مفتعلن مفاعلن مفتعلن مفاعلن (رجز مثمن مطوی مخبون)

آمده‌ام که سر نهم عشق تو را به سر برم (1403)

آمده‌ام که سر نهم عشق تو را به سر برم
ور تو بگوییم که نی، نی شکنم شکر برم

آمده‌ام چو عقل و جان از همه دیده‌ها نهان
تا سوی جان و دیدگان مشعله نظر برم

آمده‌ام که ره زنم بر سر گنج شه زنم
آمده‌ام که زر برم زر نبرم خبر برم

گر شکند دل مرا جان بدهم به دل شکن
گر ز سرم کله برد من ز میان کمر برم

اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم
اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم

آنک ز زخم تیر او کوه شکاف می‌کند
پیش گشاد تیر او وای اگر سپر برم

گفتم آفتاب را گر ببری تو تاب خود
تاب تو را چو تب کند گفت بلی اگر برم

آنک ز تاب روی او نور، صفا به دل کشد
و آنک ز جوی حسن او آب سوی جگر برم

در هوس خیال او همچو خیال گشته‌ام
وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم

این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من
گفت بخور نمی‌خوری پیش کسی دگر برم

کار مرا چو او کند کار دگر چرا کنم (1404)

کار مرا چو او کند کار دگر چرا کنم
چونک چشیدم از لبش یاد شکر چرا کنم

از گلزار چون روم جانب خار چون شوم
از پی شب چو مرغ شب ترک سحر چرا کنم

باده اگر چه می خورم عقل نرفت از سرم
مجلس چون بهشت را زیر و زبر چرا کنم

چونک کمر ببسته‌ام بهر چنان قمررخی
از پی هر ستاره گو ترک قمر چرا کنم

بر سر چرخ هفتمین نام زمین چرا برم
غیرت هر فرشته‌ام ذکر بشر چرا کنم

میل هواش می کنم طال بقاش می زنم (1405)

میل هواش می کنم طال بقاش می زنم
حلقه به گوش و عاشقم طبل وفاش می زنم

از دل و جان سکسته‌ام بر سر ره نشسته‌ام
قافله خیال را بهر لقاش می زنم

غیر طواشی غمش یا یلواج مرهمش
هر چه سری برون کند بر سر و پاش می زنم

این دل همچو چنگ را مست خراب دنگ را
زخمه به کف گرفته‌ام همچو سه تاش می زنم

دل که خرید جوهری از تک حوض کوثری
خفت و بها نمی‌دهد بهر بهاش می زنم

شب چو به خواب می رود گوش کشانش می کشم
چون به سحر دعا کند وقت دعاش می زنم

لذت تازیانه‌ام کی برسد به لاشه‌اش
چون که گمان برد که من بهر فناش می زنم

گر قمر و فلک بود ور خرد و ملک بود
چونک حجاب دل شود زود قفاش می زنم

گفتم شیشه مرا بر سر سنگ می زنی
گفت چو لاف عشق زد تیغ بلاش می زنم

هر رگ این رباب را ناله نو نوای نو
تا ز نواش پی برد دل که کجاش می زنم

در دل هر فغان او چاشنی سرشته‌ام
تا نبری گمان که من سهو و خطاش می زنم

خشمِ شهانْ گهِ عطا خنجر و گرز می زند
من به سخاش می کشم من به عطاش می زنم

سخت لطیف می زنم دیده بدان نمی‌رسد
دل که هوای ما کند همچو هواش می زنم

خامش باش زین حنین پرده راست نیست این
راه شماست این نوا پیش شماش می زنم

هر شب و هر سحر تو را من به دعا بخواستم (1406)

هر شب و هر سحر تو را من به دعا بخواستم
تا به چه شیوه‌ها تو را من ز خدا بخواستم

تا شوی از سجود من مونس این وجود من
خود بشد این وجود من چون که تو را بخواستم

در پی آفتاب تو سایه بدم ضیاطلب
پاک چو سایه خوردیم چون که ضیا بخواستم

آهنیم ز عشق تو خواسته نور آینه
آتش و زخم می خورم چونک صفا بخواستم

سوی تو چون شتافتم جای قدم نیافتم
پاک ز جا ببردیم چون ز تو جا بخواستم

دوش چه خورده‌ای بگو ای بت همچو شکرم (1407)

دوش چه خورده‌ای بگو ای بت همچو شکرم
تا همه سال روز و شب باقی عمر از آن خورم

گر تو غلط دهی مرا رنگ تو غمز می کند
رنگ تو تا بدیده‌ام دنگ شده‌ست این سرم

یک نفسی عنان بکش تیز مرو ز پیش من
تا بفروزد این دلم تا به تو سیر بنگرم

سخت دلم همی‌تپد یک نفسی قرار کن
خون ز دو دیده می چکد تیز مرو ز منظرم

چون ز تو دور می شوم عبرت خاک تیره‌ام
چونک ببینمت دمی رونق چرخ اخضرم

چون رخ آفتاب شد دور ز دیده زمین
جامه سیاه می کند شب ز فراق لاجرم

خور چو به صبح سر زند جامه سپید می کند
ای رخت آفتاب جان دور مشو ز محضرم

خیره کشی مکن بتا خیره مریز خون من
تنگ دلی مکن بتا درمشکن تو گوهرم

ساغر می خیال تو بر کف من نهاد دی
تا بندیدمت در او میل نشد به ساغرم

داروی فربهی ز تو یافت زمین و آسمان
تربیتی نما مرا از بر خود که لاغرم

ای صنم ستیزه گر مست ستیزه‌ات شکر
جان تو است جان من اختر توست اخترم

چند به دل بگفته‌ام خون بخور و خموش کن
دل کتفک همی‌زند که تو خموش من کرم

تا به کی ای شکر چو تن بی‌دل و جان فغان کنم (1408)

تا به کی ای شکر چو تن بی‌دل و جان فغان کنم
چند ز برگ ریز غم زرد شوم خزان کنم

از غم و اندهان من سوخت درون جان من
جمله فروغ آتشین تا به کیش نهان کنم

چند ز دوست دشمنی جان شکنی و تن زنی
چند من شکسته دل نوحه تن به جان کنم

مؤمن عشقم ای صنم نعره عشق می زنم
همچو اسیرکان ز غم تا به کی الامان کنم

چونک خیال تو سحر سوی من آید ای قمر
چون گذرد ز موج خون خاصه که خون فشان کنم

سنگ شد آب از غمم آه نه سنگ و آهنم
کآتش روید از تنم چونک حدیث آن کنم

ای تبریز شمس دین با تو قرین و چون قرین
دور قمر اگر هله با تو یکی قران کنم

ای تو بداده در سحر از کف خویش باده‌ام (1409)

ای تو بداده در سحر از کف خویش باده‌ام
ناز رها کن ای صنم راست بگو که داده‌ام

گرچه برفتی از برم آن بنرفت از سرم
بر سر ره بیا ببین بر سر ره فتاده‌ام

چشم بدی که بد مرا حسن تو در حجاب شد
دوختم آن دو چشم را چشم دگر گشاده‌ام

چون بگشاید این دلم جز به امید عهد دوست
نامه عهد دوست را بر سر دل نهاده‌ام

زاده اولم بشد زاده عشقم این نفس
من ز خودم زیادتم زانک دو بار زاده‌ام

چون ز بلاد کافری عشق مرا اسیر برد
همچو روان عاشقان صاف و لطیف و ساده‌ام

من به شهی رسیده‌ام زلف خوشش کشیده‌ام
خانه شه گرفته‌ام گرچه چنین پیاده‌ام

از تبریز شمس دین بازبیا مرا ببین
مات شدم ز عشق تو لیک از او زیاده‌ام

تا که اسیر و عاشق آن صنم چو جان شدم (1410)

تا که اسیر و عاشق آن صنم چو جان شدم
دیو نیم پری نیم از همه چون نهان شدم

برف بدم گداختم تا که مرا زمین بخورد
تا همه دود دل شدم تا سوی آسمان شدم

نیستم از روان‌ها بر حذرم ز جان‌ها
جان نکند حذر ز جان چیست حذر چو جان شدم

آنک کسی گمان نبرد رفت گمان من بدو
تا که چنین به عاقبت بر سر آن گمان شدم

از سر بیخودی دلم داد گواهیی به دست
این دل من ز دست شد و آنچ بگفت آن شدم

این همه ناله‌های من نیست ز من همه از اوست
کز مدد می لبش بی‌دل و بی‌زبان شدم

گفت چرا نهان کنی عشق مرا چو عاشقی
من ز برای این سخن شهره عاشقان شدم

جان و جهان ز عشق تو رفت ز دست کار من
من به جهان چه می کنم چونک از این جهان شدم

گرم درآ و دم مده باده بیار ای صنم (1411)

گرم درآ و دم مده باده بیار ای صنم
لابه بنده گوش کن گوش مخار ای صنم

فوق فلک مکان تو جان و روان روان تو
هل طربی که برکند بیخ خمار ای صنم

این دو حریف دلستان باد قرین دوستان
جیم جمال خوب تو جام عقار ای صنم

مرغ دل علیل را شهپر جبرئیل را
غیر بهشت روی تو نیست مطار ای صنم

خمر عصیر روح را نیست نظیر در جهان
ذوق کنار دوست را نیست کنار ای صنم

معجز موسوی توی چون سوی بحر غم روی
از تک بحر برجهد گرد و غبار ای صنم

جام پر از عقار کن جان مرا سوار کن
زود پیاده را ببین گشته سوار ای صنم

مرکب من چو می بود هر عدمیم شیء بود
موجب حبس کی بود وام قمار ای صنم

هین که فزود شور من هم تو بخوان زبور من
کرد دل شکور من ترک شکار ای صنم

آب حیات عشق را در رگ ما روانه کن (1821)

آب حیات عشق را در رگ ما روانه کن
آینه صبوح را ترجمه شبانه کن

ای پدر نشاط نو بر رگ جان ما برو
جام فلک نمای شو وز دو جهان کرانه کن

ای خردم شکار تو تیر زدن شعار تو
شست دلم به دست کن جان مرا نشانه کن

گر عسس خرد تو را منع کند از این روش
حیله کن و ازو بجه دفع دهش بهانه کن

در مثل است کاشقران دور بوند از کرم
ز اشقر می کرم نگر با همگان فسانه کن

ای که ز لعب اختران مات و پیاده گشته‌ای
اسپ گزین فروز رخ جانب شه دوانه کن

خیز کلاه کژ بنه وز همه دام‌ها بجه
بر رخ روح بوسه ده زلف نشاط شانه کن

خیز بر آسمان برآ با ملکان شو آشنا
مقعد صدق اندرآ خدمت آن ستانه کن

چونک خیال خوب او خانه گرفت در دلت
چون تو خیال گشته‌ای در دل و عقل خانه کن

هست دو طشت در یکی آتش و آن دگر ز زر
آتش اختیار کن دست در آن میانه کن

شو چو کلیم هین نظر تا نکنی به طشت زر
آتش گیر در دهان لب وطن زبانه کن

حمله شیر یاسه کن کله خصم خاصه کن
جرعه خون خصم را نام می مغانه کن

کار تو است ساقیا دفع دوی بیا بیا
ده به کفم یگانه‌ای تفرقه را یگانه کن

شش جهت است این وطن قبله در او یکی مجو
بی وطنی است قبله گه در عدم آشیانه کن

کهنه گر است این زمان عمر ابد مجو در آن
مرتع عمر خلد را خارج این زمانه کن

ای تو چو خوشه جان تو گندم و کاه قالبت
گر نه خری چه که خوری روی به مغز و دانه کن

هست زبان برون در حلقه در چه می شوی
در بشکن به جان تو سوی روان روانه کن