مفتعلن مفاعلن مفتعلن مفاعلن (رجز مثمن مطوی مخبون)

ای زده مطرب غمت در دل ما ترانه‌ای (2486)

ای زده مطرب غمت در دل ما ترانه‌ای
در سر و در دماغ جان جسته ز تو فسانه‌ای

چونک خیال خوش دمت از سوی غیب دردمد
ز آتش عشق برجهد تا به فلک زبانه‌ای

زهره عشق چون بزد پنجه خود در آب و گل
قامت ما چو چنگ شد سینه ما چغانه‌ای

آهوی لنگ چون جهد از کف شیر شرزه‌ای
چون برهد ز باز جان قالب چون سمانه‌ای

ای گل و ای بهار جان وی می و ای خمار جان
شاه و یگانه او بود کز تو خورد یگانه‌ای

باغ و بهار و بخت بین عالم پردرخت بین
وین همگی درخت‌ها رسته شده ز دانه‌ای

از دهش و عطای تو فقر فقیر فخر شد
تا که نماند مرگ را بر فقرا دهانه‌ای

لطف و عطا و رحمتت طبل وصال می‌زند
گر نکند وصال تو بار دگر بهانه‌ای

روزه مریم مرا خوان مسیحیت نوا
تر کنم از فرات تو امشب خشک نانه‌ای

گشته کمان سرمدی سرده تیرهای ما
گشته خدنگ احمدی فخر بنی کنانه‌ای

پیش کشیی آن کمان هر کس می‌کند زهی
بهر قدوم تیر تو رقعه دل نشانه‌ای

جذبه حق یک رسن تافت ز آه تو و من
یوسف جان ز چاه تن رفت به آشیانه‌ای

خامش کن اگر سرت خارش نطق می‌دهد
هست برای جعد تو صبر گزیده شانه‌ای

هست به خطه عدم شور و غبار و غارتی (2487)

هست به خطه عدم شور و غبار و غارتی
آتش عشق درزده تا نبود عمارتی

ز آنک عمارت ار بود سایه کند وجود را
سایه ز آفتاب او کی نگرد شرارتی

روح که سایگی بود سرد و ملول و بی‌طرب
منتظرک نشسته او تا که رسد بشارتی

جان که در آفتاب شد هر گنهی که او کند
برق زد از گناه او هر طرفی کفارتی

شعله آفتاب را بر که و بر زمین است رنگ
نیست بدید در هوا از لطف و طهارتی

جان به مثال ذره‌ها رقص کنان در آفتاب
نورپذیریش نگر لعل وش و مهارتی

جان چو سنگ می‌دهد جان چو لعل می‌خرد
رقص کنان ترانه زن گشته که خوش تجارتی

قرص فلک درآید و روی به گوش جان‌ها
سر ازل بگویدش بی‌سخن و عبارتی

آنک به هر دمی نهان شعله زند به روح بر
آن دل و زهره کو کز آن دم بزند اشارتی

محرم حق شمس دین ای تبریز را تو شه
کشته عشق خویش را شاه ازل زیارتی

ای که غریب آتشی در دل و جان ما زدی (2488)

ای که غریب آتشی در دل و جان ما زدی
آتش دل مقیم شد تو به سفر چرا شدی

آتش تو مقیم شد با دل من ندیم شد
آتش خویش را بگو کآب حیات آمدی

چاشنی خیال تو می‌بدرد دل مرا
ای غم او چو شکری ای دل من چو کاغذی

شمع بدان صبور شد تا همگیش نور شد
نور به است از همه خاصه که نور سرمدی

نور دمی که عاق شد طالب روح طاق شد
ماه مرا محاق شد بی‌مه فضل ایزدی

بازرسید آیتی از طرف عنایتی
وحدت بی‌نهایتی گشت امام و مقتدی

بست پلنگ قهر را بازگشاد مهر را
قبه ببست شهر را شهر برست از بدی

گر ز تو بوسه ای خرد صد مه و مهر و مشتری (2489)

گر ز تو بوسه ای خرد صد مه و مهر و مشتری
تا نفروشی ای صنم کز مه و مهر خوشتری

ور دو هزار جان و دل بر در تو وطن کند
در مگشای ای صنم کز دل و جان تو برتری

آینه کیست تا تو را در دل خویش جا دهد
ای صنما به جان تو کاینه در بننگری

دست مده تو چرخ را تا که به پیش اسب او
غاشیه تو را کشد بر سر خود به چاکری

دولت سنگ پاره‌ای گرچه بیافت چاره‌ای
در تن خویش بنگرد بیند وصف گوهری

ای دل باز شکل من جانب دست عشق او
با پر عشق او بپر چند به پر خود پری

در پی شاه شمس دین تا تبریز می‌دوان
لشکر عشق با وی است رو که تو هم ز لشکری

ساقی جان فزای من بهر خدا ز کوثری (2490)

ساقی جان فزای من بهر خدا ز کوثری
در سر مست من فکن جام شراب احمری

بحر کرم توی مرا از کف خود بده نوا
باغ ارم توی مها بر بر من بزن بری

ای به زمین ز آسمان آمده چون فرشته‌ای
وی ز خطاب اشربوا مغز مرا پیمبری

بزم درآ و می بده رسم بهار نو بنه
ای رخ تو چو گلشنی وی قد تو صنوبری

گرچه به بتکده دلم هر نفسی است صورتی
نیست و نباشد و نبد چون رخ تو مصوری

می چو دود بر این سرم بسکلد از تو لنگرم
چهره زرد چون زرم سرخ شود چو آذری

بحر کرم چه کم شود گر بخورند جرعه‌ای
فضل خدا چه کم شود گر برسد به کافری

این دل بی‌قرار را از قدحی قرار ده
وین صدف وجود را بخش صفای گوهری

یا برهان ز فکرتم یا برسان به فطرتم
یا بتراش نردبان باز کن از فلک دری

جمع مکن تو برف را بر خود تا که نفسری (2491)

جمع مکن تو برف را بر خود تا که نفسری
برف تو بفسراندت گر تو تنور آذری

آنک نجوشد او به خود جوش تو را تبه کند
و آنک ندارد آذری ناید از او برادری

فربهیش به دست جو غره مشو به پشم او
آن سر و سبلتش مبین جان وی است لاغری

گر خوشی است این نوا برجه و گرم پیش آ
سر تو چنین چنین مکن مشنو سست و سرسری

هر بشری که صاف شد در دو جهان ورا دلی (2492)

هر بشری که صاف شد در دو جهان ورا دلی
دید غرض که فقر بد بانگ الست را بلی

عالم خاک همچو تل فقر چو گنج زیر او
شادی کودکان بود بازی و لاغ بر تلی

چشم هر آنک بسته شد تابش حرص خسته شد
و آنک ز گنج رسته شد گشت گران و کاهلی

گنج جمال همچو مه جانش بدیده گفته خه
بر ره او هزار شه آه شگرف حاصلی

وصف لبش بگفتمی چهره جان شکفتمی
راه بیان برفتمی لیک کجاست واصلی

جان بجهان و هم بجه سر بمکش سرک بنه
گرچه درون هر دو ده نیست درون قابلی

ای تبریز مشتهر بند به شمس دین کمر
ز آنک مبارک است سر بر کف پای کاملی

رو بنمودی به تو گر همگی نه جانمی (2493)

رو بنمودی به تو گر همگی نه جانمی
دیده شدی نشان من گر نه که بی‌نشانمی

سیمبرا نه من زرم لعل لبا نه گوهرم
جوهر زر نمودمی گر نه درون کانمی

لطف توام نمی‌هلد ور نه همه زمانه را
از هوس تو ای شکر همچو مگس برانمی

گلبن جان به عشق تو گفت اگر نترسمی
سوسن وار گشتمی سر همه سر زبانمی

گوید خلق عاقلی یک نفسی به خود بیا
گفتم اگر چنینمی یک نفسی چنانمی

سیم قبای ماه اگر لایق کوی تو بدی
من کمرش گرفتمی سوی تواش کشانمی

موج هوای عشق تو گر هلدی دمی مرا
آتش‌ها بکشتمی چاره عاشقانمی

گر نه ز تیر غیرت او چشم زمانه دوختی
فاش و عیان به دست او بر مثل کمانمی

از تبریز و شمس دین رمز و کنایت است این
آه چه شدی که پیش او من شده ترجمانمی

زرگر آفتاب را بسته گاز می‌کنی (2494)

زرگر آفتاب را بسته گاز می‌کنی
کرته شام را ز مه نقش و طراز می‌کنی

روز و شب و نتایج این حبشی و روم را
بر مثل اصولشان گرد و دراز می‌کنی

گاه مجاز بنده را حق و حقیقتی دهی
و آنک حقیقتی بود هزل و مجاز می‌کنی

این چه کرامت است ای نقش خیال روی او
با درهای بسته در خانه جواز می‌کنی

خاطر همچو باد را نقش جحود می‌دهی
خاطر بی‌نیاز را پر ز نیاز می‌کنی

در شب ابرگین غم مشعله‌ها درآوری
در دل تنگ پرگره پنجره باز می‌کنی

ما به دمشق عشق تو مست و مقیم بهر تو
تو ز دلال و عز خود عزم عزاز می‌کنی

گاه ز نیم زلتی برهمشان همی‌زنی
گاه خود از کبیرها چشم فراز می‌کنی

گاه گدای راه را همت شاه می‌دهی
گاه قباد و شاه را بنده آز می‌کنی

می‌شکنی به زیر پا نای طرب نوای را
چنگ شکسته بسته را لایق ساز می‌کنی

بربط عشرت مرا گاه سه تا همی‌کنی
پرده بوسلیک را گاه حجاز می‌کنی

جان ز وجود جود تو آمد و مغز نغز شد
باز ز پوست‌هاش چون همچو پیاز می‌کنی

آنک بخورد دم به دم سنگ جفای صدمنی (2495)

آنک بخورد دم به دم سنگ جفای صدمنی
غم نخورد از آنک تو روی بر او ترش کنی

می چو در او عمل کند رقص کند بغل زند
ز آنک نهاد در بغل خاص عقیق معدنی

مرد قمارخانه‌ام عالم بی‌کرانه‌ام
چشم بیار در رخم بنگر پیش روشنی

ننگرد او به رنگ تو غم نخورد ز جنگ تو
خواجه مگر ندیده‌ای ملک و مقام ایمنی

هیچ عسل ترش شود سرکه اگر ترش رود
از پی آب کی هلد روغن طبع روغنی

من که در آن نظاره‌ام مست و سماع باره‌ام
لیک سماع هر کسی پاک نباشد از منی

هست سماع ما نظر هست سماع او بطر
لیک نداند ای پسر ترک زبان ارمنی

در تک گور مؤمنان رقص کنان و کف زنان
مست به بزم لامکان خورده شراب مؤمنی

پیش تو است این دم او می‌نبری ز یار بو
می‌نگری تو سو به سو پله چشم می‌زنی