مفتعلن مفاعلن مفتعلن مفاعلن (رجز مثمن مطوی مخبون)
آن نفسی که باخودی یار چو خار آیدت
وان نفسی که بیخودی یار چه کار آیدت
آن نفسی که باخودی خود تو شکار پشهای
وان نفسی که بیخودی پیل شکار آیدت
آن نفسی که باخودی بستهٔ ابر غصهای
وان نفسی که بیخودی مه به کنار آیدت
آن نفسی که باخودی یار کناره میکند
وان نفسی که بیخودی بادهٔ یار آیدت
آن نفسی که باخودی همچو خزان فسردهای
وان نفسی که بیخودی دی چو بهار آیدت
جملهٔ بیقراریت از طلب قرار توست
طالب بیقرار شو تا که قرار آیدت
جملهٔ ناگوارشت از طلب گوارش است
ترک گوارش ار کنی زهر گوار آیدت
جملهٔ بیمرادیت از طلب مراد توست
ور نه همه مرادها همچو نثار آیدت
عاشق جور یار شو عاشق مهر یار نی
تا که نگار نازگر عاشق زار آیدت
خسرو شرق شمس دین از تبریز چون رسد
از مه و از ستارهها والله عار آیدت
چشم تو ناز میکند ناز جهان تو را رسد
حسن و نمک تو را بود ناز دگر که را رسد
چشم تو ناز میکند لعل تو داد میدهد
کشتن و حشر بندگان لاجرم از خدا رسد
چشم کشید خنجری لعل نمود شکری
بو که میان کش مکش هدیه به آشنا رسد
سلطنتست و سروری خوبی و بنده پروری
و آنچ بگفت ناید آن کز تو به جان عطا رسد
نطق عطاردانهام مستی بیکرانهام
گر نبود ز خوان تو راتبه از کجا رسد
چرخ سجود میکند خرقه کبود میکند
چرخ زنان چو صوفیان چونک ز تو صلا رسد
جز تو خلیفه خدا کیست بگو به دور ما
سجده کند ملک تو را چون ملک از سما رسد
دولت خاکیان نگر کز ملکند پاکتر
پرورش این چنین بود کز بر شاه ما رسد
سر مکش از چنین سری کاید تاج از آن سرش
کبر مکن بر آن کسی کز سوی کبریا رسد
نقد الست میرسد دست به دست میرسد
زود بکن بلی بلی ور نکنی بلا رسد
من که خریده ویم پرده دریده ویم
رگ به رگ مرا از او لطف جدا جدا رسد
گر به تمام مستمی راز غمش بگفتمی
گفت تمام چون شکر زان مه خوش لقا رسد
آب زنید راه را، هین که نگار میرسد
مژده دهید باغ را، بوی بهار میرسد
راه دهید یار را، آن مه دَه چهار را
کز رخ نوربخش او، نور نثار میرسد
چاک شُدَست آسمان، غلغلهای است در جهان
عنبر و مشک میدمد، سنجق یار میرسد
رونق باغ میرسد، چشم و چراغ میرسد
غم به کناره میرود، مه به کنار میرسد
تیر روانه میرود، سوی نشانه میرود
ما چه نشستهایم پس، شه ز شکار میرسد
باغ سلام میکند، سرو قیام میکند
سبزه پیاده میرود، غنچه سوار میرسد
خلوتیان آسمان، تا چه شراب میخورند
روح خراب و مست شد، عقل خمار میرسد
چون برسی به کوی ما، خامشی است خوی ما
زان که ز گفت و گوی ما، گرد و غبار میرسد
پنبه ز گوش دور کن بانگ نجات میرسد
آب سیاه درمرو کآب حیات میرسد
نوبت عشق مشتری بر سر چرخ میزند
بهر روان عاشقان صد صلوات میرسد
جمله چو شهد و شیر شو وز خود خود فقیر شو
زانک ز شه فقیر را عشر و زکات میرسد
رحمت اوست کآب و گل طالب دل همیشود
جذبه اوست کز بشر صوم و صلات میرسد
در ظلمات ابتلا صبر کن و مکن ابا
کآب حیات خضر را در ظلمات میرسد
جان و جهان چو روی تو در دو جهان کجا بود
گر تو ستم کنی به جان از تو ستم روا بود
چون همه سوی نور تست کیست دورو به عهد تو
چون همه رو گرفتهای روی دگر کجا بود
آنک بدید روی تو در نظرش چه سرد شد
گنج که در زمین بود ماه که در سما بود
با تو برهنه خوشترم جامه تن برون کنم
تا که کنار لطف تو جان مرا قبا بود
ذوق تو زاهدی برد جام تو عارفی کشد
وصف تو عالمی کند ذات تو مر مرا بود
هر که حدیث جان کند با رخ تو نمایمش
عشق تو چون زمردی گرچه که اژدها بود
هر که رخش چنین بود شاه غلام او شود
گرچه که بندهای بود خاصه که در هوا بود
این دل پاره پاره را پیش خیال تو نهم
گر سخن وفا کند گویم کاین وفا بود
چون در ماجرا زنم خانه شرع وا شود
شاهد من رخش بود نرگس او گوا بود
از تبریز شمس دین چونک مرا نعم رسد
جز تبریز و شمس دین جمله وجود لا بود
چیست صلای چاشتگه خواجه به گور میرود
دیر به خانه وارسد منزل دور میرود
در عوض بت گزین کژدم و مار همنشین
وز تتق بریشمین سوی قبور میرود
شد می و نقل خوردنش عشرت و عیش کردنش
سخت شکست گردنش سخت صبور میرود
زهره نداشت هیچ کس تا بر او زند نفس
پخته شود از این سپس چون به تنور میرود
صاف صفا نمیرود راه وفا نمیرود
مست خدا نمیرود مست غرور میرود
ای خنک آن که پیش شد بنده دین و کیش شد
موسی وقت خویش شد جانب طور میرود
چند برید جامهها بست بسی عمامهها
چون که نداشت ستر حق ناکس و عور میرود
آنک ز روم زاده بد جانب روم وارود
وان که ز غور زاده بد هم سوی غور میرود
آن که ز نار زاده بد همچو بلیس نار شد
وان که ز نور زاده بد هم سوی نور میرود
آن که ز دیو زاده بد دست جفا گشاده بد
هیچ گمان مبر که او در بر حور میرود
بانمکان و چابکان جانب خوان حق شده
وان دل خام بینمک در شر و شور میرود
طبل سیاستی ببین کز فزع نهیب او
شیر چو گربه میشود میر چو مور میرود
بس که بیان سر تو گرچه به لب نیاوری
همچو خیال نیکوان سوی صدور میرود
بیهمگان به سر شود، بیتو به سر نمیشود
داغِ تو دارد این دلم، جای دگر نمیشود
دیدهٔ عقل مَستِ تو، چرخهٔ چرخ پَستِ تو
گوشِ طَرَب به دست تو، بیتو به سر نمیشود
جان ز تو جوش میکند، دل ز تو نوش میکند
عقل خُروش میکند، بیتو به سر نمیشود
خَمرِ من و خُمارِ من، باغِ من و بهارِ من
خوابِ من و قرارِ من، بیتو به سر نمیشود
جاه و جلالِ من تویی، مُلکَت و مالِ من تویی
آبِ زلالِ من تویی، بیتو به سر نمیشود
گاه سوی وَفا رَوی، گاه سوی جَفا رَوی
آنِ منی کجا روی؟ بیتو به سر نمیشود
دل بِنَهَند بَرکَنی، توبه کُنند بِشکَنی
این همه خود تو میکنی، بیتو به سر نمیشود
بیتو اگر به سَر شدی، زیرِ جهان زِبَر شدی
باغِ اِرَم سَقَر شدی، بیتو به سر نمیشود
گر تو سَری، قَدَم شَوَم، وَر تو کَفی، عَلَم شَوَم
وَر بِرَوی، عَدَم شَوَم، بیتو به سر نمیشود
خوابِ مَرا بِبَستهای، نَقشِ مَرا بِشُستهای
وَز هَمهام گُسستهای، بیتو به سر نمیشود
گَر تو نباشی یارِ مَن، گَشت خراب کارِ من
مونسِ و غَمگُسارِ مَن، بیتو به سر نمیشود
بیتو نه زندگی خوشَم، بیتو نه مُردگی خوشَم
سَر ز غمِ تو چون کِشَم؟ بیتو به سر نمیشود
هر چه بگویم «ای سَنَد! نیست جُدا ز نیک و بد»
هَم تو بگو به لُطفِ خود، بیتو به سر نمیشود
این رخ رنگ رنگ من هر نفسی چه میشود
بی هوسی مکن ببین کز هوسی چه میشود
دزد دلم به هر شبی در هوس شکرلبی
در سر کوی شب روان از عسسی چه میشود
هیچ دلی نشان دهد هیچ کسی گمان برد
کاین دل من ز آتش عشق کسی چه میشود
آن شکر چو برف او وان عسل شگرف او
از سر لطف و نازکی از مگسی چه میشود
عشق تو صاف و سادهای بحر صفت گشادهای
چونک در آن همیفتد خار و خسی چه میشود
از تبریز شمس دین دست دراز میکند
سوی دل و دل من از دسترسی چه میشود
چونک جمال حسن تو، اسبِ شکار زین کند
نیست عجب که از جنون، صد چو مرا چنین کند
بال برآرد این دلم، چونک غمت پرک زند
بارْ خدا! تو حکم کن، تا به ابد همین کند
چونک ستارهٔ دلم، با مه تو قران کند
اه که فلک چه لطفها از تو بر این زمین کند
باده به دست، ساقیت، گِرد جهان همی رود
آخر کار عاقبت، جان مرا گزین کند
گر چه بسی بیاورد در دل بنده سر کند
غیرت تو بسوزدش، گر نفسی جز این کند
از دل همچو آهنم، دیو و پری حذر کند
چون دل همچو آب را، عشق تو آهنین کند
جان چو تیر راست من در کف توست چون کمان
چرخ از این ز کین من هر طرفی کمین کند
دیدهٔ چرخ و چرخیان نقش کند نشان من
زآنک مرا به هر نفس، لطف تو همنشین کند
سجده کنم به هر نفس از پی شکر آنک حق
در تبریز مر مرا بندهٔ شمس دین کند
جور و جفا و دوریی کان کنکار میکند
بر دل و جان عاشقان چون کنه کار میکند
هم تک یار یار کو راحت مطلقست او
یار ز حکم و داوری با تو چه یار میکند
یک صفتی قرین شود چرخ بدو زمین شود
یک صفتی خریف را فصل بهار میکند
از صفتی فرشته را دیو و بلیس میکند
وز تبشی شب مرا رشک بهار میکند
می زده را معالجه هم به می از چه میکند
اشتر مست را ز می باز چه بار میکند
از کف پیر میکده مجلسیان خرف شده
دور ز حد گذشت کو آن که شمار میکند
هست شد آن عدم که او دولت هستها بود
مست شد آن خرد که او یاد خمار میکند
عشرت خشک لب شده آمد و تر همیزند
آن تریی که اندر او آب غبار میکند
ساقی جان بیا که دل بیتو شدست مشتغل
تا که نبیند او تو را با کی قرار میکند
جزو دوید تا به کل خار گرفت صدر گل
جذبه خارخار بین کان دل خار میکند
مطرب جان بیا بزن تن تتنن تنن تنن
کاین دل مست از به گه یاد نگار میکند
یاد نگار میکند قصد کنار میکند
روح نثار میکند شیر شکار میکند
تا که چه دید دوش او یا که چه کرد نوش او
کز بن بامداد او ناله زار میکند
گفت حبیب نادرست همچو الست و جنس او
تا که به پاسخ بلی چرخ دوار میکند
جمله مکونات را چرخ زنان چو چرخ دان
جسم جهار میکند روح سرار میکند
دور به گرد ساغرش هست نصیب اسعدی
کو بحراک دست او دور سوار میکند
ای همراه راه بین بر سر راه ماه بین
لیک خمش سخن مگو گفت غبار میکند