مفتعلن مفاعلن مفتعلن مفاعلن (رجز مثمن مطوی مخبون)

تا به کی ای شکر چو تن بی‌دل و جان فغان کنم (1408)

تا به کی ای شکر چو تن بی‌دل و جان فغان کنم
چند ز برگ ریز غم زرد شوم خزان کنم

از غم و اندهان من سوخت درون جان من
جمله فروغ آتشین تا به کیش نهان کنم

چند ز دوست دشمنی جان شکنی و تن زنی
چند من شکسته دل نوحه تن به جان کنم

مؤمن عشقم ای صنم نعره عشق می زنم
همچو اسیرکان ز غم تا به کی الامان کنم

چونک خیال تو سحر سوی من آید ای قمر
چون گذرد ز موج خون خاصه که خون فشان کنم

سنگ شد آب از غمم آه نه سنگ و آهنم
کآتش روید از تنم چونک حدیث آن کنم

ای تبریز شمس دین با تو قرین و چون قرین
دور قمر اگر هله با تو یکی قران کنم

ای تو بداده در سحر از کف خویش باده‌ام (1409)

ای تو بداده در سحر از کف خویش باده‌ام
ناز رها کن ای صنم راست بگو که داده‌ام

گرچه برفتی از برم آن بنرفت از سرم
بر سر ره بیا ببین بر سر ره فتاده‌ام

چشم بدی که بد مرا حسن تو در حجاب شد
دوختم آن دو چشم را چشم دگر گشاده‌ام

چون بگشاید این دلم جز به امید عهد دوست
نامه عهد دوست را بر سر دل نهاده‌ام

زاده اولم بشد زاده عشقم این نفس
من ز خودم زیادتم زانک دو بار زاده‌ام

چون ز بلاد کافری عشق مرا اسیر برد
همچو روان عاشقان صاف و لطیف و ساده‌ام

من به شهی رسیده‌ام زلف خوشش کشیده‌ام
خانه شه گرفته‌ام گرچه چنین پیاده‌ام

از تبریز شمس دین بازبیا مرا ببین
مات شدم ز عشق تو لیک از او زیاده‌ام

تا که اسیر و عاشق آن صنم چو جان شدم (1410)

تا که اسیر و عاشق آن صنم چو جان شدم
دیو نیم پری نیم از همه چون نهان شدم

برف بدم گداختم تا که مرا زمین بخورد
تا همه دود دل شدم تا سوی آسمان شدم

نیستم از روان‌ها بر حذرم ز جان‌ها
جان نکند حذر ز جان چیست حذر چو جان شدم

آنک کسی گمان نبرد رفت گمان من بدو
تا که چنین به عاقبت بر سر آن گمان شدم

از سر بیخودی دلم داد گواهیی به دست
این دل من ز دست شد و آنچ بگفت آن شدم

این همه ناله‌های من نیست ز من همه از اوست
کز مدد می لبش بی‌دل و بی‌زبان شدم

گفت چرا نهان کنی عشق مرا چو عاشقی
من ز برای این سخن شهره عاشقان شدم

جان و جهان ز عشق تو رفت ز دست کار من
من به جهان چه می کنم چونک از این جهان شدم

گرم درآ و دم مده باده بیار ای صنم (1411)

گرم درآ و دم مده باده بیار ای صنم
لابه بنده گوش کن گوش مخار ای صنم

فوق فلک مکان تو جان و روان روان تو
هل طربی که برکند بیخ خمار ای صنم

این دو حریف دلستان باد قرین دوستان
جیم جمال خوب تو جام عقار ای صنم

مرغ دل علیل را شهپر جبرئیل را
غیر بهشت روی تو نیست مطار ای صنم

خمر عصیر روح را نیست نظیر در جهان
ذوق کنار دوست را نیست کنار ای صنم

معجز موسوی توی چون سوی بحر غم روی
از تک بحر برجهد گرد و غبار ای صنم

جام پر از عقار کن جان مرا سوار کن
زود پیاده را ببین گشته سوار ای صنم

مرکب من چو می بود هر عدمیم شیء بود
موجب حبس کی بود وام قمار ای صنم

هین که فزود شور من هم تو بخوان زبور من
کرد دل شکور من ترک شکار ای صنم

آب حیات عشق را در رگ ما روانه کن (1821)

آب حیات عشق را در رگ ما روانه کن
آینه صبوح را ترجمه شبانه کن

ای پدر نشاط نو بر رگ جان ما برو
جام فلک نمای شو وز دو جهان کرانه کن

ای خردم شکار تو تیر زدن شعار تو
شست دلم به دست کن جان مرا نشانه کن

گر عسس خرد تو را منع کند از این روش
حیله کن و ازو بجه دفع دهش بهانه کن

در مثل است کاشقران دور بوند از کرم
ز اشقر می کرم نگر با همگان فسانه کن

ای که ز لعب اختران مات و پیاده گشته‌ای
اسپ گزین فروز رخ جانب شه دوانه کن

خیز کلاه کژ بنه وز همه دام‌ها بجه
بر رخ روح بوسه ده زلف نشاط شانه کن

خیز بر آسمان برآ با ملکان شو آشنا
مقعد صدق اندرآ خدمت آن ستانه کن

چونک خیال خوب او خانه گرفت در دلت
چون تو خیال گشته‌ای در دل و عقل خانه کن

هست دو طشت در یکی آتش و آن دگر ز زر
آتش اختیار کن دست در آن میانه کن

شو چو کلیم هین نظر تا نکنی به طشت زر
آتش گیر در دهان لب وطن زبانه کن

حمله شیر یاسه کن کله خصم خاصه کن
جرعه خون خصم را نام می مغانه کن

کار تو است ساقیا دفع دوی بیا بیا
ده به کفم یگانه‌ای تفرقه را یگانه کن

شش جهت است این وطن قبله در او یکی مجو
بی وطنی است قبله گه در عدم آشیانه کن

کهنه گر است این زمان عمر ابد مجو در آن
مرتع عمر خلد را خارج این زمانه کن

ای تو چو خوشه جان تو گندم و کاه قالبت
گر نه خری چه که خوری روی به مغز و دانه کن

هست زبان برون در حلقه در چه می شوی
در بشکن به جان تو سوی روان روانه کن

ای شده از جفای تو جانب چرخ دود من (1822)

ای شده از جفای تو جانب چرخ دود من
جور مکن که بشنود شاد شود حسود من

بیش مکن تو دود را شاد مکن حسود را
وه که چه شاد می شود از تلف وجود من

تلخ مکن امید من ای شکر سپید من
تا ندرم ز دست تو پیرهن کبود من

دلبر و یار من توی رونق کار من توی
باغ و بهار من توی بهر تو بود بود من

خواب شبم ربوده‌ای مونس من تو بوده‌ای
درد توام نموده‌ای غیر تو نیست سود من

جان من و جهان من زهره آسمان من
آتش تو نشان من در دل همچو عود من

جسم نبود و جان بدم با تو بر آسمان بدم
هیچ نبود در میان گفت من و شنود من

سیر نمی‌شوم ز تو نیست جز این گناه من (1823)

سیر نمی‌شوم ز تو نیست جز این گناه من
سیر مشو ز رحمتم ای دو جهان پناه من

سیر و ملول شد ز من خنب و سقا و مشک او
تشنه‌تر است هر زمان ماهی آب خواه من

درشکنید کوزه را پاره کنید مشک را
جانب بحر می روم پاک کنید راه من

چند شود زمین وحل از قطرات اشک من
چند شود فلک سیه از غم و دود آه من

چند بزارد این دلم وای دلم خراب دل
چند بنالد این لبم پیش خیال شاه من

جانب بحر رو کز او موج صفا همی‌رسد
غرقه نگر ز موج او خانه و خانقاه من

آب حیات موج زد دوش ز صحن خانه‌ام
یوسف من فتاد دی همچو قمر به چاه من

سیل رسید ناگهان جمله ببرد خرمنم
دود برآمد از دلم دانه بسوخت و کاه من

خرمن من اگر بشد غم نخورم چه غم خورم
صد چو مرا بس است و بس خرمن نور ماه من

در دل من درآمد او بود خیالش آتشین
آتش رفت بر سرم سوخته شد کلاه من

گفت که از سماع‌ها حرمت و جاه کم شود
جاه تو را که عشق او بخت من است و جاه من

عقل نخواهم و خرد دانش او مرا بس است
نور رخش به نیم شب غره صبحگاه من

لشکر غم حشر کند غم نخورم ز لشکرش
زانک گرفت طلب طلب تا به فلک سپاه من

از پی هر غزل دلم توبه کند ز گفت و گو
راه زند دل مرا داعیه اله من

سیر نمی‌شوم ز تو ای مه جان فزای من (1824)

سیر نمی‌شوم ز تو ای مه جان فزای من
جور مکن جفا مکن نیست جفا سزای من

با ستم و جفا خوشم گرچه درون آتشم
چونک تو سایه افکنی بر سرم ای همای من

چونک کند شکرفشان عشق برای سرخوشان
نرخ نبات بشکند چاشنی بلای من

عود دمد ز دود من کور شود حسود من
زفت شود وجود من تنگ شود قبای من

آن نفس این زمین بود چرخ زنان چو آسمان
ذره به ذره رقص در نعره زنان که‌های من

آمد دی خیال تو گفت مرا که غم مخور
گفتم غم نمی‌خورم ای غم تو دوای من

گفت که غم غلام تو هر دو جهان به کام تو
لیک ز هر دو دور شو از جهت لقای من

گفتم چون اجل رسد جان بجهد از این جسد
گر بروم به سوی جان باد شکسته پای من

گفت بلی به گل نگر چون ببرد قضا سرش
خنده زنان سری نهد در قدم قضای من

گفتم اگر ترش شوم از پی رشک می شوم
تا نرسد به چشم بد کر و فر ولای من

گفت که چشم بد بهل کو نخورد جز آب و گل
چشم بدان کجا رسد جانب کبریای من

گفتم روزکی دو سه مانده‌ام در آب و گل
بسته خوفم و رجا تا برسد صلای من

گفت در آب و گل نه‌ای سایه توست این طرف
برد تو را از این جهان صنعت جان ربای من

زینچ بگفت دلبرم عقل پرید از سرم
باقی قصه عقل کل بو نبرد چه جای من

من طربم طرب منم زهره زند نوای من (1825)

من طربم طرب منم زهره زند نوای من
عشق میان عاشقان شیوه کند برای من

عشق چو مست و خوش شود بیخود و کش مکش شود
فاش کند چو بی‌دلان بر همگان هوای من

ناز مرا به جان کشد بر رخ من نشان کشد
چرخ فلک حسد برد ز آنچ کند به جای من

من سر خود گرفته‌ام من ز وجود رفته‌ام
ذره به ذره می زند دبدبه فنای من

آه که روز دیر شد آهوی لطف شیر شد
دلبر و یار سیر شد از سخن و دعای من

یار برفت و ماند دل شب همه شب در آب و گل
تلخ و خمار می طپم تا به صبوح وای من

تا که صبوح دم زند شمس فلک علم زند
باز چو سرو تر شود پشت خم دوتای من

باز شود دکان گل ناز کنند جزو و کل
نای عراق با دهل شرح دهد ثنای من

ساقی جان خوبرو باده دهد سبو سبو
تا سر و پای گم کند زاهد مرتضای من

بهر خدای ساقیا آن قدح شگرف را
بر کف پیر من بنه از جهت رضای من

گفت که باده دادمش در دل و جان نهادمش
بال و پری گشادمش از صفت صفای من

پیر کنون ز دست شد سخت خراب و مست شد
نیست در آن صفت که او گوید نکته‌های من

ساقی آدمی کشم گر بکشد مرا خوشم
راح بود عطای او روح بود سخای من

باده توی سبو منم آب توی و جو منم
مست میان کو منم ساقی من سقای من

از کف خویش جسته‌ام در تک خم نشسته‌ام
تا همگی خدا بود حاکم و کدخدای من

شمس حقی که نور او از تبریز تیغ زد
غرقه نور او شد این شعشعه ضیای من

هر کِی ز حور پرسدت، رخ بنما که «هم‌چنین» (1826)

هر کِی ز حور پرسدت، رخ بنما که «هم‌چنین»
هر کِی ز ماه گویدت، بام برآ که «هم‌چنین»

هر کِی پری طلب کند، چهرهٔ خود بدو نما
هر کِی ز مُشک دم زند، زلف گشا که «هم‌چنین»

هر کِی بگویدت «ز مه، ابر چگونه وا شود؟»
بازگشا، گره‌گره، بند قبا که «هم‌چنین»

گر ز مسیح پرسدت «مرده چگونه زنده کرد؟»
بوسه بده به پیش او، بر لب ما که «هم‌چنین»

هر کِی بگویدت «بگو، کشتهٔ عشق چون بود؟»
عرضه بده به پیش او، جان مرا که «هم‌چنین»

هر کِی ز روی مرحمت، از قد من بپرسدت
ابروی خویش عرضه ده، گشته دو تا، که «هم‌چنین»

جان ز بدن جدا شود، باز درآید اندرون
هین بنما به منکران، خانه درآ، که «هم‌چنین»

هر طرفی که بشنوی، نالهٔ عاشقانه‌ای
قصهٔ ماست آن همه، حق خدا که هم‌چنین

خانهٔ هر فرشته‌ام، سینه کبود گشته‌ام
چشم برآر و خوش نگر، سوی سما که هم‌چنین

سِرِّ وصالِ دوست را، جز به صبا نگفته‌ام
تا به صفای سِرِّ خود، گفت صبا که «هم‌چنین»

کوری آنک گوید او، «بنده به حق کجا رسد؟»
در کف هر یکی بنِه، شمع صفا که «هم‌چنین»

گفتم «بوی یوسفی، شهر به شهر کی رود؟»
بوی حق از جهان هو، داد هوا که «هم‌چنین»

گفتم «بوی یوسفی، چشم چگونه وا دهد؟»
چشم مرا نسیم تو، داد ضیا که «هم‌چنین»

از تبریز، شمس دین، بوک مگر کَرَم کُند
وز سَرِ لطف برزند، سَر ز وفا که «هم‌چنین»