مفتعلن مفاعلن مفتعلن مفاعلن (رجز مثمن مطوی مخبون)

دل چو بدید روی تو چون نظرش به جان بود (557)

دل چو بدید روی تو چون نظرش به جان بود
جان ز لبت چو می‌کشد خیره و لب گزان بود

تن برود به پیش دل کاین همه را چه می‌کنی
گوید دل که از مهی کز نظرت نهان بود

جز رخ دل نظر مکن جز سوی دل گذر مکن
زانک به نور دل همه شعله آن جهان بود

شیخ شیوخ عالمست آن که تو راست نومرید
آن که گرفت دست تو خاصبک زمان بود

دل به میان چو پیر دین حلقه تن به گرد او
شاد تنی که پیر دل شسته در آن میان بود

راز دل تو شمس دین در تبریز بشنود
دور ز گوش و جان او کز سخنت گران بود

یار مرا چو اشتران باز مهار می‌کشد (558)

یار مرا چو اشتران باز مهار می‌کشد
اشتر مست خویش را در چه قطار می‌کشد

جان و تنم بخست او شیشه من شکست او
گردن من به بست او تا به چه کار می‌کشد

شست ویم چو ماهیان جانب خشک می‌برد
دام دلم به جانب میر شکار می‌کشد

آنک قطار ابر را زیر فلک چو اشتران
ساقی دشت می‌کند برکه و غار می‌کشد

رعد همی‌زند دهل زنده شدست جزو و کل
در دل شاخ و مغز گل بوی بهار می‌کشد

آنک ضمیر دانه را علت میوه می‌کند
راز دل درخت را بر سر دار می‌کشد

لطف بهار بشکند رنج خمار باغ را
گرچه جفای دی کنون سوی خمار می‌کشد

زهره عشق هر سحر بر در ما چه می‌کند (559)

زهره عشق هر سحر بر در ما چه می‌کند
دشمن جان صد قمر بر در ما چه می‌کند

هر که بدید از او نظر باخبرست و بی‌خبر
او ملکست یا بشر بر در ما چه می‌کند

زیر جهان زبر شده آب مرا ز سر شده
سنگ از او گهر شده بر در ما چه می‌کند

ای بت شنگ پرده‌ای گر تو نه فتنه کرده‌ای
هر نفسی چنین حشر بر در ما چه می‌کند

گر نه که روز روشنی پیشه گرفته رهزنی
روز به روز و ره گذر بر در ما چه می‌کند

ور نه که دوش مست او آمد و درشکست او
پس به نشانه این کمر بر در ما چه می‌کند

گر نه جمال حسن او گرد برآرد از عدم
این همه گرد شور و شر بر در ما چه می‌کند

از تبریز شمس دین سوی که رای می‌کند
بحر چه موج زد گهر بر در ما چه می‌کند

عاشق دلبر مرا شرم و حیا چرا بود (560)

عاشق دلبر مرا شرم و حیا چرا بود
چونک جمال این بود رسم وفا چرا بود

این همه لطف و سرکشی قسمت خلق چون شود
این همه حسن و دلبری بر بت ما چرا بود

درد فراق من کشم ناله به نای چون رسد
آتش عشق من برم چنگ دوتا چرا بود

لذت بی‌کرانه ایست عشق شدست نام او
قاعده خود شکایتست ور نه جفا چرا بود

از سر ناز و غنج خود روی چنان ترش کند
آن ترشی روی او روح فزا چرا بود

آن ترشی روی او ابرصفت همی‌شود
ور نه حیات و خرمی باغ و گیا چرا بود

طوطی جان مست من از شکری چه می‌شود (561)

طوطی جان مست من از شکری چه می‌شود
زهره می پرست من از قمری چه می‌شود

بحر دلم که موج او از فلک نهم گذشت
خیره بمانده‌ام که او از گهری چه می‌شود

باغ دلم که صد ارم در نظرش بود عدم
نرگس تازه خیره شد کز شجری چه می‌شود

جان سپه‌ست و من علم جان سحر‌ست و من شبم
این دل آفتاب من هر سحری چه می‌شود

دل شده پاره پاره‌ها در نظر و نظاره‌ها
کاین همه کون هر زمان از نظری چه می‌شود

از غلبات عشق او عقل چه شور می‌کند
وز لمعان جان او جانوری چه می‌شود

من همگی چو شیشه‌ام شیشه‌گری‌ست پیشه‌ام
آه که شیشهٔ دلم از حجری چه می‌شود

باخبران و زیرکان گرچه شوند لعل کان
بی خبرند از این کز او بی‌خبری چه می‌شود

از تبریز شمس دین راست شود دل و نظر
آن نظر خوش از کژ و کژنگری چه می‌شود

ای تو نگار خانگی خانه درآ از این سفر (1020)

ای تو نگار خانگی خانه درآ از این سفر
پسته لعل برگشا تا نشود گران شکر

ساقی روح چون توی کشتی نوح چون توی
تا که تهیست ساغرم خون چه پرست این جگر

طعنه زند مرا ز کین رو صنمی دگر گزین
در دو جهان یکی بگو کو صنمی کجا دگر

آن قلمی که نقش کرد چونک بدید نقش تو
گفت که‌های گم شدم این ملکست یا بشر

جان و جهان چرا چنین عیب و ملامتم کنی
در دل من درآ ببین هر نفسی یکی حشر

عشق بگوید الصلا مایده دو صد بلا
خشک لبی و چشم تر مایده بین ز خشک و تر

چونک چشیدی این دو را جلوه شود بتی تو را
شهره یکی ستاره‌ای بنده او دو صد قمر

فاش بگو که شمس دین خاصبک و شه یقین
در تبریز همچو دین اوست نهان و مشتهر

گرم درآ و دم مده باده بیار و غم ببر (1021)

گرم درآ و دم مده باده بیار و غم ببر
ای دل و جان هر طرف چشم و چراغ هر سحر

هم طرب سرشته‌ای هم طلب فرشته‌ای
هم عرصات گشته‌ای پر ز نبات و نیشکر

خیز که رسته خیز شد روز نبات ریز شد
با خردم ستیز شد هین بربا از او خبر

خوش خبران غلام تو رطل گران سلام تو
چون شنوند نام تو یاوه کنند پا و سر

خیز که روز می‌رود فصل تموز می‌رود
رفت و هنوز می‌رود دیو ز سایه عمر

ای بشنیده آه جان باده رسان ز راه جان
پشت دل و پناه جان پیش درآ چو شیر نر

مست و خراب و شاد و خوش می‌گذری ز پنج و شش
قافله را بکش بکش خوش سفریست این سفر

لحظه به لحظه دم به دم می بده و بسوز غم
نوبت تست ای صنم، دوره‌ی توست ای قمر

عقل رباست و دلربا در تبریز شمس دین
آن تبریز چون بصر شمس در اوست چون نظر

گرچه بصر عیان بود نور در او نهان بود
دیده نمی‌شود نظر جز به بصیرتی دگر

جاء الربیع و البطر زال الشتاء و الخطر (1178)

جاء الربیع و البطر زال الشتاء و الخطر
من فضل رب عنده کل الخطایا تغتفر

اوحی الیکم ربکم انا غفرنا ذنبکم
فارضوا بما یقضی لکم ان الرضا خیر السیر

کم قایلین فی الخفا انا علمنا بره
فاجرک لدینا سره لا تشتغل فیما اشتهر

السر فیک یا فتی لا تلتمس ممن اتی
من لیس سر عنده لم ینتفع مما ظهر

انظر الی اهل الردی کم عاینوا نور الهدی
لم ترتفع استارهم من بعد ما انشق القمر

یا ربنا رب المنن ان انت لم ترحم فمن
منک الهدی منک الردی ما غیر ذا الا غرر

یا شوق این العافیه کی اضطفر بالقافیه
عندی صفات صافیه فی جنبها نطقی کدر

ان کان نطقی مدرسی قد ظل عشقی مخرسی
و العشق قرن غالب فینا و سلطان الظفر

سر کتیم لفظه سیف جسیم لحظه
شمس الضحی لا تختفی الا بسحار سحر

یا ساحراء ابصارنا بالغت فی اسحارنا
فارفق بنا اودارنا انا حضرنا فی السفر

یا قوم موسی اننا فی التیه تهنا مثلکم
کیف اهتدیتم فاخبرو الا تکتموا عنا الخبر

ان عوقوا ترحالنا فالمن و السلوی لنا
اصلحت ربی بالنا طاب السفر طاب الحضر

ان الهوی قد غرنا من بعد ما قد سرنا
فاکشف به لطف ضرنا قال النبی لا ضرر

قالوا ندبر شأنکم نفتح لکم آذانکم
نرفع لکم ارکانکم انتم مصابیح البشر

هاکم معاریج اللقا فیها تداریج البقا
انعم به من مستقی اکرم به من مستقر

العیش حقاء عیشکم و الموت حقاء موتکم
و الدین و الدنیا لکم هذا جزاء من شکر

اسکت فلا تکثر اخی ان طلت تکثر ترتخی
الحیل فی ریح الهوی فاحفظه کلا لا وزر

سیر نگشت جان من بس مکن و مگو که بس (1205)

سیر نگشت جان من بس مکن و مگو که بس
گرچه ملول گشته‌ای کم نزنی ز هیچ کس

چونک رسول از قنق گشت ملول و شد ترش
ناصح ایزدی ورا کرد عتاب در عبس

گر نکنی موافقت درد دلی بگیردت
همنفسی خوش است خوش هین مگریز یک نفس

ذوق گرفت هر چه او پخت میان جنس خود
ما بپزیم هم به هم ما نه کمیم از عدس

من نبرم ز سرخوشان خاصه از این شکرکشان
مرگ بود فراقشان مرگ که را بود هوس

دوش حریف مست من داد سبو به دست من
بشکنم آن سبوی را بر سر نفس مرتبس

نفس ضعیف معده را من نکنم حریف خود
زانک خدوک می‌شود خوان مرا از این مگس

من پس و پیش ننگرم پرده شرم بردرم
زانک کمند سکر می می‌کشدم ز پیش و پس

خوش سحری که روی او باشد آفتاب ما
شاد شبی که باشد او بر سر کوی دل عسس

آمد عشق چاشتی شکل طبیب پیش من
دست نهاد بر رگم گفت ضعیف شد مجس

گفت کباب خور پی قوت دل بگفتمش
دل همگی کباب شد سوی شراب ران فرس

گفت شراب اگر خوری از کف هر خسی مخور
باده منت دهم گزین صاف شده ز خاک و خس

گفتم اگر بیابمت من چه کنم شراب را
نیست روا تیممی بر لب نیل و بر ارس

خامش باش ای سقا کاین فرس الحیات تو
آب حیات می‌کشد بازگشا از او جرس

آب حیات از شرف خود نرسد به هر خلف
زین سببست مختفی آب حیات در غلس

سوی لبش هر آنک شد زخم خورد ز پیش و پس (1206)

سوی لبش هر آنک شد زخم خورد ز پیش و پس
زانک حوالی عسل نیش زنان بود مگس

روی ویست گلستان مار بود در او نهان
جعد ویست همچو شب مجمع دزد و هر عسس

کان زمردی مها دیده مار برکنی
ماه دوهفته‌ای شها غم نخوریم از غلس

بی‌تو جهان چه فن زند بی‌تو چگونه تن زند
جان و جهان غلام تو جان و جهان توی و بس

نصرت رستمان توی فتح و ظفررسان توی
هست اثر حمایتت گر زره‌ست وگر فرس

شمس تو معنوی بود آن نه که منطوی بود
صد مه و آفتاب را نور توست مقتبس

چرخ میان آب تو بر دوران همی‌زند
عقل بر طبیبیت عرضه همی‌کند مجس

ذره به ذره طمع‌ها صف زده پیش خوان تو
سجده کنان و دم زنان بهر امید هر نفس

دست چنین چنین کند لطف که من چنان دهم
آنچ بهار می‌دهد از دم خود به خار و خس

خاک که نور می‌خورد نقره و زر نبات او
خاک که آب می‌خورد ماش شدست یا عدس

رنگ جهان چو سحرها عشق عصای موسوی
باز کند دهان خود درکشدش به یک نفس

چند بترسی ای دل از نقش خود و خیال خود
چند گریز می‌کنی بازنگر که نیست کس

بس کن و بس که کمتر از اسب سقای نیستی
چونک بیافت مشتری باز کند از او جرس