنی حریف را
چونک بخفت بر زرش دست دراز می‌کنی

سلسله‌ای گشاده‌ای دام ابد نهاده‌ای
بند که سخت می‌کنی بند که باز می‌کنی

عاشق بی‌گناه را بهر ثواب می‌کشی
بر سر گور کشتگان بانگ نماز می‌کنی

گه به مثال ساقیان عقل ز مغز می‌بری
گه به مثال مطربان نغنغه ساز می‌کنی

طبل فراق می‌زنی نای عراق می‌زنی
پرده بوسلیک را جفت حجاز می‌کنی

جان و دل فقیر را خسته دل اسیر را
از صدقات حسن خود گنج نیاز می‌کنی

پرده چرخ می‌دری جلوه ملک می‌کنی
تاج شهان همی‌بری ملک ایاز می‌کنی

عشق منی و عشق را صورت شکل کی بود
اینک به صورتی شدی این به مجاز می‌کنی

گنج ِ بِلانهایتی سکه کجاست گنج را
صورت سکه گر کنی آن پی گاز می‌کنی

غرق غنا شو و خمش شرم بدار چند چند
در کنف غنای او ناله آز می‌کنی

آب تو ده گسسته را در دو جهان سقا توی (2473)

آب تو ده گسسته را در دو جهان سقا توی
بار تو ده شکسته را بارگه وفا توی

برج نشاط رخنه شد لشکر دل برهنه شد
میمنه را کله توی میسره را قبا توی

می زده مییم ما کوفته دییم ما
چشم نهاده‌ایم ما در تو که توتیا توی

روی متاب از وفا خاک مریز بر صفا
آب حیاتی و حیا پشت دل و بقا توی

چرخ تو را ندا کند بهر تو جان فدا کند
هر چه ز تو زیان کند آن همه را دوا توی

خیز بیار باده‌ای مرکب هر پیاده‌ای
بهر زکات جان خود ساقی جان ما توی

این خبر و مجادلی نیست نشان یک دلی
گردن این خبر بزن شحنه کبریا توی

گردن عربده بزن وسوسه را ز بن بکن
باده خاص درفکن خاصبک خدا توی

وقت لقای یوسفان مست بدند کف بران
ما نه کمیم از زنان یوسف خوش لقا توی

از رخ دوست باخبر وز کف خویش بی‌خبر
این خبری است معتبر پیش تو کاوستا توی

پر کن زان می نهان تا بخوریم بی‌دهان
تا که بداند این جهان باز که کیمیا توی

باده کهنه خدا روز الست ره نما
گشته به دست انبیا وارث انبیا توی

ریگ ز آب سیر شد من نشدم زهی زهی (2474)

ریگ ز آب سیر شد من نشدم زهی زهی
لایق خرکمان من نیست در این جهان زهی

بحر کمینه شربتم کوه کمینه لقمه‌ام
من چه نهنگم ای خدا بازگشا مرا رهی

تشنه‌تر از اجل منم دوزخ وار می‌تنم
هیچ رسد عجب مرا لقمه زفت فربهی

نیست نزار عشق را جز که وصال داروی
نیست دهان عشق را جز کف تو علف دهی

عقل به دام تو رسد هم سر و ریش گم کند
گرچه بود گران سری گرچه بود سبک جهی

صدق نهنده هم توی در دل هر موحدی
نقش کننده هم توی در دل هر مشبهی

نوح ز اوج موج تو گشته حریف تخته‌ای
روح ز بوی کوی تو مست و خراب و والهی

خامش باش و بازرو جانب قصر خامشان
باز به شهر عشق رو ای تو فکنده در دهی

باز ترش شدی مگر یار دگر گزیده‌ای (2475)

باز ترش شدی مگر یار دگر گزیده‌ای
دست جفا گشاده‌ای پای وفا کشیده‌ای

دوش ز درد دل مها تا به سحر نخفته‌ام
ز آنک تو مکر دشمنان در حق من شنیده‌ای

ای دم آتشین من خیز توی گواه دل
ای شب دوش من بیا راست بگو چه دیده‌ای

آینه‌ای خریده‌ای می‌نگری به روی خود
در پس پرده رفته‌ای پرده من دریده‌ای

عقل کجا که من کنون چاره کار خود کنم
عقل برفت یاوه شد تا تو به من رسیده‌ای

لعبت صورت مرا دوخته‌ای به جادوی
سوزن‌های بوالعجب در دل من خلیده‌ای

بر در و بام دل نگر جمله نشان پای توست
بر در و بام مردمان دوش چرا دویده‌ای

هر کی حدیث می‌کند بر لب او نظر کنم
از هوس دهان تو تا لب کی گزیده‌ای

تهمت دزد برنهم هر کی دهد نشان تو
کاین ز کجا گرفته‌ای وین ز کجا خریده‌ای